پی‌آمد

پی‌آمدِ آنچه بر من می‌گذرد

پی‌آمد

پی‌آمدِ آنچه بر من می‌گذرد

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

۴۰ مطلب با موضوع «زندگی» ثبت شده است

راستش من جز معدود انسان‌های خوشبختی بوده‌ام که از دوران کودکی نیز می‌دانستم که چه کاری را دوست دارم، می‌دانستم که دوست دارم در محیطی شبیه دانشگاه باشم و تا ابد در مورد مسائل فکری بیاموزم و یاد بدهم. اکنون که بزرگتر شده‌ام می‌دانم که چنین محیطی اسمش آکادمی است و هنوز هم با وجود آشنایی با سختی‌ها و نقایصش تقریبا به همان اندازه کودکی علاقه‌مندم در این محیط باشم و روزگار بگذارنم (به این دلیل ساده که هنوز شبیه‌ترین محیط به چیز است که دوست دارم، خیلی بیشتر از محیط تجارت و صنعت). با این همه آکادمی تله‌های روانی متعددی در مقابل اهالی‌اش می‌گذارد که می‌تواند باعث به وجود آمدن تفکرات عجیبی در اهالی آکادمی شود.


محیط آکادمی در مقابل دنیای واقعی بسیار محدود و کوچک است، اهالی آکادمی هم نوعا تمایل دارند با جدا کردن خودشان از محیط بیرون، از خودشان محافظت کنند. این محافظت دو بُعد دارد، بُعد خودآگاهانه‌اش تلاش برای تمرکز روی مسائل است، مخصوصا اگر بخواهید در رشته‌ای بسیار مجرد (رشته‌های نزدیک به ریاضی یا فلسفه) کار کنید خیلی از اوقات ناچار هستید تمرکز طولانی مدتی داشته باشید که زندگی دنیای شلوغ بیرون این اجازه را به شما نمی‌دهد، همینطور وقتی میخواهید به موضوعی مجرد در آکادمی فکر کنید ناچار هستید مسئله را ساده و قابل کنترل کنید تا بتوانید آن را راحتتر تحلیل کنید و این کار نیز قدم بعدی جدا شدن اهالی آکادمی از واقعیتِ واقعیت است.


اما بُعد مهمی از این جدایی ناخودآگاه است، در دنیای پر رقابت آکادمی امروز، برای انجام دادن کاری مهم شما باید روی مسئله خود مقدار بسیار زیادی وقت صرف کنید که اغلب باعث می‌شود از میانگین جامعه یا به اصطلاح از «کف خیابان» دور باشید، این دوری از کف خیابان باعث می‌شود در بسیاری از توانایی‌های عادی زندگی روزمره‌ی کف خیابان بسیار ضعیف‌تر از اهالی کف خیابان، یعنی اکثریت قریب به اتفاق آدم‌ها، باشید و هنگامی هم که در موقعیتی اجتماعی بیرون از آکادمی، مهمانی خانوادگی یا سفر دوستانه یا جلسه ساختمان و ...قرار بگیرید این ضعف را به وضوح احساس کنید، چون آن چیزی که باعث اقتدار شما درون آکادمی بود اینجا به کار خاصی نمی‌آید و همان توانایی‌های کف خیابان است که در اولین برخورد به چشم می‌آید. این ضعف که ابدا از چشم خود آکادمیسین پنهان نمی‌ماند البته معمولا برای اهالی آکادمی غیر قابل تحمل است، کسی را تصور کنید که در تمام طول عمرش از مدرسه تا دانشگاه با اعداد معدل و تعداد ارجاع و رتبه دانشگاه و ... سنجیده شده و همیشه جز بهترین‌ها بوده حالا چطور باید تحمل کند که در مسئله ساده‌ای مثل حرف زدن در یک جمع خانوادگی جز آخرین نفرات آدمهایی قرار بگیرد که اتفاقا اغلب در همان مدرسه و دانشگاه جز متوسط به پایین‌ها بودند و حالا آنها هستند که برتری‌شان به چشم می‌آید. بنابر این راحتترین تله‌ای که آکادمی برای اهالی‌اش ایجاد می‌کند خزیدن از دنیای بیرون به دنیای درون آکادمی است تا روانشان از برخورد در چنین موقعیت‌هایی محافظت شود، آنها اغلب سعی می‌کنند با آدمهایی شبیه خودشان معاشرت کنند تا در چنان موقعیت‌هایی قرار نگیرند که ضعف‌شان در دیگر زمینه‌ها به رخ کشیده شود. به خصوص موفق‌ترین‌های آکادمی بیشتر از بقیه دچار این تله می‌شوند چرا که خیلی کم طعم گس شکست و آخر بودن را چشیده‌اند و توانایی مدیریت افکارشان در این موقعیت را ندارند و اغلب ساده‌ترین راه را انتخاب می‌کنند.

راه حل چیست؟ من فکر می‌کنم راه حل مواجه گشاده‌رویانه و گاه‌گاهی با دنیای بیرون و پذیرش معمولی بودن است. اما گمان می‌کنم این پذیرش نه تنها باعث فرو ریختن دیوار ناخودآگاه اهالی آکادمی نسبت به بیرون باشد، بلکه درون خود آکادمی هم به آن شخص اجازه شکست و ضعف بدهد که این برای کار داخل خود آکادمی هم بسیار مهم است. گاهی اساتید داخل آکادمی برای این که نشان دهند همیشه در اوج هستند و در فضای مسابقه مقاومت عجیبی در برابر فهم از خود نشان می‌دهند، از مغزهای بسیار درخشان و بزرگی شنیده‌ام که به طرز ترسناکی طفره می‌روند از اعتراف به این که در عمده مسیر پژوهشی خود به بیراهه رفته‌اند و چون بسیار باهوش هم هستند، راه‌های به ظاهر منطقی هم برای فرار از این اعتراف پیدا می‌کنند. این پذیرش به خود اهالی آکادمی کمک می‌کند با موضوع پژوهشی خود هم گشاده‌رویانه‌تر برخورد کنند، بفهمند که زندگی مسابقه نیست و آکادمی رقابت برای بهترین شدن نیست، بلکه تلاشی جمعی برای فهم عمیق طبیعت است، چیزی که شاید هر روز در آکادمی کمرنگ‌تر می‌شود.

من فیلم Good Will Hunting را در این زمینه بسیار دوست دارم. بخشی از این فیلم درباره مواجهه یک آکادمیسین بسیار موفق (اما جدا از جامعه) با کسی است که تجربه‌ای عمیق از زندگی واقعی کسب کرده‌ است. و در لایه‌ای عمیق‌تر این فیلم درباره مواجه ارزش‌های مسابقه‌گونه دنیای جدید با تلاش برای تجربه واقعی زندگی خارج از این مسابقه است که دست بر قضا مثال این مسابقه همان مسابقه موفقیت درون آکادمی است. البته تجربه واقعی دنیای بیرون، غنی، متنوع، خشن و خیلی اوقات دردناک است. کسانی که در معرض برهنه‌ترین تجربه‌های زندگی قرار می‌گیرند، اگر بتوانند خودشان را جمع و جور کنند و روح و روانشان در کوران این تجربه‌ها از هم نپاشد، به یک معنی «بزرگ» می‌شوند و دید بسیار وسیع‌تر و عمیق‌تری نسبت به زندگی پیدا می‌کنند. مواجه یک آکادمسین کوته‌بین و کودک‌مآب با کسی که این تجربه واقعی را از سر گذرانده و «بزرگ» شده می‌تواند تجربه‌ای دردناک برای آکادمیسین باشد.

