پی‌آمد

پی‌آمدِ آنچه بر من می‌گذرد

پی‌آمد

پی‌آمدِ آنچه بر من می‌گذرد

طبقه بندی موضوعی
بایگانی


این کتاب برای من در ادامه پروژه معنای عقلانیت بود، البته موضوع کتاب معنای عقلانیت نیست، اما تذکارهای خیره کننده و غیرمنتظره‌ای راجع به معنای عرفی عقلانیت و آدم عقلانی دارد. کتاب را یک عصب‌شناس نوشته و با مثالهایی که خودش با آن رو به رو بوده بصیرت‌های شگفت‌انگیزی راجع به ساز و کار فکر کردن ما پیشنهاد می‌دهد. البته خواندنِ آن از اردیبهشت شروع شده بود و به خاطر پایان‌نامه و چند کار کلا ول شد و به خاطر ترجمه بد و متن عجیب و پر از اسمهای جدیدش، شروع دوباره آن بسیار سخت بود. برای این که ادعا کنم کتاب را خوب خوانده‌ام باید دوباره با حوصله بخوانم اما حالا خلاصه کلیدی از آن را می‌نویسم تا بعدا با توجه به این بخوانم.

بصیرت شگفت‌آور کتاب به طور خلاصه تا جایی که من فهمیده‌ام این است که عقلِ ما (بیشتر به معنی عقل معاشِ ما که کارهای روزانه ما را تنظیم می‌کند) به شدت و عمیقا وابسته به احساسات است و این وابستگی نه فقط به صورت تاثیر بسیار زیاد احساسات در تصمیم‌گیری‌های ماست، بلکه حتی برای درست تصمیم گرفتن وابسته به احساس هستیم. به عبارتِ خیلی خلاصه وقتی هیچ احساسی نداریم، یا هیچ عاطفه‌ای ما را تحت تاثیر قرار نمی‌دهد (که می‌تواند دلایل متعددی داشته باشد و همگی تقریبا شبیه «آسیب» هستند) آن وقت هیچ گزینه ارجحی در مقابل خود نداریم و عملا نمی‌توانیم تصمیم بگیریم در نتیجه هیچ کاری نمی‌کنیم در نتیجه میمیرم!

شرح این وابستگی جزئیاتِ بسیار مهم و زیادی دارد که با خواندنِ کتاب حاصل می‌شود، مثلا این که چنین تصمیماتِ غلطی ، لزوما از عدم دانش در باره گزینه درست نیست، بلکه ساز و کارِ تصمیم گرفتن دقیقا وابسته به احساساتِ ما درباره گزینه‌هاست. وقتی قسمتی از مغز که مسئول ایجاد واکنش‌های بدنی-عاطفی و دریافت سیگنال‌های واکنش عاطفی بدن است از کار می‌افتد علی رغمِ این که ما به صورت نظری راجع به گزینه‌های عمل درست دانش کاملی داریم با این وجود بدونِ احساس ما گزینه درست را انتخاب نمی‌کنیم!

البته این وابستگی به احساسات ریشه تقریبا همه سوگیری‌های ماست،  درست است که ساز و کارِ احساسات ساز و کارِ تصمیم گیری بسیار موثری به راه می‌اندازد که بدونِ آن ما از بین می‌رویم اما به هر حال نقطه ضعف‌هایی هم دارد. در واقع مغز ما برای بقا در کره زمین تکامل یافته ( و برای ارتباط با همنوع) و نه برای شناختِ درستِ جهان! به همین خاطر هم در اندیشه‌های روزانه با ساز و کاری می‌اندیشیم که بسیار به صرفه است اما ما را به بهترین گزینه نمی‌رساند.

