پی‌آمد

پی‌آمدِ آنچه بر من می‌گذرد

پی‌آمد

پی‌آمدِ آنچه بر من می‌گذرد

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

۲۴ مطلب با موضوع «متفرقه» ثبت شده است

اخیرا مدتی است که در حال مطالعه کتاب «ایران بین دو انقلاب» آبراهامیان هستم، در حین مطالعه کتاب در این فکر بودم که کدام گرایش فکری-سیاسی مناسب ایران است؟ حکومت سنتی؟ حکومت چپ؟ حکومت راست؟ چی؟ یا اگر از من بپرسند طرفدار کدام اندیشه سیاسی هستی چه بگویم؟ اما چیزی عجیب در سیاست‌ورزی ایرانیان (چه مردم چه نخبگان حاکم) توجهم را جلب کرد، ایرانیان مهمترین پیش‌شرط سیاست ورزی را هرگز نداشته‌اند و آن عملگرایی بود. تصمیمات سیاسی ایرانیان اغلب بر اساس آرزوها و تمایلات فکری و اقتصادیشان است نه واقعیت‌های موجود، به عبارتی پایشان روی زمین نیست.

برای مثال حزب توده برنامه‌هایی برای بهبود وضع کارگران داشت که در عمل موجب تضعیف شدید موقعیت حزب توده شد، راستگرایان برنامه‌های اصلاحاتی را در زمان رضاشاه اجرایی کردند که مثلا ایران را یکپارچه کنند اما زمینه‌هایی فراهم کردند که بعد از شهریور 20 ایران تجزیه شد! مذهبی‌ها بعد از انقلاب مثلا خواستند ایران را اسلامی‌تر کنند اما مردم سکولارتر شدند و ... خلاصه باید با ذره‌بین سیاست ایران را دنبال کنید تا بتوانید معدود سیاست‌مدار عملگرایی چون قوام را بیابید. قوام شخصیت جالبی ندارد اما عملگرایی و توجهش به واقعیت‌ها حقیقتا ستودنی است و باید الگوی سیاست‌ورزی باشد. شاه عباس هم درجه بالایی از عملگرایی را نشان می‌داد و هنگامی که می‌دانست رویارویی نظامی ایران و عثمانی جز از دست رفتن خاک نتیجه دیگری ندارد، قراردادی با عثمانی عقد می‌کرد و حتی قسمت‌های بیشتری از خاک ایران را می‌بخشید تا اوضاع داخلی را منظم کند. از دست رفتن خاک ایران در قرارداد ترکمن‌چای و گلستان هم نتیجه توجه نکردن ایران به واقعیت‌های موجود و تفاوت قدرت ایران و روسیه بود.

 تا زمانی که سیاست‌ورزی در ایران مبتنی بر واقعیت نشود و سیاست‌مدار سیاست‌های خود را بر مبنای واقعیت و ظرفیت و محدودیت‌های موجود تنظیم نکند و تنها از آروزها و خواسته‌هایش حرف بزند و بر اساس آن عمل کند به نظرم صحبت از گرایش و اندیشه سیاسی در ایران بی‌ربط است. در چنین شرایط نامعقولی* سیاست در ایران بیشتر شبیه یک حمام گرمایی تولید نتایج تصادفی است! چند نیروی اجتماعی به صورت کور با هم درگیر می‌شوند و نتیجه بر حسب زور طرفین و شرایط و فرایندهای پیچیده‌ی آشوبناک بالاخره به یک سمت می‌چربد و نتیجه‌ای از آن بیرون می‌آید.

*منظورم از این نامعقول بودن این نیست که ایرانیان در سیاست روان‌پریش هستند و هیچ مبنای عقلانی ندارند، منظورم این است که عقل دوراندیشانه ندارند، تصمیمی می‌گیرند که در کوتاه مدت (بسیار کوتاه مدت) در راستای منافع‌شان به نظر می‌رسد اما در عمل باعث می‌شود در بلندمدت علیه منافع‌شان از آب در آید و دو قدم دورتر از نوک دماغ‌شان را نمی‌بینند.

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۳۱
احسان ابراهیمیان

چند مدت پیش دوباره کمی بین موسیقی‌های فولکلور چرخیدم، قبلا هم در باره حس خاص موسیقی فولکلور آذربایجان برای خودم نوشته بودم اما این بار کمی گسترده‌تر نگاه کردم. از شمال اروپا تا هند آنچه برای من عجیب بود این است که حتی در شاد‌ترین ریتم‌های این موسیقی‌ها، حس مبهم و گنگی از غم دریافت می‌کردم. من هیچ دانشی از موسیقی ندارم و موضوع را با یک دوست موزیسین عزیز (آرش هژیرآزاد) در میان گذاشتم و یکی دو نمونه از موسیقی‌های فولکلوری که گوش کرده بودم را فرستادم، تایید کرد که بله، گرچه ریتم این آهنگ‌ها تند و ظاهرا شاد است اما گام موسیقی آنها حس غم ایجاد می‌کند، ممکن است کسی از این آهنگها حس شادی بگیرد اما کم نیستند کسانی که حس غم نیز از آن دریافت کنند و از نظر فنی هم گام این موسیقی را معمولا درنغمه‌های غمگین استفاده می‌کنند. (البته تصریح کرد که موسیقی شرق دور معمولا چنین حس غمی ندارد)

با هم موافق بودیم که این احتمالا دلیلی جامعه‌شناختی دارد، تاریخ بشر هرگز تاریخ پر از صلح و شادی نبوده است، بنابر این نغمه‌هایی فراتر از نغمه‌های کوچه و بازار در دل تاریخ ماندگار می‌شدند که بازتابی از احساسات عام آن مردمان باشند و تم اصلی آن احساسات چیزی جز غم نبود، چنین می‌شود که حتی در میان نغمه‌های شاد آنها، نغمه‌ای ماندگار می‌شود که ته‌مایه‌ای از غم در آن احساس شود، درست مثل زندگی خودشان.

