پی‌آمد

پی‌آمدِ آنچه بر من می‌گذرد

پی‌آمد

پی‌آمدِ آنچه بر من می‌گذرد

طبقه بندی موضوعی
بایگانی


بعد از سحری رفتم فیس‌بوک، عتیقه است، مخصوصا در دنیای رنگی و شوآف اینستاگرامی امروز ایران، اما دوستانِ خارج رفته‌ام تقریبا همه فیس‌بوک هستند! و «همه چی نوش خوبه الا رفیق ». کمی گشتم ببینم بچه‌ها کجا هستند، و خُب، ظاهرا من تنها کسی هستم که ایران مانده‌ام.

یکی دیگر از تردیدهای ایران ماندن برای من این است که معمولا (یعنی به طور معمول، یعنی غالبا، یعنی اکثرا!) کسانی که دوره دکتری در جایی باشند برای ادامه زندگی هم همانجا می‌مانند. نمی‌دانم دلیل عمیقی دارد یا نه اما ما برای خودمان این‌طور توجیه کردیم که: دوره دکتری همزمان با دوره حساسی از زندگی است، دوره‌ای که هویت شخص به عنوان یک بزرگسال مستقل شکل می‌گیرد، و این هویت به عنوان بزرگسالِ مستقل معمولا هر جا شکل بگیرد همان جا باقی می‌ماند. حالا جای تردیدش برای من این است: من که ایران ماندن را برای دکتری انتخاب کردم، آیا مابقی زندگی‌ام را دارم در ایران حبس می‌شوم؟ قسمتی از این تردید قطعا صرفا به حسِ «حبس» برمی‌گردد، این که تصمیمی وجود دارد که کنترل زِد ندارد، دکمه برگشت بدون هزینه ندارد! که البته اگر خارج از ایران را هم برای دکتری انتخاب می‌کردم باز این قسمتِ «حبس» باقی بود، بالاخره ما چند سالی می‌شود وارد مرحله‌ای از زندگی شده‌ایم که باید تصمیم بگیریم، تصمیماتی که زندگی ما را می‌سازند، ما را منحصر به فرد می‌کنند و بازگشت از آنها بسیار پرهزینه و در خیلی از موارد غیر ممکن است.

اما قسمت دیگری از این تردید در مسابقه «رفتن» آدمها و وضع اقتصادی و سیاسی ناپایدار ایران است. و قسمت مهمتری از تردید که ایران تا حدی از نظر علمی منزوی است. هم منزوی و هم بیابان، بیابانی خالی، البته این قسمت آخری را دارم جو می‌دهم، به طرز حیرت‌آوری بچه‌هایی که سالِ ما برای دکتری مانده‌اند به شدت خوب هستند، در سطحی که هر کدام‌شان می‌توانستند ادمیشن بسیار خوبی بگیرند اما به هر حال مانده‌اند و این یک فرصت طلایی است. پس بنا بر این تنها همان قضیه اوضاع ناپایدار و سطح پایین کیفیت زندگی در ایران باقی می‌ماند (منظور از سطح پایین، دستِ کم برای من، فساد و اوضاع ناپایدار است به علاوه دسترسی کمتر اقتصادی به چیزهای تفننی مثل دوربین یا تلسکوپ و...) و البته این آزاردهنده نبود اگر نمی‌دیدم از رتبه یک کنکور گرفته تا دانشگاهِ آزادِ واحد دارقوزآباد سفلی برای رفتن تلاش می‌کنند!

خیلی که توی این افکار عمیق می‌شود تَهَش معمولا به این می‌رسد: که چی!؟! واقعا ما قرار است چه کار کنیم؟ کیفیت زندگی‌مان را با رفتن بهتر کنیم؟ واقعا قرار است خوب درس بخوانیم؟ که چی؟! قرار است در این زندگی چه کار کنیم؟ راحت باشیم؟ اصلا مگر می‌توان راحت بود؟ اصلا مگر باید راحت بود؟ من در ایران ماندم چون می‌خواستم از فیزیک لذت ببرم و نمی‌دانستم (هنوز هم نمی‌دانم) که آیا رفتن تاثیر مثبتی در این لذت بردن داشت؟ شاید بگویید لذت بردن از فیزیک که چی!؟ این یکی دیگر جواب دارد! ما بالاخره قرار است شغلی داشته باشیم و پول در بیاوریم، چه بهتر که این شغل تفریح آدم باشد :دی

