زمانهای بعد از ظهرِ عاشورا عجیب است، بعد از شهادت امام حسین اتفاقاتی افتاد که من توانِ بازگویی و حتی فکر کردن به آنها را ندارم، همیشه این زمانِ بعد از ظهر آدم احساسِ سرگردانی دارد، هوا و زمین و زمان احساس سرگردانی دارند.
الان داشتم گریزهایی تاریخی از امامت امام سجاد میخواندم، به نظر میرسید سی و چند سال امامتِ امامِ سجاد نیز همین قدر خفه، سرگردان و سنگین بود، جامعه شیعه هم نا امید بود و سرگردان بود. بعد از عاشورا از بهترین طایفه روی زمین جز چندی باقی نماندند، الان هم که نگاه میکنم، از آن طایفه همین چندی هم باقی نماندهاند. ما هم هنوز سرگردان و نا امیدیم و هر سال عصر عاشورا باید یادِ این سرگردانیمان بیافتیم، عصری که هر گونه امید بازگشتِ حکومتِ ائمه از بین رفت.
پ.ن1: هیچ وقت تاریخ امامت را دقیق و پر جزئیات نخواندهام و از این بابت واقعا ناراحتم.
پ.ن2: امروز داشتم فکر میکردم گرچه در کلامهای من و سارا این که آدمها فقط با جنبه احساسی عاشور ارتباط برقرار میکنند نکتهای منفی تلقی میشود اما از قضا یکی از نکات قوت عاشورا همین ارتباط احساسی است، ارتباطی که رسول ترک و خیلیهای دیگر را از دل زشتی و گناه به عارفانی بزرگ تبدیل میکند و من هیچ مجموعهای از استدلالهای منطقی یا فلسفی یا فکری سراغ ندارم که بتواند چنین ظرفیتِ جذبی ایجاد کند و همین هم باعث ماندگاری پرشورِ کربلا بعد از این همه سال شده، همین شاید موجب حفظ شاکله دین شده، این که آدمهایی که هنوز به سیدالشهدا ایمان دارند را راحتتر از آدمی که هیچ چیزی از دین نشنیده میتوان به دین کشاند. هر چند هنوز معتقدم که باید فراتر از این ارتباط احساسی رفت و ماندن در صِرف احساس کار خوبی نیست. هر چند هنوز معتقدم خیلیها از این ظرفیت سو استفاده کردهاند ( و میکنند) و نباید چنین بکنند، نباید برای خودِ گَندِشان از امام حسین خرج کنند. هر چند هنوز فکر میکنم هدف و پیام عاشورا این نبوده که چنین ظرفیتی ایجاد کند.