پی‌آمد

پی‌آمدِ آنچه بر من می‌گذرد

پی‌آمد

پی‌آمدِ آنچه بر من می‌گذرد

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

اکثر مورخان دیندار قدیمی روایت پرحرارتی از تاریخ ارائه می‌دهند که به آن salvation history یا تاریخ رستگاری/رهایی می‌گویند. ایده اصلی این است که بشر پیش از ظهور آن دین در وضعیت عمیقا نامطلوبی دست و پا می‌زده و بعد از ظهور آن دین به سعادت و رستگاری رسیده است. گرچه پیشینه تاریخ رهایی بسیار قدیمی‌ست اما در مسیحیت یک نمونه کلاسیک از آن را می‌توان یافت: گناه نخستین، که از پس هبوت انسان از باغ عدن تا امروز گریبانش را گرفته بود، بالاخره با مصلوب شدن عیسی بخشیده شد و بشری که پیش آن امکان رستگاری نداشت حالا می‌توانست آمرزیده و رستگار به بهشت داخل شود. در اسلام هم تضاد بین دوران جاهلیت و پس از آن را می‌توان نوعی تاریخ رهایی مخصوص اعراب دانست که به راحتی با جست و جوی کلیدواژه «جاهلیت» در نهج‌البلاغه می‌توانید نمونه‌هایی از آن را بیابید.

 

تاریخی رهایی با دو سوگیری کاملا متضاد نسبت به دو برهه تاریخی همراه است، یکی سوگیری بسیار منفی نسبت به تاریخ بلافصل پیش از ظهور دین، دیگری سوگیری بسیار مثبت درباره دوران بعد از ظهور دین، در واقع فقط با این کار می‌توان آن برهه تاریخی را به صورت یک تاریخ رهایی تصویر کرد. در مورد اسلام با توجه به این که تاریخ رهایی بیشتر ناظر به اعراب است، از یک سو با تصویر اسفبار اعراب جاهلی رو به رو هستیم (که جمله «عرب سوسمارخوار» طنینی از آن دوره است) و از یک سو حماسه‌سرایی در مورد موفقیت‌های خیره کننده اعراب پس از اسلام، یعنی فتوحات اسلامی، که به احتمال زیاد هر دو بسیار اغراق شده هستند. به خصوص در مورد فتوحات، تاکید بر ویژگی‌های درونی و ذاتی مسلمانان به جای مطرح کردن زمینه خاص گسترش اسلام نقش حیاتی میابد تا گسترش اسلام را نتیجه ایمان راسخ مسلمانان صدر اسلام  تصویر کند که با آموزه‌های راستین پیامبر تعلیم دیده بودند و شمشیر می‌زدند.

 

 برای مثال می‌دانیم که ظهور اسلام با تغییرات آب و هوایی دوران باستان متاخر همراه شد (به یاد بیاورید که خشک شدن دریاچه ساوه جزو علامت‌های به دنیا آمدن پیامبر است، علامت دیگر، یعنی آسیب بنای طاق کسری، هم می‌توانست از فرونشست زمین حاصل شده باشد) و خود آن تغییرات اقلیمی باعث تغییرات سیاسی شد که نتیجه‌اش بحران قدرت عمیق دربار ساسانی بود: کودتاهای خونینی که تنها بازمانده آن نوه هشت ساله خسروپرویز، یعنی یزدگرد سوم بود و شیرازه قدرت ساسانیان را از هم گسست. ظهور اسلام در این شرایط باعث شد که بسیاری از حکمرانان ایرانی محلی، حتی بدون دخالت نظامی اعراب حجاز جزئی از امپراطوری نوظهور اسلامی شوند و به آن بپیوندند*. با این همه مورخین مسلمان سده‌های آتی با به کلی نادیده گرفتن این زمینه‌ها، از «فتوحات» صحبت کردند که با نیروی ایمان مسلمانانِ هدایت شده توسط پیامبر به موفقیت رسید. ما امروز می‌دانیم که این تصویر «فتوحات» بسیار اغراق‌آمیز است، اگر فتوحات مسلمانان مثل فتوحات مغولان یا اسکندر بود و با انگیزه‌های دینی ( برای رهایی ایرانیان از ستم ساسانی و دعوت آنها به اسلام) بود، چرا تا زمان خلیفه دهم (حداقل 4 نسل بعد از پیامبر) همچنان سکه‌هایی در ایران ضرب می‌شد که پشت آنها آتش مقدس زرتشتی نقش بسته؟ مگر نه این که مغول‌ها و اسکندر هر دو بلافاصله بعد از فتح ایران سکه‌های مخصوص خودشان را ضرب کردند؟ (درباره سکه‌های عربی-ساسانی بخوانید). 

 

در مورد اسلام این تاریخ رهایی احتمالا به صورت ناخودآگاه اینگونه ثبت شد و بعید میدانم مورخان آن دوران عامدانه دروغ گفته باشند، نکته اینجاست که این تاریخ رهایی معمولا به فاصله حداقل صد تا دویست سال (حدقل سه تا ده نسل!) از شاهدان عینی وقایع نوشته می‌شوند، در زمانی که آن دین در اوج قرار دارند و تاریخ شفاهی شکل گرفته از آن رویدادها اغلب بسیار معوج و اغراق آمیز شده و بیشتر مبتنی بر حماسه‌سرایی درباره برتری ذاتی اسلاف مسلمان است تا آنچه در واقعیت رخ داده، تصویر مسلمانان فاتحِ صدر اسلام اینگونه به وجود می‌آید.

 

اما یک نمونه بسیار متاخر از تاریخ رهایی، تاریخ غرب است. شکی نیست که روزگار معاصر ما از جنبه‌های بنیادینی با گذشته خود متفاوت است و شکی نیست که این تغییرات عظیم پس از انقلاب صنعتی اروپا و جهش بزرگ (معجزه اروپایی) رخ داد، زمانی که برای اولین بار در تاریخ بشر، چین و هند دیگر سهم اصلی تولید ثروت جهان را نداشتند و تولید صنعتی غرب با اختلافی فاحش از بقیه نقاط جهان پیشی گرفت و باعث افزایش چشمگیر سطح رفاه شد (درباره great divergence بخوانید). با وجود این که این بار رویدادها کاملا ثبت می‌شدند اما باز هم یک تاریخ رهایی حول این جهش شکل گرفت، تاریخی که عصر قبل با عنوان قرون وسطی، دوره‌ای پر از سیاهی و تاریکی غرق در خرافات مذهبی و بدون هیچ پیشرفت علمی تصویر می‌کرد و دوره پس از آن دوره دائمی اکتشافات و پیشرفت های عظیم علمی بود: ابتدا نوزایی و سپس روشنگری و بعد دوران مدرن، تو گویی ما به آستانه ساختن بهشت روی زمین رسیده‌ایم. 