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۷ ، ۰۷:۲۶
احسان ابراهیمیان

برگه‌ها رو که صحیح می‌کردم یه لحظه برام سوال شد که اون برگه‌شو چی کار کرده، می‌دونستم شماره گروهش یه جوریه که حول و حوش شماره برگه‌های من نیست پس باید بین اون یکی سری دنبالش بگردم، هزار تا برگه بود و راستش این مسئله برام اون قدر مهم نبود که بشینم دونه دونه ورق بزنم، گفتم همینجوری چند تا به چندتا تند تند ورقش میزنم اگه دیدم که دیدم ندیدم دیگه مهم نیست، ورق که می‌زدم یه‌هو اسمش خورد به چشمم، با خوشحالی از این «شانس»ی پیدا کردن، برگه‌اش رو بیرون کشیدم و نگاه کردم که سوالا رو چی کار کرده. دیدم خیلی گند زده، بعد از تعجب از این که چرا گند زده یه حس قوی پیدا کردم تا به ایکس که اونو میشناسه بگم که این بیچاره امتحانشو گند زده. گفتم شاید برای ایکس مهمه که اون چی کار کرده از این جهت که اون مدتی قبل تو کانون توجه ایکس بوده و معمولا آدم دوست داره راجع به آدمهای مشترکش با بقیه حرف بزنه (غیبت هم حس مشابه‌یه البته). احتمالا هم وقتی این خبرو می‌دادم با یه لحنی می‌گفتم که «واقعا» شبیه یه سال بالایی دلسوز جلوه می‌کنه، و کل این فرایند کاملا ناخودآگاه بود.

راستش از ذوق خودم برای رسوندن این «خبر» تعجب کردم. این که قلبم تند تند میزد و حسی شبیه موفقیت احساس می‌کردم برام عجیب بود، تا این که فهمیدم «حقیقت» چیز دیگه‌ایه. اون یه مدت قبل سر اون قضیه تو کانون توجه بود و من سالها بود از این «کانون توجه» دور شده بودم، رسوندن این که نمره‌اش خراب شده صرفا یک «خبر» برای ایکس نبود، بلکه اعلام تلویحی این بود که من از اون بالاترم، روش قدرت دارم و تا حدی تو این درس سرنوشتش دست منه! (یا حداقل خبر دارم). یه جوری اثبات برتری از دست رفته‌ام! بله! همین قدر کثافت، همین قدر حقیر! و قسمت ترسناک‌تر قضیه این بود که من به این موضوعات فکر نکرده بودم، بلکه غریزه برتری‌جویی تکاملی لعنتی‌ایم کاملا ناخودآگاه داشت همه چیز رو پیش می‌برد.

نمی‌خوام خیلی فاز این بگیرم که من بدترین موجودِ روی زمینم و از این حرفا، فکر می‌کنم درون همه آدمها از این وسوسه‌ها هست، حتی ظاهرا برای حضرت یوسف هم وسوسه زلیخا قوی بوده، مسئله اینه که چطور این وسوسه رو می‌شه کنترل کرد. من دست کم تو این مورد کنترلش کردم ( و دست کم تا الان) اما واقعا این که تمامِ این ماجرا برام ناخودآگاه بود و یه لحظه اتفاقی سرِ یه جرقه به ذهنم رسید که دلایلش چیه، برام ترسناکه، ترسناکه که ما چه قدر ناخودآگاه می‌تونیم آدمهای کثیفی باشیم و معلوم نیست تا حالا چند تا از این جنس کارا از دستم در رفته.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۲:۲۱
احسان ابراهیمیان

یادم می‌آید تقریبا پارسال (یا شاید پیارسال) بود که با مسئله شمردن درجات آزادی دینامیکی رو به رو شدم، راستش اولش کاملا با این کار ناراحت بودم، اصلا درجات آزادی دینامیکی یعنی چه؟ فقط درجات آزادی دینامیکی معنی دارند یا غیر دینامیکی‌ها هم مهم‌اند؟ و کلی سوالِ دیگر، یادم می‌آید که برایم نامعلوم بود، نحوه شمردن برایم عجیب بود، این که اصلا به چه دلیل یک سری درجات آزادی غیر دینامیک می‌شوند، دلیلش آزادی پیمانه‌ای است یا از معادلات حرکت به تنهایی می‌توان درجات آزادی دینامیک را شمرد و ...