پ.ن: جایی حافظ می‌گوید: ای که به تقریر و بیان دم زنی از عشق، ما با تو نداریم سخن، خیر و سلامت...  مقایسه بین مواجه زندگی از طریق اوراق و دفتر و مواجه مستقیم با واقعیت زندگی موضوع ابیات بسیار دیگری بوده هم از حافظ هم از بسیاری دیگر از شعرا، که من فکر می‌کنم قله‌های ادبیات ما نمی‌توانستند چنین زیبا سخن بگویند اگر شعر را تنها از طریق وزن و قافیه می‌آموختند و تجربه دست اول و عمیقی از زندگی نداشتند. در فیلم ویل هانتیگ هم، جایی شان به ویل (قهرمان داستان) به طعنه می‌گوید که تو دنیا را فقط از طریق کتاب‌ها دیده‌ای اما آیا واقعیت آنچه درباره‌اش خوانده‌ای را لمس کرده‌ای؟

۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۸:۲۰
احسان ابراهیمیان

 

عنوان کمی گول زننده است، منظورم منصرف کردن آدمها از مهاجرت نیست، منظورم حتی این نیست که مهاجرت نکردن را توصیه کنم، منظورم چیزی بسیار شخصی‌تر است، من ناخودآگاه برای توصیف رفتنم از ایران از عبارت «مهاجرت» استفاده نمی‌کنم، و این را می‌نویسم که برای خودم واضح کنم چرا چنین است و چرا نمی‌گویم که «دارم مهاجرت می‌کنم».

در درجه اول و فکر می‌کنم کسی که می‌گوید «می‌خواهم مهاجرت کنم» منظورش جمع کردن زندگی ثابت خودش در یک کشور (ایران) و ساختن یک زندگی جدید از بیخ و بن، در کشوری دیگر است. طبیعی است کسی که چنین نگرشی دارد، مهاجرت بزرگترین اتفاق زندگی‌اش باشد و پر از احساسات عجیب و متناقض، چرا که همه چیزش را به هم می‌ریزد. قبلا هم اینجا نوشته بودم که نگاه من به رفتن از ایران، صرفا گردش در جامعه‌ی علمی و مرحله‌ای جدید از زندگی‌ام در آکادمی است، من حتی نمی‌دانم شروع این گردش در نهایت به جذب شدن در دانشگاهی در ایران می‌انجامد یا دانشگاه کشوری دیگر ( و حتی کامل مطمئن نیستم که به جذب شدن در جایی بیانجامد، زندگی مثل سیبی است که هزار چرخ می‌خورد). در سطحی عمیق‌تر زندگی من اکثر اوقات در دنیای درون ذهنم است نه دنیای فیزیکی اطرافم، این که چه فکر می‌کنم و چه چیزی در ذهن دارم بیشتر احوالات مرا تحت تاثیر قرار می‌دهد تا این که ایران باشم یا جایی دیگر، دست کم اکنون چنین فکر می‌کنم. به خاطر همین هم فکر نمی‌کنم که قرار است زندگی‌ام را جمع کنم و از نو در جایی دیگر برپا کنم، زندگی من در دنیای ذهن و درونم است و تغییر شدیدی در آن اتفاق نمی‌افتد.

اما امروز به این فکر می‌کردم که من حتی آن پیش‌شرط اصلی استفاده از عبارت «مهاجرت» را هم ندارم: زندگی ثابت! از 17 سالگی که از تبریز دور شدم و در ماجراهای المپیاد به تهران آمدم، دیگر هرگز احساس نکردم که جایی یک زندگی ثابت دارم، اکثر اوقات که خوابگاهی بودم و احساس می‌کردم که حضورم در این مکان موقتی است و این احساس چنان در من ریشه دواند که حتی بعد از ازدواج با سارا و آمدن زیر یک سقف (یک سال در خانه مجردی آزادی، چهار سال در خانه شهرک نفت و اکنون هم دو سال در این خانه جدید) باز هم حس «دائمی و ثابت بودن زندگی» به من دست نداده و همیشه احساس می‌کردم که نهایتا باید از اینجا بروم. با توجه به آینده پیش روی علمی هم به نظر می‌رسد همین وضعیت را از مرتبه ده سال دیگر هم خواهم داشت و فکر نمی‌کنم که هرگز حس زندگی ثابت را تجربه کنم. به همین خاطر هم آن حس استفاده از عبارت مهاجرت، یعنی جمع کردن زندگی و برپا کردن آن در جایی دیگر را ندارم، مگر زندگی ثابتی داشتم که قرار است آن را جمع کنم و مگر قرار است بعد هم زندگی ثابتی داشته باشم که آن را جایی دیگر برپا کنم؟

از این نظر با آن تعابیری که زندگی را مثل یک کارونسرای بزرگ می‌بینند احساس همدلی دارم، راستش به نظرم استعاره «سفر» برای نگاه کردن به زندگی برایم جالبتر باشد، من آدمی سفربرو نیستم (البته بر خلاف سارا) اما به طرز تناقض‌آمیزی با نوشتن این حرف‌ها احساس می‌کنم که استعاره شخصی من از زندگی یک سفر است، یک سفر بزرگ و طولانی که باید انجام داد، در این سفر می‌توان در جاهای مختلفی توقف کوتاهی کرد و گردش کرد و ... اما نهایتا نباید به هیچ جا و موقعیتی دل بست، نباید آرزوی رسیدن به مقصد خاصی را داشت که بعد از رسیدن به آن سفر هم به پایان می‌رسد، نباید از پستی و بلندی راه مایوس شد و نباید از خطراتش ترسید، بالاخره هر کس راهی دارد و سرنوشتی در انتظارش است. اما مهمترین جنبه این سفر، جنبه درونی و ذهنی است، سفر قهرمانی که خام‌اندیشانه وارد آن می‌شویم و خدا می‌داند که روحمان ما را به کجا می‌برد.

۳ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۰۱ ، ۱۶:۵۵
احسان ابراهیمیان

اگه کاملا از آینده خبر داشته باشی، از لحظات ناب شادی و از عشقی زیبا که قراره تو رو در بر بگیره مطلع باشی، از تک تک درد و رنج‌های عمیقی که قراره بهت برسه آگاه باشی، بازم انتخاب می‌کنی که تک تک لحظات اون آینده رو همون طور که مقدر شده زندگی کنی؟

سال ۱۹۰۵ که اینشتین نظریه نسبیت خاصش رو ارائه داد فهمید که باید یه جور دیگه به زمان فکر کنه، زمانِ مطلقی که همه یکسان اندازه اش بگیرن وجود نداره، زمان به ناظری که اون رو اندازه می‌گیره وابسته است. وقتی ده سال بعد نسبیت عامش رو ارائه داد وضعیت از این هم پیچیده تر شد، زمان نه تنها به ناظر وابسته بود بلکه اساسا می‌تونست خم بشه. ماده فضا-زمان رو خم میکرد.

