پی‌آمد

پی‌آمدِ آنچه بر من می‌گذرد

پی‌آمد

پی‌آمدِ آنچه بر من می‌گذرد

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

 

مدل اعداد طبیعی همراه با جمع و ضرب و تالی را در نظر بگیرید.

  1.  فرض کنید یک زبان به اندازه کافی صوری‌پذیر (مکانیکی، رشته‌ای از نمادها) با معناشناسی مناسب نسبت به این مدل داریم.
  2. یک مجموعه قاعده استنتاج هم در نظر بگیرید که از یک رشته نماد، یک رشته نماد جدید را به صورت مکانیکی نتیجه می‌دهد.
  3.  فرض کنید این قواعد استنتاج درستی را هم رعایت می‌کنند.
  4. فرض کنید این قواعد استنتاج تمامیت را هم رعایت می‌کنند. یعنی همه جملات همیشه درست را می‌توان استنتاج کرد (در نتیجه اگر هر مدلی که A را برقرار کند، B را هم برقرار کند آنگاه از A به B استنتاجی هم وجود دارد)
  5. با این قواعد استنتاج یک زیرنظریه از نظریه اعداد را در نظر بگیرید که توانایی انجام جمع و ضرب در نظریه اعداد را دارد (قضایای اصلی حساب را می‌توان در این زیرنظریه اثبات کرد).

فرضها همین‌قدر مینیمال و انتزاعی هستند! حالا با این فرضهای مینیمال و انتزاعی، می‌توان نشان داد که هر جمله راجع به نظریه اعداد خودش یک عدد یکتا (عدد گودل) دارد. این صرفا به این فرض 1 وابسته است. می‌توان نشان داد زیرنظریه مذکور در فرض 5 توانایی لازم برای نمایش هر قاعده استنتاجی شبیه قواعد استنتاج 2 در خودش دارد، به این معنی که اگر عدد جمله A را #A بنامیم، و عدد یکتای جمله B را #B بنامیم، می‌توان به جای الگوریتم استنتاج B از A ، محاسبه #B را از روی #A انجام داد، بنا بر این به جای استنتاج تنها محاسبه کرد بدون این که به رشته نمادها یا خود قواعد استنتاج ارجاع داد.

با همین نتایج و فرضهای ساده می‌توان نشان داد که مدل اعداد طبیعی نه تنها تصمیم پذیر بلکه حتی تعریف‌پذیر هم نیست، به این معنی که هیچ فرمولی در زبان فرض 1 نمی‌توان نوشت که این فرمول فقط و فقط وقتی برقرار باشد که عدد گودل ورودی آن مربوط به یک جمله درست در اعداد طبیعی باشد. خُب حالا این به چه درد می‌خورد؟

در زبان مرتبه اول (یعنی این که زبان مذکور در 1 حداقل دارای پارامترهای زبان مرتبه اول باشد) می‌توان نشان داد این تعریف‌ناپذیری منجر به قضایای تصمیم ناپذیری گودل می‌شود. این که هر زیرنظریه‌ای از اعداد طبیعی با اصول موضوع بازشگتی در نظر بگیریم (یعنی اصول موضوعی که یا متناهی است یا هر جمله آن را می‌توان در متناهی گام با الگوریتمی مشخص ساخت) قطعا ناتمام است، چرا که اگر تمام باشد صدق هر جمله نظریه اعداد را تعیین می‌کند و اگر این کار را بکند یعنی این که نظریه اعداد تصمیم‌پذیر است که می‌دانیم حتی تعریف‌پذیر هم نیست!

در منطق و زبان مرتبه دوم و بالاتر اوضاع بدتر می‌شود. می‌توان نشان داد قدرت بیان این منطق چنان بالا است که می‌توان مدل اعداد طبیعی را در آن به صورت اصل‌پذیر متناهی نوشت، یعنی تعدادی جمله به عنوان اصل موضوعه نظریه اعداد در نظر بگیرید، آنگاه نشان داده‌اند تمام مدل‌های این اصول موضوعه با هم و با مدل استاندارد اعداد طبیعی یک‌ریخت است. حالا اگر با این اصول موضوعه شروع به استنتاج کنیم، با توجه به فرض تمامیت در 4 آنگاه می‌تواند تمام صدق‌های نظریه اعداد را با قواعد استنتاج 2 به دست بیاورد (چون هر مدل جمله‌های اصول موضوعه در صدق و کذب گزاره‌ها با مدل اصلی اعداد طبیعی مشترک است، پس اگر تمامیت برقرار باشد آنگاه می‌توان هر صدق نظریه اعداد را به دست آورد). اما این یعنی تصمیم‌پذیری نظریه اعداد که می‌دانیم حتی تعریف‌پذیر هم نیست. بنا بر این برای منطق مرتبه دوم، یکی از فرضهای 2 3 4 را باید کنار بگذاریم (فرض 1 که خود زبان مرتبه 2 است و فرض 5 را هم به راحتی می‌توان ذیل فرض 1 گنجاند) یعنی منطق مرتبه دوم و بالاتر، و هر منطق و زبانی که به اندازه کافی قوی باشد که نظریه اعداد را با متناهی تا اصل بیان کرد، یا درست نیست یا تمام نیست یا نظریه برهان الگوریتمی (قواعد استنتاج) ندارد!