 

مثل مورد اسلامی هم این تاریخ رهایی با سوگیری شدید اسناد درونی شکل گرفت، سوگیری که در آن غرب موفقیت خود را نه حاصل عوامل بیرونی بلکه حاصل ویژگی‌های درونی خودشان فهم کرد. یافتن منابع عظیم قاره آمریکا، تجارت برده از آفریقا، داشتن منابع زیاد زغال‌سنگ، تغییرات آب و هوایی و تغییرات اجتماعی در پی آن که فئودالیسم را برانداخت، تفرقه سیاسی قاره اروپا که تابعی از جغرافیای خاص آن بود و اینها همگی فرصت رشد به اجتماع صنعتی می‌داد. اینها در مجموع عوامل محیطی تعیین کننده‌ای بودند که آن جهش بزرگ مدیون آنها بود و شکل گرفتن آنها ربطی به فلسفه و تفکر و درایت و ویژگی‌های شخصیتی اروپاییان نداشت. اما همچون همتایان مسلمان‌شان، متفکرین غربی هم «عصر اکتشافات» را به جای «فتوحات» گذاشتند که نیروی پیشران این اکتشافات به جای چیزی از جنس ترس از عثمانی‌ها، همانا خوی متمدن و کنج‌کاو خودشان و به کار بردن روش و تفکر علمی و دوری از خرافات و ... بود. امروز می‌دانیم که نه ما اکنون در آستانه بهشت هستیم نه قرون وسطی آنقدر که تصویر می‌شود سیاه است، در واقع تاریخ گسستگی ندارد نوزایی و روشنگری و دوران مدرن به صورت پیوسته به یکدیگر و به گذشته خود متصل هستند. در واقع ادامه طبیعی روندهای قبلی هستند.

 

اما یک الگوی مشابه دیگر بین تاریخ رهایی غرب و تاریخ رهایی ادیان دیگر هم وجود دارد. تنی از اسلامشناسان امروزی معتقدند دین اسلام اولیه در زمان پیامبر با دین اسلام سده‌های بعدی متفاوت است، «اسلام» به عنوان یک دین مشخص در واقع محصول یک تکامل پیوسته بوده است. اجتماع اولیه حول پیامبر بیشتر شبیه یک اجتماع آزاد از «مومنین» بود، جماعتی که مسیحی و یهودی هم جز آنها بودند، یک نشانه‌اش این است که در قرآن هیچ وقت خطاب به «مسلمین» وجود ندارد، همه خطاب‌ها به مومنان است (برای بحث بیشتر این سخنرانی را ببینید). آنجا که قرآن آشکارا از یهود و نصارا می‌گوید احتمالا منظورش آن گروه از یهودیان و نصرانیانی هستند که از پیوستن به این اجتماع مومنان خودداری کرده و هویت دینی خودشان را مقدم بر پیوستن به مومنان حساب می‌کردند. به مرور با گسترش اسلام و پیوستن سرزمین‌های جدیدتر به آن، نیاز روز افزون بیشتری به یکپارچه کردن و تعریف هویت مشترک به وجود می‌آید و تعریف این هویت مشترک به وسیله اجتماعِ آزاد چون مومنان اولیه چندان امکانپذیر نیست بنابراین به مرور یک تلقی صلب‌تر و مشخص‌تر و فقهی‌تر از اسلام در سرزمین‌های اسلامی شکل می‌گیرد و از قضا تاریخ رهایی به موازات همین تلقی ایجاد می‌شود. در واقع به جای این که اول یک ایدئولوژی صلب و مشخص ظهور کند و بعد برای آن تاریخ رهایی بتراشند، به احتمال زیاد همزمان با رشد و گسترش و اوج گرفتن، ایدئولوژی صلب و تاریخ رهایی کنار هم و درهمتنیده با یکدیگر به وجود می‌آیند.

 

من فکر می‌کنم چنین اتفاقی در مورد غرب هم افتاد، غربی‌ها در حین اوج گرفتن و رشد کردن آرام آرام شروع به ایجاد یک روایت تاریخ رهایی کردند و همزمان با آن یک ایدئولوژی صلب هم ایجاد کردند که به عنوان نخ مشترکی برای به هم پیوستن این پیکره در حال رشد عمل کند و آن ایدئولوژی مشترک یا دین جدید، علم مدرن بود. کم کم تلقی از علم مدرن صلب‌تر می‌شود و اینطور به نظر دانشمندان می‌آید که واقعا دارند کاری متفاوت از گذشتگان خود می‌کنند. مثال جالبی از این ماجرا وجود دارد. مشهور است که گالیله در قسمتی از کتاب گفت و گو (که گفت و گوی بین سه شخصیت خیالی است، یکی نماینده افکار گالیله و دیگری نماینده افکار ارسطویی و سومی یک شخص بی‌طرف) ، توضیح می‌دهد که اگر روی یک کشتی در حال حرکت، ملوانی از بالای دکل کشتی یک توپ را رها کند، توپ دقیقا پای دکل به زمین می‌خورد. این در تناقض با تلقی ارسطویی بود که اگر ملوان توپ را از بالای دکل رها کند چون کشتی در حال حرکت است، توپ جا مانده و عقب‌تر از دکل کشتی به زمین می‌خورد. گالیله به ظرافت استدلال می‌کند که توپی که در حال سکون در دست ملوان است در واقع نسبت به کشتی در حال سکون است اما نسبت به زمین حرکت افقی دارد که همراه کشتی است و اگر توپ رها شود از دید زمین توپ سرعتی موازی زمین هم دارد که با سرعت کشتی یکی است و در نهایت توپ به جلو آمده و پای دکل به عرشه می‌رسد. زمانی که طرف مقابل در کتاب به نماینده افکار گالیله می‌گوید که: آیا خود این آزمایش را انجام داده‌ای؟ نماینده گالیله می‌گوید که خیر! اما مطمئنم اگر آزمایش کنیم نتیجه آنگونه می‌شود که گفتم. در ترجمه این کتاب از ایتالیایی به زبان‌های دیگر، مترجمان که ناخودآگاه می‌خواهند یک تلقی مبتنی بر تجربه از علم ایجاد کنند، این بند از کتاب را اینگونه ترجمه می‌کنند: بله! من این آزمایش را انجام داده‌ام و توپ پای دکل به زمین خورده است. این ترجمه با تاریخ رهایی آنها هم سازگار بود که در آن علت پیشرفت غرب توجه به تجربه و آزمایش به جای فلسفه بافی و استدلال بود. حتی نیوتون در کتابش از فرانسیس بیکن تجلیل می‌کند که اهمیت انجام آزمایش بدون پیش‌داوری را به دانشمندان آموخت! در حالی که نه خود نیوتن آزمایش بدون پیش داوری انجام داد نه آنچه خلق کرد از آزمایش خالص به دست آورده بود و در حقیقت آکنده از پیش‌فرض و استدلال بود. در واقع بر خلاف آنچه مشهور است، ارسطو بسیار رویکرد تجربی‌تری از افلاطون داشت اما فیزیک معاصر بیش از آن که به ارسطو شباهت داشته باشد در عمل پیرو افلاطون است. (عنوان این مقاله مربوط به بحث به نظر می‌رسد اما متن کامل آن را نیافتم).