این یکی دو روز که مسئله گرانش و تجزیه ADM متریک فکر می‌کردم و این که درجات آزادی دینامیک کدام اند، دوباره سعی کردم معنی درجات آزادی دینامیک و نقش فیزیکی درجات آزادی غیر دینامیک را بهتر بفهمم که حاصلش در یک مدل اسباب بازی ساده (یعنی الکترومغناطیس) شد نوشتار زیر

فیزیک و درجات آزادی منتشر شونده (دینامیکی)

نتیجه خلاصه این که درجات آزادی غیر دینامیک هم مهم‌اند و فیزیک دارند (نشان به آن نشان که بیشتر حل های نسبیت عام که ما آن علاقه‌مندیم اصلا هیچ نشانی از درجات آزادی دینامیکی ندارند و تماما حاصل شده از درجات آزادی غیر دینامیک هستند) و در این نوشتار نشان دادم که دست کم در مورد الکترومغناطیس به طور دقیق می‌توان دید که درجات آزادی دینامیکی به طور کامل از روی تحلیل و ترکیب معادلات حرکت (بدون دانشی از آزادی پیمانه‌ای) قابل استخراج است و با آزادی پیمانه‌ای می‌توان آن را صریح‌تر دید. این را نوشتم که دوباره از یادم نرود و اگر کسی همین سوال را داشت شاید کمکش بشود.

پ.ن1: درجات آزادی دینامیک در کوانتمی کردن مهم اند اما هنوز مطمئن نیستم که آیا در نظریه میدان کوانتمی می‌توان از روی درجات آزادی دینامیکی نتایج درجه آزادی غیر دینامیک تئوری کلاسیک را اسختراج کرد یا نه. گرانش کوانتمی به فرم ADM را باید اگر وقت کنم یاد بگیرم

پ.ن2: می‌توانم روحیه‌ی الانم را با آن موقعی که فیزیک نمی‌خواندم مقایسه کنم، تفاوت از زمین تا آسمان است. امیدوارم آن طور که می‌گویند دکتری در ایران این روحیه را نابود نکند.

پ.ن3: یک کارِ برقی باقی مانده دوران باستانی برقم هنوز باقی است، واقعا در مقایسه با فیزیک هیچ علاقه‌ای به آن ندارم (مخصوصا که کارفرمای عزیز علایق خاصی دارد که من اصلا ندارم) و وقتم را میگیرد و از فیزیک دورترم می‌کند که باعث می‌شود حسم نسبت به این کار بدتر شود، با وجودِ این که شاید پولش زندگی‌ام را عوض کند. انشالله تا آخر این تابستان تکلیفش مشخص می‌شود.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۷ ، ۱۲:۴۴
احسان ابراهیمیان

و این سال جدید که با سرماخوردگی و تب و سرفه شدید شروع شد!

با این همه من حس خوبی نسبت به این سال دارم...

پ.ن: نمی‌دانم شاید من همیشه حس خوبی نسبت به سال جدید دارم، سال جدید همیشه شبیه کاغذی سفید است که حس آزادی به من می‌دهد برای نوشتنش. شاید هم کل ماجرا یک توهم بی سر و ته است، من مجبورم کاری کنم که مجبورم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۹۷ ، ۱۱:۱۴
احسان ابراهیمیان


ازدواج عجیب است،* ازدواج نه درهای خوشبختی است نه کلید بدبختی، ازدواج کردن شبیه این نیست که شما کسی را همین طوری به زندگی‌تان اضافه کنید، یا حتی نصف زندگی-زمان‌تان را با او شریک شوید، ازدواج زندگی شما را از اساس عوض می‌کند، شاید کارتان یا شغلتان یا هویت‌تان عوض نشود، شاید هنوز هم مثل قبل هشت صبح سر کار باشید و چهار-پنج بعد از ظهر برگرددید و فقط جایی که برمی‌گردید تغییر کرده باشد، اما زندگی‌تان عوض می‌شود. زندگی کار و شغل و موقعیت اجتماعی نیست، زندگی فراتر از اینهاست.