پ.ن: چرا نوشتم؟ فشار گشتن به دنبال خانه چنان آزاردهنده بود که ترجیح دادم به این موضوع پناه ببرم تا کمی حالم بهتر شود و یادم برود که در این دنیای خاکی با تمام اقتضائات ملال‌آورش زنده‌ام. مضاف بر این که همیشه در ذهنم بود که ربط دقیق قضیه گودل با محدودیت منطق مرتبه بالا نیست، هیچ وقت این قدر دقیق صورتبندی نکرده بودم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۵:۴۹
احسان ابراهیمیان

میدونم روز معلم گذشته اما این موضوع چند وقتی هست که توی مغز من چرخ می‌زنه و باید بنویسمش تا آروم بشم. من نسبتا زیاد در جایگاه مدرس قرار گرفتم، یعنی همون متکلم وحده‌ای که بالای منبره و بقیه باید فقط گوش کنن مگر این که اون اجازه بده، اما هیچ وقت احساس نکردم اسمم می‌تونه معلم باشه، تا حالا هم هیچ وقت توی روزهای معلم احساس خاصی بهم دست نداده و حس نکردم که حتما باید تبریکی دریافت کنم. شاید به این خاطره که همیشه فکر می‌کنم معلم یه آدم تاثیرگذاره که می‌تونه زندگی آدما رو عوض کنه و من هیچ وقت توی تصور خودم یه آدم تاثیرگذار نبودم و نیستم و راستش رو هم بخواید اصلا دلم نمی‌خواد باشم.

یکی از دلایلش اینه که اصلا از معلم یا استادی که منو به کاری مجبور کنه خوشم نمیاد، استاد آرمانی و معلم آرمانی از نظرم من کسی نیست که به زور بهم تمرین بده و بگه فلان چیز رو حتما بخون و بهمان کار رو حتما بکن تا تبدیل به یه آدم استاندارد بشی، کلا هم از چهره‌های تاثیرگذار بدم میاد. به جاش معلم و استاد آرمانی از نظر من یه راهنماست، یه کسی که می‌تونه به من بگه اگه فلان مسیر رو بری به چی میرسی اما مجبورم نکنه، به جاش بهم فرصت انتخاب بده، بهم بگه هر انتخابی چه پیامدی داره اما برام انتخاب نکنه و به اصل وجود من احترام بذاره، خودمم تا حد امکان سعی می‌کنم همیچن آدمی باشم، همیشه دوست دارم راجع به موضوع درس با بچه‌ها گپ بزنم به جای این که نقش اون بالا منبری رو اجرا کنم، هیچ وقت از جزوه گفتن خوشم نیومده و به گواهی اونایی هم که توی کلاسم نشستن هیچ وقت جزوه‌گوی خوبی نبودم، نه به این خاطر که نمی‌تونستم خوب جزوه بگم، من نمی‌خوام که جزوه بگم، متنفرم یه فرمول بنویسم و دورش خط بکشم و بگم «بچه‌ها این یه فرمول مهمه که باید حفظش کنید» بعدش هم توی یک جمله ، تعریف اون فرمول رو دیکته کنم و آخرش هم بگم «به این فرمول، معادله اول فریدمان گویند» بعدش هم بگم توی جزوه بنویسن: «نکته: این رابطه ....» بعدش هم یه مثال حل کنم که بچه‌ها عین اون مثال رو توی جزوه بنویسن (هر چند خیلی کم بعضی جاها مجبور شدم این کار رو بکنم). به جای جزوه گفتن دوست دارم کل قصه اون موضوع رو تعریف کنم، از کجا شروع شده چرا مهمه به این مسئله چطور نگاه میشه و ... و بچه‌ها هم برداشت خودشون از حرف‌های من رو توی جزوه یادداشت کنن.