 

در حقیقت گالیله و خود نیوتن مشغول ادامه دادن خط سیر عادی علم پیش از خود بودند، تنها تفاوتشان ابزارهای  ریاضی/ آزمایشگاهی جدیدی بود که به مدد شروع روند جهش بزرگ به وجود آمده بود. اما مورخان سده‌های بعدی تلاش بسیاری کردند که نشان دهند روش‌شناسی و نوع رفتار و تفکر گالیله و نیوتون و دانشمندان بعدی تفاوت بنیادین و عمیقی با گذشتگان خود دارد (و آن استفاده از تجربه است) و عمده مباحثات فلسفه علم مربوط به همین قسمت از نوشتن تاریخ رهایی غرب بود: نشان دادن این که علم مدرن تفاوت بنیادینی با گذشته خود دارد. به نظر می‌رسد حتی خود ایده «تمدن غرب» در برابر دیگر تمدن‌ها هم محصولی از همین ایده تاریخ رهایی بود (کتاب راه ناهموار تمدن را بخوانید)، همانطور که مسلمانان تلاش کردند آن پارچه هفتادرنگ از آسیای مرکزی تا اسپانیا را با دین صلب و مشخص «اسلام» ( به جای آن جامعه آزاد مومنان) یکپارچه کنند، غربی‌ها هم تلاش کردند با مفهوم سازی «تمدن» و به طور خاص «تمدن غربی»، پارچه‌ی هفتادرنگ خودشان را متفاوت از باقی جهان نشان دهند و بگویند که این تمدن منضبط‌تر و متفکرتر از باقی جهان بود به همین دلیل جهش کرد. حتی به عقیده من، ایده‌ی این که فیلسوفان غربی بنیانگذار تمدن غربی هستند نوعی از همین تاریخ رهایی است: جست و جو در ویژگی‌های درونی (به جای دیدن ویژگی‌های محیطی) برای توضیح این است که «غرب چگونه غرب شد؟».

 

در عمل اما، تاریخ رهایی را فاتحان خلق می‌کنند.

 

*بازخوانی تاریخ صدر اسلام با در نظر داشتن این زمینه سیاسی خاص بسی جالب و پرنکته است و احتملا فهم ما را از اتفاقاتی مثل جنگ‌های فتنه اول را به کلی دگرگون می‌کند، مثلا نبرد حضرت علی با معاویه را می‌توان با عینک نبرد ایران و بیزانس دید، که فاصله بسیاری از نگاه کلاسیک نویسنده‌های مسلمان دارد که آن جنگ‌ها را پیامد اختلافات داخلی مسلمانان نشان می‌دهند.

 

پ.ن: حالا می‌توانم کل مباحثاتی که از فلسفه علم آموختم را در بستر بزرگتر تاریخی بنشانم.

 
 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۰۴ ، ۱۶:۳۲
احسان ابراهیمیان

شهرت فقط یه بخت نیست، شهرت یه انتخابه!

 

بچه‌تر که بودم همش به این فکر می‌کردم چه چرا دستآوردهای آدمهای بزرگ محدوده؟ مثلا مقاله های دانشمندان معروف رو نگاه می‌نداختم و می‌دیدم که اون مقالات تاریخ‌ساز و مهم‌شون چند تا دونه بیشتر نیست (در واقع اکثرا چند مقاله مرتبط به هم حول یک موضوع هستند، در واقع یه خوشه به هم مرتبط از مقالات هستند، در مواردی نادرتری ممکنه دو یا سه خوشه هم باشه) و چرا اینطور نیست که اینا وارد هر موضوعی شدند اونو تغییر دادند؟

 

بعدتر که بزرگتر شدم فهمیدم این ایده‌ام ناشی از این ذهنیت بود که تاریخ رو قهرمانان با ویژگی‌های منحصر به فرد شخصی‌شون می‌سازند و فهمیدم که دنیای واقعی اینطور نیست، دستاوردهای بزرگ ناشی از قرار گرفتن یه آدم مناسب در زمان و مکان مناسبه نه صرفا اراده و همت قهرمان! اگه بخوام یه قیاس بکنم، ذهنیت قبلیم اینطوری بود که توی فوتبال یه خط حمله خیلی خوب باید هر زمانی اراده بکنه بتونه گل بزنه، در حالی که دنیای واقعی فوتبال اینطوری نیست و فراهم شدن موقعیت مناسب هم خیلی مهمه، غیر از این بود هر قهرمان فوتبال تو هر بازی هفتاد هشتاد تا گل میزد! قهرمانان تاریخ هم اینطوری هستند، اغلب چند نسل باید انتظار شرایط مناسب رو کشید و بعد اگه در زمان و مکان مناسب انسان مناسبی قرار بگیره می‌تونه یه کار بزرگ خلق کنه.


 

بعدتر که جلو اومدم یه چیز مهم دیگه هم دیدم، انجام دادن کار بزرگ یه مسئله است اما مشهور کردنش یه مسئله دیگه است. فهمیدم که درسته لوازم شهرت انتخابی نیست و باید شرایطش فراهم بشه، اما خود شهرت تا حد بسیار بسیار زیادی ناشی از یه انتخاب شخصیه و خیلی نادره کسی که خودش نخواد مشهور بشه ولی مشهور بشه. اگر شما علاقه‌ای به بیرون اومدن از سایه نداشته باشید شهرت کسب نمی‌کنید هر چه قدر هم کار بزرگ و مهمی انجام داده باشید. واسه همین اکثریت قریب به اتفاق آدمهای مشهور خودشیفته و از خود راضی هم هستند، چون غیر از این بود به احتمال زیاد اصلا مشهور نمی‌شدند.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۰۴ ، ۲۲:۴۶
احسان ابراهیمیان

از زمان خروجم از ایران در دو سال پیش، این سوال برایم کاملا پررنگ شد که ایرانی بودن چه معنایی دارد؟ داشتن هویت ملی ایرانی یعنی چه؟ شاید مثل ماهی بودم که تازه بعد از خروج از دریا حس می‌کند که دریا چیست و کجاست. از حدود چند ماه قبل هم با گروهی از دوستان درباره کتابی با همین عنوان به بحث و گفت‌وگو نشستیم: ایران کجاست ایرانی کیست؟ از طرف دیگر اخیرا به واسطه بحث با بعضی دیگر از دوستان ترک‌زبانم که از ایده تجزیه ایران بدشان نمی‌آید این مسائل دوباره در ذهنم اوج گرفت و هنگامی که این جنگ اخیر رخ داد این سوال در ذهنم مثل یک شعله بزرگ شد. مخصوصا با بحث‌های داغی که حول مفهوم وطن و وطن‌دوستی و گاها متاسفانه وطن فروشی شکل گرفت.