اینتشتین هیچ وقت خیلی جدی به جواب معادلاتش فکر نمی‌کرد، تصورش این بود که جواب معادلاتش یه جزئیات اضافی هستن و اهمیتی ندارن، همین باعث شد تقریبا هر دفعه که با جواب‌های عجیب و غریب معادلاتش رو به رو بشه تعجب کنه، چه وقتی جواب شوارتزشیلد رو دید که یک سیاهچاله رو توصیف میکنه چه وقتی جواب جهان در حال انبساط لومیتر رو دید که نشون می‌داد جهان نمی تونه ازلی و ابدی باشه و باید تغییر کنه.

اما عجیب‌ترین جواب معادلات اینشتین رو نه یک فیزیکدان و ریاضیدان بلکه دوست منطق‌دان عجیب و غریب اینشتین بهش نشون داد: گودل! گودل حدس میزد معادلات اینشتین که میتونن زمان رو خم کنن این قابلیت رو دارند که شهود ما از زمان و علیت رو به چالش بکشن. گودل با همون ساختاری این حدسش رو‌ اثبات میکنه که معروف‌ترین و‌ مهمترین و انقلابی‌ترین کار گودل هم با همون ساختار اثبات میشه: یه حلقه!

کار مهمی که اسم گودل رو سر زبان‌ها انداخت قضیه معروف ناتمامیت بود! این که تحت بعضی شرایط حتما جمله‌هایی وجود دارند که نه میشه اثباتشون کرد و نه میشه ردشون کرد: گودل نشون میده اگه اون شرایط خاص برقرار باشند میشه جمله‌ای رو ساخت که به خودش برمی‌گرده، درست مثل یک حلقه که به خودش برمی‌گرده.

در مورد زمان هم گودل نشون میده تحت شرایطی معادلات اینشتین منجر به جهانی میشن که زمان به جای این که یه خط یا خم بی‌انتها باشه، یه حلقه است که برمیگرده روی خودش! توی این جهان شما از جایی که هستید شروع میکنید و بعد از گذشت زمان ناگهان می‌بینید که سر جای اولی که شروع کردید هستید. درست مثل وقتی که یک راهروی دایره رو طی کنید که همینطوری که توی راهرو به جلو می‌دوید اما هی به دری می‌رسید که دویدن رو ازش شروع کردید.

گرچه این جهان عجیب گودل جز معدود جوابهای معادله اینشتینه که هنوز مابه‌ازای فیزیکی اون رو پیدا نکردیم، ولی این ایده که شاید زمان به جای یه خط بی‌انتها و دو سر باز، یه دایره باشه که روی خودش برمی‌رده یه ایده خیلی قدیمیه: از نظر هندوها و رواقیان باستان، جهان به صورت چرخه بی‌انتهایی از تکراره. حتی حرکات یوگا هم به نحوی خیلی نرم و یکنواخت طوری هست که شروع و پایانش یکی باشه، درست مثل یه حلقه.

عجیب نیست که باور به این چرخه تکراری باور به نوعی تقدیر و سرنوشت از پیش تعیین شده رو هم به همراه داره. وقتی کوپر توی اینتراستلار داخل سیاهچاله در حال فرستادن مختصات به خودشه، اگه اشتباه کنه چی؟ اگه کوپرِ توی کتابخونه به هر دلیلی متوجه نشه اون علائم، مختصات هستند چی؟ اگه متوجه بشه ولی توی راه تصمیم بگیره نره چی؟ پس کوپر‌ باید همه این کارها رو انجام بده، این مقدره و گریزی ازش نیست، این البته لزوما با نفی اراده آزاد همراه نیست اما آینده معلوم و محتومه.

و عجیب نیست که باور به این تقدیرگرایی و سرنوشت، همراه هستش با پذیرش و کنار اومدن با رنج. گذشتگان ما همیشه رنج رو احساس می کردند و اگر قرار بر مقدر بودن همه چیز بود، پس رنج ما هم مقدر بود. حتی حافظ میگه:

جام می و خون دل، هر یک به کسی دادند
در دایره قسمت، اوضاع چنین باشد

این باور به تقدیر و پذیرش رنج از جمله چیزهایی هست که ما عادت داریم مسخره کنیم، ما گذشتگان خودمون رو ترکیبی از نادانی و تنبلی و ناتوانی می‌بینیم که چون توانایی تغییر اوضاع رو نداشتند این رنج رو پذیرفتن و با مفهوم تقدیر و سرنوشت هم اون رو تئوریزه کردن. هنوز هم این جُک رو دست به دست می‌کنیم که: اگه به گذشتگان ما بود به جای اختراع کولر، هنوز تو زیر گرما می‌گفتن «این مشیت الهی هستش».

ما امروز فکر میکنیم به کمک علم و تکنولوژی و عقل میشه همه کار کرد و همه چیز رو به دست آورد و حاکم بر سرنوشت خودمون شد. ما دائما با این شعارها بمباران میشیم که «چیزی که میخوای رو به دست بیار» و «برای رویاهای خودت بجنگ» اما فلسفه بودایی منشا رنج‌های ما رو دقیقا خواهش‌ها و تمنا‌های نفسانی ما میدونه، رواقی‌ها هم ایده‌های مشابهی داشتن در مورد منبع رنج های ما و پذیرش، که کاملا در تضاد با شعارهای امروز ماست.

گرچه به نظر میاد شعارهای امروز ما خیلی بهتر از تنبلی و تقدیرگرایی رواقی‌ها و بودایی‌ها هست، اما یه نقطه ضعف بسیار بزرگ داره: ما در هر صورت دچار رنج خواهیم شد، مرگ عزیزان، بیماری، ناکامی در رسیدن به بعضی هدفها و .... همگی رنج‌های ناگزیری هستند، و تازه وقتی ما خودمون رو کاملا حاکم بر سرنوشت خودمون تلقی کنیم، این رنجها هم تقصیر خود ما خواهد بود و این میشه رنجی مضاعف!

ابتدای فیلم arrival با یکی از همین رنج‌های ناگزیر شروع میشه، مادری که دخترش رو به دنیا میاره، باهاش بازی می‌کنه، بزرگش می‌کنه، و وقتی دختر به نوجوانی رسید به خاطر سرطان می‌میره. و ما این مادر داغدیده بدون رمق رو می‌بینیم که در یک راه‌روی دایروی در حال راه رفتنه، به کجا؟

بعد از این شروع غمگین، ناگهان فیلم با فرود سفینه‌هایی از بیگانگان فضایی ادامه می‌ده، دولت آمریکا سراغ همین مادر میاد که اسمش لویزا بنکس هستش و استاد زبان‌شناسی دانشگاهه، و از این استاد می‌خواد که ترجمه کنه این بیگانگان فضایی چی میخوان. دکتر بنکس می‌دونه این کار اصلا آسون نیست چرا که ما هیچ ایده‌ای از زبان این موجودات نداریم، بنابراین به کمک یک فیزیکدان دیگه سعی می‌کنن زبان این موجودات رو بفهمن.