اما خُب، هیچ کدوم از اینایی که گفتم تصویر جامعه از یه «معلم استاندارد» نیست، یه معلم استاندارد آدمیه که بتونه از یه مجموعه‌ی متنوع از بچه‌ها، یک سری «بچه استاندارد» تربیت کنه، معلم استاندارد یه آدم تاثیرگذاره که می‌تونه آدما رو به سمت مشخص و استانداردی هدایت کنه و نتیجه مشخص و استانداردی بیرون بکشه، یه معلم استاندارد بچه‌ها رو هل میده، هدایت می‌کنه، تشویق و تنبیه می‌کنه، این حتی اغلب اوقات تصویر خود بچه‌ها از یه معلم استاندارده، دیدم که معمولا بچه‌ها از معلم‌های استانداردی با این خصوصیات بسیار خوششون میاد و بسیار تقدیر می‌کنند و معمولا من خیلی معلم پرطرفداری برای بچه‌ها نبودم و نیستم.

اما بذارید یه دفاعی از خودم بکنم، به نظرم کاری که یه معلم استاندارد سعی داره انجام بده اینه که هر نهال گیاهی رو تبدیل به یک گیاه واحد می‌کنه که به نظر خودش یا جامعه با ارزشه، اما خیلی وقتا پیش میاد که اون معلم استاندارد سعی میکنه یه گل رز رو تبدیل به درخت پسته کنه، چون درخت پسته بیشتر به کار میاد، چون درخت پسته استاندارده، بارش با ارزشه و پول در آر. به جاش تصویر من از یه معلم خوب و آرمانی در واقع یه مربی هستش، کسی که پرورش می‌ده، راه رو نشون می‌ده. یه معلم استاندارد معمولا مسئولیت و سنگینی انتخاب درست و غلط رو از بچه‌ها می‌گیره و اونا رو بدون این که اختیاری داشته باشن به یک سمت خاص هدایت می‌کنه، اما از نظر من یه معلم خوب به بچه‌ها انتخاب کردن رو یاد می‌ده، بچه‌ها رو وادار می‌کنه خودشون انتخاب کنن و بهشون می‌فهمونه که خودشون مسئول انتخاب کردن هستند نه دیگران و باید پیامدهای انتخاب‌شون رو بپذیرند. یه معلم استاندارد شاید یه جامعه استاندارد تولید کنه، اما به بهای این که خلاقیت و اصالت آدمها رو قلع و قمع کرده، به بهای این که کلی ربات خوب ایجاد کرده که انتخاب کردن و مسئولیت‌پذیری بلد نیستند، به جاش یه معلم خوب کلی آدم واقعی تولید میکنه و من تعجب می‌کنم از شکایت آدم‌ها از این که سیستم آموزشی چرا خلاقیت رو می‌کشه، ای جامعه! ای بچه‌ها! این آش دست‌پخت خود شماست، شمایی که می‌گی «به ما حق انتخاب نده و بزن تو سر ما تا آدم بشیم، جزوه بگو، فرمول و نکته بگو، و ما به جای این که خودمون دانشجوی دانشی باشیم که دوست داریم، به ما دانشی بده که برامون خوب باشه»

 

پ.ن1: من ادعا ندارم که معلم خوب با اون اوصافی که گفتم هستم، اما سعی می‌کنم بهش نزدیکتر باشم.

 

پ.ن2: انکار نمی‌کنم که بیشتر وقتها جزوه گفتن باعث شفافیت می‌شه اما اگر اصرار زیادی روی جزوه باشه معمولا تصویر کلی دانش‌جو یا دانش‌آموز از بین میره.

 

پ.ن3: و همچنان خوبی و بدی وبلاگ، کم خواننده بودنشه، من دوست داشتم این رو در اینستاگرام بنویسم ولی کلی معلم استاندارد اونجا هست که ممکنه ناراحت بشن، ترجیح دادم اینجا بنویسم تا ثبت بشه و از مغزم بره بیرون.

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۰۰
احسان ابراهیمیان

ویتنگشتاین متقدم گزاره‌ها را به سه دسته تقسیم می‌کرد. هسته اصلی تقسیم بندی ویتگنشتاین این ایده است که معنای هر گزاره، وضعی از امور است که آن گزاره توصیف می کند. مثلا «آن غذا روی این شعله گاز است» در حال توصیف وضعی از امور است، کسی می‌تواند روی «این شعله گاز» را ببیند و تصدیق یا تکذیب کند که آیا «آن غذا» روی «این شعله گاز» هست یا خیر بنا بر این «آن غذا روی این شعله گاز است» یک گزاره معنی‌دار است که می‌تواند صادق یا کاذب باشد. بنا بر این گزاره‌هایی که وضعی از امور را توصیف می‌کنند معنی‌دار تلقی می‌شوند و واجد ارزش صدق و کذب‌اند. از طرف دیگر بعضی از گزاره‌ها همانگویه‌ یا تناقض‌های منطقی هستند مثل «اگر روز باشد، حتما روز است». شما هر کاری بکنید و هر وضعی از امور برقرار باشد این گزاره در هر صورت صادق است، اما از آنجایی که معنی هر گزاره اساسا وضعی از امور است که توصیف می‌کند و همان‌گویه‌ها در هر وضعی از امور صادق هستند و تناقض‌ها در هر وضعی از امور کاذب هستند بنابر این هیچ وضعی از امور را توصیف نمی‌کنند و تهی از معنا هستند (senseless ) اما همچنان ارزش صدق و کذب دارند.

