پی‌آمد

پی‌آمدِ آنچه بر من می‌گذرد

پی‌آمد

پی‌آمدِ آنچه بر من می‌گذرد

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

۵ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

این یکی از زیباترین و بصیرت‌بخش‌ترین جملات نهج‌البلاغه برای من بود. زمانی علی صدای خوارج را می‌شنود که شعار می‌دادند: لا حکم الا لله . جواب حضرت فوق العاده بود: کلمه الحق یراد به الباطل، آری راست می‌گویند، جز حکم خدا حکمی نیست، اصلا علی برای حکم خدا با معاویه جنگید و تمام حکومت خود را به خطر انداخت، اما نیت یا اراده باطلی از این حرف راست دارند.

این شد قالب من برای برخورد با بسیاری حرفها، رسانه‌های حرفه‌ای جدید  بیشتر اوقات دروغ نمی‌گویند، حقیقت را می‌گویند اما یا کامل نمی‌گویند یا اگر کامل هم بگویند یراد به الباطل! برای مثال VOA خبری میزند از کاهش تولید مرکبات در علی‌آباد کتول، راست می گوید، علی آباد کتول واقعا آن سال تولید مرکبات کمی داشته، اما چرا برای صدای آمریکا مهم است که تولید مرکبات علی‌آباد کتول کاهش داشته؟ نگران اهالی علی آباد کتول هستند؟ دلشان سوخته؟ نه، هدف او القای نا امیدی مطلق است که نشان دهد اوضاع آنچنان خراب است که حتی تولید مرکبات علی آباد کتول آن سال کاهش داشته، ولو این که تولید مرکبات کل مازندران آن سال زیاد بوده (مثال دقیقش را دیده ام که واقعا از همین جنس خبر مخابره کرده است، عنوان چنین خبرهایی «واقعیت‌هایی از درون ایران» بود، VOA از بعد از ترامپ خیلی مزخرف خبر مخابره می‌کند، BBC باز نیت‌اش را ملایم‌تر فرو می‌کند! رسانه‌های ایرانی را که کلا فراموش کنید)

همه می‌دانند اوضاع ایران خوب نیست، اقتصاد منهدم شده، فروش نفت به صفر میل کرده، آزادی‌های مدنی در حداقل حالت خود قرار دارند و ... از مسئولان کشور خودمان که خیلی اوقات آشکارا دروغ می‌گویند اگر بگذریم، خیلی جاها خیلی از راستگویان خارجی را که هم که می‌بینم از شدت صداقت‌شان ذوق مرگ نمی‌شوم، آنها در بهترین و خوشبینانه‌ترین حالت در پی منافع ملی خودشان هستند (در حالت بدبینانه هم در پی منافع شخصی خودشان هستند، مثل ترامپ) و تیره‌بختی و خوشبختی من و هم‌وطنانم برایشان پشیزی نمی‌ارزد.

در این وانفسای جنگل مولا که هر کسی را که می‌بینم سخن حقی می‌زند، فورا به اراده باطل پشت این سخن فکر می‌کنم، چه آنی که از لزوم دفاع در برابر داعش نتیجه می‌گیرد که دولت باید آزادی‌های مدنی را محدود کند، چه آنی که از لزوم آزادی‌های مدنی در ایران نتیجه می‌گیرد که حکومت ایران باید سرنگون شود. این می‌شود که سکوت می‌کنم، ترجیح می‌دهم به نفع و ضرر هیچ کس حرف نزنم. ظاهرا حق و باطل آنچنان ادغام شده و غیر قابل تشخیص است که هر سخن حقی پرچمی می‌شود در دست کسی که اراده باطل خودش را پشت آن پیش ببرد. در این اوضاع واقعا کاری بهتر از سکوت از دستم بر نمی‌آید، سکوت کنم و کم کم بشینم و بخوانم و راجع به آدمها و نیت‌ها و منافع و ضررهایشان یاد بگیرم و خودم را تربیت کنم و بعد هم اطرافیانم را قانع کنم که با هم فکر کنیم و حرف بزنیم و به درک مشترک برسیم، راجع به وضعیت، راجع به زندگی و وظیفه، حق و باطل را بفهمیم و بشناسیم* شما راه بهتری سراغ دارید؟

*شاید به نسبی بودن حق و باطل اشاره کنید اما باور کنید اوضاع ما خیلی بدتر از آن است که کار به نسبی‌گرایی اخلاقی بکشد، گمان نکنم این که دروغ نگوییم یا اختلاس یا دزدی نکنیم چندان ربطی به نسبی بودن اخلاق داشته باشد یا لااقل اجماع آنچنان وسیعی روی آن هست که نگران‌مان نکند.