 

در این مدت دوباره سراغ برخی از دوره‌های تاریخ ایران و حکومتهای آن رفتم، در پی این که ببینم کی و چه زمانی مفهوم تعلق به یک سرزمین مشترک به اسم ایران برای آدمها شکل گرفت. اما تجمیع ایده‌های قبلی خودم و بحثهای کتاب باعث شد این بار تاریخ ایران و هویت ایرانی را به نحو دیگری ببینم، آنقدر متفاوت با آن چیزی که به آن عادت کرده بودم که اکنون حتی تصمیم برای انتخاب نقطه آغاز توضیحاتم مشکل است. سعی می‌کنم توضیح دهم ولی هنوز انسجام کافی در ذهنم ندارم و احتمالا این عدم انسجام در متن هم بازتاب خواهد داشت.

 

بگذارید از خود ایده کتاب کمک بگیرم، البته ناچارم کمی ایده ها را تحریف کنم. کتاب پیشنهاد میکند که سه نوع اقلیم متفاوت باعث شکل گرفتن سه هویت متفاوت برای انسان می شود. در یک اقلیم دارای فراوانی، مثل هند یا شرق آسیا، منابع چنان فراوان هستند که شما نیاز به هیچ تلاشی برای بهره‌مندی از طبیعت ندارید. در این اقلیم همه چیز در تعادل کامل است و تنها کاری که شما باید انجام دهید هماهنگی و تعادل با این طبیعت است. احتمالا به همین دلیل پذیرش و تسلیم سرنوشت بودن در ادیان شرق و جنوب آسیا این‌چنین پربسامد است. می‌توان حدس زد که در این دیدگاه مرگ و غایت زندگی انسان، یگانگی دوباره با همین طبیعت است.

 

در طرف دیگر ما با اقلیمی رو به رو هستیم که همچنان منابع زیادی دارد اما آن را به آسانی در اختیار قرار نمی‌دهد و برای در اختیار گرفتن آن باید با آن جنگید و بر آن استیلا یافت. مثال کتاب از چنین اقلیمی جنگل‌های سرد و تاریک و عمیق اروپای قدیم است، جایی که منابع و حیات در دل جنگلها قرار دارد اما دستیابی به آنها بسیار دشوار است و باید لایه لایه درختان را قطع کرد تا به آنها رسید. برعکس اقلیم قبلی، پذیرش سرنوشت در این اقلیم معادل تن‌پروری تلقی خواهد شد و باعث مرگ می‌شود. در این اقلیم یگانگی با طبیعت معنایی ندارد، بلکه در چنین اقلیمی بشر تفاوت واضحی بین خود و طبیعت احساس می‌کند و وظیفه خود می‌داند که بر طبیعت «سلطه» پیدا کند. شاید فقط در همین اقلیم است که اومانیسم می‌تواند ظهور پیدا کند و دکارت برای مطمئن شدن از وجود از خودش بپرسد که «من فکر می‌کنم پس هستم». شاید فقط در این اقلیم است که می‌توان انقلاب صنعتی به راه انداخت، انقلابی که مستلزم داشتن ذهنیت سلطه بر طبیعت و دخل و تصرف فراوان در آن است.

 

اما اقلیم سومی هم هست، اقلیمی که ظاهر آن بی‌جان و سخت است، اما با تلاش و نقب زدن در دل آن می‌توان حیات را باز یافت و حتی آن سطح ظاهرا بی‌جان را آباد کرد و روی آن باغ ساخت. انسان حاضر در این اقلیم زندگی را در زیر یک ظاهر سخت باز می‌یابد و بعد می‌فهمد که از قضا آن پوسته ظاهرا خشن بوده که در دل خود از زندگی محافظت کرده. در این اقلیم نباید به ظواهر اعتماد کرد و حقیقت، مثل رازی پشت پرده است که باید برای رسیدن به آن رنج حفر قنات را متحمل شد. عجیب نیست که رازباوری و تفکر گنوسی و عرفان باید اینقدر در این اقلیم رایج باشد. جدایی از این مسائل دغدغه اصلی انسان در این اقلیم نه تسلط بر طبیعت و نه هماهنگی با طبیعت است، بلکه دغدغه اصلی آباد کردن با کمک خود طبیعت است. و عجیب نیست که انقلاب کشاورزی در اقلیمی رخ دهد که دارای این ذهنیت است. احتمالا حدس زده باشید که این اقلیم آخری به طور خاص فلات ایران و به طور عامتر خاورمیانه است.

 

آنچه می‌خواهم از سطور بالا برگیرم لزوما ارتباط اقلیم و عقاید نیست (که در جای خود بحث جالبی است و احتمالا بسیار مفصل) بلکه آنچیزی که برایم مهم است نفس این تفاوت رویکردهای متفاوت به طبیعت و بعد از آن به جهان است. به عبارتی قصه اقلیمی بالا را تعریف کردم تا دو تفاوت دو تفکر را نشان دهم مستقل از این که به ریشه‌های جغرافیایی و اقلیمی این دو جهان فکری باور داشته باشیم یا نه، اما این دو جهان فکری تفاوت‌های بنیادینی با هم دارند: یکی تفکر سلطه‌گر است که برای برای زنده ماندن در پی چیرگی بر جهان است و دیگری تفکر آبادگر است که برای بقا ناچار به آبادانی است. قبلا یک بار درباره تفاوت رویکرد حکومت هخامنشی و حکومت رومی نوشته بودم و این تفاوت دو جهان فکری سلطه‌گر و آبادگر دقیقا برای من یادآور همان تفاوت نگرش رومی و هخامنشی بود.

 

با این ایده در ذهن، نگاهی دوباره به فرهنگ و نحوه مدیریت حکومت‌های ایران انداختم تا ردی از ملی‌گرایی ایرانی را بیابم. می‌دانستم ملی‌گرایی به مفهوم مدرن آن پدیده‌ای بسیار متاخر است. بعید می‌دانم آهنگر عامی بلخی در دوره سلجوقی با مسگر ساده شوشتری احساس بودن در یک سرزمین مشترک را داشت که نامش ایران باشد. احساس تعلق به واحد سیاسی کشور در بین افراد عادی یک کشور پدیده‌ای بسیار مدرن است و تاریخ آن به زحمت به بیش از ۲۰۰ سال می‌رسد ( البته قصه در مورد دولت-شهرها متفاوت است). با این ذهنیت انتظار نداشتم واقعا در دوره اشکانی هم چیزی شبیه ملی‌گرایی ببینم اما در واقعیت چیزی که دیدم بالکل متفاوت بود. 