اما دسته سوم گزاره‌هایی هستند که مشخص نیست به چه وضعی از امور اشاره دارند «شوفاژ می‌خندد» یا «خلا می‌تازد» یا «کوه عادل است» یا «مربع با فضیلت است» یا «هیچ می‌هیچد» یا «تنها مطلق کامل است» یا «دا دا ردا دار» همگی به هیچ وضعی از امور اشاره ندارند، یعنی معلوم نیست جهان چگونه باید باشد تا این گزاره‌ها برقرار باشند یا نباشند، به همین دلیل این گزاره‌ها بی‌معنی (non-sense) هستند، به همین جهت نسبت دادن ارزش صدق و کذب به این گزاره‌ها عملا ممکن نیست نه به این خاطر که ما توانایی اش را نداریم، بلکه دقیقا به این جهت که این گزاره‌ها اساسا بی‌معنی اند و حتی ارزش صدق و کذب ندارند!

این وضعیت تا حدی برای اختربینی برقرار است. البته نه به این شدتی که ویتگنشتاین گفت، خود ویتگنشتاین بعدها این حرفها را از بیخ و بن نقد می‌کند، اگر واقعا مثل ویتگنشتاین متقدم به چنین تقسیم‌بندی قائل باشیم جمله‌ای مثل «نسبیت عام یک نظریه درباره هندسه است» را هم باید در دسته بی‌معنی قرار دهیم چون معلوم نیست جهان باید چگونه باشد که نسبیت عام یک نظریه هندسی باشد در حالی که این جمله در فیزیک اتفاقا بسیار بامعنی است و با جمله «نسبیت عام یک نظریه میدان است» کاملا تفاوت دارد. اما این تقسیم بندی از جهت تقریب به ذهن مناسب است، در واقع مقصود من این است که مشکل اختربینی صرفا صدق یا کذب آن نیست، اختربینی مشکل عمیق‌تری دارد که آن را به سمت بی‌معنی بودن سوق می‌دهد نه صادق یا کاذب بودن!

اما مشکل اختربینی کجاست؟ مشکل در اینجاست که اختربینی یک وصله ناجور در شبکه باورهای ماست. دوست داشته باشیم یا نه یکی از معیارهای بسیار مهم در این که ما یک جمله را بپذیریم یا نپذیریم مطابقت آن جمله با شبکه باورهای ماست. من این اصطلاح شبکه باورها را از کواین الهام گرفته‌ام. در این نگاه ما یک شبکه یا توری معرفت داریم، موقعیت بعضی جمله‌ها در این شبکه باورها مرکزی است، مثل منطق و ریاضی، جمله 2+2=4 در یک موقعیت کاملا مرکزی در این شبکه باور قرار دارد و اگر بنا باشد این جمله را رد بکنیم باید شبکه باورهای کاملا متفاوتی بسازیم که کمترین اشتراکی با شبکه باورهای امروز ندارد. واقعیت اینجاست که ما شبکه باورها یا معرفت خودمان درباره جهان یا به عبارتی خلاصه، جهان‌بینی خودمان را کمابیش مثل یک توری «می‌بافیم» اما این «بافتن» یکسره دلبخواه نیست، نهایتا این توری و این جهان‌بینی باید به قامت جهان بخورد و به قول خود کواین انتهای این توری معرفت به مشاهده متصل است. من این تعبیرات را از این جهت می‌پسندم که هم به کل‌گرایی معرفت احترام می‌گذارد هم به رابطه پیچیده مشاهده و نظریه اشاره می‌کند. در ادامه می‌خواهم نشان دهم که چطور اختربینی یک وصله ناجور برای شبکه باورهای ماست.