پ.ن1: قلبم سوخت، عده‌ای از دوستان مدام بر طبل بی‌کفایتی جمهوری اسلامی می‌کوبند و پرچمشان شده این که ایران قطعا هواپیما را با موشک زده است، چنان با قطعیت و آب و تاب حرف می‌زنند که انگار در لحظه شلیک موشک حضور داشتند و وقتی هم می‌گوییم تا جعبه سیاه صبر کنید می‌گویند باشد اما ما قطعا راست می‌گوییم.  مشکلی نداشتم اگر واقعا دلشان به حال مملکت می‌سوخت، اما احساس می‌کنم مثل یک کل کل احمقانه صرفا به دنبال این هستند که پیش‌فرض ذهنی «بی‌کفایتی جمهوری اسلامی» را ثابت کنند و چیزی غیر از این برایشان مهم نیست و این ماجرا هم شده دست‌آویزشان، تحمل ندارم با خون عزیزانم چنین برخوردی شود، لطفا بساط کل کل‌تان را تبدیل به مرده خواری نکنید، کثافتِ کار شما هیچ کمتر از کثافت کار مسئولان نیست که خون عزیزترین فرزندان این کشور در جنگ را تبدیل به دستآویز خواسته‌های سیاسی خودشان می‌کنند.

پ.ن2: من بدبخت باید چه کنم که بین هر گروهی باید گوشزد کنم که اندیشه مخالفتان احمقانه نیست؟ این حد از خودبرتر پنداری از کجا آمده که همه فکر می‌کنند حقیقت محض‌اند و نیازی به مکالمه نیست؟

پ.ن3: این ماجرای ابتدایی مربوط به خطبه 40 نهج‌البلاغه است که در نوع خود ادامه‌اش هم خواندنی‌ست.

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۸ ، ۱۸:۰۵
احسان ابراهیمیان

هیچ وقت این قدر باهات صمیمی نبودم که بهت بگم رفیق گرمابه و گلستان، حتی این اواخر هم خیلی کم ازت خبر داشتم، ولی آخرین بار از امیر -که همین دو هفته پیش تو فرودگاه مسقط به شکل کاملا معجزه‌وار دیدمش- راجع بهت پرسیدم و گفت که هم اتاقیشی تو کانادا و باهم الکترونیک قدرت می‌خونید. شاید رفیق آنچنانی نبودیم اما همون چند تا کلاسی که با هم داشتیم و تمرین‌هایی که باهم کپ زدیم و امتحانایی که با هم دادیم باعث شد یه دوستی بین‌مون شکل بگیره. کد دوستیمون «عجب وضع چیزشعری» بود، یادته هر وقت به هم می‌رسیدیم میزدیم زیر خنده و می‌گفتیم عجب وضع چیزشعری؟ یادته هر وقت از هر چیزی خسته می شدیم و ناراحت، می‌ریختیمش تو قالب طنز و با خنده به هم می‌گفتیم عجب وضع چیزشعری؟ هوا آلوده می‌شد می گفتیم، امتحان سخت بود می‌گفتیم، استاد کم نمره می‌داد می‌گفتیم، زلزله می‌یومد می‌گفتیم، خلاصه هر اتفاق بدی می‌افتاد تهش که به هم میرسیدیم می‌زدیم زیر خنده و می‌گفتیم «حاجی عجب وضع چیز‌شعری» و اوضاع تلخ رو به خنده‌هامون شیرین می‌کردیم، مخصوصا تو همیشه خوش‌خنده بودی و لحن و خنده شیرین‌ت، شیرینی این خنده‌ها رو بیشتر می‌کرد. حتی هنوز هم چت‌های تلگرام اون سالهامون پر از استیکر «عجب وضعی»ه و کلی علامت خنده است.

