پی‌آمد

پی‌آمدِ آنچه بر من می‌گذرد

پی‌آمد

پی‌آمدِ آنچه بر من می‌گذرد

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

راستش من جز معدود انسان‌های خوشبختی بوده‌ام که از دوران کودکی نیز می‌دانستم که چه کاری را دوست دارم، می‌دانستم که دوست دارم در محیطی شبیه دانشگاه باشم و تا ابد در مورد مسائل فکری بیاموزم و یاد بدهم. اکنون که بزرگتر شده‌ام می‌دانم که چنین محیطی اسمش آکادمی است و هنوز هم با وجود آشنایی با سختی‌ها و نقایصش تقریبا به همان اندازه کودکی علاقه‌مندم در این محیط باشم و روزگار بگذارنم (به این دلیل ساده که هنوز شبیه‌ترین محیط به چیز است که دوست دارم، خیلی بیشتر از محیط تجارت و صنعت). با این همه آکادمی تله‌های روانی متعددی در مقابل اهالی‌اش می‌گذارد که می‌تواند باعث به وجود آمدن تفکرات عجیبی در اهالی آکادمی شود.


محیط آکادمی در مقابل دنیای واقعی بسیار محدود و کوچک است، اهالی آکادمی هم نوعا تمایل دارند با جدا کردن خودشان از محیط بیرون، از خودشان محافظت کنند. این محافظت دو بُعد دارد، بُعد خودآگاهانه‌اش تلاش برای تمرکز روی مسائل است، مخصوصا اگر بخواهید در رشته‌ای بسیار مجرد (رشته‌های نزدیک به ریاضی یا فلسفه) کار کنید خیلی از اوقات ناچار هستید تمرکز طولانی مدتی داشته باشید که زندگی دنیای شلوغ بیرون این اجازه را به شما نمی‌دهد، همینطور وقتی میخواهید به موضوعی مجرد در آکادمی فکر کنید ناچار هستید مسئله را ساده و قابل کنترل کنید تا بتوانید آن را راحتتر تحلیل کنید و این کار نیز قدم بعدی جدا شدن اهالی آکادمی از واقعیتِ واقعیت است.


اما بُعد مهمی از این جدایی ناخودآگاه است، در دنیای پر رقابت آکادمی امروز، برای انجام دادن کاری مهم شما باید روی مسئله خود مقدار بسیار زیادی وقت صرف کنید که اغلب باعث می‌شود از میانگین جامعه یا به اصطلاح از «کف خیابان» دور باشید، این دوری از کف خیابان باعث می‌شود در بسیاری از توانایی‌های عادی زندگی روزمره‌ی کف خیابان بسیار ضعیف‌تر از اهالی کف خیابان، یعنی اکثریت قریب به اتفاق آدم‌ها، باشید و هنگامی هم که در موقعیتی اجتماعی بیرون از آکادمی، مهمانی خانوادگی یا سفر دوستانه یا جلسه ساختمان و ...قرار بگیرید این ضعف را به وضوح احساس کنید، چون آن چیزی که باعث اقتدار شما درون آکادمی بود اینجا به کار خاصی نمی‌آید و همان توانایی‌های کف خیابان است که در اولین برخورد به چشم می‌آید. این ضعف که ابدا از چشم خود آکادمیسین پنهان نمی‌ماند البته معمولا برای اهالی آکادمی غیر قابل تحمل است، کسی را تصور کنید که در تمام طول عمرش از مدرسه تا دانشگاه با اعداد معدل و تعداد ارجاع و رتبه دانشگاه و ... سنجیده شده و همیشه جز بهترین‌ها بوده حالا چطور باید تحمل کند که در مسئله ساده‌ای مثل حرف زدن در یک جمع خانوادگی جز آخرین نفرات آدمهایی قرار بگیرد که اتفاقا اغلب در همان مدرسه و دانشگاه جز متوسط به پایین‌ها بودند و حالا آنها هستند که برتری‌شان به چشم می‌آید. بنابر این راحتترین تله‌ای که آکادمی برای اهالی‌اش ایجاد می‌کند خزیدن از دنیای بیرون به دنیای درون آکادمی است تا روانشان از برخورد در چنین موقعیت‌هایی محافظت شود، آنها اغلب سعی می‌کنند با آدمهایی شبیه خودشان معاشرت کنند تا در چنان موقعیت‌هایی قرار نگیرند که ضعف‌شان در دیگر زمینه‌ها به رخ کشیده شود. به خصوص موفق‌ترین‌های آکادمی بیشتر از بقیه دچار این تله می‌شوند چرا که خیلی کم طعم گس شکست و آخر بودن را چشیده‌اند و توانایی مدیریت افکارشان در این موقعیت را ندارند و اغلب ساده‌ترین راه را انتخاب می‌کنند.