پ.ن1:این اجرای زیبا از یک نغمه فولکور خاص یونانی را بشنوید:

https://www.youtube.com/watch?v=dm1MWr0ZNdI

در یکی از کامنت‌های ابتدایی یک یونانی توضیح می‌دهد که درباره چه می‌خوانند.( چه قدر حال و هوای همان نغمه‌های ترکی را برایم دارد، شاید به خاطر همزیستی طولانی ترکان و یونانیان باشد)

پ.ن2: چند مدت پیش به پیشنهاد سارا کتاب قدرت اسطوره جوزف کمبل را خواندم، نگاه کمبل به اسطوره‌ها نیز چیزی شبیه این است، ما معمولا اسطوره‌ها را به صورت قصه‌هایی تخیلی از مردمان مجنون قدیمی می‌فهمیم، اما کمبل می‌گوید که اصلا مهم نیست واقعیت تاریخی این اسطوره‌ها چه بوده، مهم این است که این روایت‌ها به دلیلی که به روانشناسی آن جمعیت مربوط است، همه‌گیر شده و باقی مانده، و این راهی باز می‌کند که روان جمعی بشر آن زمان را بکاویم و آن را درک کنیم، داستان‌های اساطیر را نباید عینی تفسیر کرد، به محض این که بفهمید هر عنصر داستان اساطیری نماد و استعاره‌ای برای مفهومی است که همه آن را می‌شناسند، تازه در میابید که مضامین اسطوره‌های سرخ‌پوستی و مغولی و چینی و ایرانی و سامی اغلب یکسان است، آنها صرفا با نظام نمادین متفاوتی این قصه‌ها را تعریف کرده‌اند. ترغیب شدم بیشتر از کمبل بخوانم.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۰۱ ، ۲۲:۵۴
احسان ابراهیمیان

چند روز پیش این‌ها را جایی منتشر کردم و فکر کنم بودنش در اینجا نیز خالی از لطف نیست، با اندکی تغییر اینجا هم قرارشان می‌دهم:

 

چند روز پیش پدرم یه چیز جالبی میگفت که نمیدونم چه قدر از طریق شواهد تاریخی و روایی قابل استناده ولی منطق چند چیز مبهم رو برام خیلی روشنتر کرد، اونم این حرف بود که در صدر اسلام قسمت خیلی پررنگی از موضوع امر به معروف و نهی از منکر رو به حکومت بوده.

یعنی مردم باید حکومت رو به معروف امر کنن و از منکر نهی کنن و قسمت امر به معروف و نهی از منکر بین خود مردم اتفاقا اونقدر پررنگ نیست (گرچه صفر‌ هم نیست) اما بنی‌امیه این موضوع رو برعکس میکنه و میگه که حکومت که از جانب خداست شما کاری نداشته باشین بین خودتون این کار رو بکنید. به قولی قسمت امر به معروف و نهی از منکر حکومت رو حذف میکنه.

از جمله شواهد تاریخی که فی الحظه به ذهنم میاد اینه که عبدالملک مروان (از قویترین خلفای اموی هم عصر امام سجاد) تقریبا اولین آدمیه که همون اوایل خلافت میگه هر کسی منو به تقوای الهی امر کنه میکشمش (همینطور اولین خلیفه ایه که میگه من «خلیفه الله» یعنی جانشین خدا هستم در حالی که قبلا خلیفه معمولا معنی تولیحی خلیفه رسول الله یا جانشین پیامبر میداد)



بازم میگم نمیدونم چه قدر این حرف از نظر تاریخی دقیقه ولی چند تا چیز رو برام روشن میکنه، یکی اون احادیثی که میگن این موضوع امر به معروف و نهی از منکر خیلی مهمه و اگه نباشه دین و دنیاتون با هم به فنا میره، من همیشه تو زمینه امر به معروف بین مردم اینو میخوندم و میگفتم قسمت دین قبول ولی چرا دنیا؟ یعنی یه مکانیزم فراطبیعی هست که خدا پدر مردم رو تو همین دنیا در میاره که چرا امر به معروف نمیکنین؟ حالا می‌فهمم اگه تو زمینه امر به معروف حکومت اینو بخونم معنی داره، حکومتی که ازش انتقاد نشه و به نیکی امر نشه به حدی از ناکارآمدی میرسه که دنیای مردم رو هم خراب می‌کنه.


موضوع دومی که روشنتر میشه این جمله توی نامه امام حسین (ع) به محمد حنفیه است که میگه: من قیام نکردم مگر برای اصلاح کردن امت جدم و امر به معروف و نهی از منکر!

و خب توی زمینه نهی از منکر بین آدما این جمله خیلی معنی‌دار نبود برام، یعنی چی خب این حرف اصلا با زمینه تاریخی و سیاسی عاشورا سازگار نیست، چه ربطی داره؟ عاشورا اتفاق افتاده که من بغل دستی خودم رو امر به معروف و نهی از منکر کنم؟ ولی اتفاقا توی زمینه امر به معروف و نهی از منکر حکومت این حرف کاملا معنی داره و با زمینه تاریخی عاشورا هم کاملا میخونه.

از این گذشته این حرف که امام حسین قیام کرد تا ما امر به معروف و نهی از منکر کنیم حتی ترجمه دقیقی از اون فراز نامه نیست، اصل عبارت اینه:

اِنَّما خَرَجْتُ لِطَلَبِ الْاِصْلاحِ فِی اُمَّةِ جَدّی صلی الله علیه و آله اُریْدُ اَنْ آمُرَ بِالْمَعْرُوفِ وَ اَنْهی عَنِ الْمُنْکَرِ وَ اَسیْرُ بِسیرَةِ جَدّی وَ اَبی علی بن ابی طالِبٍ علیه السلام

که ترجمه‌اش با عربی دست و پا شکسته من میشه:
«من خروج [مطمئن نیستم معنیش دقیقا میشه قیام] کردم برای طلب اصلاح در امت جدم و همینطور می‌خواهم امر به معروف کنم و نهی از منکر نمایم به سیره جدم و پدرم علی ابن ابی طالب عمل کنم»

اولا کاری به معنای عام حرکتش برای جهانیان و الگو و اینا نداره و میگه «من میخوام امر‌ به معروف رو انجام بدم» و ثانیا این که با توجه به زمینه تاریخی و سیاسی ماجرا منظورش دقیقا و اختصاصا امر به معروف و نهی از منکر حکومته نه مردم! همین طور جاهای دیگه مثل خطبه منا امام حسین صریحا در بحث انتقاد از حکومت معاویه از لزوم امر به معروف و نهی از منکر در جامعه بزرگان و اصطلاحا نخبگان سیاسی اسلام حرف میزنه که مشخصا منظورش نهی از منکر حکومت بوده نه مردم.