 

نه تنها دوره اشکانی و هخامنشی واقعا چیزی شبیه ملی‌گرایی وجود نداشت، بلکه این دو امپراتوری کمابیش فرهنگ و ارزشهای جهان‌وطنی داشتند و نسبت به فرهنگها و زبانها و ادیان دیگر بسیار پذیرا و حتی گاهی بسیار روادار بودند. تنها دوره‌ای که چیزی شبیه ملی‌گرایی را می‌توان تشخیص داد دوره ساسانی بود اما حتی در آن دوره هم نه آن سیاست، چیزی شبیه ملی‌گرایی اکنون بود، نه آن سیاستِ شبیه ملی‌گرایی، یک سیاست پایدار و پیوسته در دوره ساسانی بود. احتمالا تقسیم جهان به ایرانی و انیرانی (غیر ایرانی) مبنای دینی داشت و ایرانی بودن معادل معتقد بودن به خوانش خاصی از زرتشتی (نه هر زرتشتی) بود. با وجود این تلقی دینی از ایرانی بودن، حتی دین مانوی که بسیار جهان‌وطن بود مدت نسبتا زیادی در دوره ساسانی اجازه فعالیت داشت. به طور کلی هم در مورد نفوذ روحانیت زرتشتی در دربار ساسانی بسیار اغراق شده است، البته که یکی از ارکان حکومت ساسانی بودند اما نه آن قدر که به طور عمومی تصور می‌شود و پشتیبان این سیاست شبه ملی‌گرایی هم در واقع همین روحانیت زرتشتی بود.

 

بعد از سقوط امپراطوری ساسانی و ظهور اسلام، ایرانی بودن دیگر نمی‌توانست معنای دینی داشته باشد. بر خلاف باور رایج، تغییر دین ایرانیان به اسلام فرایند خشونت آمیزی نبود و حتی اعراب به دلایل اقتصادی و فرهنگی علاقه چندانی به تغییر دین ایرانیان نداشتند. اما اعراب هم نمیتوانستند سرزمین تازه فتح شده پهنآور را با اتکا به نخبگان اهل مکه و مدینه اداره کنند. آنچه در عمل رخ داد این بود که بسیاری از ساختارهای دیوانی و محلی اداره امور در گذر از ساسانی به خلافت اسلامی دست کم در رده‌های پایین دست نخورده باقی ماند و همچنان زمینداران و نخبگان محلی همان قبلی‌ها باقی مانند و به خصوص در دوره عباسی که نژادپرستی ضد ایرانی نداشتند، حکام رده بالای محلی ( و گاهی حتی مادر خلیفه‌ها) هم ایرانی بودند و حتی در دستگاه خلافت عباسی، امور دیوانی گاها به دست خاندانهای ایرانی مثل برمکی ها اداره می‌شد. 

 

با ضعف تدریجی خلافت عباسی، این نخبگان محلی ایرانی (به خصوص آنهایی که در شرق و دور از بغداد بودند) کم کم مستقل شده و رنسانس ایرانی را پدید آوردند. رنسانس ایرانی از جنبه‌هایی مثل رنسانس اروپایی بود، گرچه هر دو با یادآوری گذشته آغاز شدند اما چیزی که به وجود آوردند بسیار نو بود و از ترکیب فرهنگ دینی (مسیحیت در مورد اروپا  اسلام در مورد ایران) با آن تصوری که از گذشته داشتند به وجود آورد. در نتیجه رنسانس ایرانی واقعا بازگشت به گذشت نبود، بلکه تولد تمدن ایرانی-اسلامی بود. رنسانس ایرانی در قرنی رخ داد که اسلامشناسان به آن قرنِ تشیع میگویند، بسیاری از این سلسله‌های ایرانی شیعه بودند (مشهورترین آنها آل بویه بود). به همین جهت عجیب نیست که محققان اسلام‌شناس معتقدند شناخت شیعه بدون شناخت ایران کامل نیست چون عمده فرهنگ تشیع همزمان با رنسانس ایرانی شکل گرفت و شدیدا از آن متاثر بود.

 

فرهنگ پذیرا حتی با ورود سلجوقیان و با احیای تسنن و پایان دادن به رنسانس ایرانی و قرن شیعی نیز خودش را نشان می‌دهد. این بار با زایش یک فرهنگ جدید ترکی-ایرانی. این فرهنگ ترکی-ایرانی بعدها امپراتوری عثمانی را به دنیا می آورد. سلاطین عثمانی در واقع به لحاظ فرهنگی و آداب و رسوم بسیار ایرانی بودند، فارسی را خوب می دانستند و به شاهنامه علاقه داشتند. آنها در واقع شاخه‌ای از تمدن ایرانی-اسلامی بودند که زبان ترکی داشتند.

 

این فرهنگ پذیرای ایران و خاورمیانه حتی بسیار قدیمی‌تر از این است. اکثر زبانهای فلات ایران باستان، ریشه هندواروپایی دارد اما این عجیب است چرا که تحقیقات ژنتیک نشان می‌دهد حداکثر حدود 30 درصد ژنتیک ایران، آریایی است. این نشان از پذیرفتن فرهنگ و زبان آریایی در فلات ایران دارد بدون این که مهاجرت آریایی‌ها واقعا نقطه ثقل جمعیت را جا به جا کرده باشد. این در مورد ترکی‌سازی آذربایجان و ترکیه در دوره سلجوقی هم مصداق دارد. آنها ترکیب جمعیت را عوض نکردند، ژنتیک ترکیه‌ای‌ها بسیار نزدیک به یونانی‌هاست اما زبانشان از روی همین پذیرا بودن تغییر کرد.

 

این پذیرا بودن با حل و جذب عناصر قدرتساز دیگر تمدن‌ها، تمدن‌های بزرگی را پی در پی خلق کرد. از هخامنشیان تا عثمانی‌ها، ویژگی مهم این فرهنگها و تمدن‌ها پذیرا بودن و خلق تمدنی بزرگ و غنی با جذب بهترین‌ها از دیگر فرهنگ‌هاست. من گمان نمی‌کنم بتوان بدون این پذیرا بودن تمدنی بزرگ و جدید خلق کرد. حتی آمریکای پس از جنگ جهانی دوم حداقل در بعد سیاست داخلی ( و تا گستره‌ای در سیاست خارجی) این پذیرا بودن را نشان می‌دهد و بدون این پذیرا بودن نمی‌توانست چنین موقعیتی در جهان پیدا کند.