بعد از ازدواج، بهترین و عالی‌ترین لحظات و دلخوشی‌ها را کنار بدترین و تلخ‌ترین خاطره‌ها و تجربه‌‌ها، با او و به خاطر او و از سمت او دریافت می‌کنید، شاید بهتر باشد این «بهترین و بدترین احساسات» را با کلمه‌ی «عمیق‌ترین احساسات» عوض کنم تا هر دو (ی بهترین و بدترین ) را با خودش داشته باشد.

تجربه کردن عمیق‌ترین احساسات‌تان با هر شخصی پیامدی غیر قابل برگشت و مهم دارد: او جزئی از شما خواهد بود. به قول سارا ما آدم‌ها هر چه به گذشته‌ی دورتری نگاه می‌کنیم فقط خاطراتی را به یاد می‌آوریم که همراه با آن حسی عمیق و قوی را تجربه کرده باشیم، ما چه هستیم جز خاطرات‌مان؟ و وقتی مدت زیادی از زندگی هر دو نفری با هم بگذرد، با توجه به این که عمیق‌ترین احساسات را با هم تجربه کرده‌اند تنها خاطرات پررنگ‌شان از یکدیگر خواهد بود، آنها جزئی از هم می‌شوند، حتی اگر به مرور محبت بین‌شان کمرنگ شود باز هم جزئی از وجود هم هستند. (به همین خاطر رابطه دوست دختر-پسری که متناوبا شکل بگرید و بگسلد خیلی بد است، شما جزئی از خودتان را تکه تکه در وجود دیگران می‌گذارید و از تعداد زیادی آدم تکه تکه برمی‌دارید، تعداد زیادی از این رابطه‌ها را که از سر گذراندید دیگر روح شما تکه تکه شده)

ازدواج عجیب است. ازدواج نه بازی عشق و عاشقی و کادوی ولنتاین و سورپرایز کردن و این بچه بازی‌هاست، نه شغل منظم و پیشرفت و زندگی جور کردن و این بزرگ بازی‌ها (و شاید هر دوی اینها هم هست!) ازدواج فرایند طولانی و پیچیده رشد و کامل شدن آدم‌هاست، جایی که دو نیمه از بشریت همدیگر را می‌شناسند، کامل می‌کنند و رشد می‌کنند. ازدواج زندگی آدم را از اساس عوض می‌کند، زندگی ما نه شغل و دارایی ماست و نه پول و موقعیت اجتماعی، زندگی ما احساساتی است که تجربه می‌کنیم و ازدواج زندگی ما را از اساس عوض می‌کند.**

*خواستم بگویم ازدواج اتفاقی عیجب است، دیدم که شبیه اتفاق نیست، یا حتی اتفاقی هم نیست، خواستم به جای «اتفاق» کلمه «رویداد» را به کار ببرم که دیدم زیاد فرقی نمی کند، دیدم شاید کلمه «فرایند» مناسب‌تر باشد اما هیچ کدام مناسب نیست، ازدواج خودش برای خودش چیزی است!

**انکار نمی‌کنم که ظاهر بد زندگی، شغل بد، درآمد کم و مشکلات مالی می‌تواند عمیق‌ترین احساسات را دچار مشکل کند، اما تصمیم خوشحال یا ناراحت بودن با ماست. از طرفی اگر شغل‌تان خیلی آسان و جذاب با ماهی 100 میلیون پول باشد اما عمیق‌ترین احساسات‌تان دچار مشکل باشد زندگی شما مفت نمی‌ارزد!

اَکنالِجمِنت: با تشکر از سارا به خاطرِ یوزفول دیسکاشِن راجع به این که ما فقط خاطراتی را از گذشته به یاد داریم که احساسِ عمیقی همراهِ آن تجربه کرده‌ایم.