این دو نفر در همون ابتدا با خط و نوشتار این موجودات رو به رو میشن، نوشتاری که جملاتش به جای رشته‌هایی عمودی یا افقی از نمادها، یک دایره است. سعی در رمزگشایی و نوشتن و یاد گرفتن این خط عجیب باعث میشه که دکتر بنکس کم کم دچار توهماتی بشه و در انتهای فیلم دکتر بنکس می‌فهمه داره بی‌زمان میشه، می‌تونه گذشته و آینده رو مثل خود موجودات فضایی ببینه، رسم‌الخط دایروی این موجودات که جملاتش آغاز و پایان ندارن، ترتیب ندارن، جهت ندارن، نمودی از همین بی‌زمانی که خود فضایی‌ها حسش می‌کردند و حالا دکتر بنکس هم حسش می‌کنه.

فیلم که به انتها می‌رسه دکتر بنکس کاملا بی زمان شده، آینده رو می‌بیینه، دختر خودش رو که به خاطر سرطان مریض می‌شه و می‌میره، دخترش که حاصل ازدواجش با همین فیزیکدانیه که توی این ماجرا با هم آشنا شدن، و ما تازه میفهمیم که دکتر بنکس اول فیلم که دخترش به دنیا اومده، می‌دونسته که قراره از سرطان بمیره، با این همه سرش رو روی شانه این فیزیکدان می‌ذاره و این رابطه رو و این همه رنجی که در آینده در انتظارش هست رو می‌پذیره.


و در نهایت باز به همون سوالی می‌رسیم که باهاش شروع کرده بودیم:

اگه کاملا از آینده خبر داشته باشی، از لحظات ناب شادی و از عشقی زیبا که قراره تو رو در بر بگیره مطلع باشی، از تک تک درد و رنج‌های عمیقی که قراره بهت برسه آگاه باشی، بازم انتخاب می‌کنی که تک تک لحظات اون آینده رو همون طور که مقدر شده زندگی کنی؟

 

پ.ن: این قطعه زیبای کریستوفر رضاعی (که شعرش از مولانا نیست) را بشنوید.
 

۱۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۰۱ ، ۱۴:۰۵
احسان ابراهیمیان

نمی‌توانم به موضوع منسجم فکر کنم اما می‌نویسم شاید کمک کند:

وقتی بالاخره نئو داستانِ ماتریکس در قسمت دوم وارد چشمه یا Source می‌شود، و طبق پیشگویی قرار بود با ورود وی به چشمه جنگ بین انسان و ماشین پایان یابد، در کمال ناباوری با آرکیتکت یا معمارِ دنیای ماتریکس رو به رو می‌شود. آرکیتکت یک هوش مصنوعی بسیار پیشرفته است که در هیبت پیرمردی با کت و شلوار و ریش سفید تجسم یافته و همه چیز را از دریچه منطق خشک و عقلانیت سرد و سود محور و معادلات ریاضی نگاه می‌کند، حتی خود نئو هم برای آرکیتکت جمع باقی مانده‌ها یا انتگرال یک قسمت «اضافی» و ناخواسته معادله است.

آرکیتکت با صداقت ماجرای شکل گیری ماتریکس را بازگو می‌کند و چرایی وجود نئو و نقش او را با ادبیاتی ماشینی و دقیق شرح می‌دهد، او می‌گوید که اولین ماتریکس طراحی شده توسط وی بی‌نقص و بی‌نظیر بود، گرچه صریح نمی‌گوید اما برداشت تلویحی از حرف او و درک زمینه فکری و کنار هم گذاشتن جملات بعدی‌اش نشان می‌دهد که اولین پیش‌طرح ماتریکس یک بهشت سراسر خوشی و لذت برای انسان‌هایی بود که ربات‌ها می‌خواستند از آنها به عنوان باتری استفاده کنند، یک معامله آشکارا پرسود برای دو طرف، ماشین‌ها انرژی گیرشان می‌آمد و انسان‌ها لذت و دوری از درد و رنج که همیشه در آرزوی آن بودند.

آرکیتکت جزئیات را شرح نمی‌دهد و تنها به این بسنده می‌کند که انتهای آزمایشِ ماتریکسِ بهشت یک شکست تمام عیار بود، آرکیتکت که اکنون بیشتر با انسان‌ها سر و کله زده حالا فکر می‌کند این شکست به خاطر نقص ذاتی درون هر انسان است: انسان به رنج نیاز دارد!

اولین باری که سارا به من گفت خیلی از انسان‌ها از رنج کشیدن احساس ارزش می‌کند تعجب کردم، مگر دیوانه هستند؟ برای منی که در بیست سالگی فکر می‌کردم «اصولا هر کسی هر کاری می‌کنه به قصد لذت بردنه» و تصورم از خودم و چرایی فیزیک خواندنم این بود که چون بیشتر از بقیه چیزها برایم لذت بخش بود و اصولا اکثر چیزهایی که در زندگی به دست آورده بودم، به خاطر کارهایی بود که بدون زیاد فکر کردن به آینده و تبعات آن، صرفا از روی لذتی که به من می‌داد و خوش‌آمد خودم انجامش می‌دادم، شنیدن این نوع نگاه بسیار عجیب بود. با این همه بذر فکر کردن به این موضوع در ذهنم کاشته شد.

وقتی این نوشته ترجمان را که دیدم دوباره همان بحث برایم زنده شد، که شاید ما به رنج‌های خودخواسته برای احساس معناداری نیاز داریم. همان نوشته هم می‌گفت که احتملا باید منطقی به نظر برسد که هدف اصلی انسان دوری از رنج است، این دید منطقی با نگاه سرد و خشک آرکیتکت نیز همراستا است، انسانی که آزادانه به دنبال رنج است، رفتار غیر منطقی دارد و نقص ذاتی انسان است که او را به سمت درخواست رنج کشیدن سوق می‌دهد. با وجود این که من هم تمایلی به این نگاه آرکیتکت دارم اما برایم جالب است که این برچسب «غیر منطقی بودن» و «نقص ذاتی انسان» برایم رنگ بویی آشنا دارد: اتهامی که فرهنگ و تمدن جدیدِ غرب به شرقیان غمگین وارد می‌کند!