 

اما این پذیرا بودن همیشه پایانی هم دارد. ذهنیت سلطه‌گر ذاتا این چنین پذیرا نیست. ملی‌گرایی اروپایی که همزمان با انقلاب صنعتی رشد کرد (که هر دو صرفا با ذهنیت تسلط‌گر می‌توانستند به وجود بیایند) پایش به خاورمیانه باز شد. مفهوم ذاتی دولت مدرن که بر مبنای مفهوم دولت-ملت استوار است یک زیربنای مفهومی سلطه‌گر و غیرپذیرا دارد. برای ساختن دولت‌های مدرن در خاورمیانه می‌بایست ملی‌گرایی مبتنی بر آن ذهنیت سلطه‌گر به وجود آید و این ملی‌گرایی سلطه‌گر در خاورمیانه فرزندان نامشروعی به دنیا آورد: ملی‌گرایی باستان‌گرای ایرانی که احساسات ضد اسلامی و ضد عربی ایجاد کرد که هیچ تناسبی با بافت جمعیتی ایران نداشت، پان‌عربیسم که باعث تولد دیکتاتورهای خونریز عرب و حزب بعث شد، ملی‌گرایی ترکی که با نسل‌کشی 3 میلیون نفر ترکیه کنونی را ساخت. از تولد این فرزندان نامشروع چیزی جز جنگ دائمی صد و اندی سال اخیر در خاورمیانه نمی‌توانست حاصل شود.

 

من فکر می‌کنم ما نمی‌توانیم بر اساس مفهوم دولت مدرن که ذاتا غیرپذیرا و دیگرستیز است، واحدهای سیاسی پایدار و موثری در خاورمیانه ایجاد کنیم. نمی‌خواهم با مدرن‌ستیزی بر طبل بازگشت به گذشته بزنم، بازگشت به گذشته نه ممکن است و نه مطلوب. آنچه می‌خواهم ایجاد فرهنگ پذیرا در سطح سیاسی است: آفریدن واحدهای سیاسی و دیوانسالاری خاصی که متناسب با یک فرهنگ پذیرا باشد نه متناسب دولت مدرن دیگرستیز. در پی امت‌گرایی هم نیستم، آن داستانی جدا دارد و همچنان تا حدی دیگر ستیز است تنها تعریفش از دیگری تفاوت می‌کند.

 

این ایده‌ها باعث شد بفهمم مشکل تعریف «هویت ملی ایرانی» در قسمت «ایرانی» آن نیست، بلکه در قسمت «هویت ملی» آن است، هویت ملی که مبنای تشکیل دولت-ملت است ماهیت دیگر ستیز دارد. اروپا را بنگرید، دو جنگ جهانی آغاز کردند که در اثر آن کسر قابل توجهی از جمعیت زمین (یک نفر از 20 نفر) کشته شد! ستون هر دو طرف در این جنگ‌ها ناسیونالیسم اروپایی بود. چه نطقه‌ای از تاریخ خاورمیانه چنین جنگ‌های خونباری به راه انداخت؟ این هشتاد سال اخیرِ نسبتا با ثباتِ اروپا و آمریکا محصول شرایط خاص ژئوپولتیکی بود که آمریکا را حداقل در حوزه تمدن غرب به یک رویکرد هخامنشی‌گونه کشاند (پدران بنیانگذار آمریکا بعضا علاقه زیادی به کوروش داشتند). اما همین آمریکا در برخورد با باقی نقاط جهان (جنوب جهانی) دوباره به رویکرد رومی بازگشت: اقتدار نظامی، کودتا و غارت منابع آن. در چند سال اخیر و پس از پایان جنگ سرد دیگر حتی در سیاست داخلی و اروپا هم به تدریج در حال نشان دادن خوی رومی است. اشتباه نکنید که این خوی رومی را به بازگشت ترامپ نسبت دهید، بازگشت ترامپ معلول این اتفاقات است نه علت آن.

 

هویت ملی ایرانی چیزی شبیه هویت ملی اروپایی نیست، اصلا تعریف ملت به معنای اروپایی آن در خاورمیانه گیج کننده و بسیار مشکل آفرین است چه رسد به دنبال نسخه ایرانی یا عربی یا ترکی آن باشیم. من فکر میکنیم مهمترین قدم برای خروج از این چرخه‌های بی‌پایان جنگ و درگیری و خونریزی در خاورمیانه، در انداختن طرحی نو است که متناسب ریشه‌های فرهنگی و اجتماعی و سیاسی خاورمیانه باشد، نه این که با تقلید از جای دیگر به سمت نابودی برویم. در این باره باید بسیار اندیشه کنیم، اما بذر این افکار را در جاهای مختلفی می‌بینم.

 

پ.ن: یکی از دیگرستیزترین دولت‌هایی که در جهان دیده‌ام، "تنها دموکراسی خاورمیانه" است! این دولت تماما هویت غیر خاورمیانه‌ای دارد.

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۰۴ ، ۱۴:۳۶
احسان ابراهیمیان

کپلر در دوره جوانیش در اندیشه یک پروژه جذاب ریاضی بود. در آن زمان تخمین‌هایی که درباره مدار سیارات وجود داشت این طور نشان می‌داد که رابطه منظمی بین مدار سیارت و فاصله آنها از خورشید وجود دارد (و واقعا هم‌چنین رابطه‌ای وجود دارد، به آن رابطه تیتوس-بوده می‌گویند). کپلر سعی در فهمیدن منشا این رابطه داشت و برای توضیح دادن آن به فکر پروژه‌ای افتاد که با معیارهای آن زمان کاملا علمی، مقبول و فوق العاده جذاب و هیجان انگیز به نظر می‌رسید: در آن زمان اندیشه بر این بود که سیاره‌ها به کره‌های شیشه‌ای بزرگی چسبیده بودند (که در ابتدا زمین در مرکز این کره‌های شیشه‌ای قرار داشت اما کپلر در حال گذر به نظام خورشید مرکزی بود و خورشید را در مرکز این کره‌ها قرار داده بود)، پروژه کپلر این بود که نشان دهد نسبت فاصله سیارات از خورشید به این دلیل است که بین هر کره شیشه‌ای مربوط به سیاره تا کره شیشه‌ای دیگر یک شکل هندسی منظم و کامل چند وجهی (چند وجهی‌های افلاطونی) قرار دارد و این شکل هندسی است که نسبت شعاع کره شیشه‌ای به کره شیشه‌ای بعدی ( و در نتیجه شعاع مدارها) را تعیین می‌کند.