پ.ن: پس این که بعضیا میگن عاشورا برای امر به معروف بوده که بعدش بدعت بی‌خودی مثل گشت ارشاد رو توجیه کنن نشون میده که اساسا نمی دونن عاشورا تو چه زمینه سیاسی اتفاق افتاده و این حرفشون بیشتر بازی توی زمین بنی امیه است تا امام حسین!

۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۰۱ ، ۰۱:۲۱
احسان ابراهیمیان

چند ماهی می‌شود که کتاب تاریخ سیاسی جهان اثر هولسلگ را شروع کرده‌ام، کتاب نسبتا قطور است و من هم بسیار کند پیش می‌روم، به این خاطر که کتاب کل اتفاقات هر 250 سال در همه جهان (از چین تا اروپا) را در حدود چهل پنجاه صفحه از هزار قبل از میلاد تا امروز نقل می‌کند و به همین خاطر چندان فرصت پرداختن به جزئیات را ندارد و من انبوهی ویکیپدیا می‌خوانم و از سایت جیاکرون دائم نقشه‌های تاریخی را بررسی می‌کنم تا شهودی بگیرم از این که کجا چه چیزی در جریان بوده است. دفاع و نوشتن پایان نامه هم فرایند خواندنم را کندتر کرده و فکر کنم هفت هشت ماهی هست که در حال خواندن آن هستم.

یک مورد خاص را با جزئیات بسیار بیشتری نگاه کردم آن هم روم بود، از زمان پادشاهی اولیه، تا جمهوری تا امپراتوری تا فروپاشی و بقای امپراتوری روم شرقی یا بیزانس. روم و اتفاقات آن تاثیر بسیار عمیق فرهنگی روی اروپا و کل جهان گذاشته است، خودم هم دقیق نمی‌دانم عمق این تاثیر تا کجاست اما چیزی در این بین توجهم را به خود جلب کرد آن هم تفاوت نوع کشورداری روم با هخامنشیان بود.

هخامنشیان گرچه نه اولین امپراتوری بودند و نه اولین ایرانیانی بودند که حکومت تشکیل دادند اما ظهور آنها تاثیر فکری عمیقی در جهان سیاسی آن روزگار داشت و یونانی‌ها را نیز به طرز عمیقی متاثر کرده بود. هخامنشیان امپراتوری خود را بر روی بقایای امپراتوری مادها و آشوری‌ها برپا کردند و بدون شک میراثدار تمدن آنها بودند اما نوع حکومت آنها به این شکل بود که هر منطقه را آباد کرده و رونق می‌بخشیدند و از رهگذر مالیاتی که وابسته به همین رونق اقتصادی بود، خزانه عظیمی به وجود آورده بودند که به فتوحات بیشتر و رونق بیشتر کمک می‌کرد. بر خلاف بسیاری از فروپاشی‌هایی که دیده‌ایم، حتی قبل از حمله اسکندر نیز هیچ نشانی از فروپاشی اقتصادی در سرزمین هخامنشیان وجود نداشت (در حالی که برای ساسانیان یا اشکانیان یا حتی خود امپراتوری روم غربی این چنین نبود، همه آنها قبل از فروپاشی نشانه‌های آشکاری از اضمحلال را در خود داشتند).

برای این که این رویکرد هخامنشیان را بهتر توضیح دهم باید روکرد مقابل آن را نیز بگویم: رویکرد توسعه طلبی روم. جمهوری و امپراتوری روم یک حکومت کاملا مرکزگرا با محوریت شهر رُم بود، همه فتوحاتی و تسخیرهایی که اتفاق می‌افتاد در نهایت باعث شکوه و جلال شهر رم می‌شد، سرزمین‌های اسپانیا و فرانسه امروزی بخش مهمی از تولیدات کشاورزی خود را به رم می‌فرستادند تا این شهر پر جمعیت را تامین کنند. اقتدار روم نیز مدیون ماشین جنگی بسیار کارآمد آن بود و اقتدار روم در دیگر نقاط کاملا یک اقتدار نظامی بود (بر خلاف هخامنشیان که اقتدار آنها تا حدی یک اقتدار روانی بود و کوروش یک استاد جنگ روانی محسوب می‌شد). در واقع جمعیت مردان شهر رم اولیه یک جمعیت سرباز-کشاورز بودند که به محض تصویب جنگ از سوی سنا همگی شمشیر به دست گرفته و به جنگ می‌رفتند و احتمالا به همین دلیل بود که توانستند از دشمن هولناکی مثل کارتاژ عبور کنند با وجود این که در جنگ‌های بسیاری قبلا از کارتاژ شکست خورده بودند اما هر بار توان تجهیز سپاه و تدارک یک جنگ را داشتند.

تصور می‌کنم این رویکرد رومیان همان امپریالیسم است. در واقع خود واژه imperium یک واژه لاتین است، نوعی قدرت سیاسی که یک شهروند رم آن را داشت و به معنی «توانایی فرمان دادن» بود که می‌توانست توسط سنا یا مراجع دیگری به یک شخص اعطا شود، و کلمه imperator دقیقا یعنی کسی که می‌تواند فرمان دهد یا به عبارت خودمان فرمانده که این واژه همان واژه «امپراتور» خودمان است که بعدا در انگلیسی هم ریشه لغت emperor  به معنی امپراتور می‌شود. القصه به نظر میرسد ادعای آنهایی که معتقدند غرب یک رویکرد امپریالیستی به باقی جهان دارد این است که غرب دقیقا همینطور رفتار می‌کند با این تفاوت که این بار «شهر رم» در کار نیست و کلیت غرب است که بقیه نقاط جهان را تخریب و از آن تغذیه می‌کند تا حدود ده درصد جمعیت جهان (آنهایی که در غرب ساکن هستند) در رفاه کامل باشند.