ادبیات شرق با موضوع غم و رنج بسیار مانوس بوده و آن را پذیرفته بود، حتی موضوع فراتر از ایران یا زبان فارسی است، جایی از نزار قبانی می‌پرسند که چرا این قدر غمگین می‌سراید و پاسخ می‌دهد که غم میراث قوم ماست. خاورمیانه همیشه غمگین بوده، ادیبان و شاعرانش هم همیشه غمگین بوده‌اند، حتی خیام هم وقتی به نظر می‌رسد که از فرط شادی و خوشی در بیت اول فرمان می‌دهد که «خیام اگر ز باده مستی خوش باش، با ماهرخی اگر نشستی خوش باش» اما در بیت دومش آشکار می‌کند که این فرمانش به شادی ناشی از غمی عمیق است است: «چون عاقبت کار جهان نیستی است! انگار که نیستی، چو هستی خوش باش»، ابیات دیگر خیام هم همینطوراند، غم خوردن در شعر سعدی و حافظ هم مفهوم بسیار پررنگی است، این استعاره که بر گِل آدم چهل روز باران غم و بلا و تنها یک روز باران شادی باریده، در ادبیات ما طنین انداز است. این غم آلود بودن در کنار تقدیرگرایی شاید مشخصه انسان شرقی از دید انسان نشسته در غرب باشد، نشسته در غرب الزاما به معنی جغرافیایی آن نیست، اکثر ماها که با ذهنیت مدرن بزرگ شده‌ایم در واقع در غرب نشسته‌ایم و به گذشته شرقی خود نگاه می‌کنیم. شاید حتی غرب باستان هم همین نگاه شرقی را داشته باشد، رواقیان غربی هم بسیار با موضوع رنج و غم و تقدیر مانوس بودند. پس شاید بهتر باشد از تقابل دنیای مدرن و سنت حرف بزنیم و نه از غرب و شرق، با این اوصاف دنیای مدرن همیشه سنت را تمسخر کرده به خاطر این گرایشش به غم و تقدیر، درست همانند آرکیتکت. هنوز هم لطیفه‌هایی در این باب دست به دست می‌شود که اگر به ما شرقی‌ها بود به جای اختراع کولر همچنان زیر گرما احساس می‌کردیم که این مشیت الهی است (جالب اینجاست که خود ایده سرمایش به وسیله تبخیر آب در مصر و ایران باستان رواج داشته و کولرهای نوین فقط نسخه الکتریکی آن هستند).

دست بر قضا مدرنیته همان منّتی را بر سر ما می‌گذارد که آرکیتکت بر سر انسان می‌گذاشت: این که بهشت وعده داده شده ادیان را برای ما روی زمین فراهم کرده، مدرنیته به کمک تکنولوژی چنان امکاناتی در زندگی ما خلق کرده که بزرگترین و مرفح‌ترین پادشاهان در دویست سال پیش هم آن را نداشتند، پزشکی عمر انسان را افزایش داده و یاداور وعده جاودانگی انسان در بهشت است، دنیای مدرن حتی مدعی است که مشکلات روحی و روانی ما را می‌تواند با دارو یا تکنولوژی های دیگر رفع کند. اما اگر قرار است ما با سختی احساس معنا کنیم، پس عجیب نیست که این همه آدم در دنیای مدرن احساس پوچی و بی معنایی می‌کنند. شاید به همین دلیل است که شخصی از قلب رفاه در اروپا ناگهان می‌رفت تا به داعش بپیوندد، شاید او آنجا احساس معنا می‌کرد‌.

من دشمن مدرنیته نیستم و معتقدم این که عامدانه انسان‌ها را دچار رنج کنیم تا احساس معنا کنند، عملی شیطانی است. چه این که رنج‌های ناخواسته و تحمیلی نه تنها معنا ایجاد نمی‌کنند کدورت و نفرت هم ایجاد می‌کنند. این را آرکیتکت با طرح بعدی خود نیز فهمید، طرح بعدی آرکیتکت یک دنیای واقعی‌تر بر اساس تاریخ انسانی بود که بازتاب دهنده جنبه‌های به قول خودش تاریک و مضحک وجود انسان، یعنی همان نیاز به رنج باشد، اما این ماتریکس هم شکست خورد. جواب نزد برنامه دیگری بود، برنامه‌ای که به قول آرکیتکت، ذهنی پایین‌تر یا شاید کمتر کمال‌گرا داشت، یعنی اوراکل. اوراکل می‌دانست که انسانها نه تنها به رنج نیاز دارند بلکه نیاز دارند که رنج را انتخاب کنند، مشکل اصلی برنامه انتخاب بود، 99 درصد آزمون شوندگان این نسخه ماتریکس را پذیرفتند هر چند وجود حق انتخاب از نظر ریاضی باعث افت و خیز در ماتریکس می‌شود و عاملی ناخواسته در ماتریکس ایجاد می‌کند که ذهن کنترلگر و جبرگرای آرکیتکت از آن بیزار است. و نهایتا انتگرال همین افت و خیزها (انتخاب‌ها) نئو را نتیجه می‌دهد.

شاید گذشتگان ما جایگاه رنج و غم در زندگی ما را بهتر از آنچه فکر می‌کنیم تشخیص داده بودند، ما عادت داریم در موضوعات جزئی و تخصصی گذشتگان خود را متهم به حماقت و سادگی کنیم، اما شاید این بار حق با آنان باشد که «مرد را دردی اگر باشد خوش است»، همان طور که گفتم حرف من پشت پا زدن به هر آسایشی که دنیای مدرن برای ما فراهم کرده و زندگی در کوه و بیابان نیست، اما فکر می‌کنم اجبار و توقع خوشحال بودن انسان‌ها از خودش، حذف هر «وایب منفی» و مثبت‌گرایی افراطی نتیجه معکوس می‌دهد، بهشت سراسر لذت برای انسان محکوم به شکست است، چه ماتریکس آن را ایجاد کند چه دنیای مدرن، ما باید غم را بپذریم و با آن کنار بیاییم، حتی اگر این بازدهی تولید را علی‌رغم میل تکنولوژی‌پرستان کم کند.

پ.ن: شاید من خودم را هم اشتباه فهمیده‌ام، شاید من به نوعی دیگر رنج می‌کشم اما نمی‌فهمم و در نهایت همان احساس ارزش را دارم، نمی‌دانم.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۰۱ ، ۱۹:۴۷
احسان ابراهیمیان

یادم نمی‌آید کی آن فُرم را پر کرده بودم، اما با صداقتی که نمی‌دانم چرا خرج کردم، در جواب این سوال که به خودکشی فکر می‌کنی زده بودم بله،  آن هم کم نه! همین بهانه‌ای بود که در میانه نوشتن اسلاید‌های جلسه دفاع از رساله‌ی دکتری‌ام، مشاور دانشگاه زنگ بزند تا ببیند چه مرگم است، اولش نگفت که به خاطر آن فرم تماس گرفته، می‌خواست ببیند در چه حالم، منم در حال نوشتن اسلایدها بودم و در فضایی دیگر، وقتی سوالی با مضمون فکر کردن به مرگ و خودکشی پرسید، قاطعانه گفتم نه و حالم خوب است، بعدش گفت که قضیه از چه قرار است، من هم به مِن مِن افتادم، بله من واقعا به مرگ زیاد فکر می‌کردم، کلا زیاد فکر می‌کنم، نه که نقشه بکشم و اقدام کنم، اما ته ذهنم همیشه این ایده خودکشی به خاطر حال نداشتن برای ادامه زندگی را داشته‌ام (قبلا هم اینجا نوشته‌ام).