راه حل چیست؟ من فکر می‌کنم راه حل مواجه گشاده‌رویانه و گاه‌گاهی با دنیای بیرون و پذیرش معمولی بودن است. اما گمان می‌کنم این پذیرش نه تنها باعث فرو ریختن دیوار ناخودآگاه اهالی آکادمی نسبت به بیرون باشد، بلکه درون خود آکادمی هم به آن شخص اجازه شکست و ضعف بدهد که این برای کار داخل خود آکادمی هم بسیار مهم است. گاهی اساتید داخل آکادمی برای این که نشان دهند همیشه در اوج هستند و در فضای مسابقه مقاومت عجیبی در برابر فهم از خود نشان می‌دهند، از مغزهای بسیار درخشان و بزرگی شنیده‌ام که به طرز ترسناکی طفره می‌روند از اعتراف به این که در عمده مسیر پژوهشی خود به بیراهه رفته‌اند و چون بسیار باهوش هم هستند، راه‌های به ظاهر منطقی هم برای فرار از این اعتراف پیدا می‌کنند. این پذیرش به خود اهالی آکادمی کمک می‌کند با موضوع پژوهشی خود هم گشاده‌رویانه‌تر برخورد کنند، بفهمند که زندگی مسابقه نیست و آکادمی رقابت برای بهترین شدن نیست، بلکه تلاشی جمعی برای فهم عمیق طبیعت است، چیزی که شاید هر روز در آکادمی کمرنگ‌تر می‌شود.

من فیلم Good Will Hunting را در این زمینه بسیار دوست دارم. بخشی از این فیلم درباره مواجهه یک آکادمیسین بسیار موفق (اما جدا از جامعه) با کسی است که تجربه‌ای عمیق از زندگی واقعی کسب کرده‌ است. و در لایه‌ای عمیق‌تر این فیلم درباره مواجه ارزش‌های مسابقه‌گونه دنیای جدید با تلاش برای تجربه واقعی زندگی خارج از این مسابقه است که دست بر قضا مثال این مسابقه همان مسابقه موفقیت درون آکادمی است. البته تجربه واقعی دنیای بیرون، غنی، متنوع، خشن و خیلی اوقات دردناک است. کسانی که در معرض برهنه‌ترین تجربه‌های زندگی قرار می‌گیرند، اگر بتوانند خودشان را جمع و جور کنند و روح و روانشان در کوران این تجربه‌ها از هم نپاشد، به یک معنی «بزرگ» می‌شوند و دید بسیار وسیع‌تر و عمیق‌تری نسبت به زندگی پیدا می‌کنند. مواجه یک آکادمسین کوته‌بین و کودک‌مآب با کسی که این تجربه واقعی را از سر گذرانده و «بزرگ» شده می‌تواند تجربه‌ای دردناک برای آکادمیسین باشد.

پ.ن: جایی حافظ می‌گوید: ای که به تقریر و بیان دم زنی از عشق، ما با تو نداریم سخن، خیر و سلامت...  مقایسه بین مواجه زندگی از طریق اوراق و دفتر و مواجه مستقیم با واقعیت زندگی موضوع ابیات بسیار دیگری بوده هم از حافظ هم از بسیاری دیگر از شعرا، که من فکر می‌کنم قله‌های ادبیات ما نمی‌توانستند چنین زیبا سخن بگویند اگر شعر را تنها از طریق وزن و قافیه می‌آموختند و تجربه دست اول و عمیقی از زندگی نداشتند. در فیلم ویل هانتیگ هم، جایی شان به ویل (قهرمان داستان) به طعنه می‌گوید که تو دنیا را فقط از طریق کتاب‌ها دیده‌ای اما آیا واقعیت آنچه درباره‌اش خوانده‌ای را لمس کرده‌ای؟

۱ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۸:۲۰
احسان ابراهیمیان

سوالی از دوستان آشنا به زبان انگلیسی دارم، آیا بغض (به معنی آن احساس گرفتگی گلو قبل از گریه کردن) معادل انگلیسی دارد؟ من چیزی پیدا نمی کنم.

 

پ.ن: بغض در عربی به معنی کینه و نفرت است، در مقابل حب ظاهر می‌شود.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۱:۴۵
احسان ابراهیمیان

 

عنوان کمی گول زننده است، منظورم منصرف کردن آدمها از مهاجرت نیست، منظورم حتی این نیست که مهاجرت نکردن را توصیه کنم، منظورم چیزی بسیار شخصی‌تر است، من ناخودآگاه برای توصیف رفتنم از ایران از عبارت «مهاجرت» استفاده نمی‌کنم، و این را می‌نویسم که برای خودم واضح کنم چرا چنین است و چرا نمی‌گویم که «دارم مهاجرت می‌کنم».