اختربینی می‌تواند شروعی کاملا منطقی داشته باشد، در گذشته زمانی که بشر کشاورزی را شروع کرد، فهمیده بود که موقعیت خورشید در میان ستاره‌ها به آب و هوا مربوط است. این ارتباط برای بشر حیاتی بود چرا که آب و هوا زمان‌های مهم کشاورزی را تعیین می‌کرد و اگر اشتباهی در این میان رخ می‌داد نتیجه‌اش حتی می‌توانست قحطی و مرگ باشد! حتی ارتباط جزر و مد با حرکت ماه هم برای برخی تمدن‌ها شناخته شده بود بنا بر این برای بشر یکجانشین کشاورز یا ماهیگیر ارتباط آسمان به رویدادهای زمینی در واقع یک مشاهده بود. می‌توان به راحتی تصور کرد که علم‌باوران آن زمان همچون اکنون، اشتهای سیری‌ناپذیری داشته باشند تا این یافته –یعنی ارتباط زمین و اوضاع کواکب- را آن‌چنان تعمیم دهند که تقریبا هر چیزی را در بر بگیرد، از زندگی و سرنوشت ما انسان‌ها تا نتیجه جنگ‌ها و ... . از طرف دیگر برای قدیمی‌ها که زنده‌انگاری جهان و اسطوره‌ها هم بخشی جدایی‌ناپذیر از جهان‌بینی‌شان بود و صور فلکی و سیارات را با اسطورهایشان پیوند داده بودند، جای دادن این ایده درون شبکه باورهایشان که «اوضاع کواکب بر تمام رویدادهای زمینی مسلط است» امر چندان غریبی نبود، به عبارتی اختربینی برای آن زمان کاملا قابل قبول بوده و با کل شبکه باورهای آنها نه تنها تناقض نداشت و کاملا هماهنگ و سازگار بود بلکه حتی به نوعی نتیجه آن شبکه باورها بود.

به عنوان یک مثال واقعی‌تر، کیهان‌شناسی قدیمی جهان را شبیه کره‌هایی تو در تو تصور می‌کرد، کره‌های سماوی از جنس ماده‌ای نامرئی بود و سیارات روی این کره‌ها قرار داشتند. بیرونی‌ترین کره کره‌ای بود که ستاره‌ها روی آن قرار داشتند و با چرخیدن هر روزه کره بیرونی توسط محرک بی‌حرکت (به یک معنی: خدا) حرکت لایه لایه از بالا به پایین و نهایتا به زمین می‌رسید و این منبع تمام حرکات زمینی بود (در کیهان‌شناسی قدیمی حرکت معنایی عام‌تر دارد، هر تغییری حرکت محسوب می‌شود برای مثال رسیدن یک میوه در واقع یک حرکت است). با توجه به این که منبع تمام رویدادها و تغییرات زمینی از بالا بود و کره‌های سماوی این حرکت را به زمین منتقل می‌کردند، این کیهان‌شناسی مبنایی کاملا استوار برای این باور ایجاد می‌کرد که موقعیت ستارگان و سیارات در آسمان کاملا سرنوشت رویدادهای زمینی را معین می‌کند.

اما سلسله تحولاتی که با پیشنهاد کوپرنیک آغاز می‌شود و با ظهور مکانیک نیوتونی به اوج خودش می‌رسد، این مبنای استوار برای اختربینی را به طور کامل فرو می‌ریزد. پیشنهاد کوپرنیک آغاز بر انداختن قسمت‌های مهمی از شبکه باور قدیمی بود، برای مثال رد کردن این ایده که کره‌های تو در تو به مرکزیت زمین حرکت را به سطح زمین می‌آورند، همین مخالفت جدی پیشنهاد کوپرنیک با شبکه باورهای آن زمان باعث شد کوپرنیک در ارائه پیشنهادش تردید کند اما نهایتا پله پله قسمت‌هایی از این شبکه باورها که با پیشنهاد کوپرنیک ناسازگار بود به همراه خود پیشنهاد کوپرنیک تغییر کرد، با کارهای کپلر نظام خورشید مرکزی صورت ریاضی دقیقی به خود گرفت و با کارهای دکارت و تیکو براهه و گالیله و دیگر اخترشناسان هم مبنای ریاضی و هم مبنای تجربی مناسبی برای نظام خورشید مرکزی فراهم شد در نهایت گام نهایی را نیوتون برداشت، او یکی از قسمت‌های مهم شبکه باورهای زمان را به طور کامل رد کرد: این ایده که بین فیزیک سطح زمین و فیزیک حاکم بر سیارات تفاوت ماهوی وجود دارد. سابق بر نیوتون فرض می‌شد که فیزیک سطح زمین بر مبنای برهمکنش چهار عنصر بنیادین پیش می‌رود و فیزیک حاکم بر سیارات و کره‌های سماوی کاملا متفاوت است و بیشتر با هندسه تعیین می‌شود (این تفاوت فیزیک زمین و آسمان را حتی گالیله نیز با تغییراتی محترم می‌شمرد، قانون ماند مستدیر گالیله نشان از همین دارد). گام مهم نیوتون این بود که فرض کرد همان قوانینی که حاکم بر افتادن سیب روی زمین (و دیگر حرکت سطح زمین است) بر حرکت سیارات نیز حاکم است و با همان معادلات و قوانین گرانش که حرکت روی سطح زمین توصیف می‌شود حرکت سیارات منظومه شمسی هم توصیف می‌شود.