شب قبل از دفاع اصولا باید با آرامش می‌خوابیدم، دفاع نیمه‌حضوری بود و باید میرفتم دانشگاه، خسته بودم  اما همه‌اش فکر می‌کردم که کاش می‌شد آقای امام را برگرداند که دفاع من را باشد، ذوق کند و با هم خوشحال شویم، به این فکر می‌کردم که چه قدر زندگی بی‌ارزش و بی‌خود است و کاش می‌شد که هیچ وقت نباشیم، توی همین فکرها و ناراحتی‌ها که فرایند خوابیدن را بیشتر صعب می‌کرد، فهمیدم فردا تهران تعطیل شده،  مضطرب شدم و کلا خواب از سرم پرید!

روز دفاع بنا شد کل دفاع مجازی باشد که راحتتر بود، آن روز همه چیز خوب بود الا حال من، یادم نمی‌آید در موقعیت‌های این چنینی اضطرابی مشابه این گرفته باشم دفاع رساله دکتری هم چیزی نبود که کسی مضطرب شود (اصولا همه کارها قبل از دفاع انجام شده است) اما استرس داشتم و نمی‌دانم چرا، جلسه دفاع گذشت، نه که بگویم خیلی مقتدرانه بود اما نمره‌ام عالی شد، با این همه حالِ بعد از دفاعم خوشحالی بود؟ نه! چیزی ته ذهنم اذیتم می‌کرد، سینه‌ام فشرده بود و واقعا حالم آنچنان خوب نبود، نمی‌دانستم چرا، هنوز هم نمی‌دانم. بدتر از آن با این همه خستگی و فشار روانی، شب اصلا خوب نخوابیدم، تا ساعت 2 که خوابم نبرد 5 به صدای اذان گوشی پدر بلند شدم و یک ساعتی هم بیدار ماندم و به طرز عجیبی خوابم نمی‌برد! گفتم شاید از قهوه‌ی غلیظی باشد که قبل از دفاع خورده بودم و اثرش خواب شبم را بد کرده بود، نمی‌دانم، شاید واقعا فقط همین بود.

امروز اولین روز پسادفاع بود، پدر و مادرم به تبریز برگشتند، حدس می‌زدم شاید حالم بهتر از دیروز شده باشد ولی نبود، نبود و نیست، نمی‌دانم چرا، همه‌اش به کارهای باقی‌مانده و پیش رو فکر می‌کنم، نمی‌دانم شاید اضطراب پنهان این روزهای همه است که گلویم را رها نمی‌کند، نمی‌دانم، نوشتم که بدانم ولی واقعا نمی‌دانم.

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۳:۵۶
احسان ابراهیمیان

اون موقعی که دلم گرفته بود و زمان غروب موقع برگشت بود، چشم نگران و مضطربم بی‌اراده دنبال یکی می‌گشت و سینه‌ام سنگین بود، گفتم بذار با آهنگِ شعر این لحظات رو رد کنم اما یه‌هویی و بی‌مقدمه یه صدای آشنایی، یه صدای خیلی دور اما خیلی آشنایی، با نغمه‌ی سازی که هم‌نوای کلامش بود این شعرو توی گوشم خوند:


یا رب این شمع دل افروز ز کاشانه کیست، جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست.....
یا رب آن شاهوش ماه رخ زهره جبین، در یکتای که و گوهر یک دانه کیست

بعدش توی دلم پیچید که پس شاید دست ما اینقدرا هم که فکر میکنیم ازش دور نیست.

 

زندگی واقعا عجیبه، مرگ عجیب‌تر...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۰۰ ، ۲۳:۳۴
احسان ابراهیمیان

یک زمانی عادت داشتم وقتی کسی جایی چیزی میگفت که به نظرم غلط بود مستقل از این که او کیست و چه جایگاهی دارد سریع با او بحث می‌کردم، ایده‌ام این بود که اولا حقیقت مهمتر از هر چیز دیگری است، ثانیا این که، یا او راست می‌گوید و دلیلی قانع‌کننده دارد که من را قانع کند تا حقیقت را بفهمم، یا من راست می‌گویم و اگر راست می‌گویم باید بالاخره قانع‌اش کنم و بفهمم که حقیقت آن بود که می‌دانستم.

 

مدت طولانی است که دیگر این کار را نمی‌کنم، دلیلش ترکییبی از تجربه و بی‌حوصلگییِ نزدیک شدن به میان‌سالی(!) و شناخت بیشتر آدم‌هاست. فهمیده‌ام ( و هنوز متعجبم که چرا چنین است) که آدم‌ها اهمیتی به حقیقت نمی‌دهند، آدم‌ها در اکثر قریب به اتفاق مواقع به دنبال دفاع از خودشان هستند نه فهمیدن حقیقت، مغز ما در طی صدها میلیون سال برای بقا و حفظ خودش تکامل پیدا کرده نه دریافتن حقیقت، به همین خاطر است که تعلقات دینی و قومی و مذهبی و زبانی و ملی و گروهی و .... همیشه برای ما بسیار مهمتر از حقیقت بوده و مغز ما تکامل پیدا کرده تا علی‌رغم این که حقیقت چه باشد، فقط از خودش و گروهش دفاع کند. در چنین شرایطی بحث کردن می‌تواند بسیار فرسایشی باشد آن هم وقتی همدلی بین طرفین وجود نداشته باشد (همچنان معتقدم بحث به شرط همدلی چیز مفیدی است).

 

من کباده آزاداندیشی به دوش نمی‌کشم، این صفتم را در اثر تلاش و مجاهده به دست نیاورده‌ام، از اول با من بوده، اگر حقیقت برایم مهمتر از بقیه چیزهاست به این دلیل است که احساسات اندکی دارم، در فهم احساسات خودم هم عمیقا دچار مشکل هستم و همیشه به نظرم چیز محو و نامفهومی می‌آمده و به سختی می‌توانستم مسائل را از پنجره احساسات ببینم، برعکس حقایق را خیلی بهتر می‌فهمیدم، درونگرا و منزوی بودنم هم باعث شده بود هرگز خودم را عضو برجسته گروهی خاص ندانم و آنچنان نفهمم که «احساس تعلق» یعنی چه، به خاطر همین همیشه بستگی‌های گروهی کمی داشتم و می‌توانستم بفهمم چه کسی دارد حقیقت را فدای بستگی گروهی خودش می‌کند.

 

پ.ن: اخیرا دعوای پان‌ترک‌ها و ایرانشهری‌ها را دیده‌ام، پان‌ترکهایی که می‌گویند ارامنه کمتر از 100 سال است که هستند و ترک‌ها هفت هزاز سال است که در اینجا ساکن‌اند و نسل کشی ارامنه که کلا ساختگی است و کوروش هم وجود ندارد، ایرانشهری‌هایی که زبان مادری مردم ایران باستان را فارسی می‌دانند و فکر می‌کنند برابری زنان وجود داشته و ترکی شدن ایران در اثر حمله وحشیانه مغول‌ها رخ داده و فارسی را فردوسی زنده نگه داشته و .... قبلا اگر با چنین حجمی از مزخرفات رو به رو می شدم سریع‌السیر طرف را دو شقه می‌کردم، الان می‌خوانم و رد می‌شوم، همین!