این نکاتِ کتاب با وجودِ این که بیشتر در باره عقلِ معاش است اما می‌‌تواند چیزهایی هم راجع به عقلِ مجردی که فلاسفه در آرزوی آن هستند بگوید، وقتی شاخصی اصیل برای تمییز بین گزینه‌ها وجود ندارد ( یا به لحاظِ منطقی صِرف چنین شاخصی در دسترس نیست یا سلیقه‌ای است) منطقِ صِرف یا خردِ ناب چه می‌تواند بگوید و چه تصمیمی بگیرد؟ در کتاب شرح داده می‌شود که تحلیلِ هزینه/فایده معمولا وقتگیر است و رسیدن به گزینه درست با آن تقریبا یا غیر ممکن است یا بسیار وقتگیر، در مسائلِ پیچیده‌ای که تصمیم گیری صِرفا منطقی با تحلیلِ فایده/هزینه بسیار مشکل است شاخصِ احساس گزینه خوبی برای تمییز بین گزینه‌هاست اما در مسائلی از این دسته که هزینه‌ها و فایده‌ها لزوما از یک جنس نیستند که قابل قیاس و قابل عددگذاری باشند و .... اصلا معنی گزینه درست چیست؟ عقلانیتِ افلاتونی دکارتی فلسفی .... که خُشک و دقیق و ریاضی است، عقلانیت p آنگاه q واقعا چه قدر چیزِ قابل اتکایی (حتی به لحاظِ نظری) است؟ آن هم در مسائل پیچیده‌ی دنیای انسان‌ها (این عقلانیت در دنیای ساده و ابلهانه ریاضی هم گاهی باید رها شود) . اگر خدا عاقلِ کامل است آیا عقلانیتِ آن همین عقلانیت مدِ نظرِ فلاسفه است (که اگر باشد یعنی همه چیز با هم قابل مقایسه است و هر گزینه‌ای هزینه و فایده‌ای مشخص و قابل مقایسه دارد و خدا در بینِ این گزینه‌ها بهترین را انتخاب می‌کند که خدا هم جهانی ضروری از این منطق ضروری می‌سازد) یا عقلانیتِ کامل اصولا چیزی است که ما نمی‌دانیم؟ نمی‌دانم!

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۶ ، ۱۶:۲۳
احسان ابراهیمیان

-چرا فیزیک می‌خونی؟

+نمی‌دونم، دوست دارم، لذت داره برام، یه سری سوال دارم توش که دونستن جوابش برام لذت‌بخشه، همین!

-چه قدر حاضری برای فیزیک وقت بذاری؟ تهش که چی؟ به فرض جواب سوالاتو بگیری، به فرض همه چیز رو بدونی، که چی؟ اون دنیا ازت معادله میدان می‌پرسن؟ اون دنیا فاینمن دیاگرام بهت می‌دن؟ اون دنیا راجع به چیزایی می‌پرسن که حداکثر نیم ساعت تو روز براش وقت می‌ذاری اگه بذاری اونم!

+حس می‌کنم از این طریق شاید بتونم حتی خدا رو بیشتر بشناسم، من اینو مطمئنم که انگیزه‌های فیزیک خوندنم بیشتر فلسفیه. من حس می‌کنم این فیزیک خوندن می‌تونه منو به یه چیزهایی برسونه

-آها! اوه آره! اما خودتم خوب می‌دونی که راه اصلی نیست، خودتم خوب می‌دونی عقلی که حتی از بند غذای خوشمزه نتونسته خودشو خلاص کنه نمی‌تونه حقیقت رو ببینه، حتی ممکنه تو فیزیک از یه جایی که پیشتر رفت شهوتِ خیلی چیزا باعث بشه کلا رهِ افسانه بزنه، حتی اگه فراموش کنی خدایی هست اینو مطمئنی، حتی مبانی فلسفی اون رو هم خوندی: عقلی که به خیلی چیزها وابسته‌ست بهره‌ای از حقیقت نداره، شاید توهم حقیقت رو داشته باشه اما خودشو؟! نه!

این مکالمات هر از چند گاهی به سراغم می‌آیند، گاهی عواملی خارجی چون حرف زدن با یک دوست این مسائل را توی صورتم می‌کوبد، گاهی شنیدن دعای ندبه. این روزها که عمیقا درگیر نوشتنِ پایان‌نامه بوده‌ام و شدیدا هم از فضای مذهبی دور بوده‌ام و حالا تا حدی آسوده شده‌ام، مثلِ سکوتِ ویرانه‌های بعد از طوفان که پر از سوال است، ذهنِ من هم پر از سوال است، سوالاتی از همین جنسی که پرسیدم. بعد از این همه درگیری برای نوشتنِ پایان‌نامه واقعا چه‌قدر حقیقت عاید من شده؟ قطعا بسیاری فیزیک آموخته‌ام و لذت‌اش را هم برده‌ام، اما آیا این لذت خودخواهانه نیست؟ مگر وظیفه من این است؟ مگر قرار است من بدانم در ای‌فُلد اِنُم تورم کدام مُد از افق خارج شده؟