این پروژه از هر نظر جذاب به نظر می‌رسید، هم ذهن ریاضی را به اندازه کافی درگیر میکرد هم به رویکرد هندسی آن زمان به نجوم بسیار نزدیک بود و هم کاملا با دیگر بخشهای آن زمان دانش بشری در سازگاری کامل بود هم جواب یک سوال کاملا وسوسه بر انگیز (توضیح یک نظم مشاهده شده) را بر حسب یک مسئله جذاب و عمیق دیگر (اشکال افلاطونی) می‌داد. حتی موفقیت‌های اولیه بسیار هیجان انگیزی کسب کرد چنان که کپلر را مجاب به نوشتن کتابی در این باره کرد (نام کتاب رموز جهان یا به لاتین Mysterium Cosmographicum بود) اما ما امروز می‌دانیم تمام آن پروژه بر روی آب بود: نه تنها هیچ کره شیشه‌ای در فضا وجود ندارد بلکه اصلا مدار سیارات دایره نیست و حتی آن نظمی که بین مدار سیارات هست هم منشا کاملا غیر بنیادی دارد و به رزونانس مداری و دوره تناوب سیارات مربوط است نه شعاع مدار آنها ( این پدیده بسیار بعدتر از کپلر شناخته شد). در واقع پروژه کپلر در بهترین حالت یک بازی-ریاضی جذاب و یک پازل در درون پارادایم نجوم آن زمان و هندسه آسمانها بود وهیچ ربطی هم به حقیقت چیزی که در منظومه شمسی در جریان بود، نداشت. به عبارت دیگر گرچه انگیزه اصلی پروژه از واقعیت برخاسته بود اما بنیان‌های آن در نهایت هیچ ربطی به واقعیت منظومه شمسی نداشت.

این روزها که در این مرکز در معرض گروه نظریه ریسمانی‌ها قرار دارم هر چه بیشتر می‌گذرد و بیشتر با نظریه ریسمان آشنا میشم (از طریق سخنرانی‌ها و البته کتابها و متون تخصصی‌اش که در دسترسم هست) شباهت بیشتری بین نظریه ریسمان و پروژه کپلر جوان می‌یابم: یک پازل ریاضی فوق العاده جذاب و هیجان انگیز و پیچیده و کاملا مربوط به تئوری‌ها و مشاهدات موجود که به احتمال زیاد هیچ ارتباطی به واقعیت جهان ندارد! ایده این که واقعیت فیزیکی جهان یک توصیف نهایی مثل نظریه ریسمان دارد اولین بار نیست که توسط دانشمندان/فیلسوفان طبیعی مطرح شده و تقریبا همیشه بعدا به این نتیجه رسیده‌اند که واقعیت هیچ ربطی به آن طرح اولیه‌ای که داشتند نداشت! مشکل اینجاست که بنیادهای نظریه ریسمان روی ستون‌هایی قرار دارد که اصلا معلوم نیست در "انرژی‌های به اندازه کافی بالا" معنی داشته باشند. اصلا خود همین عبارت "انرژی بالا" که معادل واقعیت نهایی فرض می‌شود معلوم نیست آنقدرها هم موضوع بنیادینی باشد. بر اساس تجربه‌ای که از نظریه‌های مشابه در تاریخ علم دیده‌ام تقریبا مطمئنم واقعیت نهایی هیچ ربطی به نظریه ریسمان ندارد، احتمالا در تغییر پارادایم بعدی تاریخ علم، ما دنیا را به چنان نحو متفاوتی نگاه کنیم که اساسا کل پروژه یافتن یک دینامیک کوانتمی غیر واگرا در فرابفنش برای گرانش چیزی شبیه یافتن احجام کامل کپلر بعد از پارادایم مکانیک نیوتونی به نظر برسد.

در واقع کپلر هم در اشتباه نبود، مشکل از پیشفرض‌هایی بود که در آن زمان چنان بدیهی می‌نمودند که کپلر حتی زحمت مطرح کردن آنها را به خود نداده بود چه برسد به این که آنها را مورد پرسش قرار دهد تا به تصویر مکانیک نیوتونی برسد. در این قیاس نظریه ریسمان هم به احتمال زیاد لزوما اشتباه نیست، بلکه موضوع اینجاست که به احتمال خیلی زیاد یکی از پیشفرض‌های بنیادینش که حتی مفروض گرفتن آنها صریحا هرگز ذکر نمی‌شود، در تغییر پارادایم بعدی تاریخ علم عوض شود (که تامس کوون به ما یاد داده چنین تغییر پارادایمهایی جز از راه مشاهدات جدید و ایجاد بحران در علم ممکن نیست)، پس از این تغییر پارادایم احتمالا چنان دیدگاه متفاوتی به طبیعت برگزینیم که کل موضوع «نظریه گرانش کوانتمی نسبیتی کامل در فرابنفش» برای فیزیکدانان نسل بعد فاقد معنی و مفهوم به نظر بیاید چه برسد به این که دنبالش باشند.

خاصه این که جدیدا با نظریه‌های موثر بیشتر آشنا شده‌ام و این ایده که علم به صورت لایه لایه به واقعیت نزدیک می‌شود، برایم صورت محکم‌تری یافته است. نظریه موثر این ایده شناخت لایه لایه را به صورت نظام‌مندی در می‌آورد و نشان می‌دهد که رفتار طبیعت با کاهش یا افزایش وضوح تصویر (انرژی پراکندگی) چگونه به آرامی تغییر می‌کند. در یک مثال شاید نه چندان مناسب، اگر رفتن به مقیاس‌های ریز را معادل رفتن به لایه‌های پایین‌تر یک پیاز تشبیه کنیم، نظریه موثر به طور نظام‌مندی نشان می‌دهد که لایه رویی در دسترس در معرض دید ما ما چه ارتباطی به لایه زیری پنهان از دید دارد. ادعای نظریه ریسمان این طور به نظر من می‌رسد که می‌خواهد ناگهان کل این لایه‌ها را برای ما آشکار کند (به همین دلیل گاهی به آن نظریه همه چیز می‌گویند)، که خب به نظر من غیر ممکن است و ناشی نداشتن خلاقیت کافی در تصور کردن انحایی است که طبیعت در لایه‌های پایین‌تر پیاز می‌تواند ما را غافلگیر و شگفت زده کند، و تاریخ علم به ما نشان داده که این غافلگیری‌ها گاهی اوقات چه قدر عجیب و دیوانه‌وار هستند، چه کسی می‌توانست در جامعه فیزیک 1890 چیزی شبیه نظریه کوانتمی را پیشنهاد دهد و شبیه دیوانه به نظر نرسد؟