در درجه اول و فکر می‌کنم کسی که می‌گوید «می‌خواهم مهاجرت کنم» منظورش جمع کردن زندگی ثابت خودش در یک کشور (ایران) و ساختن یک زندگی جدید از بیخ و بن، در کشوری دیگر است. طبیعی است کسی که چنین نگرشی دارد، مهاجرت بزرگترین اتفاق زندگی‌اش باشد و پر از احساسات عجیب و متناقض، چرا که همه چیزش را به هم می‌ریزد. قبلا هم اینجا نوشته بودم که نگاه من به رفتن از ایران، صرفا گردش در جامعه‌ی علمی و مرحله‌ای جدید از زندگی‌ام در آکادمی است، من حتی نمی‌دانم شروع این گردش در نهایت به جذب شدن در دانشگاهی در ایران می‌انجامد یا دانشگاه کشوری دیگر ( و حتی کامل مطمئن نیستم که به جذب شدن در جایی بیانجامد، زندگی مثل سیبی است که هزار چرخ می‌خورد). در سطحی عمیق‌تر زندگی من اکثر اوقات در دنیای درون ذهنم است نه دنیای فیزیکی اطرافم، این که چه فکر می‌کنم و چه چیزی در ذهن دارم بیشتر احوالات مرا تحت تاثیر قرار می‌دهد تا این که ایران باشم یا جایی دیگر، دست کم اکنون چنین فکر می‌کنم. به خاطر همین هم فکر نمی‌کنم که قرار است زندگی‌ام را جمع کنم و از نو در جایی دیگر برپا کنم، زندگی من در دنیای ذهن و درونم است و تغییر شدیدی در آن اتفاق نمی‌افتد.

اما امروز به این فکر می‌کردم که من حتی آن پیش‌شرط اصلی استفاده از عبارت «مهاجرت» را هم ندارم: زندگی ثابت! از 17 سالگی که از تبریز دور شدم و در ماجراهای المپیاد به تهران آمدم، دیگر هرگز احساس نکردم که جایی یک زندگی ثابت دارم، اکثر اوقات که خوابگاهی بودم و احساس می‌کردم که حضورم در این مکان موقتی است و این احساس چنان در من ریشه دواند که حتی بعد از ازدواج با سارا و آمدن زیر یک سقف (یک سال در خانه مجردی آزادی، چهار سال در خانه شهرک نفت و اکنون هم دو سال در این خانه جدید) باز هم حس «دائمی و ثابت بودن زندگی» به من دست نداده و همیشه احساس می‌کردم که نهایتا باید از اینجا بروم. با توجه به آینده پیش روی علمی هم به نظر می‌رسد همین وضعیت را از مرتبه ده سال دیگر هم خواهم داشت و فکر نمی‌کنم که هرگز حس زندگی ثابت را تجربه کنم. به همین خاطر هم آن حس استفاده از عبارت مهاجرت، یعنی جمع کردن زندگی و برپا کردن آن در جایی دیگر را ندارم، مگر زندگی ثابتی داشتم که قرار است آن را جمع کنم و مگر قرار است بعد هم زندگی ثابتی داشته باشم که آن را جایی دیگر برپا کنم؟

از این نظر با آن تعابیری که زندگی را مثل یک کارونسرای بزرگ می‌بینند احساس همدلی دارم، راستش به نظرم استعاره «سفر» برای نگاه کردن به زندگی برایم جالبتر باشد، من آدمی سفربرو نیستم (البته بر خلاف سارا) اما به طرز تناقض‌آمیزی با نوشتن این حرف‌ها احساس می‌کنم که استعاره شخصی من از زندگی یک سفر است، یک سفر بزرگ و طولانی که باید انجام داد، در این سفر می‌توان در جاهای مختلفی توقف کوتاهی کرد و گردش کرد و ... اما نهایتا نباید به هیچ جا و موقعیتی دل بست، نباید آرزوی رسیدن به مقصد خاصی را داشت که بعد از رسیدن به آن سفر هم به پایان می‌رسد، نباید از پستی و بلندی راه مایوس شد و نباید از خطراتش ترسید، بالاخره هر کس راهی دارد و سرنوشتی در انتظارش است. اما مهمترین جنبه این سفر، جنبه درونی و ذهنی است، سفر قهرمانی که خام‌اندیشانه وارد آن می‌شویم و خدا می‌داند که روحمان ما را به کجا می‌برد.

۳ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۰۱ ، ۱۶:۵۵
احسان ابراهیمیان

خداوندا، هرگز ما را مشابه این بندگان بی‌خرد و متوهم خود که کل ایام گرم سال را به رجزخوانی درباره زمستان سخت اروپا گذراندند و اکنون ادارات دولتی خودشان را برای قطع نشدن گاز خانگی تعطیل می‌کنند، خوار و ذلیل نکن!

۱ نظر موافقین ۹ مخالفین ۴ ۲۲ دی ۰۱ ، ۱۱:۵۲
احسان ابراهیمیان

انقباض لورنتس یکی از اثرات جالب نسبیت خاص است که جز مباحث درسی لازم برای نسبیت خاص بوده و هر دانشجوی نسبیتی باید آن را بلد باشد. خلاصه‌اش این است که اجسام در حال حرکت کوتاه‌تر و فشرده‌تر می‌شوند. این اثر واقعی است، یعنی اگر یک نردبان 10 متری را به اندازه کافی سریع حرکت دهیم (نزدیک به سرعت نور) این نردبان می‌تواند درون گاراژی به ابعاد 5 متر جا بگیرد، یعنی لحظه‌ای وجود دارد که کل نردبان درون گاراژ است. مجموعه‌ای از متناقض‌نماهای جذاب هم در نسبیت حول این موضوع وجود دارد (از جمله پارادکس گاراژ و نردبان!).