 

حالا از صبح که فهمیدم تو اون هواپیمای لعنت شده تو هم بودی، هی این تیکه یادم میاد، هی با بغض می‌گم: عجب وضع چیزشعری، عجب دنیای چیزشعری، عجب روزگار چیزشعری.

 

برای ایمان و بقیه کسانی که در آن هواپیما بودند فاتحه‌ای اگر شد بفرستید. همه یا دوست ما بودند یا دوست دوستان ما.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۸ ، ۱۴:۱۶
احسان ابراهیمیان

فارغ از هر جبهه گیری در ماجرای اخیر، دو قطب بزرگ ماجرا را می‌شد تشخیص داد: قطب عزادار و قطب مخالف عزادار (عمدا نمی گویم قطب خوشحال چون فقط دلقک‌هایی چون مسیح علی‌نژاد خوشحال بودند، از این گذشته اگر درون ایران باشید چیزی که می‌بینید دست بالا قرار گرفتن حاکمیت ایران است پس در هر صورت هیچ کس از این اتفاق خوشحال نیست، چه موافق حکومت چه مخالف حکومت، از دسته سومی که پوکرفیس‌وار اوضاع را تماشا می‌کردند هم می‌توان به طور کلی صرف نظر کرد، اگر قطب دیگری تشخیص می‌دهید بگویید)

 

از مشاهدات من هر دو قطب از دو دسته تشکیل شده است:

 

دسته اول کسانی که از طریق استدلال و مبنای نظری عزادار یا مخالف عزاداری‌اند. این جنس مخالفان عزاداری نوعا کسانی هستند که با استدلال‌های اخلاقی به طور کلی مخالف هدف فعالیت نهادهایی چون سپاه در خارج از مرزهای ایران هستند بنا بر این از همان ابتدا به صورت مبنایی با قاسم سلیمانی مشکل دارند. لیبرال‌ها شاید یکی از شاخصان چنین استدلال‌هایی باشند، جان و رفاه انسان در هر صورت مهم است و هیچ دلیلی غیر از همین جان و رفاه نباید باعث شود که جان و رفاه انسان‌ها به خطر بیافتد. اگر استدلال کنید که در صورت نبود سپاه قدس و جنگ نکردن در سوریه، داعش درون ایران قتل و غارت می‌کرد، آنها پاسخی نسبتا قانع کننده دارند: این رفتار ماجراجویانه قبلی جمهوری اسلامی است که کار را تا سر حد داعش پیش برده است، اگر جمهوری اسلامی از ابتدا رفتاری صلح‌جویانه و غیر قدرت‌طلبانه داشت کار هرگز به اینجا نمی‌رسید. اگر هم بگویید صلح‌جویی و قدرت‌طلب نبودن معادل عدم استقلال و عزت مردمان است، آنها باز پاسخ می‌دهند که عزت مردمان در رفاه و حفظ جان آنهاست.  اصولا در اندیشه لیبرالی، گروه انسان و تعلقات گروهی هیچ معنی مشخصی ندارد، میهن‌پرستی، عزت ملی، روح جامعه و چیزهایی از این دست برای لیبرال‌ها مفاهیمی مناقشه‌آمیز و گول‌زننده است، تنها و تنها فرد و آزادی و رفاه‌ش معنی دارد و نه بیشتر.

 

از همینجا مشخص است که موافقان نظری عزاداری آنهایی هستند که به طور کلی در نظر آنها، روح جمعی، عزت ملی و سربلندی مسلمین و .... مهم است حتی اگر رفاه تک تک مردمان درون جامعه در خطر باشد، آنچه مهم است ظاهر کلی جامعه و روح کلی عزت ملی است. اینان انسان‌ها را نه به صورت فرد فرد بلکه به صورت گروهی و جمعی درک می‌کنند. نگاه هگل شاید اوج چنین نگاه‌هایی باشد و عجیب هم نیست که نظام‌های توتالیتر (که در قاموس لیبرالی در واقع معادل نظام‌های شر مطلق‌اند) از درون دیدگاه‌های هگل رشد یافته‌اند. در این نگاه «جامعه اسلامی» است که مهم است نه تک تک مسلمین بنا بر این افزایش قدرت منطقه‌ای، استقلال از قدرت جهانی، زیر بار قطع‌نامه‌های بیجا نرفتن و .... مهمتر از معیشت روزمره مردمان است.