اگر این ادعا (که غرب امپریالیست است) درست باشد نکته جالبی در آن نهفته است، به نظر می‌رسد دموکراسی‌های قدرتمند تمایل دارند در برابر دیگر ملل رویکرد امپریالیستی داشته باشند، یک خودشیفتگی مردمی که به حکومت آنها اجازه و مشروعیت می‌دهد تا به قیمت نابودی دیگر ملل، خود آنها را تامین کرده و به رفاه برساند. احتمالا به همین دلیل هم هست که بعضا می‌شنوم که حکومت هخامنشیان بیشتر مختصات یک حکومت جهانی را داشت تا حکومت رومیان، حکومتی که توان برقراری صلح و آرامشی پایدار در تمام دنیا را دارد. نمی‌دانم و در موضوعات سیاسی بی‌سوادم ولی فعلا ایده اولیه‌اش را در ذهنم می‌کارم.

پ.ن1: منظورم از غرب یک مفهوم جغرافیایی نیست، استرالیا و نیوزلند هم کمابیش جز جهان غرب محسوب می‌شوند.

پ.ن2: یک شباهت جالب دیگر بین غرب امروز و روم دیروز این است که در دنیای روم باستان ساکنان دیگر نواحی امپراتوری روم سر از پا نمی‌شناختند تا شهروند رُم محوسب شوند و این امتیازی بس بزرگ محسوب می‌شد، درست مثل الان که ما سر از پا نمی‌شناسیم تا شهروندی غرب را داشته باشیم.

پ.ن3: این حرفها را نه از روی تعصب به هخامنشیان نوشته ام، در واقع به نظرم ایرانیان نیز نباید از این قضیه احساس غرور کنند! هخامنشیان یک سلسله از درون ایل پارس (که باز ایل پارس هم به هیچ وجه نیای ما ایرانیان نیست بلکه ایل کوچکی در نزدیکی شیراز بود) برخاستند و به نواحی بزرگی حکومت کردند، نه اجداد ما محسوب می‌شوند و نه پدران ما و نه ربطی به ما دارند. به همین خاطر نمی‌گویم تقابل رومیان و ایرانیان بلکه می‌گویم تقابل رومیان و هخامنشیان. در واقع به نظر حتی ساسانیان نیز ابدا شبیه هخامنشیان حکومت نکردند و بیشتر اقتدارگرا بودند.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۰۱ ، ۱۵:۳۱
احسان ابراهیمیان

چند ماه قبل دوستی برای من مثالی بسیار جالب فرستاد که نشان میداد آمارِ پدیده‌های نادر بسیار عجیب و خلاف شهود است. آدمهای عادی معمولا راجع به خودِ آمار نیز شهود خوبی ندارند اما پدیده‌های نادر حتی آمار عجیبتری نیز دارند، برای مثال در آن مورد بررسی کرده بود که افزایش مقدار بسیار کم سطح آبها می‌تواند آمار سیل‌آبهایی که هر 500 سال یک بار ممکن بود رخ دهند را ده برابر کند!

 

من اینجا می‌خواهم مورد جالبی را بررسی کنم، با یک گشت و گذار ساده در ویکیپدیا هم می‌توانید ببینید که تعداد نوابغ مرد در طول تاریخ بسی بیشتر از نوابغ زن بوده است. این موضوع در طول تاریخ هم دستآویزی برای مردان بوده که نشان دهند مردان از زنان تواندمندتر هستند اما اخیرا بسیاری گوشزد می‌کنند که عدم وجود یا کمبود نوابغ زن بیشتر دلایل اجتماعی دارد تا کمبود توانایی ذاتی زنان، زنی که 8 شکم زاییده و بچه داری میکند چطور می‌تواند در یک مسئله ریاضی عمیق شود؟ اما حالا می‌خواهم بگویم جدایی از این بحث شرایط زندگی و تبعیض‌های جنسیتی، حتی اگر شرایط مردان و زنان عینا یکسان بود باز هم تفاوت جمعیت زنان و مردان نابغه هیچ چیزی راجع به میانگین هوش به ما نمی‌گوید.

 

یک فرضیه وجود دارد که طبق آن جنس نر اغلب واریانس یا انحراف از معیار بیشتری در صفات خود دارند. برای مثال حتی اگر میانگین خشونت نر و ماده یکسان باشد، تعداد نرهای بسیار خشن و نرهای بسیار آرام بیشتر از تعداد ماده بسیار خشن و ماده بسیار آرام است. یک مثال جنجالی و بحث شده راجع به این موضوع واریانس IQ است، اغلب مطالعات نشان می‌دهند که میانگین هوش زنان و مردان یکسان است اما هستند مطالعاتی که نشان می‌دهند واریانس هوش مردان بیشتر از زنان است. برای اطلاعات بیشتر این لینک ویکپدیا را بخوانید. در همان لینک جایی توضیح میدهد که یک متا-آنالیز (مطالعه مطالعات!!) نشان داده که گرچه بین مطالعات مختلف نسبت انحراف از معیار هوش مردان به زنان متغیر بوده اما میانگین آن حدود 1.07 است.