این گام مهم نیوتون راه را برای پذیرش این ایده باز کرد که سیارات منظومه شمسی نه از عناصری لطیف و آسمانی و آن‌جهانی بلکه از همان عناصری ساخته شده اند که روی سطح زمین هم یافت می‌شوند و سیارات اساسا کره‌های مادی از جنس مواد زمین هستند. حتی ستاره‌ها هم نه اشیایی رمزآلود بلکه گوی‌هایی آتشین درست مثل خورشید هستند که بسیار دوراند و در فضای بی‌کران پخش شده‌اند. پر واضح است که با این توصیفات از سیارات و ستارگان، به سختی می‌توان اختربینی را ایده‌ای پذیرفتنی یافت. علم جدید هیچ مبنایی فراهم نمی‌کند که اختربینی را بفهمیم، از دید شبکه باورهای علم جدید اختربینی نه تنها بی‌مبنا بلکه بی‌معنی و نامفهوم است. به همین جهت اختربینی ناپذیرفتنی می‌شود نه به این دلیل که اختربینی علم نیست و شبه علم است و نه به این دلیل که علم ثابت کرده اختربینی کاذب است، بلکه به این دلیل که اختربینی نسبت به شبکه‌ی باورهای امروز ما کاملا نامربوط است. در شبکه باورهای امروز ما و در جهان‌بینی امروز ما اختربینی ارزش صدق و کذب ندارد، بلکه اساسا بی‌مبنا و نامفهوم است. حتی اگر مطالعاتی واقعا همبستگی بین موقعیت سیارات در صور فلکی و رویدادهای زمینی را با رعایت تمام ضوابط یک مطالعه آماری نشان بدهد باز هم پذیرش اختربینی در علم جدید به خاطر بی‌ربطی آن با شبکه باورها یک امر کاملا عجیب است.

شاید وسوسه شوید و بگویید که پیشنهاد کوپرنیک هم با شبکه باورهای آن زمان تناقض داشت اما نهایتا پذیرفته شد، اما شما از این حقیقت چشم می‌پوشید که پیشنهاد کوپرنیک نهایتا جهان را ساده‌تر توصیف می‌کرد و سودی عظیم در پی پذیرش پیشنهاد کوپرنیک و دور انداخت قسمتهای ناسازگار شبکه باورها بود. اما در مورد اختربینی چه سودی وجود دارد که باور کنیم موقعیت ظاهری کره‌هایی سنگی درست مثل زمین در میان ستارگانی که به تصادف در فضا پخش شده‌اند روی سرنوشت ما تاثیر دارد؟ چه سودی دارد که اختربینی را همچون وصله‌ای ناجور درون شبکه باورهای خود جای دهیم؟ چه چیزی آنقدر ارزش دارد که این شبکه باورهای موجود و نسبتا سازگار که حتی تکنولوژی روز ما از آن نتیجه شده را تغییر دهیم تا اختربینی را درونش جای دهیم؟ چه سودی غیر از این که عده‌ای شیاد جیب خود را با اختربینی پر می‌کنند؟

پ.ن1: ایده این یادداشت مدتها در ذهنم بود و از نوشتنش دو هدف را دنبال می‌کنم، یکی این که نشان دهم برخورد درست با موضوعی مثل طالع‌بینی و اختربینی از نظر من چیست، دوم این که نشان دهم لزوما آن چیزی که قرار است مرز درست و غلط را روشن کند صرفا علمی بودن یا نبودن یک نظریه نیست، بنا بر این من عمدا هیچ ارجاعی به این استدلال که «اختربینی شبه علم و بنا بر این غلط است» نمی‌دهم! در واقع خواستم به عنوان مثالی نشان دهم حتی اگر علمی بودن را معیار درستی و غلطی قرار ندهیم باز هم می‌توان خرافاتی مثل اختربینی را رد کرد و این نگرانی از نسبی گرایی که می‌گوید در صورت قبول نسبی‌گرایی راه به هزار جور خرافه باز می‌شود نگرانی بی‌موردی است.

پ.ن2: خدا را چه دیدی، شاید با همین عنوان «زرد» روزی جایی با عده‌ای راجع به این موضوع حرف زدیم.