 

اما نکته جالب اینجاست که معنای ناظر در نسبیت کمی عجیب است، ناظر نسبیت خاصی شبکه عظیمی از خطکش‌ها و ساعت‌های همزمان شده است نه کسی که واقعا در حال «تماشا» است، از قضا از نظر کسی که واقعا یک گوشه نشسته و به کمک فوتون‌ها در حال تماشای اوضاع است، انقباض لونتس به چشم نمی‌آید بلکه چیزی که می‌بیند چرخش اشیا است. این اثر را من مدتها پیش نیز شنیده بودم اما گمان می‌کردم نشان دادن این موضوع چندان کار آسانی نباشد، چند روز پیش به دلیلی کاملا بی‌ربط دوباره به این مسئله فکر کردم (به خاطر محاسبه اثرات رصدی کیهان ناهمسانگرد!) تلاش کوتاهی کردم و پس از چند ساعت ضرب و تقسیم و در نهایت تصمیم گرفتن برای ساده سازی مسئله، ناگهان دیدم که می‌توان بسیار ساده آن را به دست آورد. نتیجه آن شد این یادداشت کوتاه:

 

چرخش ترل-پنروز

 

پ.ن1: می‌توانید از اینجا بیشتر در باره این اثر بخوانید، در این لینک چند تصویرسازی جالب درباره این چرخش نیز قرار دارد.

پ.ن2: این معنای عجیب و غریب ناظر در نسبیت خاص دوباره ذهن من را قلقلک داد تا به موضوع ناظر بیشتر فکر کنم.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۰۱ ، ۰۰:۱۳
احسان ابراهیمیان

چند مدت پیش دوباره کمی بین موسیقی‌های فولکلور چرخیدم، قبلا هم در باره حس خاص موسیقی فولکلور آذربایجان برای خودم نوشته بودم اما این بار کمی گسترده‌تر نگاه کردم. از شمال اروپا تا هند آنچه برای من عجیب بود این است که حتی در شاد‌ترین ریتم‌های این موسیقی‌ها، حس مبهم و گنگی از غم دریافت می‌کردم. من هیچ دانشی از موسیقی ندارم و موضوع را با یک دوست موزیسین عزیز (آرش هژیرآزاد) در میان گذاشتم و یکی دو نمونه از موسیقی‌های فولکلوری که گوش کرده بودم را فرستادم، تایید کرد که بله، گرچه ریتم این آهنگ‌ها تند و ظاهرا شاد است اما گام موسیقی آنها حس غم ایجاد می‌کند، ممکن است کسی از این آهنگها حس شادی بگیرد اما کم نیستند کسانی که حس غم نیز از آن دریافت کنند و از نظر فنی هم گام این موسیقی را معمولا درنغمه‌های غمگین استفاده می‌کنند. (البته تصریح کرد که موسیقی شرق دور معمولا چنین حس غمی ندارد)

با هم موافق بودیم که این احتمالا دلیلی جامعه‌شناختی دارد، تاریخ بشر هرگز تاریخ پر از صلح و شادی نبوده است، بنابر این نغمه‌هایی فراتر از نغمه‌های کوچه و بازار در دل تاریخ ماندگار می‌شدند که بازتابی از احساسات عام آن مردمان باشند و تم اصلی آن احساسات چیزی جز غم نبود، چنین می‌شود که حتی در میان نغمه‌های شاد آنها، نغمه‌ای ماندگار می‌شود که ته‌مایه‌ای از غم در آن احساس شود، درست مثل زندگی خودشان.

پ.ن1:این اجرای زیبا از یک نغمه فولکور خاص یونانی را بشنوید:

https://www.youtube.com/watch?v=dm1MWr0ZNdI

در یکی از کامنت‌های ابتدایی یک یونانی توضیح می‌دهد که درباره چه می‌خوانند.( چه قدر حال و هوای همان نغمه‌های ترکی را برایم دارد، شاید به خاطر همزیستی طولانی ترکان و یونانیان باشد)

پ.ن2: چند مدت پیش به پیشنهاد سارا کتاب قدرت اسطوره جوزف کمبل را خواندم، نگاه کمبل به اسطوره‌ها نیز چیزی شبیه این است، ما معمولا اسطوره‌ها را به صورت قصه‌هایی تخیلی از مردمان مجنون قدیمی می‌فهمیم، اما کمبل می‌گوید که اصلا مهم نیست واقعیت تاریخی این اسطوره‌ها چه بوده، مهم این است که این روایت‌ها به دلیلی که به روانشناسی آن جمعیت مربوط است، همه‌گیر شده و باقی مانده، و این راهی باز می‌کند که روان جمعی بشر آن زمان را بکاویم و آن را درک کنیم، داستان‌های اساطیر را نباید عینی تفسیر کرد، به محض این که بفهمید هر عنصر داستان اساطیری نماد و استعاره‌ای برای مفهومی است که همه آن را می‌شناسند، تازه در میابید که مضامین اسطوره‌های سرخ‌پوستی و مغولی و چینی و ایرانی و سامی اغلب یکسان است، آنها صرفا با نظام نمادین متفاوتی این قصه‌ها را تعریف کرده‌اند. ترغیب شدم بیشتر از کمبل بخوانم.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۰۱ ، ۲۲:۵۴
احسان ابراهیمیان