 

خب حالا بیاید دنیایی آرمانی را فرض کنیم که زنان و مردان مثل هم زندگی میکنن و فرهنگ و سبک زندگی یکسانی دارند و همچنین مطالعه بالا همچنان برقرار است و نسبت انحراف از معیار هوش مردان به زنان برابر 1.07 است. برای سادگی میانگین هوشی را 100 و واریانس آن را 15 برای مردان و 14 برای زنان در نظر میگیرم و فرض کنید توزیع IQ نرمال است. بیاید اول جمعیت بالای ضریب هوشی 115 را در نظر بگیریم. در این صورت 16 درصد مردان و 14 درصد زنان در این جمعیت جا میگیرند که تفاوت زیادی نیست. اما ضریب هوشی بالای 115 چندان نابغه حساب نمی‌شوند.

 

ولی اگر جمعیت زنان و مردانی را حساب کنیم که ضریب هوشی آنها بالاتر از 140 است گرچه کمتر از 0.4 درصد جمعیت هستند اما مردان باهوشتر از 140 تقریبا 2 برابر زنان باهوشتر از 140 هستند. وضعیت در مورد نوابغی که ضریب هوشی آنها بزرگتر از 156 باشد وخیم‌تر هم می‌شود، اینها نوابغی هستند که از ده هزار نفر یک نفر چنین هوشی دارند، جمعیت مردان در این ضریب هوشی بیش از 3 برابر جمعیت زنان در این ضریب هوشی است. در نهایت اگر نوابغ یک در میلیون (171) را حساب کنیم، جمعیت مردان تقریبا 6 برابر جمعیت زنان است. (قاعدتا این هنوز توضیح نمی‌دهد که جمعیت زنان برنده فیلدز ریاضی اینقدر کم است، اینجا به گمانم همان عوامل اجتماعی دخیل هستند)

 

مشکل اینجا حتی بدتر می‌شود که ما فقط یک سمت پدیده‌های نادر را نگاه می‌کنیم و نمی‌بینیم که جمعیت عقب‌مانده‌های ذهنی و شکست خورده مردان هم بسی بیشتر از عقب‌مانده ذهنی زنان است، نوابغ و موفق‌ها همیشه با سر وصدای بسیار زیاد دیده می‌شوند در مقابل عقب‌مانده ذهنی یا شکست‌خورده‌ها کاملا نادیده گرفته می‌شوند. جمعیت مردان زندانی (انتهای طیف ناموفق ‌‌‌‌‌‌ها) هم بسیار بیشتر از زنان زندانی است اما کسی نمی‌گوید مردان ذاتا خلافکارتر یا ناموفقتر هستند چون ما اصولا آن‌ها را بررسی نمیکنیم و این آمار را خراب می‌کند. به همین جهت نگاه کردن به پدیده‌های نادر نوابغ این توهم را به وجود می‌آید که مردان باهوش‌تر هستند در حالی که این یک خطای محاسباتی است و برای پی بردن به آمار یک جمعیت باید کل جمعیت را بررسی کرد نه پدیده‌های نادر آن جمعیت، این کار گول زننده است.

 

در کل پدیده‌های نادر به شدت به بعضی پارامتر‌های دیگر توزیع حساس هستند و اندکی تغییر در آنها می‌تواند باعث تغییر قابل توجه تعداد پدیده‌های نادر شود.

 

پ.ن: ظاهرا این موضوع هنوز باز است که آیا وارایانس هوش نر و ماده در انسان متفاوت است یا نه اما موضوع بحث من ابدا این نیست، صرفا میخواستم ببینیم که پدیده‌های نادر گرچه احتمالا حقایقی را بازگو میکند اما ابدا معیار خوبی برای قضاوت درباره آمار کلی یک جمعیت نیست و رفتار بسیار خلاف شهودی دارد، همینطور دفعه بعدی که شنیدید: میانگین دمای کره زمین ۲ درجه زیاد شده, نگویید که پووف دو درجه که چیزی نیست، همین دو درجه می‌تواند آمار پدیده‌های مخرب نادر را افزایش دهد.

۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۰۱ ، ۱۰:۰۷
احسان ابراهیمیان

قریب به صد سال پیش نخست وزیر ایران محمدعلی فروغی بود، می‌توانید نوکر انگلیس خطابش کنید یا فراماسون کثیف ولی نمی‌توانید انکار کنید که او یکی از تاثیرگذارترین ایرانیان صده اخیر بود که نه تنها در سیاست خبره بود و دور از انصاف نیست اگر بگوییم عمده کارآمدی و نکات مثبت حکومت پهلوی اول مدیون حضور چون اویی در جایگاه نخست وزیری بود و کمابیش هم در انتقال قدرت از پهلوی اول به دوم، تمامیت ارضی ایران را نجات داد، بلکه ادیب بی‌نظیری هم بود که تصحیح کلیات سعدی‌اش هنوز دست به دست می‌شود و ترجمه «سیر حکمت در اروپا»اش هنوز خواندنی است و گواه همه بر فرهیختگی و تسلط و تاثیرگذاری‌اش بر ادب فارسی بود.

 

امروز اما کسی رئیس جمهور شده که نه تنها تلفظ صحیح واژه‌های پرکابرد سیاست را هم بلد نیست، بلکه حتی جمله‌هایش به ندرت به فعل ختم می‌شود و قادر به ادای درست آنها نیست، در سیاست هم که به نظرم حتی مقایسه‌اش با فروغی اجحاف در حق فروغی است!

 

چه شد که در این صد سال از چون اویی به چنینی رسیدیم؟

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۰۰ ، ۱۱:۴۱
احسان ابراهیمیان

گرچه تصورم این است که حتی با تایید صلاحت‌های دست و دل بازانه شورای نگهبان، شور خاصی در قشر خاکستری برای رای دادن وجود نداشت و احتمالا خیلی زیاد در این انتخابات خسته کننده (که بیشتر به انتصابات شباهت دارد) کاندیدایی اصولگرا برنده می شُد، به هر جهت این نوشته ای که جعفر شیرعلی نیا در تلگرامش نوشته نشان می دهد که شورای نگهبان کاملا به قول ماشین لرنینگ کارها به خوبی train شده است و جای هیچ احتمال ریسکی باقی نگذاشته:

 

 

در انتخابات ریاست‌جمهوری سال ۷۲
کمتر از ۱۷ میلیون نفر در انتخابات شرکت کردند.
چهار سال بعد، در انتخابات سال ۷۶، نزدیک به ۳۰ میلیون نفر در انتخابات شرکت کردند.
آرای خاتمی حدود دو برابر منتخب دوره‌ی پیش بود و حدود ۴ میلیون رای بیش از کل مشارکت سال ۷۲ تنها به خاتمی رسید.