پ.ن3: این یادداشت را در راستای درک کردن نسبی‌گرایی برای خودم هم نوشته‌ام، مثالی از این که پارادایم‌ها چطور و با چه منطقی رد یا قبول می‌شوند، یک قدم برای جواب پرسشم: باور عقلانی یعنی چه؟ به نظر می‌رسد یکپارچگی در کنار مشاهده، نقشی جدی در این میان دارد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۳۴
احسان ابراهیمیان

اولین باری که فهمیدم آدما از نیستی بعد از مرگ می‌ترسن تعجب کردم، اون موقعی بود که دیدم یه سری استدلال می‌کردن که آدما دنیای بعد از مرگ رو اختراع کردن چون از نیستی بعد از مرگ می‌ترسن، واقعیتش این استدلال برای من عجیب بود، چون اتفاقا اگه قرار باشه یه چیزی منو خوشحال کنه اون اینه که بفهمم این رنج بودن ابدی نیست. بعدش فهمیدم این منم که عجیبم، اتفاقا بیشتر آدما واقعا از این نبودن و نیستی می‌ترسن.

این قصه رنج بودن برای من خیلی جدیه، من واقعا از زنده بودن و تجربه کردن علی رغم همه شگفت‌انگیز بودنش بدم میاد، چون به زودی زود این شگفتیش تبدیل به یه عادت زمینه‌ای میشه و چیزی که باقی میمونه برام چیز جالبی نیست. نه که بگم زندگی سختی دارم یا افسردگی دارم، نه برعکس، من کاملا تصور می‌کنم که زندگیم نسبت به درصد بالایی از آدمهای روی کره زمین بهتر و جذاب‌تر هستش، من یه رابطه فوق‌العاده خوب با سارا دارم، همین طور نسبتا با پدر و مادر و خواهرم، زندگی تحصیلی کما بیش بی‌دردسر و خوبی دارم، بچگی ساده‌ای داشتم و تقریبا هیچ مشکل خیلی بزرگی توش نبود، نارضایتی خاصی هم از الانم ندارم، پس دیگه چی میخوام از این زندگی؟ مشکل شاید دقیقا همینه، هیچی! مسئله این نیست که خوشی زده زیر دلم و من دیگه خیلی بدون مشکل و تو پر قو بزرگ شدم واسه همین این طوری درد بی دردی زده زیر دلم، نه، من دردسرهای معمولی آدمهای معمولی رو دارم، بی‌پولی خانواده در بچگیم رو یادمه، الان باید به فکر خونه باشم، شغل آینده‌ام چی؟ آیا در آینده یه موقعیت خوب تو دانشگاه گیرم میاد یا نه؟ چرا اپلای نکردم تا برای دکتری پول بگیرم؟ سربازی چی میشه؟ کار موتور برقی به نتیجه میرسه یا نه؟ همه این دردسرها هست، چیزایی که  معمولا هر آدمی باهاش رو به رو میشه، می‌خواستم بگم این مشکل و دردسرها به اندازه‌ای نبوده که صرفا به خاطر اینا فکر کنم که چه قدر زندگی مزخرفه. مسئله یه چیز دیگه است.

یه بخشی از این که متوجه این مسئله شدم برمی‌گرده به این سوالا که می‌پرسن که مثلا دوست داری کجا باشی؟ خونه رویایی تو چه خونه‌ایه؟ از همین سوال آخری شروع می‌کنم: خونه رویایی چه خونه‌ایه؟ شاید بیشتر آدما بگن یه آپارتمان دنج توی پاریس یا یه خونه رو به دریاچه توی سوئیس یا یه ویلای خوشگل توی رامسر که بالای کوهه و رو به دریاست، هر کدوم از این جوابا ممکنه برای من هم جذاب باشه اما وقتی واقعا به موقعیت بودن توی اون خونه‌ها فکر می‌کنم می‌بینم یه چیزایی هیچ وقت عوض نمیشه، من هنوز هم اونجا قراره به فکر ناهار و شام باشم (حتی اگه یکی هست که غذا درست کنه بازم تصمیم گرفتن برای این که چه غذایی درست کنه برام عذاب‌آوره) ، هنوز قراره مریض بشم دندون درد بگیرم، هنوز قراره بدنم رو با تمام سختی و زمختیش حس کنم و در زندانش باشم، هنوز قراره رنج و بار هستی و بودن رو تحمل کنم و این چیزیه که نه تو سوئیس نه تو پاریس نه تو رامسر عوض نمیشه و هست.

مسئله اینه که  من هیچ وقت از تجربه‌های این فُرمی لذت خالص نبردم، همیشه وقتی غذای خوشمزه می‌خورم یه چیزی هست که اون تجربه رو لکه‌دار می‌کنه، وقتی توی جنگل و مه قدم می‌زنم که خیلی دوست دارم همیشه یه چیزی هست که از خلوص اون تجربه کم می‌کنه، حتی اگه تمام شرایط ایده‌آل و دلخواه باشه، بازم این که بدن دارم و محدود در این زندانم برام آزاردهنده است، این که بدنم رو حس می‌کنم، کفش دور پام، لباس روی شونه‌هام، پوست و موهام، همه اینا باعث میشه دیگه اون تجربه به نظرم خالص نباشه، چون خالص تجربه اش نمی‌کنم، یه چیزای دیگه‌ای غیر از خود این چیزای لذتبخش توی اون تجربه هست که اون تجربه رو از خلوصش دور می‌کنه.