حالا که بحث مطرح کردن مکانیک کوانتمی 30 سال قبل از موعدش شد، از قضا یکی از ادعاهای نظریه پردازان ریسمان این است که «این فیزیک قرن آینده است که زودتر کشف شده است» گرچه آنها این ادعا را برای بالا بردن نظریه ریسمان مطرح می‌کنند اما اگر شما با تاریخیت علم ( و به طور کلی با تاریخیت مفاهیم) آشنا باشید از قضا این ادعا را چیزی علیه نظریه ریسمان خواهید یافت نه در راستای تقویت آن! در علم هیچ چیزی زودتر از زمانش رخ نمی‌دهد، غیر ممکن بود مکانیک نیوتونی در سال 1400 میلادی (تقریبا 200 سال زودتر) پیدا شود، حتی اگر پیدا میشد بیشتر باعث به بیراهه رفتن علم میشد تا راهگشا بودن. فرایند تغییر پارادایم یک فرایند روانشناختی است که نظرگاه بشر به نحوی بنیادی تغییر می‌کند و نیاز به تغییر بسیاری از پیشفرض‌های پیشین دارد که بدون تغییر آنها صرفا منجر به پرت و پلا گویی خواهد شد. به عبارت دیگر یافتن مکانیک نیوتونی صرفا پیدا کردن چند مجموعه معادله درست نیست، تمام کارهای کپلر و گالیله و دکارت و بسیاری دیگر لازم بود تا درک بشر به بلوغ کافی برای درک مکانیک نیوتونی برسد و بدون این بلوغ نمی‌شد چیزی جز مهملات درباره مکانیک نیوتونی گفت. یکی از درسهای مهمی که از ویتگنشتاین آموخته‌ام این است که در حوزه‌هایی که نمی‌توان درباره آن سخن گفت، باید خاموش ماند! وگرنه وارد مهمل‌گویی خواهیم شد. چنانکه فیلسوفان یونانی در مورد مقیاس‌های زیر نانومتر انبوهی مهملات مطرح کردند. نظریه ریسمان در مورد حوزه‌هایی از فیزیک (یا لایه‌های بسیار دور از دسترس پیاز) ادعاهایی مطرح می‌کند که عمیقا معتقدم در حال حاضر جز مهملات چیزی نمی‌توان درباره آن مطرح کرد.

صد البته منکر این نیستم که نظریه ریسمان احتمالا مسائل ریاضی زیادی را مطرح کرد و پاسخ داد و درک ما از بعضی سیستم‌های فیزیکی و مسائل ریاضی را بسیار عمیق‌تر کرد، اما هدف و ادعای اصلی‌اش این نبود، هدف و ادعای اصلی‌اش توصیف نهایی از واقعیت بود که حتی اگر به هدف اصلی‌اش می‌رسید و تمام آرزوهایش به واقعیت تبدیل می‌شد، حتی اگر یک تئوری یکپارچه سازگار و محاسبه پذیر و غیر اختلالی پیدا میشد که تنها یک پارامتر آزاد دارد و فقط به یک طریق یکتا (نه به چندین طریق مختلف که تعداد آن از شماره خارج است) به انرژی‌های پایین و 4 بُعد متصل می‌شد، باز هم معلوم نبود در تغییر پارادایمهای بعدی زنده بماند و یکی از پیش‌فرضهای مهمش به طور کامل در آزمایش مورد سوال قرار نگیرد (کما این که تاریخ علم به ما می‌گویید این اتفاق تقریبا همیشه رخ می‌دهد).

این را هم اضافه کنم ابدا حرف من این نیست که کسی نباید روی نظریه ریسمان کار بکند، یا نظریه ریسمان غلط است یا غیر علمی است، حرف من هیچ کدام اینها نیست برعکس معتقدم حتما باید بخشی از جامعه علمی روی چنین ایده‌هایی کار بکند، مطالعه کاندیداهای فیزیک انرژی های بالا و نحوه اتصال آن به انرژی‌های پایین بسیار بصیرت‌بخش است و چیزهای زیادی درباره فیزیک به ما می‌آموزد. آنچه مخالفش هستم ادعاهای خلاف واقع و مطرح کردن انتظارات غیر ممکن از این نظریه است. چنین گزافه‌گویی‌هایی درباره حوزه‌ای که «باید در آن خاموش ماند»، آن هم از جنس «نظریه نهایی» یا «نظریه همه چیز» در نهایت به ضرر خود جامعه نظریه پردازان ریسمان تمام می‌شود.

 

پ.ن1: از آنجایی که نظریه ریسمان چاکر معتقد و متعصب فراوان دارد، باید این نکته را اضافه کنم که اگر گذر شما به اینجا خورد و این نوشته را خواندید، آن را به صورت دیدگاه شخصی یکی از اعضای جامعه علمی به یک نظریه پرطرفدار ببینید، این متن اگر ارزش علمی داشت آن را به زبان انگلیسی و در مجلات فیزیک چاپ می‌کردم نه وبلاگ شخصی خودم.

 

پ.ن2: مسئله گرانش کوانتمی یکی از انگیزه های عمیق ورود من به فیزیک بود، گرچه نگاه من به این مسئله نسبت به قبل پخته‌تر شده اما اظهار نظرم درباره نظریه ریسمان تا حدودی به این علاقه قدیمی‌ام برمی‌گردد چون نظریه ریسمان ادعای پاسخ این مسئله را دارد. نظر شخصی من این است که مسئله گرانش کوانتمی بسیار عمیق‌تر از پیدا کردن دینامیک درست سازگار با کوانتم و متحد با نیروهای دیگر برای گرانش است، مشکلات مفهومی عمیقی در این میان وجود دارد که باید به آن پرداخت و نظر شخصی من این است که بدون پرداختن به این معضلات مفهومی، این مسئله قابل حل نیست.

 
 

 

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۰۴ ، ۲۲:۱۱
احسان ابراهیمیان

ناگهان یادم افتاد که پست قبلی را بابت فکر کردن به موضوعی دیگر نوشتم! آن هم مقایسه زندگی شهری و روستایی بود، در اینستاگرام نجومی ام (anugrafy) بسیاری از دنبال‌شوندگانم درگیر دعوایی هستند که آیا زندگی روستایی خوب است یا زندگی شهری و مدرن؟! آنها که زندگی روستایی را تمجید می‌کنند خلوص و سادگی آن را می‌ستایند و آنها که زندگی شهری را می‌ستایند دستآوردهای تکنولوژی و راحتی آن را، اما به نظر من تفاوت زندگی روستایی و شهری دقیقا در همین تفاوت آسان/سخت و ساده/پیچیده نهفته است.

 

زندگی روستایی مشقت خیلی زیادی دارد، دسترسی سخت به امکانات از جمله آب و غذا و انرژی و بهداشت و کتاب و ارتباطات و ...، با این همه بسیار ساده است، در مقابل زندگی شهری علی‌رغم راحتی آن پیچیدگی بسیار زیادی دارد، باید حواستان به هزار چیز باشد، از پرداخت قبض و اجاره و بیمه و معاینه فنی و گرفته تا حفظ ارتباط با همسایه و مدیر ساختمان و رئیس اداره و ...! این پیچدگی بسیار زیاد زندگی شهری در مقابل راحتی و آسانی آن گاهی باعث سرگیجه گرفتن آدمها می‌شود. دوگانه انتخاب هم همینجاست، شما باید بین آسانی+پیچدگی و سختی+سادگی یکی را انتخاب کنید، چون این دو به راحتی با هم قابل مقایسه نیستند نتیجه این دعوای زندگی شهر یا روستا آنچنان هم واضح نیست، این دعوا از اولین روزهای تمدن در چند ده هزار سال پیش آغاز شده و احتمالا تا زمانی که انسان وجود داشته باشد ادامه خواهد داشت.

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۰۳ ، ۱۳:۲۷
احسان ابراهیمیان