 

من اینجا در مقام داوری ارزشی بین این دو نظام فکری نیستم، واقعا هم اگر با بحث جوامع فردگرا و جمع‌گرا در روانشناسی اجتماعی* آشنا باشید می‌فهمید که این دو، دو نگاه کاملا متفاوت است و تا حد زیادی سلیقه‌ای است و نمی‌توان به نحوی قانع‌کننده یکی را بر دیگری ارجح دانست و نمی‌توان به راحتی بین آنها دیالوگ برقرار کرد، اما این که در دنیای امروز ما ارزشها و اخلاقیات لیبرالی (مثل این که همیدگر را قضاوت نکنیم، زندگی فردی مهم است، جامعه باید متکثر باشد ، رشد شخصی و رقابت مهم است، بازار آزاد و ...) همیشه مطرح هستند صرفا به این دلیل است که سیستم رسانه‌های غربی بسیار قدرتمند است و اصولا آنها چنین ارزشهایی را می‌پسندند وگرنه «فعلا» استدلال آنچنان قدرتمندی برای مبنای فردگرایی وجود ندارد (همان طور که استدلال قدرتمندی برای مبنای جمع‌گرایی وجود ندارد، این موضوع عمیقا سلیقه‌ای است و همین بحث بین این دو را مشکل می‌کند، اما هر چه که باشد برچسب‌های «احمق» و «جمود» در دیالوگ‌های بین این دو، ساده ترین راه حل است اما نه عاقلانه‌ترین)

 

اما دسته دوم کسانی هستند که تقریبا هیچ کاری با مبنای نظری و استدلال و آرمان و این جور چیزها ندارند، عزادارانی هستند که در عمق وجودشان اقتدار را دوست دارند و از وجود یک فرمانده نظامی کاریزماتیک که در بیرون از مرزهای ایران برای افزایش قدرت آن می‌جنگد خوشحال هستند، گرچه تفکری که پشت نهاد آن فرمانده است، زندگی روزمره آنها را شدیدا مختل کرده باشد، گرچه هیچ دلبستگی به اسلام و جامعه اسلامی نداشته باشند. از طرف دیگر مخالفان عزاداری هم کسانی هستند که فقط و فقط با جمهوری اسلامی مخالف‌اند اما به نظرشان نادرشاه و آقا محمدخان و رضاشاه و حتی محمدرضا پهلوی تنها به این دلیل که ایران را از نظر نظامی بسیار قدرتمند کرده بودند، شایسته ستایش‌اند ولو این که با هیچ معیار اخلاقی دیگری نتوان آنها را فردی شایسته دانست.

 

شاید میخواستم بگویم آنها که به استدلال کاری ندارند، احمق‌اند. اما نه، واژه‌هایی مثل «حماقت» و «جوگیری» و .... برچسب‌هایی ساده هستند که ما از کنار جامعه پیچیده بگذریم و خودمان را از تحلیل آن پیچیدگی راحت کنیم، من این تضاد دسته دوم را نه به صورت حماقت که به صورت پیچدگی می‌بینم که باید آن را فهمید. از این گذشته اگر ما سلیقه‌ای جمع‌گرا داشته باشیم نباید خودمان را از جامعه جدا کنیم (اگر سلیقه‌ای فردگرا داشته باشیم که اصلا جامعه چیز معنی داری نیست). و شاید فکر می کنم کلید این وضعیت ظاهرا متضاد اینجاست که نه جمعگرایی مطلق خوب است و نه فردگرایی مطلق، ما افرادی هستیم که به صورت جمعی زندگی می‌کنیم پس باید بتوانیم که در مواردی فردگرا باشیم و به حقوق فردی احترام بگذاریم و در مواردی جمع‌گرا باشیم و جامعه‌ای که درون آن زندگی می‌کنیم برایمان مهم باشد.