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۰۰ ، ۱۴:۱۷
احسان ابراهیمیان

 

قبلا دو بار از دغدغه‌هایم برای ماندن در ایران در دوره دکتری نوشتم، (اینجا و اینجا) حالا دکتری در حال اتمام است و باید نهایتا با چیزی رو به رو شوم که تا اینجا پیچانده بودم: رفتن!

بله می‌خواهم بروم، نه این که از دکتری در ایران پشیمان شده باشم یا فکر کنم اشتباه کردم، نه، کمابیش از ایران بودنم خوشحال بودم. از طرفی از رفتن یک اتفاق دراماتیک مثل «فصل جدید زندگی» و «قدمی به سمت رشد و سعادت» یا «نجات از ایران» چیزهایی از این دست نمی‌سازم، رفتن برایم در حال حاضر مرحله‌ای دیگر از زندگی آکادمیکم است، حتی اگر دکتری خود را جایی مثل دانشگاه نیویورک هم گرفته بودم باز باید در این مرحله کوله‌بار سفر می‌بستم تا در جامعه علمی بچرخم. خوب یا بد علم یک فعالیت جمعی است که در جامعه علمی پیش می‌رود و برای آشنایی بیشتر واقعا لازم است که به جاهای مختلف سفر کنید و با آدمهای مختلف دیدار کنید و همکاری داشته باشید. رفتنِ الانم را هم جزئی از همین ماجرا حساب می‌کنم. به همین خاطر حتی مطمئن نیستم که این رفتنم همیشگی است یا قرار است بالاخره برگردم ایران و ماندگار شوم (کاملا بستگی به روند اتفاقات دارد). چون رفتن برایم چنین جنبه دراماتیکی ندارد، استرس این را هم ندارم که مثلا آنجا جایگیر بشوم یا نشوم، زبان و بیگانگی فرهنگی اذیتم کند یا نکند و .... ولی خب، کمی حجم کارهای لازم برای رفتن به نظرم زیاد است، حل کردن موضوع سربازی و تمام کردن پایان نامه و رد بدل کردن ایمیل و برقرار کردن لینک و کارهایی از این دست چندان برایم خوشایند نیست و همین هم بود که تا الان رفتن را به تاخیر انداخته بودم، ولی دیگر نمی شود، احتمالا یک یا دو سال آینده دیگر ایران نیستم (زمانش بسته به این است که وضع اینجا و پیشرفت کار و استقبال مردم از کارهایم و ... چطور باشد).

پ.ن حافظ: واقعا در دلشوره‌ها غوغا می‌کند، مثل همین الان که می‌گوید خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن؟ تا ببینم که سرانجام کار چه خواهد بودن؟ پیر میخانه همی خواند معمایی دوش، از خط جام که فرجام چه خواهد بودن.

 

پ.ن سه سال پیش: دارم به تاریخ این نوشته نزدیکتر می‌شوم و مثل دو سال قبلش دلشوره و استرسم بیشتر می‌شود. خدایت بیامرزد مرد، وقتی میخواندم هنوزم به نظرم عجیب می آید که پذیرفته‌ایم تو دیگر بین ما نیستی.

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۰۰ ، ۰۱:۵۱
احسان ابراهیمیان

از چهارشنبه تا امروز یک بند شب و روز کنار آدم‌های متعددی هستم و خب واقعا باتری روابط اجتماعی‌ام کاملا خالی شده، دست خودم بود ترتیبی میدادم تا یک هفته هیچ بنی بشری غیر از سارا را ملاقات نکنم و حتی تماس تلفنی هم نگیرد!

 

افسوس که هیچ کس این را نمیفهمد و درک نمی کند و این فرصت را به من نمی‌دهد.

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۰۰ ، ۰۰:۰۰
احسان ابراهیمیان

 

به نظر میرسه که ما آدما به طرز ناباورانه‌ای نقش «اعتماد» رو تو زندگی و روابطمون دست کم گرفتیم چون خیلی کم دیدم کسی راجع بهش صریحا حرف بزنه ولی جدیدا فهمیدم این مسئله اعتماد خیلی بنیادینه.

بذارید قصه رو از روابط شخصی شروع کنم که برای همه ملموس‌تره، دو تا دوست x و y داشتم که تنش‌های بینشون شدید شده بود و من به طور جداگانه باهاشون حرف زدم. با x که حرف زدم می‌گفت که من قبول دارم تو فلان موضوع و فلان موضوع کم گذاشتم ولی این کم گذاشتن‌ها در حدی نبود که y اینطوری با من رفتار کنه، مگه چی کار کردم؟ بعد از کلی حرف زدن آخرش بهش گفتم ببین، اصل قضیه اینه که y به تو اعتماد نداره، که حق هم داره، دقیقا زمانی که y شدیدترین نیاز رو به آدمای قابل اعتماد داشت تو بزرگترین پالس بی‌اعتمادی رو از خودت فرستادی و تمام این موضوع زیر سر اینه که تو اعتمادِ y رو نسبت به خودت از بین بردی به همین خاطر رابطه بین‌تون شکننده و غیر قابل تحمله و به همین خاطر هیچ خطایی از تو تحمل نمیشه.

بعدش این موضوع ذهنمو خیلی درگیر کرد، ما واقعا توی روابط شخصی به شدت به اعتماد نیاز داریم، من به سارا اعتماد دارم، به استاد راهنمام اعتماد دارم، به دوستانم اعتماد دارم و همگی این‌ها هم به من اعتماد دارند و.... حتی عجیب‌تر، من به آنلاین‌شاپ‌ها هم اعتماد دارم، وقتی یه کالایی رو هم مرجوع میکنم آنلاین شاپ هم به من اعتماد می‌کنه و .... واقعا بدون اعتماد نمیشه روابط شخصی و حتی تجاری رو کنترل کرد، نمیشه برای تک تک روابط  و کنش‌ها ضمانت قطعی و منطقی جور کرد، بعد از یه جایی واقعا باید اعتماد کنی، همین. بله ممکنه ضربه بخوری، ممکنه اعتماد فرو بریزه که معمولا دیگه جبران نمیشه، ولی بدون اعتماد نمیشه از یه حدی بیشتر پیشرفت کرد و جلو رفت. به طرز عجیبی اعتماد توی روابط بین ما آدما مهمه و ما معمولا ازش حرف نمی‌زنیم، یه جورایی مثل هوا که همیشه هست و همیشه باهاش نفس می‌کشیم ولی فقط وقتی نیست و داریم خفه می‌شیم میفهمیم که چه قدر چیز مهمی بوده.