من نمی‌خواهم فیزیک خواندنِ خودم را زیر سوال ببرم، خدا استعدادی به من داده راهی هم جلوی پایم گذاشته مطمئن هم هستم که بدجنس نیست تا بگوید تو باید از این راه بگذری و تارک دنیا بشوی، اصلا می‌دانم خدا از بنده تارِک دنیایی که هیچ کاری نمی‌کند خوشش نمی‌آید، تاریخ اولیا هم چنین چیزی نشان نمی‌دهد، من بیشتر می‌خواهم خلوصِ فیزیک‌خوانی‌ام را به چالش بکشم، من که ادعا دارم از فیزیک انگیزه‌های فلسفی دارم ( و ته دلم غنج می‌رود و احساس می‌کنم این انگیزه فلسفی خیلی متعالی است) واقعا در این راستا تلاش می‌کنم که حقیقتِ جهان را بدانم؟ یا فقط دارم زور می‌زنم چند تا ضرب و تقسیم کنم و از استعدادم هم (که به قصد دیگری به من هبه شده) کمک بگیرم تا این ضرب و تقسیم‌ها را بهتر انجام دهم و برای خودم جایگاهی دست و پا کنم؟ حتی نه لزوما جایگاهِ اجتماعی، که جایگاهِ «خفن بودن» در ذهنِ خودم؟ وقتی من حتی مستقل از تمامِ داستان‌های مذهبی و عرفانی، دستِ کم به لحاظِ فلسفی‌اش مطمئنم برای درکِ حقیقتِ جهان، عقل باید پاک شود و در این راستا هیچ تلاشی نمی‌کنم و فقط به یاد گرفتن ضرب و تقسیم‌ها وقت می‌گذرانم، واقعا چه قدر می‌توان مرا در ادعایم صادق دانست؟ از کجا مطمئن‌ام واژه‌های مثلِ «انگیزه فلسفی متعالی» صرفا ساخته نفس‌ام، عقلِ خودخواهم و خودِ لذتگرایم نیست؟ ساخته که این ضرب و تقسیم کردنم را زرق و برق دهد و گولم بزند تا حس خودبینی‌ام را ارضا کند؟

پ.ن1: امروز واقعا این مسئله به ذهنم چنگ انداخت و فکر کنم خوب شُد که چنگ انداخت.

پ.ن2:موازی این مسئله بسیار خوشحال بودم با کسی ازدواج کرده‌‌‌ام که می‌تواند این دغدغه‌ام را درک کند.

 

 

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۶ ، ۰۱:۰۱
احسان ابراهیمیان

 

شاید باورش سخت باشد، اما من نزدیک ده سال است که می‌نویسم، خدای من ده سال! ده سال! بارِ دیگر این عدد را از آرشیو وبلاگهایی که داشتم چک می‌کنم، ده سال! خیلی زیاد است، کم کم دارم گذر عمر را حس می‌کنم، کم کم احساسِ تنگی وقت به من دست می‌دهد، احساسی که وقتی به انتهای امتحانی سخت و نفسگیر نزدیک می‌شوی اما هنوز خیلی از سوالات را ننوشته‌ای! درست است که هنوز یک ماه از تولد 25 سالگی‌ام نگذشته اما واقعا احساس می‌کنم وقت کم است و مقصد بس بعید! این احساسِ تنگی وقت چند مدتی است که سراغ‌ام آمده، از یک جهت پدرم را می‌بینم، او دقیقا سی سال از من بزرگتر است، پنجاه و پنج ساله! خدای من، پدر عزیزم که روزگاری سی و پنج ساله بود و با هم استخر میرفتیم و خوش می‌گذارندیم، روزگاری چهل ساله بود و من تازه به علوم علاقه‌مند بودم و او سقف بالای سرمان را می‌ساخت حالا پنجاه و پنج ساله است! همین الان که می‌نویسم با توقف بر روی هر کدام از این عددها انگار کوهی روی سینه‌ام سنگینی می‌کند، چه قدر تند گذشت، چه‌قدر ندانستم و گذشت، چه قدر وقت تلف کرده‌ام و گذشت و قرار است از این به بعد هم چه قدر تندتر بگذرد. از طرفی برنامه‌ی پیش روی خودم را می‌بینم، من نه هنوز به جواب پرسشهایم نزدیکم، نه هنوز کنترلی بر روی نفسم دارم، نه هنوز فیزیک را خوب بلدم و کلی کارهای نکرده دیگر که یادآوری هر کدام از آنها پُتکی می‌شود و روی سرم خراب، با غرق شدن توی روزمرگی‌ها و وظایف روزانه‌ام این خطر را احساس می‌کنم که ناگهان چشم باز کنم و ببینم چهل سال را رد کرده‌ام هنوز هیچ شِکری(!) نشدم. یادم می‌آید زمانی که داشتم بیست ساله می‌شدم احساس نمی‌کردم که چه قدر دیر است، اما الان واقعا چهل سال را نزدیک می‌بینم، خیلی نزدیک، من دیده‌ام که این ده سال برای من چه قدر تند گذشته، دیده‌ام که این دو سه سالِ آخری چه قدر سریع گذشته، و می‌دانم با این همه مشغله که جوانی و بزرگسالی روی دوش آدم می‌گذارد، از این به بعد از این هم سریع‌تر خواهد گذشت، خدای من! این زندگی دکمه پاوز ندارد؟ من هنوز کلی کار دارم!