 

 

*برای مثال به کتاب روانشناسی اجتماعی، مایرز مراجعه کنید. با تشکر از سارا برای معرفی این کتاب، خلاصه سارا به این کتاب را هم می‌توانید از اینجا بخوانید.

 

پ.ن1: نمی‌دانم ترامپ محاسبه‌ای کرده و چیزی ته ذهنش بوده یا خطای محاسباتی کرده اما اگر خطای محاسباتی کرده است، بزرگترین خطای عمرش را مرتکب شده چرا که منطقه را (چه داخل ایران چه خارج ایران) دو دستی تقدیم حکومت کرده است!

 

پ.ن2: اگر واقعیت بحث سیاست را بخواهید، در سیاست نه جمع‌گرایی مطرح است و نه فردگرایی، در سیاست تنها قدرت مهم است! این شعارها و ارزش‌ها همیشه پوسته ظاهری هستند.

 

پ.ن3: اسلام واقعا فردگراست یا جمعگرا؟ هر چند این نیاز به یک تحقیق گسترده، موشکافانه و دقیق دارد اما چیزی که من می‌فهمم این است که اسلام در زمینه حقوق شرعی فردگرا است، این که زندگی هم را تجسس نکنیم، غیبت نکنیم، مال همدیگر را ندزدیم به حریم شخصی هم احترام بگذاریم حتی اگر طرف در خانه‌اش هر کاری کرده تا زمانی که به سطح عمومی جامعه نرسیده کسی حق اعتراض ندارد و ... اما در زمینه توصیه‌های اخلاقی جمع‌گراست: از حال همسایه بی‌خبر نباشیم، انفاق کنیم زکات بدهیم به هم کمک کنیم، نماز به جماعت بخوانیم، جهاد کنیم و ...

 

پ.ن4: این که کسی در هیچ کدام از این دو دسته نباشد پوفیوزترین دسته است هم واقعا جالب است!! من نمیدانم این حجم از خشم و کینه از کجا آمده که توانایی ارتباط بین بخشهای مختلف جامعه را از هم گرفته است.

 

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۸ ، ۲۲:۲۷
احسان ابراهیمیان

غریبگی می‌تواند احساسی خُرد کننده باشد، غریبگی ظاهری، این که در شهری یا جایی باشی که نشناسی و نشناسند، شاید آنچنان آزاردهنده نباشد که غریبگی روحی سینه‌ات را فشار دهد و ذهن‌ات را افسرده کند. وقتی در بین آدم‌هایی باشی که نه جملات‌شان را درک کنی و نه دغدغه‌هایشان را و نه ذوق‌هایشان را بفهمی و نه هیجان‌شان را، نه حتی استرس و ترس‌هایشان را، کم کم از آنها فاصله می‌گیری، آنها هم از تو فاصله می‌گیرند. پرده سردی بین‌تان کشیده می‌شود و با گذشت زمان ضخیم‌تر و ضخیم‌تر می‌شود، آنها با همدیگر صمیمی‌تر و گرم‌تر می‌شوند و تو کم کم بیشتر طرد می‌شوی و سردتر.

من اعتماد به نفس پایینی در روابط دارم، به محض این که کوچکترین نشانه‌ای بر سردی روابط ببینم نرم نرمک کم‌رنگ می‌شوم. شاید به حدی اعتماد به نفسم در این موارد پایین باشد که حتی وقتی نشانه‌ای هم نیست خودم نشانه بسازم و بروم. شاید اصلا شروع این سردی تقصیر خودم باشد، وقتی که ببینم این ذهن و روحم از ذهن و روحشان دور است خودم لوپ سردی را شروع کنم، اما اندکی فیدبک سردتر طرف مقابل می‌تواند این فرایند را درون حلقه فیدبک مثبت انداخته و چونان بهمنی تسریع کند، نتیجه‌اش فرقی نمی‌کند، من تنهاتر و غریب‌تر می‌شوم، چه تقصیر خودم باشد چه نباشد.