اگه یه ذره قضیه رو تعمیم بدیم توی سیاست و مملکت‌داری هم اعتماد مسئله مهمیه، باخت اصلی جمهوری اسلامی سر قضیه هواپیما اعتماد مردم بود، آخرین ته‌مونده‌های اعتماد بخشی از مردم به حکومت تو این قصه خشکید و نتیجه‌اش رو توی انتخابات‌های بعدی شاهد بودیم، مجلس 40 درصد مشارکت داشت و توی ریاست جمهوری هم کلا 30 تا 40 درصد مردم رای درست و حسابی دادن بقیه یا ندادن یا رای باطله و اینا دادن که از نظر من پالس جدی اینه که آقا ما به شما اعتماد نداریم. تمام قیل و قال سر طرح صیانت هم اصلش برمی‌گرده به قصه اعتماد معترضین به حکومت که میگن ما اصلا اعتماد نداریم به شما که شیر اینترنت دست شما باشه. حتی توی سیاست خارجی هم این قضیه جدیه، جمهوری اسلامی الان کوچکترین اعتمادی به آمریکا نداره، از کجا معلوم که اگر توافقی بشه آمریکا دوباره نزنه زیرش؟ (هرچند شاید یه توافقی بشه ولی بازم مبناش نمی تونه جز اعتماد باشه، اونم در برابر کشوری که حجم اقتصادش با یه ضریب حداقل صد بزرگتر از اقتصاد ماست، هیچ راهی جز این نداریم که اعتماد کنیم هیچ اهرم فشار معقولی هم در برابر چنین ابرقدرتی نداریم)

اما حتی به نظرم توی موضوع پارادایم‌ها هم قصه دقیقا قصه اعتماده، اگه خواننده این وبلاگ و وبلاگ‌های قبلی من بوده باشید می‌دونید که توی سالهای گذشته دغدغه ذهنی جدی داشتم که چطور میشه ما به یه پارادایم ایمان میاریم؟ خلاصه بخوام بگم مشکل اینجاست که وقتی یه پارادایم مشترکی رو قبول کردیم، معیارهای قضاوت و داوری تحت پارادایم مشخص هستن ولی وقتی بحث داوری بین دو تا پارادایمه چی؟ معیارهای قضاوت و داوری اینجا چی هستن؟ چه فراپارادایمی وجود داره؟ کون که این قصه‌ها  رو ازش یاد گرفتم میگفت بعد از یه نقطه‌ای ما واقعا ایمان میاریم به پارادایم، اما من فکر می‌کنم کلمه درسترش اعتماده، ما بعد از یه نقطه‌ای به یکی از پارادایم‌ها اعتماد می‌کنیم و اگه از اعتماد جواب گرفتیم کم کم داخلش پیش می‌ریم و بیشتر اعتماد می‌کنیم.

این قضیه حتی توی بحث این آدمای ضد واکسن و اینا هم هست، معمولا این ضد واکسن‌ها فکر میکنن سفر به ماه هم دروغه و زمین هم تخته! چرا؟ من فکر می‌کنم جوابش ساده است، این آدما به علم و تکنولوژی اعتماد نکردن. ما چرا باور داریم؟ چون اعتماد کردیم، چون فکر می‌کنیم کسی که ادعا می‌کنه رفته ماه دروغ نمیگه، ما واقعا هیچ کدوممون نه در معرض شواهد مستقیم سفر به ماه بودیم نه در جریان ریز تحقیقات و ساخت واکسن بودیم و تعداد خیلی کمی مستقیما در معرض شواهد کروی بودن زمین قرار داشتیم ( من استثنائا در معرض شواهد کروی بودن زمین زیاد قرار داشتم، هم به خاطر سفر و تغییر عرض جغرافیایی و هم به خاطر دیدن ماه گرفتگی و هم به خاطر داشتن دوستان اون سر دنیا زمانی که اینجا شبه و اونجا روز، قصه تغییر فصل و اینا هم که جداست، اما خب بیشتر آدما واقعا در معرض مستقیم این شواهد نبودن)  با این اوصاف چرا وقتی شواهد دست اولی رو شخصا ندیدیم به اینا باور داریم؟ اعتماد!

صد البته اعتماد بی‌دلیل و بی قید و رو هوا نیست، ما معمولا دلایل نسبتا قانع کننده‌ای برای اعتماد کردن به این و اون داریم.  مثلا توی مورد واکسن نکته اینه که من سیستم دانشگاهی رو از نزدیک دیدم و می‌دونم که ساز و کارشون قابل اعتماده و نمیشه چیزی رو پیچوند یا پنهان کرد چون سیستم یه جوریه که سریع لو میره و همه می‌فهمن، واسه همین به واکسن اعتماد می‌کنم. حدس میزنم این ساز و کار در مورد چیزای دیگه هم مثل سفر به ماه یا تغییرات آب و هوایی هم برقراره و اگه کسی این وسط دروغ بگه سریع لو میره و آبروش میره. یا مثلا در مورد گروه دوستی کسی که به اعتماد اعضای گروه خیانت کنه معمولا طرد میشه و تمام مزایای اعتماد اعضای گروه رو از دست می‌ده که خب خیلی تجربه تلخ و سختیه. خلاصه اعتماد رو هوا نیست، قطعا دلیل و منطق داره، اما نکته اعتماد اینه که صد در صد و قطعی نیست، مثلا تو هیچ وقت نمی تونی صد درصد مطئمن باشی که دوستت هرگز بهت خیانت نمی‌کنه، ممکنه یه بار این کارو بکنه. همون طور هیچ وقت نمی‌تونی مطمئن باشی دانشمندان دروغ نمی‌گن، ممکنه تو مواردی به عمد حتی دروغ گفته باشن و .... اما به هر حال واقعا برای زندگی کردن مجبوریم اعتماد کنیم و چاره‌ای نیست. به نظر میرسه همچنان اگه بخوام به این قصه پارادایما فکر کنم باید به این فکر کنم که ما چطور اعتماد می‌کنیم، نکته واقعا تو همین سواله، کی باید اعتماد کنیم و کی باید رها کنیم؟

پ.ن1: حتی در مورد دینم اغلب موضوع اینه که ما به پیامبرها اعتماد می‌کنیم یا نه؟

پ.ن2: پس به نظرم آدمایی که به واکسن بدبین هستن، میگن سفر به ماه دروغه یا زمین تخته نه احمقن نه دیوانه‌ها و شامپانزه‌های عصر حجری هستن که اومدن تو قرن 21، اینا خیلی ساده آدم‌هایی هستند که به هر دلیلی به علم اعتماد ندارن، اگه می‌خواین قانعشون کنید باید سعی کنید اعتمادشون رو به علم جلب کنید نه این که تگ احمق روشون بزنید و باهاشون بجنگید. واسه همین این همه تاکید دارم که این نحوه از ترویج علم که بین مروجای علم الان هست به درد کسانی میخوره که از قبل هم به علم اعتماد دارن، نه باعث از بین رفتن خرافه میشه نه چیز دیگه، فقط شکافو عمیقتر میکنه.

پ.ن3: فکر کنم یه تحقیقی بود که توی جوامعی که نسبتا ملت وضع اقتصادی خوبی دارن، سطح اعتماد هم بالا هستش و حتی سطح هورمون‌های لازم برای اعتماد هم زیاده.

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۰۰ ، ۱۶:۵۶
احسان ابراهیمیان