بگذریم! هر چند نباید از کنار این حرفها ساده بگذرم اما دستِ کم در جایگاه این نوشته، بگذریم. زمانی که وبلاگ‌نویسی را شروع کردم وبلاگ چیزی بود در مایه‌های اینستاگرامِ الان؛ مُدِ روزِ شبکه‌های اجتماعی، جایی که آدمها با هم در ارتباط بودند، ارتباطِ کنترل شده مجازی. اما حالا روزگار وبلاگ گذشته با این حال من نوشتن را همچنان دوست دارم، نوشتنِ من بیشتر گفت و گو با خودم است. علی‌رغم آنچه از بیرون پیداست و علی رغم تصویری که بیشتر دوستانم از من دارند، آدمِ شدیدا درونگرایی* هستم، و احساس می‌کنم همین درونگرایی باعث شده به چنین نوشتنی علاقه پیدا کنم، من در تنهایی می‌توانم خودم را بازیابی ‌کنم و افکارم را بنویسم و کمتر کاری هست که چنین لذتی برایم داشته باشد**. القصه، با تمامِ بلایایی که سر وبلاگ‌های قبلی‌ام در بلاگفا و پرشین‌بلاگ آمد، با توجه به علاقه‌ام به نوشتن و توصیه دوستان به اینجا مهاجرت می‌کنم که نوشتن را ادامه بدهم. امیدوارم اینجا آن بلایای قبلی رخ ندهد.

* گرچه درونگرایی در جامعه‌ی ما یعنی این که تو هیچ کاری نمی‌توانی بکنی و این آدمهای برونگرا هستند که ارزشمند و پرطرفدارند اما جدیدا مد شده آدمها فکر می‌کنند درونگرا بودن کلاس دارد و با چند تا نشانه خودشان را درونگرا می‌دانند، ولی آنچه مرا بر درونگرایی‌ام کاملا واقف کرده آزمونی بود که برای ازدواج با سارا دادم و نتیجه‌اش درونگرایی شدید من بود، نتیجه‌ای که هم سارا باور نمی‌کردم هم برای مشاور عجیب بود و مطمئنم بسیاری از دوستانم آن را باور نمی‌کنند، اما دیدنِ تمام و کمالِ خودم در آینه‌ی سارا در کنارِ دانشی که از علائم درونگرایی کسب کرده‌ام مرا کاملا مجاب کرده که درونگرا هستم، آن هم از نوع شدید (البته تقریبا قبلا هم می‌دانستم که درونگرا هستم)

**لذت‌ها با هم قابل مقایسه نیستند، من غرق دیگر لذتها هم که باشم، لذت نوشتن برایم جایگزین ناپذیر است.

پ.ن1: آدرس وبلاگ چیزی است که از اول برای وبلاگِ قبلی‌ام در ذهن داشتم. اما چون آن دامنه پر بود مجبور شدم برای آن آدرس دیگری انتخاب کنم.

پ.ن2: چه قدر اولِ نوشته گفتم خدایِ من؟! واقعا شُک زده‌ام از این گذر زمان.

 

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۶ ، ۱۶:۴۹
احسان ابراهیمیان