پی‌آمد

پی‌آمدِ آنچه بر من می‌گذرد

پی‌آمد

پی‌آمدِ آنچه بر من می‌گذرد

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

چند روز پیش حالم چندان به قاعده نبود، به قاعده نبودن نه به معنی بَد بودن، صرفا آن سرخوشی همیشگی انرژی مثبت را نداشتم. می‌دانستم کمی از خستگی است اما این خستگی و سرخوش نبودن گاهی ذهن را آماده می‌کند که به مسائل مهمی فکر کنیم، احساسات منفی و مثبت ما علی رغم دلایل نه چندان منطقی بروز و برانگیختگی‌شان، چَشمِ منطقِ خشکِ کورِ ما را به خیلی چیزها باز می‌کنند، بعضی چیزهای مهمی که در حالت عادی تشخیص آنها برایمان سخت است یا به نظرمان بی اهمیت‌اند. صادق اگر باشم عواطف و احساسات ما واقعا مثل باقی حواس پنج‌گانه همه ورودی ما از دنیای بیرون هستند*

به همین خاطر نخواستم با انرژی مثبت بازی و خفه کردنِ خودم با آن کلیپ و این آهنگ و جوک و پیتزا و ... آن حس عجیبم را سرکوب کنم و خودم را از انرژی مثبت مست کنم، مستی که می‌دانستم نتیجه‌اش فراموشی است، عین مستی شراب! پس فکر کردم، به این که چرا زندگی می‌کنیم؟ واقعا چرا زندگی می‌کنیم؟ سعی کردم به خاطر بیاورم که چرا بعد از قریب 2 دهه زندگی این سوال به سراغم آمده، من در تمامِ سالهای گذشته چرا هیچ وقت به این سوال فکر نکرده بودم؟ می‌دانم الان به خاطر خستگی بی‌قاعدگی این سوال به سراغم آمده ولی واقعا قبلا به این سوال فکر نکرده بودم؟

امروز که سارا به من فرصت داد تا تنها باشم، رفتم تا آرشیو نوشته‌های قبلی‌ام را بخوانم، تقریبا از 88 89. خواندم و خواندم، در پی نشانه‌ای از این که من به چه فکر می‌کردم. بینهایت جالب بودند. روایت الانم از نوشته‌های آن موقع را می‌نویسم:

ابتدای نوشته‌ها مقارن با زمانی بودند که من تازه طلا شده بودم، سرخوش از این به ظاهر موفقیت آن‌هم از یک دبیرستان دولتی در شهرستان غرور عجیبی برایم ایجاد کرده بود. آن روزها من تازه با علم آشنا شده بودم و مثل هر کسی که تازه علم را مزه کرده و آمپرش زده بالا، فکر می‌کردم که می‌توانم با علم همه دنیا را بفهمم و این فهمیدن معادلِ این بود که دنیا را فتح کنم. ترکیب این جرعه‌های تازه از جامِ علم با آن غرورِ جوانی، چیزِ عجیبی از آب در آمده بود، راستش حسابی داغ بودم! آن روزها هدفِ زندگی‌ام فهمِ جهان بود، به خاطرِ همین پرسش «هدف زندگی» چندان برای‌ام عذاب آور نبود، من آن را می‌دانستم.

پست‌های آن موقع را که می‌خوانم به وضوح می‌فهمم که آن موقع فکر می‌کردم در مسیرِ درستِ کشفِ جهان و فهمِ حقیقت هستم، اما بعد از شروع دانشگاه دو فرایند کم کم شروع شدند، یکی این که داشتم می‌فهمیدم دنیا خیلی پیچیده‌تر از تصورات ابلهانه من است و حقیقت به این سادگی به دست نمی‌آید که این تا حدی شکست آن ایده بود که می‌توان با علم دنیا را فهمید و از بین رفتنِ این تصورم که در مسیرِ درست هستم. از طرفی دانشگاه داشت مرا له می‌کرد، غرورم را ‌می‌شکست و بادم را خالی می‌کرد، به هر حال نتیجه‌اش از بین رفتنِ تدریجی آن ترکیبِ عجیب بود و طبیعتا هر چه محوتر شدنِ آن جوابِ حاضر و آماده‌ام برای پرسشِ «هدفِ زندگی».