اگه کاملا از آینده خبر داشته باشی، از لحظات ناب شادی و از عشقی زیبا که قراره تو رو در بر بگیره مطلع باشی، از تک تک درد و رنج‌های عمیقی که قراره بهت برسه آگاه باشی، بازم انتخاب می‌کنی که تک تک لحظات اون آینده رو همون طور که مقدر شده زندگی کنی؟

سال ۱۹۰۵ که اینشتین نظریه نسبیت خاصش رو ارائه داد فهمید که باید یه جور دیگه به زمان فکر کنه، زمانِ مطلقی که همه یکسان اندازه اش بگیرن وجود نداره، زمان به ناظری که اون رو اندازه می‌گیره وابسته است. وقتی ده سال بعد نسبیت عامش رو ارائه داد وضعیت از این هم پیچیده تر شد، زمان نه تنها به ناظر وابسته بود بلکه اساسا می‌تونست خم بشه. ماده فضا-زمان رو خم میکرد.

اینتشتین هیچ وقت خیلی جدی به جواب معادلاتش فکر نمی‌کرد، تصورش این بود که جواب معادلاتش یه جزئیات اضافی هستن و اهمیتی ندارن، همین باعث شد تقریبا هر دفعه که با جواب‌های عجیب و غریب معادلاتش رو به رو بشه تعجب کنه، چه وقتی جواب شوارتزشیلد رو دید که یک سیاهچاله رو توصیف میکنه چه وقتی جواب جهان در حال انبساط لومیتر رو دید که نشون می‌داد جهان نمی تونه ازلی و ابدی باشه و باید تغییر کنه.

اما عجیب‌ترین جواب معادلات اینشتین رو نه یک فیزیکدان و ریاضیدان بلکه دوست منطق‌دان عجیب و غریب اینشتین بهش نشون داد: گودل! گودل حدس میزد معادلات اینشتین که میتونن زمان رو خم کنن این قابلیت رو دارند که شهود ما از زمان و علیت رو به چالش بکشن. گودل با همون ساختاری این حدسش رو‌ اثبات میکنه که معروف‌ترین و‌ مهمترین و انقلابی‌ترین کار گودل هم با همون ساختار اثبات میشه: یه حلقه!

کار مهمی که اسم گودل رو سر زبان‌ها انداخت قضیه معروف ناتمامیت بود! این که تحت بعضی شرایط حتما جمله‌هایی وجود دارند که نه میشه اثباتشون کرد و نه میشه ردشون کرد: گودل نشون میده اگه اون شرایط خاص برقرار باشند میشه جمله‌ای رو ساخت که به خودش برمی‌گرده، درست مثل یک حلقه که به خودش برمی‌گرده.

در مورد زمان هم گودل نشون میده تحت شرایطی معادلات اینشتین منجر به جهانی میشن که زمان به جای این که یه خط یا خم بی‌انتها باشه، یه حلقه است که برمیگرده روی خودش! توی این جهان شما از جایی که هستید شروع میکنید و بعد از گذشت زمان ناگهان می‌بینید که سر جای اولی که شروع کردید هستید. درست مثل وقتی که یک راهروی دایره رو طی کنید که همینطوری که توی راهرو به جلو می‌دوید اما هی به دری می‌رسید که دویدن رو ازش شروع کردید.

گرچه این جهان عجیب گودل جز معدود جوابهای معادله اینشتینه که هنوز مابه‌ازای فیزیکی اون رو پیدا نکردیم، ولی این ایده که شاید زمان به جای یه خط بی‌انتها و دو سر باز، یه دایره باشه که روی خودش برمی‌رده یه ایده خیلی قدیمیه: از نظر هندوها و رواقیان باستان، جهان به صورت چرخه بی‌انتهایی از تکراره. حتی حرکات یوگا هم به نحوی خیلی نرم و یکنواخت طوری هست که شروع و پایانش یکی باشه، درست مثل یه حلقه.

عجیب نیست که باور به این چرخه تکراری باور به نوعی تقدیر و سرنوشت از پیش تعیین شده رو هم به همراه داره. وقتی کوپر توی اینتراستلار داخل سیاهچاله در حال فرستادن مختصات به خودشه، اگه اشتباه کنه چی؟ اگه کوپرِ توی کتابخونه به هر دلیلی متوجه نشه اون علائم، مختصات هستند چی؟ اگه متوجه بشه ولی توی راه تصمیم بگیره نره چی؟ پس کوپر‌ باید همه این کارها رو انجام بده، این مقدره و گریزی ازش نیست، این البته لزوما با نفی اراده آزاد همراه نیست اما آینده معلوم و محتومه.

و عجیب نیست که باور به این تقدیرگرایی و سرنوشت، همراه هستش با پذیرش و کنار اومدن با رنج. گذشتگان ما همیشه رنج رو احساس می کردند و اگر قرار بر مقدر بودن همه چیز بود، پس رنج ما هم مقدر بود. حتی حافظ میگه:

جام می و خون دل، هر یک به کسی دادند
در دایره قسمت، اوضاع چنین باشد

این باور به تقدیر و پذیرش رنج از جمله چیزهایی هست که ما عادت داریم مسخره کنیم، ما گذشتگان خودمون رو ترکیبی از نادانی و تنبلی و ناتوانی می‌بینیم که چون توانایی تغییر اوضاع رو نداشتند این رنج رو پذیرفتن و با مفهوم تقدیر و سرنوشت هم اون رو تئوریزه کردن. هنوز هم این جُک رو دست به دست می‌کنیم که: اگه به گذشتگان ما بود به جای اختراع کولر، هنوز تو زیر گرما می‌گفتن «این مشیت الهی هستش».