نمی‌دانم، شاید دارم زیادی سخت می‌گیرم، شاید تنها از روی خوش‌قلبی و مثبت بودن آدم‌ها باید مجموعه‌ای از روابط مثبت را با آنها داشته باشیم اما دست خودم نیست، هر چه که باشد وقتی کسی را می‌بینم که مثلا در یک رصد واقعا کنجکاوانه راجع به آسمان می‌پرسد و نگاهی عمیق به آسمان دارد، حسی که در من ایجاد می‌کند فوق‌العاده تفاوت دارد با کسی که تنها به دنبال گرفتن عکس خوب از آسمان است و بس. یا وقتی می‌بینم استادم می‌گوید که «بابا اومدیم یه چیزی یاد بگیریم نه که ماشین مقاله دهی باشیم» فوق‌العاده حس مثبتی دارم تا کسی که می‌گوید «خفه‌شید و محاسبه کنید»، وقتی بچه‌های اتاق دکتری‌مان را می‌بینم که واقعا دغدغه دارند تا فیزیک را بفهمند فوق‌العاده حس مثبتی می‌گیریم نسبت به کسی که سرخوشانه می‌پرسد «فیزیک به چه دردی می‌خوره»؟ و می‌رود  MBA می‌خواند. وقتی کسی را می‌بینم که به زندگی عمیق نگاه می‌کند و سوال می‌پرسد حس فوق‌العاده‌ای می‌گیرم نسبت به کسی که تمام دغدغه‌اش پیشرفت در کار و زندگی و اپلای کردن است. متاسفانه تمام مواردی که گفتم به من حس مثبت می‌دهد در اقلیت هستند، تمام‌شان، و این است که غریبگی روحی مرا تقویت می‌کند.

قبلا این حس غریبگی را به کمال در میان بچه‌های دانشکده برق داشتم! من از سیاره‌ای دیگر بودم و آنها از جایی دیگر، الان نه به آن شدت اما گاهی از اطرافم این حس را دریافت می‌کنم، کم یا زیاد اما پیش می‌آید. شاید بهتر است با آدم‌هایی که رابطه‌ام با آنها دوستی است، در سطح دوستی و خوش گذرانی بماند و وارد سطح عمیق‌تری نشود که تفاوت‌ها آنجا خودش را نشان می‌دهد. شاید اصلا باید با آدم‌ها واقعا همین طوری باشیم، سعی نکنیم ارتباط عمیقی بگیریم مگر این که موردش پیش بیاید، قرار گرفتن در جمعی که دغدغه دیگران مهمتر و پررنگ‌تر می‌شود می‌تواند این حس غریبگی روحی را به کمال بالا ببرد، اما اگر تنها کنارشان باشم تا خوش باشیم، این حس غریبگی رو نشود، و قبول کنم که کیفیت رابطه من با آنها هرگز از حد معینی بالاتر نخواهد رفت.

پ.ن: من همچنان نوشتن را دوست دارم، این چیزی که نوشتم تقریبا چند ماهی روی اعصاب من بود، نوشتنم که معمولا با حرف زدن با سارا تکمیل می‌شود این مزیت فوق‌العاده را دارد که ذهن آشفته‌ام را منظم می‌کند و به نوعی پرونده را در ذهنم می‌بندد، فکر کنم حالا این پرونده هم بسته شد و نتیجه‌ای دستگیرم شد.

پ.ن2: باز هم یادآور می‌شوم که چه قدر خوب است که این نزدیکان وبلاگ مرا نمی‌خوانند و من اینجا کاملا راحت‌ام.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۸ ، ۰۱:۴۷
احسان ابراهیمیان

خدارا شکر که من را قابل ندانست که جوایز تحصیلی اعطا کند، علاوه بر این که دوست نداشتم بر خلاف دلم از این بنیاد که نسبت به آن کینه دارم چیزی بگیرم، مطمئن شدم که این بنیاد حقیقتا بنیاد پخمگان است و منِ ناراحتِ شورشیِ غیر سیستمی جایی در این مدرسه بله‌قربان‌گو پرور ندارم.

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۸ ، ۲۱:۱۴
احسان ابراهیمیان