بعد از آن طعم نوشته‌هایم تغییر کردند، تبدیل شدند به توصیف روزانه اتفاقات به قصد در ارتباط بودن با دیگران و تا حدی در چشم بودن و نوشته‌هایی نسبتا فنی در بابِ ریاضیات و فیزیک که آنها را نه به قصد خود نمایی که واقعا به خاطر منظم شدنِ افکارم می‌نوشتم (هنوز هم این کار را می‌کنم). شاید هر دو دسته نوشته را بتوان واکنش من به حضورم در رشته‌ای قلمداد کرد که نه آینده‌ای برایش متصور بودم نه علاقه‌ای به آن داشتم. در چهار سال ِ اولِ دانشگاه همزمان که تقلاهای من در برق بیشتر می‌شد آن جوابم برای «هدف زندگی» کمرنگ‌تر می‌شد، انگار که هر چه در زندگی بیشتر تقلا کنی کمتر لازم است که به هدفِ زندگی فکر کنی. کسی که در اردوگاه کار اجباری وسط سیبری یا در زندان گوانتانامو اسیر است چرا باید به هدف و معنای زندگی فکر کند؟ تنها چیزی که برای آدمی در چنان موقعیتی مهم است خودِ زنده بودن است. من البته واقعا در چنان موقعیتی نبودم! اما خُب، واقعا دیگر هدفِ مشخصی نداشتم. نوشته‌های آن روزها را که می‌خوانم انگار که می‌خواستم به نحوی در برق بودن را فراموش کنم آن موقع‌هایی هم یادم می‌آمد که در برق هستم سعی می‌کردم توجیه‌اش کنم. یادم نمی‌آید دقیقا چه آینده‌ای تصور می‌کردم، شاید یک مهندسِ علاقه‌مند به فیزیک یا فیزیک‌خوان. چه این که کنارِ برق درسهای فیزیک را هم خودم می‌خواندم و احساس می‌کردم می‌شود در آینده هم همین طور بود، اما واقعا دلبسته‌ی آن آینده نبودم، به نظرِ خودم هم یک توجیه می‌آمد تا یک تصورِ خوب از آینده.

تا این که در انتهای چهار سال دو فرایند تازه شروع شدند. من کنکور فیزیک دادم و رتبه‌اش مجابم کرد که آن آینده تصنعی را رها کنم محکم به فیزیک بروم، دو این که درگیری ذهنی شدیدی نسبت به سارا پیدا کرده بودم و این که ازدواج کنم یا نه. باز این درگیری و آن شوق فیزیک تا حد زیادی این سوالِ «هدفِ زندگی» را به فراموشی سپرده بود، آدم عاشق معلوم است که به «هدف زندگی» فکر نمی‌کند!

اینجاها بود که وبلاگم را عوض کردم به پرشین بلاگ. آن موقع‌ها نوشته‌هایم همچنان حول روزمرگی‌هایم بود به علاوه همان چیزهای فنی. همین موقع‌ها به طور جدی با فلسفه علم آشنا شدم و بعد از آن برای همیشه آن ایده کشفِ حقیقت با علم (و حتی با بحث و گفت و گو و مطالعه) به باد رفت. برایم شُک برانگیز بود اما چون قبلا هم با این مسئله درگیر شده بودم آنچنان عذاب آور نبود و خیلی تلاشی برای حلش نکردم و تا حدی نسبت به این قضیه سِر شدم.