ما امروز فکر میکنیم به کمک علم و تکنولوژی و عقل میشه همه کار کرد و همه چیز رو به دست آورد و حاکم بر سرنوشت خودمون شد. ما دائما با این شعارها بمباران میشیم که «چیزی که میخوای رو به دست بیار» و «برای رویاهای خودت بجنگ» اما فلسفه بودایی منشا رنج‌های ما رو دقیقا خواهش‌ها و تمنا‌های نفسانی ما میدونه، رواقی‌ها هم ایده‌های مشابهی داشتن در مورد منبع رنج های ما و پذیرش، که کاملا در تضاد با شعارهای امروز ماست.

گرچه به نظر میاد شعارهای امروز ما خیلی بهتر از تنبلی و تقدیرگرایی رواقی‌ها و بودایی‌ها هست، اما یه نقطه ضعف بسیار بزرگ داره: ما در هر صورت دچار رنج خواهیم شد، مرگ عزیزان، بیماری، ناکامی در رسیدن به بعضی هدفها و .... همگی رنج‌های ناگزیری هستند، و تازه وقتی ما خودمون رو کاملا حاکم بر سرنوشت خودمون تلقی کنیم، این رنجها هم تقصیر خود ما خواهد بود و این میشه رنجی مضاعف!

ابتدای فیلم arrival با یکی از همین رنج‌های ناگزیر شروع میشه، مادری که دخترش رو به دنیا میاره، باهاش بازی می‌کنه، بزرگش می‌کنه، و وقتی دختر به نوجوانی رسید به خاطر سرطان می‌میره. و ما این مادر داغدیده بدون رمق رو می‌بینیم که در یک راه‌روی دایروی در حال راه رفتنه، به کجا؟

بعد از این شروع غمگین، ناگهان فیلم با فرود سفینه‌هایی از بیگانگان فضایی ادامه می‌ده، دولت آمریکا سراغ همین مادر میاد که اسمش لویزا بنکس هستش و استاد زبان‌شناسی دانشگاهه، و از این استاد می‌خواد که ترجمه کنه این بیگانگان فضایی چی میخوان. دکتر بنکس می‌دونه این کار اصلا آسون نیست چرا که ما هیچ ایده‌ای از زبان این موجودات نداریم، بنابراین به کمک یک فیزیکدان دیگه سعی می‌کنن زبان این موجودات رو بفهمن.

این دو نفر در همون ابتدا با خط و نوشتار این موجودات رو به رو میشن، نوشتاری که جملاتش به جای رشته‌هایی عمودی یا افقی از نمادها، یک دایره است. سعی در رمزگشایی و نوشتن و یاد گرفتن این خط عجیب باعث میشه که دکتر بنکس کم کم دچار توهماتی بشه و در انتهای فیلم دکتر بنکس می‌فهمه داره بی‌زمان میشه، می‌تونه گذشته و آینده رو مثل خود موجودات فضایی ببینه، رسم‌الخط دایروی این موجودات که جملاتش آغاز و پایان ندارن، ترتیب ندارن، جهت ندارن، نمودی از همین بی‌زمانی که خود فضایی‌ها حسش می‌کردند و حالا دکتر بنکس هم حسش می‌کنه.

فیلم که به انتها می‌رسه دکتر بنکس کاملا بی زمان شده، آینده رو می‌بیینه، دختر خودش رو که به خاطر سرطان مریض می‌شه و می‌میره، دخترش که حاصل ازدواجش با همین فیزیکدانیه که توی این ماجرا با هم آشنا شدن، و ما تازه میفهمیم که دکتر بنکس اول فیلم که دخترش به دنیا اومده، می‌دونسته که قراره از سرطان بمیره، با این همه سرش رو روی شانه این فیزیکدان می‌ذاره و این رابطه رو و این همه رنجی که در آینده در انتظارش هست رو می‌پذیره.


و در نهایت باز به همون سوالی می‌رسیم که باهاش شروع کرده بودیم:

اگه کاملا از آینده خبر داشته باشی، از لحظات ناب شادی و از عشقی زیبا که قراره تو رو در بر بگیره مطلع باشی، از تک تک درد و رنج‌های عمیقی که قراره بهت برسه آگاه باشی، بازم انتخاب می‌کنی که تک تک لحظات اون آینده رو همون طور که مقدر شده زندگی کنی؟

 

پ.ن: این قطعه زیبای کریستوفر رضاعی (که شعرش از مولانا نیست) را بشنوید.
 