خاتمی در شرایطی پیروز شد که از ماه‌ها پیش از انتخابات، کمتر کسی در ریاست‌جمهوری رقیب او تردید داشت. در آن انتخابات حتی برخی از اعضای شورای نگهبان آشکارا از رقیب خاتمی حمایت کردند.

سال ۷۷، یک سال بعد از انتخابات ریاست‌جمهوری، بنا بود انتخابات خبرگان رهبری برگزار شود.
هاشمی رفسنجانی در خاطرات روز ۱۷ مرداد ۱۳۷۷ نوشته که احمد جنتی، دبیر شورای نگهبان، به او گفته است: «نیازی به تبلیغ زیاد و رقابت و وسعت حضور مردم در پای صندوق‌های رای نیست.» و گفت کاش این کار در انتخابات ریاست‌جمهوری سال ۷۶ هم نشده بود.
(در جستجوی مصلحت، ص ۳۲۹)

 

 

پ.ن: جعفر شیرعلی نیا را دنبال کنید، در میان اسناد و خاطره ها و روایت‌های کاملا قابل استناد چیزهای جالبی پیدا می کند.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۰۰ ، ۱۰:۲۵
احسان ابراهیمیان

آقا بالاخره تکلیف ما را مشخص کنید، بی بی سی فارسی در خدمت جمهوری اسلامی است یا دشمن آن؟

 

پی نوشت: از من بپرسید این دو تصویر بیش از این که نمایانگر بی خردی توییت کنندگان باشد، نشانگر یک جامعه به شدت دو قطبی است، چیزی که به نظر من دشمن این آب و خاک در صورت وجود باید تمام تلاشش را به کار ببندد تا به آن دامن بزند، جامعه دو پاره و دو قطبی جامعه‌ای است که توان گفت و گو را از دست داده و همه چیز را با پرچم «با مایی یا بر علیه ما» تحلیل می‌کند، این جامعه را به راحتی می‌توان فتح کرد. در این جامعه همه سفید و سیاه تصویر می‌شوند، عادل فردوسی پور از نظر عده ای کاملا سفید است چون از برنامه شبکه سه اخراج شده، از نظر عده ای کاملا سیاه است چون بیست سال با صدا و سیمای ج.ا همکاری کرده است! بی بی سی فارسی از نظر عده ای دشمن دیرینه جمهوری اسلامی است و از نظر عده ای دیگر آیت الله بی بی سی! هیچ جایی در میانه وجود ندارد.

 

من این توصویر دو قطبی را در ابتدای انقلاب درک می کردم، مثلا عده ای آیت الله شریعت مداری را صرفا به خاطر همکاری مقطعی با شاه جزو دسته ستمکاران قلمداد می کردند (یا حتی دکتر حسابی را «سگ رضاخان» عنوان میکردند) اما این که چهل سال بعد همچنان چنین دو قطبی‌هایی با شدت برقرار است را هنوز نمی فهمم!

 

پی نوشت دو: اگر دل در گرو چنین دو قطبی هایی دارید باید بگوییم این دو قطبی ها بی برو برگرد احمقانه اند! دنیا خاکستری‌تر از دوقطبی‌های سیاه و سفید است. مسیح علی نژادها و حسین شریعت مداری ها از این دو قطبی کاسبی می کنند اما شما که نه!

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۹ ، ۰۹:۵۲
احسان ابراهیمیان

پیش نوشت: چه اهمیتی دارد در میانه این اوضاع نابسامان مملکت از جایزه‌ای حرف بزنیم که در آنسوی زمین که به پیرمردی اعطا شده؟ راستش را بخواهید در این اوضاع که در حال تماشای کوچکتر شدن هرروزه سفره‌مان هستیم و نمی‌دانیم تا کجا قرار است پیش برود و همه صداها در گلو شکسته و قداره‌بندها هر مخالفی را ساکت کرده‌اند و راهی جز صبر با خار در چشم و استخوان در حلقوم باقی نگذاشته‌اند، تنها چیزی که کمی مرحم می‌شود همین دنیای علم و دانش است، حداقل حرف زدن راجع به قوانین لایتغیر عالم در این دریای طوفانی شبیه تکه چوبی است که می‌توان لختی به آن آویخت و دل را به ثبات آن خوش کرد.

ظاهرا نوبل امسال کاملا به سیاه‌چاله تعلق داشت، نیمی از آن به دو محققی اعطا شد که نشان داده بودند در مرکز کهکشان راه شیری یک «جرم سیاه بسیار فشرده ابرپرجرم» قرار دارد، اما نیم دیگر بحث برانگیز آن به پنروز اعطا شد، پنروزی که من به دلیل تعلقش خاطرش به انگیزه‌های فلسفیِ علم بسیار دوستش می‌دارم اما به نظرم این نوبل خارج از مشی همیشه کمیته نوبل بود. دلیل اعطای جایزه به پنروز اثبات ریاضی بود که پنروز انجام داده بود و نشان می‌داد که نسبیت عام به سیاه‌چاله‌ها اجازه تشکیل می‌دهد. پیش از این مردم احتمال می‌دادند که شاید سیاه‌چاله‌ها اصلا امکان تشکیل نداشته باشند و مکانیزمی در نسبیت عام وجود داشته باشد که نشان بدهد سیاه‌چاله نمی‌تواند تشکیل شود اما پنروز با اثباتی ریاضی نشان داد چنین امیدی واهی است و سیاه‌چاله‌ها به عنوان یکی از جواب‌های بسیار ساده و بسیار عجیب نسبیت عام به راحتی در چارچوب نسبیت عام تشکیل می‌شوند.