وارد زندگی شدن با سارا به علاوه همه درگیری‌های شروع زندگی مشترک تا حد زیادی باعث شدند من ابدا به این موضوعِ پرسشِ زندگی فکر نکنم. اما حالا که نسبتا زندگی‌ام با ثبات شده (البته نه به آن با ثباتی) و حالا که این سوال دستِ کم برای چند ساعت به سراغم آمده، باید به آن فکر کنم. این مهمترین سوالی است که می‌شود پرسید: چرا داریم زندگی می‌کنیم؟

این سوالی است که بقیه زندگی‌ام به شدت از آن متاثر خواهد بود، نمی‌توانم تصور کنم که همین طوری دارم الکی زندگی می‌کنم، صرفا هستم، مثلِ گوسفند. الان نمی‌دانم چه جوابی به این سوال بدهم، آن پروژه‌ام برای فهمِ جهان نابود شده (گرچه هنوز فیزیک را دوست دارم) اما هنوز یک راهی برای فهمِ جهان می‌شناسم، به بیانِ دینی و اسلامی‌اش می‌شود عرفان، به بیانِ غیر دینی‌اش می‌شود کنترل نَفس و احساسات برای خالص کردنِ عقلانیت. ولی سختی راه و سِر شدنِ طولانی مدت من در مقابلِ این ایده که جهان را نمی‌شود با قیل و قال شناخت فعلا مرا مردد کرده در شروع این مسیر. باید فکر کنم، زیاد.


* و شاید تصور ما از دنیای بیرون را تماما به وجود می‌آورند. این که دنیای بیرون چه شکلی است، همان جوری است که حواس ما ظرفیت آن را دارد!

پ.ن1: تصمیمِ من به ازدواج با سارا ناشی از عوض کردنِ قسمتی از تصوراتم در باره هدفِ زندگی بود، قاعدتا اگر هدف زندگی‌ام چیزی فنی مثلِ فیزیک ورزیدنِ خالص باشد ابلهانه است که ازدواج کنم، یادم هست بخشی از نوشته‌ها و دغدغه‌های آن روزهایم (که مصمم به فیزیک هم شده بودم) حول این می‌چرخید که آیا فقط فیزیک بخوانم برای زندگی؟ زندگی فقط همین است؟ این که هیبتِ کاملِ فیزیک و اقتدارش برایم از دست رفته بود، این که دوست داشتنِ سارا جدی شده بود هر دو می گفت که فیزیک خواندن تمامِ زندگی نیست، این دوست داشتن چشمِ مرا به این حقیقت باز کرد که زندگی فقط این بازی ها نیست، به قول مرحوم رابین ویلیامز:

There's more to life than a f**kin' Fields medal


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۳۹
احسان ابراهیمیان
یکی از مهمترین مشاهدات کیهانشناسی این است که تابع زمینه کیهان با تقریب خوبی گوسی است. چندین بار ضرب و تقسیم کرده‌ایم که ناگوسی بودن یا انحراف از گوسی‌یت چگونه به وجود می‌آید و نتیجه آن تابع همبستگی سه نقطه‌ای غیرصفر است. ما همیشه در ضرب و تقسیم این سوال را داشتیم که این گوسی بودن چه ربطی به توزیع گوسی تک متغیری که در آمار و احتمال خوانده‌ایم دارد؟ و تقریبا هیچ ربطی پیدا نمی کردیم!

حالا فکر کنم ربطش را پیدا کرده‌ام. می‌گذارم اینجا تا اگر کسی هم خواست ربطش را بداند، بداند (قسمت اول متن تقریبا ساده و مقدماتی است و برای کسی که آمار واحتمال خوانده چیز جدیدی ندارد، قسمت دوم آن فقط مکانیک کوانتمی 1 است و قسمت سوم آن تقریبا هیچ ریاضی ندارد اما برای کسی قابل فهم است که دست کم یک بار ضرب و تقسیمِ نظریه اختلال کیهان شناسی را انجام داده)