۱۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۰۱ ، ۱۴:۰۵
احسان ابراهیمیان

ما دنیا را نه به صورت خودِ خودِ واقعیت بدون هیچ پیرایه‌ای بلکه از طریق مدل‌های ذهنی درک می‌کنیم. یعنی برای مثال من برای تصور کردن ایران یک مدل ذهنی چند پارامتری دارم که قسمتی از آن مردم است، قسمتی حکومت و سیاست و قسمتی هم اقتصاد و .... این مدل‌های ذهنی ما است که مبنای پیش‌بینی و تصمیم‌های ماست. مهم است که بدانیم مدل ذهنی ما مساوی با حقیقت نیست، صرفا ابزاری برای درک و تصمیم‌گیری است.

در فیزیک هم کمابیش با چنین وضعیتی مواجه هستیم، یعنی ما برای گرانش «مدل» داریم. این مدل چند پارامتر و فرمول هم دارد. مهمتر از همه این که برای همین گرانش، ما دو مدل متفاوت داریم که هر دو به کار می‌آیند: گرانش نیوتونی و گرانش اینشتینی. فیزیکدانان تقریبا مطمئن هستند که هر دو مدل اشتباه هستند، به این معنی که حقیقت گرانش چیزی عمیق‌تر است که این مدل‌ها صرفا سایه‌های محوی از آن حقیقت هستند (بحث ابدا فلسفی نیست، بحث این است که اگر یک مدل «حقیقی» گرانش داشته باشیم، در شرایط و حدهای خاصی مثل حد فواصل دور یا حد گرانش‌های ضعیف، به مدل اینشتینی و یا نیوتونی میل می‌کنیم).

اما اگر این مدل‌ها هیچ کدام حقیقت نیستند پس به چه کار می‌آیند؟ دقیقا به همان کاری که ابتدا هم گفتم: پیش‌بینی و تصمیم‌گیری. با این وصف، سادگی مدل هم چیز مهمی است، اگر مدل به اندازه کافی ساده باشد و محاسبه آن راحت، بهتر به کار پیش‌بینی و تصمیم‌گیری می‌آید. بسته به دقتی که نیاز دارید، استفاده از مدل ساده عاقلانه‌تر از استفاده از مدل پیچیده‌تر است، به همین دلیل در پرتاب گلوله توسط اسلحه کمری، نه تنها مدل گرانش نیوتونی بلکه حتی مدل زمین تخت با شتاب گرانش ثابت هم به خوبی جوابگوی نیاز است، در موشک‌های بالستیک مدل گرانش نیوتونی و زمین کروی مدل خوبی است و در راه اندازی ماهواره‌های جی پی اس مدل گرانش اینشتینی (نسبیت عام) جوابگوی دقت‌های ماست. نوشتن محاسبات نسبیت عام برای مدل کردن اسلحه کمری عین حماقت است!

این ترید-آف یا فایده-هزینه بین سرعت و سادگی از یک سو و دقت و نزدیکی به واقعیت از سوی دیگر در مدل‌های ذهنی ما نسبت به جهان نیز مهم است. به خصوص جهان انسان‌ها خاکستری است و آنها در عمل و در واقعیت پیچیده و دارای سایه روشن هستند، نقاطی از وجودشان تاریک است و نقاطی روشن، از دور هم خاکستری به نظر می‌رسند. اما از جنبه عملگرایانه گاهی لازم است ساده فکر کنیم. وقتی دشمنی به ما حمله کرده در موقعیت دفاع از خود، اگر بخواهیم همچنان از مدل واقعی استفاده کنیم به قدری در محاسبه و عکس العمل تعلل خواهیم کرد که نهایتا هلاک می‌شویم، وقتی دشمن به ما حمله کرده برای زنده ماند باید از مدل فرشته/شیطان یا دوگانه دوست/دشمن استفاده کنیم، مدل‌های پیچیده‌تر باعث مرگ ما می‌شوند. مدل‌های ساده هم در فیزیک هم در زندگی از جنبه عملگرایانه برتر و مهمتر هستند.

اما از جنبه توصیف واقعیت مدل‌های ساده‌تر معمولا بدتر اند، چرا که واقعیت بسیار پیچیده است. این نکته‌ای است که انسان‌ها در عمل آن را نادیده می‌گیرند و همچنان تمایل دارند به خاطر سادگی از مدل‌های ساده استفاده کنند، فضای سیاسی ملتهب و دو قطبی الان هم شدت استفاده از چنین مدل‌هایی را افزایش داده و اگر بخواهم در این میان توضیح دهم که واقعیت پیچده است به سرعت به وسط‌بازی متهم می‌شوم! (وسط‌باز مگر نه این که می‌خواهد نفعی از دو طرف ببرد که چنین می‌گوید؟ به خدا با گفتن این حرف‌ها ما از دو طرف فحش می‌خوریم! آنوری به ما می‌گوید مخالف دین محدور الدم و اینوری به ما می‌گوید ماله کش آخوندپرست مزدور!)

خلاصه این که مدل‌های ساده از نظر عملی در وضعیت‌های بحرانی که سرعت مهم است، بهتراند، اما بوی اندکی از واقعیت دارند. مشکل اصلی تفکر احمقانه وقتی است که همین مدل ساده را حتی در وضعیتی غیر بحرانی هم به کار می‌بریم و همچنان آن را به عنوان «حقیقت» باور می‌کنیم. در موقعیت‌های آرام، کمی عادت کنیم که دنیا پیچیده است و زحمت پیچیده فکر کردن را به خود بدهیم.