از سوی دیگر کمیته نوبل همیشه به کاری نوبل می‌داد که با یک تایید آزمایشگاهی همراه باشد، برای مثال نسبیت عام اینشتین که در آن زمان چندان محتوی تجربی قابل توجهی نداشت لایق نوبل تشخیص داده نشد اما اینشتین به خاطر اثر فوتوالکتریک نوبل گرفت، یا فاینمن و شویینگر و توماناگا تنها پس از این نوبل گرفتند که نتیجه روش بازبهنجارش آنها در آزمایشگاه تایید شد ، یا هیگز چهل سال پس از پیشبینی‌اش نوبل گرفت چون همین قدر طول کشید تا بوزون هیگز در سرن دیده شود و .... شاید بگویید که خُب، پنروز هم سیاه‌چاله را پیشبینی کرده بود آن دو نفر دیگر نشان دادند که در مرکز کهکشان ما سیاه چاله وجود دارد، ولی چرا کمیته نوبل اعلام کرده آن جایزه را به خاطر نشان دادن وجود یک جرم «بسیار فشرده ابر پرجرم» اعطا کرده و نه به خاطر «سیاه‌چاله» ؟ احتمالا به این دلیل که هنوز باور ندارد که سیاه‌چاله کشف شده است. از طرف دیگر کار پنروز واقعا یک اثبات ریاضی بود و کمیته نوبل هم در مورد پنروز از لفظ «کشف» استفاده کرده: «به خاطر کشف این که سیاه‌چاله پیش‌بینی محکمی از نسبیت عام است». اگر کمیته نوبل دیدگاه افلاطونی پنروز را داشت مشکلی با استفاده از این لفظ نداشتم، خود پنروز یک افلاطونی دو آتشه است و از نظر او اثبات‌های ریاضی مستقل از کشف یا عدم کشف آنها توسط انسانها وجود دارند، تنها هنگام اثبات کشف می‌شوند و به همین معنی یک اثبات ریاضی هم در واقع یک اکتشاف است. اما کمیته نوبل قطعا چنین دیدگاهی ندارد وگرنه می‌توانست به دانشمندان نظریه ریسمان و انبوهی کار نظری دیگر در فیزیک هم جایزه نوبل بدهند، حتی خود هاوکینگ هم با این منطق باید مشمول دریافت این جایزه می‌شد که نشد.

این نوبل برای برخی دیگر هم عجیب بود که من اول با آنها احساس همدلی کردم اما بعدا بیشتر که دقیق شدم دیدم ابدا با آنها همدل نیستم. آنها به این دلیل اعتراض داشتند که پنروز جدیدا جزو مروجین شبه علم شده و در مورد آگاهی انبوهی نظریه مزخرف داده است. بعد هم بیدار باش داده‌اند که آی جماعت مراقب باشید پا را از حوزه تخصصی خودتان فراتر نگذارید که به مزخرفگویی دچار خواهید شد، حتی اگر ریاضی-فیزیکدانی کارکشته چون پنروز باشید. من با این ایده موافق نیستم، اولا قبلا هم بسیار نوشته‌ام که نباید ایده‌ها را صرفا بر مبنای شبه‌علم بودن (یا دقیقا درون علم نبودن) آنها کنار گذاشت، تا زمانی که کسی قواعد مباحثه را رعایت کند ، به این معنی که انتقاد بشنود و پاسخ دهد اتفاق بدی نیافتاده، اتفاق بد آنجایی است که این مکالمه قطع شود. اصلا من از بیخ هم موضوع شبه علم را نمی‌فهمم، لازم نیست برای مبارزه با رمالی و اختربینی، تمایزی غیرطبیعی و بی‌معنی مثل تمایز علم و شبه‌علم ایجاد کنیم و تمام شبه‌علم را یکسره خط بزنیم، مشکل رمالی و اختربینی صرفا این نیست که در اردوگاه علم نیستند. ثانیا اتفاقا به نظر من این بسیار خجسته است که متخصصان پا از تخصص‌شان بیرون بگذارند، این تخصص‌زدگی آفت جان علم جدید شده و ما گله گله حوزه‌های تخصصی داریم که بی‌خبر از هم پیش می‌روند و نهایتا نمی‌توانیم از این ادعا دفاع کنیم که علم جدید تصویری یکپارچه از جهان در اختیار ما می‌گذارد! کدام تصویر یکپارچه وقتی همه فقط از نقطه نظر باریک تخصص‌شان به دنیا می‌نگرند؟ علم بنا بود تصویری یکپارچه از جهان ارائه کند و به نظر من پنروز جزو معدود دانشمندانی است که هنوز به چنین ایده‌ای پایبند است هر چند در مورد آگاهی مزخرف گفته باشد اما انگیزه‌های او بسیار مهم‌اند و به نظرم باقی متخصصان هم باید با رعایت احتیاط به موضوعات همدیگر وارد شوند، تصویر یکپارچه چیزی است که اگر علم آن را جدی نگیرد مثل ساختمانی که هر دیوار آن برای خودش ساخته شده نهایتا فروخواهد ریخت.