پ.ن1: فکر کنم با توجه به این که یک سال و نیمی از ازدواج‌ام گذشته کمی بیشتر می‌توانم راجع به آن بنویسم.

پ.ن2: راستش قبل از ازدواج می‌دانستم که پیچیده است، تفاوت بین دانستن و حس کردن از زمین تا آسمان است.

پ.ن3: خانه گران می‌شود یا نه؟ این هم جزو دغدغه‌های بعد از ازدواج است، نمی‌دانم از ایران بروم به خاطر این یا نه، خدا بزرگ است، آدم بی سرپناه که نمی‌ماند، فقط باید حرص و جوش دنیا را نخورد، به قول بهجت: آدم که رفت آن دنیا می‌فهمد این همه تشریفات لازم نیست.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۶ ، ۱۲:۱۳
احسان ابراهیمیان
واقعیت این است که هیچ وقت نمی توانم به صراحت ادعا کنم آدمی هستم که خلاف جریان آب شنا کرده‌ام، تا همین چند ماه اخیر تقریبا هیچ وقت مخالفت جدی با روند زندگی من نشده، نه از سمت جامعه دور و برم نه از سمت نزدیکانم. تک و توکی بوده مثلا وقتی المپیاد نجوم را به جای خوبی رساندم پدرم به من گفت که چرا برای المپیاد فیزیک (که در نظرش اعتبار بیشتری داشت) نخوانده‌ام یا این که به من بگویند چرا ورزش را رها کردم، اما این تک و توک هیچ وقت جدی نشد.

تنها فرصتی که وجود داشت تا خلاف جریان شنا کنم انتخاب رشته لیسانس بود، فیزیک برای من انتخاب بدیهی بود و همه دور و برم* فریاد میزدند: مهندسی! ترسی نداشتم از این که انتخابم فیزیک باشد اما متاسفانه پدرم هم جزو همین فریاد زنندگان بود و نتوانستم قانع‌اش کنم (مخالفت هم نمی توانستم) پس چاره‌ای نداشتم جز این که با جریان شنا کنم.

 لیسانس که تمام شد برایم بدیهی بود که اگر فیزیک نروم زندگی‌ام را سیاه کرده‌ام، ارشد رفتم فیزیک، کسی مخالف نبود، حتی پدرم، هیچ کس نگفت چرا فیزیک، دست کم آنهایی که با من آشنا بودند نگفتند چون می‌دانستند که من فیزیکی‌ام نه برقی، از این گذشته آدم همیشه جریانِ نزدیک خودش را احساس می‌کند و جریان نزدیکِ من تَرکِ برق بود نه ادامه دادنش، بنا بر این در این مقطع هم خلاف جریان نبودم تا همین یک سال پیش که گفتم تصمیم دارم ایران بمانم.

راستش این تصمیم را نه از سر عرق به میهن و نه از سر وابستگی به خانواده گرفتم (چون هیچ کدام را ندارم) حوصله شرح دلایلش را ندارم، ترکیبی بود از تنبلی و عادت به ایران و داشتن آرامش در جایی که آن را به خوبی می‌شناسم (به علاوه کمی کم رویی و جاه طلبی که باید حتما مرا بخواهند وگرنه من خودم نمی روم) البته کمی ترس داشتم ( و هنوز هم دارم) چون هیچ کس (تَکرار می‌کنم: هیچ کس) را ندیدم که از ایران ماندن راضی باشد، حتی آدم عِرق میهنی چون م.م هم می گفت که خوشحال است از خواندن دکتری در خارج از ایران، با این حال این تصمیم من بود. اوایل خیلی بد نبود اما کم کم که آدمها می‌فهمیدند می‌توانستم به راحتی از ایران بروم و نرفتم، سرزنش‌های پنهان‌شان را روانه‌ام کردند.