از طرف دیگه من لذت خالص رو توی تجربه‌های ذهنی واقعا حس می‌کنم، وقتی یه مسئله‌ای رو می‌فهمم یا به یه ادراکی توی موضوعی میرسم اون قدر هیجان زده می‌شم که همه چیز، رنج بودن و زندانی بودن توی بدن یا هر چیزی شبیه این یادم میره، واسه همین فکر می‌کنم شاید موضوع اینه که من از اون تجربه‌های بیرونی به اندازه کافی لذت نمی‌برم که همه چیز یادم بره، مثلا توی ساحل المصیره توی عمان بچه ها همه چیز رو موقع خورشید گرفتگی فراموش کرده بودن اما من هنوز رنج هستی رو حس می‌کردم، نه به خاطر این که من عمیق‌ترم یا چیزی شبیه این، مسئله اینه که من به اندازه بقیه از این تجربه‌ها لذت نمی‌برم.

اما این همه ماجرا نیست، این که هیچ کدوم از تجربه‌های بیرونی برای من اونقدر لذت‌بخش نیست فقط یه قسمتی از ماجراست، واقعیت اینه که من از تک تک اقتضائات بودن فیزیکی در این دنیا بدم میاد، از بیماری‌ها و محدودیت‌های جسمی اگه بگذریم (که هر جسمی اونو داره) حتی مسئله تصمیم گرفتن هم برای من یه مسئله آزاردهنده است، این که باید از کوچکترین تا بزرگترین چیزها تصمیم گرفت، از این که صبحانه چی بخورم تا این که از ایران برم یا نه. بعضی وقتا فکر می کنم خیلی خوب میشد اگه من فقط یه روح درک کننده توی دنیا بودم که بدن و جسم نداره اما ذهن داره، اما خُب، نیست و من اسیر این زندان جسم و بودن هستم.

سال که تحویل شد با سارا روی این موضوع حرف زدیم، سارا کمی از این موضوع ترسید، از این حجم سردی دنیای درون من، البته قبلا کمابیش یه چیزایی فهمیده بود اما به این صراحت هیچ وقت حرف نزده بودیم راجع به این موضوع. تحلیلش از این موضوع جالب بود، میگفت ( و فکر می‌کنم راست می‌گفت) که یکی من ارزش بسیار زیادی به موضوعات ذهنی می‌دم و هیچ ارزشی به غیر از اینها (بدن، پول، ظاهر و ...) نمی‌دم و یکی دیگه این که من خیلی آدم لذت‌گرا و لذت‌طلبی هستم و هر چیزی که این موضوع رو خدشه‌دار کنه نه تنها به نظرم بی‌ارزشه بلکه ضد ارزش و آزاردهنده است و همین باعث میشه نهایتا من اصلا از بودن در این دنیا خوشحال نباشم و حتی کلا از بودن خوشحال نباشم.

این موضوع باعث میشه کلا نسبت به دنیای بیرون بی‌تفاوت باشم، از یه طرف دیگه اتفاقای خوب اون بیرون برام چندان لذت‌بخش و شاد کننده نیستن، از یه طرف فجایع دیگه اون بار روانی رو روی من ندارن چون دنیا از اول هم به نظرم جای مزخرفی بود. یه جنبه خطرناک و تاریک این موضوع اینه که معمولا این حالت روانی برای آدمایی اتفاق میافته که یه تجربه خیلی خیلی تلخ رو پشت سر گذاشتن، این که برای من همین طوری توی ذهنم هست و من در حالت عادی هم خودکشی رو چیز غریبی نمی دونم باعث احساس خطر از این موضوع میشه که اگه یه تجربه واقعا تلخ رو از سر بگذرونم شاید نتونم تحمل کنم.

 

پ.ن1: من با هیچ کس قبل از سارا راجع به این موضوع حرف نزده بودم. شاید تک و توکی که خیلی خیلی با من وقت گذرونده باشن (مثل علی) یه چیزایی فهمیده بودن.

 

پ.ن2: عنوان رو از کتاب بار هستی دزدیدم، اولش که با سارا حرف میزدیم گفتم شاید اگزیستانسیالیست‌ها راجع به این موضوعی که میگم حرف زدن قبلا ولی بعدا فهمیدم نه، این موضوع ظاهرا چندان چیز معمول و واضحی نیست که من بهش دچارم، به هر حال ولی این عنوان به نوشته من بیشتر میخورد به نظرم.

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۱۰
احسان ابراهیمیان