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۹ ، ۲۱:۴۳
احسان ابراهیمیان

ما اغلب یه تصور نادرست از شناخت و یادگیری داریم: «شناختن و یاد گرفتن یک فعالیت نیست، یه امر انفعالیه که ما توش منفعل یک گوشه نشستیم و صرفا تماشاچی ورود اطلاعات به مغزمون هستیم». این تصور با واقعیت فاصله داره، واقعیت اینه که شناختن یک فعالیته و ما منفعل نیستیم و به جاش فعالانه در فرایند شناختن درگیر هستیم*. ما با موضوع شناخت وارد برهمکنش می‌شیم، انگولکش می‌کنیم واکنشش رو تماشا میکنیم بر اساس واکنشش یه تئوری براش میسازیم که به احتمال زیاد نادرسته و بعد یه انگولک دیگه میکنیم تا واکنشش رو پیشیبینی کنیم و تئوریمون رو بهتر کنیم و ... دستگاه شناختی ما اینطوری کار می کنه. به همین خاطره که توی ریاضی و فیزیک تمرین حل کردن نقش اساسی و حیاتی داره، به همین خاطره برای فهمیدن نجاری باید نجاری کرد و برای یاد گرفتن موسیقی باید موسیقی زد، برای یاد گرفتن تجارت باید تجارت کرد و برای یاد گرفتن رابطه باید وارد رابطه شد. توی این تصویر اغلب چیزی که ما اسمشو میذاریم «خطای شناختی» در واقع میانبرهای مغز برای شناختن سریع هستن که معمولا خیلی موثرتر و سریع‌تر از فرایند استنتاج منطقی ما رو به شناخت می‌رسونن هرچند این سرعت زیادشون به بهای از دست رفتن دقت به دست میاد. کتاب خوندن به طور کلی می تونه یه دید کلی از موضوع بده اما نهایتا شناخت دقیق و عمیق با وارد برهمکنش شدن با موضوع شناخت به دست میاد نه با کتاب خوندن به همین خاطر هم هست که حافظ میگه:

 

ای که به تقریر و بیان دم زنی از عشق

ما با تو نداریم سخن، خیر و سلامت

این تصویر اما چند تا پیامد داره: اولا بخش اساسی این تصویر اینم هست که شناخت ما در واقع یه سری مسیرهای عصبی توی مغز ما هستند که هر چه بیشتر با موضوع درگیر بشیم اون مسیرها عمیقتر میشن و دفعه بعدی استفاده از اونها راحتتر میشه. برای همینه که شب امتحان خوندن فایده نداره، شما باید قبل از شب امتحان مسیرها رو تسهیل کرده باشید و موضوع توی مغزتون خیس خورده باشه. واکنش سریع و مناسب رو کسی میده که تجربه خوبی داره، سوال خوب سر کلاس رو دانشجویی میپرسه که ذهنش قبلا درگیر موضوع شده نه کسی که اولین باره میشنوه و نه کسی که باهوشه.

ثانیا اشتباه کردن جزئی از فرایند شناخته، ما بدون اشتباه کردن نمی تونیم به شناخت درست برسیم. اینشتین برای این که معادلات درست نسبیت عام رو پیدا کنه بارها معادلات اشتباهی نوشته بود و اشتباهاتش بودن که اونو به سمت معادلات درست راهنمایی کردن، حافظ احتمالا کلی شعر مزخرف هم گفته که ما ندیدیمشون و اشعار بدش بوده که اونو به سمت اشعار خوبش هدایت کرده، تاجرهای موفق بارها ورشکست شدن و همین ورشستگی‌ها بنای موفقیتشون رو درست کردن و دانشجوهای خوب بارها تمرینها رو اشتباه حل کردن و توی امتحان اشتباه کردن و این اشتباهات باعث درک درست از مبحث میشن، مقاله های خیلی خوب بارها قبلا نوشته پاره شده و به سطل آشغال ریخته شدن تا اون مقاله نهایی فوق العاده بیرون بیاد، قصه ادیسون و لامپش هم که مشهوره، اشتباه کردن جز ضروری فرایند شناخته و بدون اون شناخت و موفقیت ممکن نیست. اما باید ازشون درس گرفت، خفن بودن ما انسانها اینه که تجربه ها مون تجمعی هستند، به این معنی که ما میتونیم از تجربه های دیگران استفاده کنیم و مثلا به جای این که سه ماه وقت بگذاریم تا یه مسئله رو حل کنیم میتونیم از کسی که قبلا اون مسئله رو حل کرده کمک بگیریم تا توی نیم ساعت حلش کنیم، البته حتی این هم مستلزم اینه که ما حداقل یکی دو ساعت روی مسئله فکر کرده باشیم و یکی دو تا اشتباه کرده باشیم برای حلش وگرنه جواب اون آدم به درد ما نمی‌خوره چون اصلا ذهن درگیر نشده با اون مسئله، این در مورد کتاب خوندن هم صادقه، کتاب به درد کسی میخوره که ذهنش آماده اون موضوع باشه.


با توجه به اینایی که گفتم اون تصور ایده‌آلگرایانه از ابرانسان‌های خطاناپذیر رو باید ریخت توی جوب آب، اگه کسی بخواد کاری بکنه (مخصوصا اگه کسی قبلا اون کار رو نکرده) چاره‌ای نیست جز این که وارد فرایند آزمون و اشتباه و درس از اشتباه بشه، این اشتباه نیست که ترسناکه، توی اشتباهات همیشه درسهای ارزشمندی هست که برای آدم تیزهوش هیجان‌انگیزه، چیزی که ترسناکه جمود و یخ زدن مغزه، یخ زدن مغز هم این طوری اتفاق میافته که ما هیچ وقت اشتباهمون رو قبول نمی‌کنیم و ازش درس نمی‌گیریم در نتیجه دیگه دانش ما در مغز ما منجمد میشه.

خلاصه این که «اشتباه کردن راه رسیدن به موفقیته» صرفا یه شعار نخ نما نیست، ساز و کار جهانه و ازش گریزی نیست، تنها راه رسیدن به چیزی که میخواید انجام دادن و اشتباه کردنه.

 

*این تیکه رو از کتاب روانشناسی تحلیل اطلاعات دزدیدم، اونجا میگفت که نه تنها شناخت بلکه حتی ادراک هم یه فرایند انفعالی نیست و دستگاه شناختی ما فعالانه در فرایند ادراک نقش داره و بیت‌های حسی رو تا رسیدن به مغز دستکاری میکنه.

 

پ.ن1: بچه به همین خاطر بازیگوشه، اون داره سعی می کنه جهان رو بشناسه، بین حیوانات هم اونایی که باهوشترن بازی‌گوشتر هستند.

پ.ن2: این نوشته شاید بیشتر خطاب به خودم باشه که با اشتباهاتم مهربون باشم.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۹ ، ۱۰:۳۹
احسان ابراهیمیان