 

پ.ن: این نوشته را نوشتم تا یادم بماند که سادگی مدلها مهم است و به درد بخور، اما بعد از نوشتنش یادم آمد که سه سال پیش بسیار مشابه همین را نوشته بودم (اینجا). با این همه به خاطر تاکید به اهمیت سادگی، و ارتباط آن به این روزها، این را هم اینجا می‌فرستم.

۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۰۱ ، ۱۱:۱۲
احسان ابراهیمیان

قبلا وقتی شاهد نفهمی و بی‌خبری عمیق یک نفر بودم عصبانی و خشمگین می‌شدم، مثلا وقتی می‌دیدم کسی عمیقا از آنچه در کف جامعه می‌گذرد بی‌خبر است یا چنان در پیله محکم اندیشه ساده و بچه‌گانه خودش فرو رفته که عاجز از دیدن واقعیت است یا آن را بسیار کج و معوج می‌بیند، دوست داشتم بر سرش فریاد بکشم.

 

حالا اما نفس راحتی می‌کشم و دلم به حالش می‌سوزد، او را شبیه کوری می‌بینم که ایده و اندیشه و تصور او از واقعیت، آن واقعیت بیرون را تغییر نمی‌دهد، واقعیت و حقیقت هست، همیشه هست و همیشه خواهد بود، نه نیاز به دفاع دارد و نه نیاز به فریاد و خشم، برعکس این ما هستیم که به واقعیت و به دیدن و فهمیدن حقیقت نیاز داریم، نه حقیقت به ما. هر آنکس که از دیدن آن عاجز است، دیر یا زود با سیلی سخت آن از خواب بیدار می‌شود، اگر هم نشود بالاخره به خاطر نفهمیدن آن هلاک خواهد شد، مثل کسی که بالاخره با درمان‌های خانگی و روغن بنفشه از کرونا می‌میرد.

 

پ.ن1: معمولا می‌گویند کسی که در مواجهه با عقیده مخالف عصبانی می‌شود به خاطر این است که خودش هم از عقیده خودش کامل مطمئن نیست، این گزاره گرچه به طور مطلق درست نیست اما رد غلیظی از واقعیت هم دارد، این عصبانیت معمولا ناشی از یک احساس عدم امنیت است. اگر شما کسی را ببینید که در وسط ظهر میانه شهر ادعا می‌کند که اکنون شب است، چه حسی نسبت به او پیدا می‌کنید؟ دلتان به حالش می‌سوزد یا خشمگین و عصبانی سعی می‌کنید خورشید بالای سرش را به او نشان دهید؟

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۰۱ ، ۱۴:۵۹
احسان ابراهیمیان

 

یکی از ترندهای جالب این روزها واکنش به دهه هشتادی‌ها و نقش آنها در وقایع جاری است. بی‌پرده بگویم تا به حال واکنش منطقی یا تحلیلی عقلانی راجع به دهه هشتادی‌ها (یا به طور دقیقتر نسلی که از حدود 75-76 شمسی شروع می‌شود) ندیده‌ام. اغلب واکنش‌ها یا تعریف و تمجید افراطی از هوش و آگاهی و آزاد بودن این نسل است، یا تحقیر رک و سرکش بودن و راحت‌طلبی این نسل که من احساس می‌کنم هر دوی این واکنش‌ها صرفا فرافکنی (پروجکت کردن) عقده‌های گوینده‌ها است و نه واقعیتی فراگیر در باره این نسل (در واقع تنها مقاله‌ی قابل خواندنی که در باره این نسل و به طور کلی تفاوت‌های نسلی دیده ام این مقاله است)

من ارتباط معنی‌داری با این نسل ندارم که آنها را مقایسه کنم، ارتباط من بیشتر از طریق کلاس‌های المپیاد است که جامعه‌ای به شدت بایاس است و اصلا نمی‌توانم آنها را نماینده دهه هشتادی‌ها فرض کنم، در واقع من حتی از نظر بی‌پروایی یا صراحت تفاوت اساسی بین این بچه‌ها و هم نسلان خودم ندیده‌ام (نسل‌های قبلی را هم که اصولا ندیده‌ام) که شاید به خاطر همین جامعه گزینش‌شده‌ای باشد که با آنها در ارتباط بوده‌ام. حدس میزنم این نسل تا حدی واقعا رک و رها از قید و بندهای سنتی و عرفی جامعه ما است و کمتر به ظاهرسازی و تعارفات گذشته پایبند است، به دلیل گسترش اینترنت هم به احتمال زیاد واقعا «اطلاعات» بیشتری از دنیا دارند. اما ابدا ایده‌ای درباره آگاهی یا هوش یا سطح عقلانیت یا حتی توانایی تفکر انتقادی آنها ندارم، حدس خام و محافظه‌کارانه من این است که از این جنبه‌ها تفاوت معناداری با گذشته خود ندارند ولی خب، هم کمّی کردن این‌ها یک بحث است و هم اندازه گرفتنشان یک بحث، خوشحال می‌شوم اگر داده آماری در این باره ببینم.

 

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۰۱ ، ۱۰:۴۵
احسان ابراهیمیان