الان که ترم اول دکتری گذشته به نظرم اصلا تا اینجا بد نبوده، من با فراغ بال مطالبی را یاد گرفتم که کاملا هیجان زده‌ام کرده و از این که فرصت دارم جبر خطی بخوانم کاملا راضی‌ام، از طرفی من به چیزهایی فکر می‌کنم که ذهن من را از نگرانی راجع به این موضوع منحرف می کند، اما میدانم ترکیب سرزنش+ترس و تردید می‌تواند مثل اسیدی این سد رضایت مرا کم کم بشکند، این اولین تجربه من برای شنا در خلاف جریان است و امیدوارم کم نیاورم.

*مهمترین دور و بری‌های آدم دوستان صمیمی هستند و آن روزها دوستان صمیمی من مدالی‌های المپیاد بودند که همگی از دم به علوم پایه علاقه داشتند و آن را مقدس می‌شمردند و آنهایی هم که میرفتند مهندسی، سعی می کردند رفتنشان را توجیه کنند و بهانه بیاورند که مثلا به خاطر فلان چیز رفتند مهندسی، اما فوادی که آن سال رفت فیزیک نیاز نداشت تا کسی را توجیه کند که چرا رفته فیزیک. به همین خاطر فریاد دیگران خیلی برایم ملموس نبود جز همان پدرم!

پ.ن1: این موضوع مدتی ذهنم را درگیر کرده بود، الان هم جزو پروسس های زیرین مغزم است.
پ.ن2: مرسی از تو استاد ایزدی، که یادم انداختی نوشتن برایم لذت بخش و آرامش بخش است.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۶ ، ۰۸:۲۱
احسان ابراهیمیان


حافظ جواب می‌دهد، گور پدر ذهن نکته سنج باریک بین علیت زده بی روح و بی ذوق غربی-علمی، من معتقدم حالت که خوب نباشد، (اتفاقا به یک معنی حالت خیلی خوب باشد) حافظ جواب می‌دهد، حافظ به حال آدم کار دارد، اگر با روح سرد و خشک علم پوزیتیویستی بخواهی آزمایشگرانه با حافظ برخورد کنی، او هم همین قدر سرد و خشک با تو برخورد می‌کند، احتمال هر غزل =یک تقسیم بر چهار صد و نود و پنج! اما اگر روزی عاشق شدی، دلت برای کسی لرزید یا بسیار نا امید و خسته بودی، ببین حافظ با تو چه می‌کند، همین حافظ روزهای عاشقی بین من و سارا غوغا می‌کرد:


بـه خـلـق و لـطف توان کرد صید اهل نظر          بــه بــنــد و دام نــگــیــرنـد مـرغ دانـا را



ای کــه در کــوچــه مــعـشـوقـه مـا مـی‌گـذری          بــر حــذر بـاش کـه سـر مـی‌شـکـنـد دیـوارش


پــیـرانـه سـرم عـشـق جـوانـی بـه سـر افـتـاد          وان راز کــه در دل بــنــهـفـتـم بـه درافـتـاد

از راه نـــظـــر مــرغ دلــم گــشــت هــواگــیــر          ای دیـده نـگـه کـن کـه بـه دام کـه درافـتاد



تـکـیـه بـر تقوا و دانش در طریقت کافریست          راهــرو گــر صــد هــنـر دارد تـوکـل بـایـدش


و.... و حالا هم هنوز وقتی زیادی خسته و دلتنگم باز جواب می‌دهد.


ممنون حافظ عزیز، ممنون خدای حافظ

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۶ ، ۲۳:۲۴
احسان ابراهیمیان


مدتی است تلاشی نافرجام برای نوشتن دارم، نه که چیزی در ذهنم نیست، اتفاقا خیلی چیزها، از رابطه ذغال کبابی و عرفان تا میزان احمقانه بودن «بازبِهَنجارش» نظریه میدان و کلی چیز دیگر هست که در مغزم چرخ می‌خورد، اما به قلم نمی‌آید. دلیلش بیشتر عدم تمرکز است، روزهای شلوغم خلوت‌گاه های تنهایی و تعمقم را از من گرفته و اینجا معمولا بازتاب همان‌هاست.

احساس می‌کنم باید پنجره‌ای بازم کنم برای فکر.