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۷ ، ۱۸:۱۴
احسان ابراهیمیان

مدتهاست که احساس می‌کنم رصدهای آوا مثل سابق نیست، حس و حال سابق را به من نمی‌دهد، دقیق تر بگویم مثل سابق حین رصد حس خوب ندارم. نمی‌دانم، نمی‌توانم درست تفکیک کنم که موضوع چیست، شاید به خاطر این باشد که من جمعیتِ رصد کننده را دیگر خوب نمی‌شناسم. این جمله تا حدی دو پهلو است. نشناختن و غریبگی با جمع یک معنی اش همین است که قبلا بچه‌های فروم رصد می‌آمدند که مجازا صبح تا شب را با آنها می‌گذراندیم و خوب می‌شناختم‌شان و حالا که آدمها را خوب نمی شناسم کمی احساس غریبگی می‌کنم. اما این غریبگی یک معنی شاید عمیق‌تری هم دارد، قبلا حس می‌کردم آدمهایی که رصد می‌آیند، دغدغه‌شان علم، فهمیدن و کنجکاوی است، دغدغه من از رصد همین بود! اما حالا احساس می‌کنم دغدغه‌ی آدمها از رصد آمدن، تفریح، خوشگذرانی، طبیعت‌گردی، ریلکس کردن و در بهترین و فنی‌ترین حالت، عکاسی است که خُب، تقریبا هیچ کدام دغدغه من نیستند و این برای من آزاردهنده است، حس می‌کنم من به این جمع تعلق ندارم و در آن اضافی‌ام.

نمی‌دانم شاید هم کل این حس بد یک فرایند آشوبناک و بی‌دلیل باشد که حالا مغز من دارد برای توجیه این حس بهانه تراشی‌های فلسفی جور می‌کند! البته فارغ از احساسات و بهانه تراشی‌های من تفاوت‌های غیر قابل انکاری بین رصد‌های گذشته و امروز آوا وجود دارد که این حس بد به دیده شدن این تفاوت‌ها از طرف من کمک کرده: از جمله همین که اعضا از فروم بودند و حالا نیستند. این که قبلا رصدها کمتر جنبه مالی داشت و طبیعتا کمتر جدی بود و حالا بیشتر (و طبیعتا پیامد این جدیت ارتقا کیفی رصد، به معنی کیفیت فنی آن است). این که قبلا بیشتر آدمها تلسکوپ می آوردند و رصد می کردند و اسکچ و عکاسی و عکاسی عمق. حالا همه دوربین می‌آورند و دنبال عکسِ نمای باز خوب برای اینستاگرامشان هستند!

این دغدغه‌های متفاوت نه خوب است نه بد، قبلا آن طور بوده و حالا این طور، منتهی من هنوز در دوران قبلا مانده‌ام و با توجه به این که طبیعتا آدمها نظام ارزشی‌شان را مطابق با درونیات‌شان انتخاب می‌کنند از نظرِ من و از جایی که من ایستاده‌ام و دنیا را تماشا می‌کنم اوضاع خراب‌تر شده و این که حس خوبی نداشته باشم تا حدی طبیعی است.

پ.ن1: البته گمان نمی کنم این تغییر فضای رصدهای آوا مختص آوا باشد، احتمالا همه تورهای رصدی همین طوری هستند. اینستاگرام در این بین بی‌تاثیر نیست.

پ.ن2: از جمله دیگر خوبی‌های اینستاگرام این است که وبلاگ را از رونق انداخته و من راحت اینجا می‌نویسم! در حالی که احتمالا در اینستاگرام باید دست به عصاتر می‌بودم چون عمومی‌تر است. می‌دانم احتمالا حتی با توجه به این که لینک وبلاگ، بالای پیج اینستاگرامم هست، کسی حس و حال کلیک کردن و خواندن این متن طولانی را ندارد و احتمالا هم کسی از دست‌اندرکاران رصد اینجا را نمی‌خواند تا ناراحت شود اما اگر گذرش افتاد و خواند ناراحت نباشد، من واقعا گلایه‌ای از آنها ندارم و رصدهای اخیر به لحاظ فنی کاملا بی عیب و نقص برگذار شده، من فقط دیگر با فضای آدمهای جدید ناسازگارم همین.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۷ ، ۱۸:۱۷
احسان ابراهیمیان