پ.ن: یکی از آن فکرهای آن‌چنانی‌ام راجع به قدم در راه بی بازگشت گذاشتن است، و سیرو فی الارض.... ولی هیچ فرصت فکر کردنی ندارم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۶ ، ۰۱:۳۳
احسان ابراهیمیان

این کتاب شبیه باقی کتاب‌هایی که معمولا می‌خوانم نبود، موضوع‌اش به روایت خودِ کتاب تاثیر روانشناختی سلول اعدام روی آدم است، و با داستانی واقعی، از آرتور کوستلر. ظاهرا در اسپانیا قبل از جنگ جهانی دوم اعلامِ جمهوری شده بود و بیشتر حکومت دستِ چپ‌ها و کومونیست‌ها (به قولِ کتاب: «سرخ»ها) افتاده بود اما بعد از مدتی شورشی به رهبری ژنرال فرانکو از طرف ارتش به پا می‌شود و با توجه به کمک‌های خارجی فاشیست‌ها به این شورشی‌ها و نظم و توان نظامی بالای آنها و در مقابل به هم ریختگی و بی‌نظمی و بی‌تجربگی جمهوری‌خواهان، تمام کشور توسط این شورشی‌ها فتح شده و اسپانیا زیر دیکتاتوری ژنرال فرانکو در می‌آید. داستانِ کتاب در گیر و دارِ این جنگ داخلی است، آرتور کوستلر به عنوان یک خبرنگارِ انگلیسی (که تا حدی هم با جمهوری‌خواهان همدل است) در اسپانیا به سر می‌برد تا اخبارِ این جنگ را به روزنامه‌اش بفرستد و در جریانِ فتحِ مالاگا به دست شورشیان، اسیر می‌شود. او که «سرخ» بودنش از هیچ کس پوشیده نیست و قبلا گزارشهای ناخوشایندی از شورشی‌ها نوشته حالا میانِ مرگ و زندگی است، و تجربیاتش را از زندانی که نمی‌داند فردایش می‌میرد یا آزاد می‌شود را نوشته.

 

شاید احمقانه باشد ولی دلیلِ خواندن چنین موضوعِ به اصطلاح آف‌تاپیکی صرفا حسِ تعلق به نویسنده‌اش بود، این که من قبلا یک کتاب از او خوانده‌ام. می‌توانم با قاطعیت بگویم اگر چنین موضوعی از مارکز یا همینگوی یا هر نویسنده‌ی معروفِ دیگری بود قطعا فکرِ خواندنش را هم نمی‌‌‌‌کردم اما کوستلر فرق داشت! چه فرقی؟ بالاخره من قبلا یک کتاب از او خوانده‌ام! این شبیهِ همان احساسِ تعلقی است که مثلا اگر تیم فوتبال دانشگاهِ ما در مسابقه‌ای باشد ته دلمان خوشحال باشیم از بُردش، ولو این که حتی یک نفر از بازیکنان را هم نشناسیم. نمی‌دانم آدم‌ها واقعا چرا دچارِ چنین تعلقاتی می‌شوند، فکر کنم جزوی از بخشِ «اُنس»ِ کلمه «انسان» است.

 

با تمامِ این اوصاف کتاب واقعا جالب بود، این که نویسنده واقعا آن شرایط را تجربه کرده و دارد واقعیتی را توصیف می‌کند برایم مهم بود، بعد از آن خودِ واقعیاتی که توصیف می‌کرد، چیزهای احمقانه‌ای که به ذهن‌اش می‌رسیدف تجربیاتِ نابی که زمان و بی‌زمانی داشت و همه و همه برایم بسیار جالب بود. شاید روزی در سلولی انفرادی به کارم آید.

 

پ.ن1: بالاخره امروز بعد از دو ماه از دفاع، پایان نامه را دادم صحافی!

 

پ.ن2: فکر می‌کنم کتابِ بعدی را بهتر است از شرودینگر شروع کنم، چرا؟ چون به نظرم مزخرف است و بهتر است زودتر از شر آن خلاص شوم.

 

پ.ن3: بالاخره به مبحث باز بهنجارش رسیدم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۶ ، ۲۱:۳۱
احسان ابراهیمیان

در بحران کتاب‌خواندن گیرم، مدتی قبل خطای دکارت تمام شد، از آن مدت یک ماهی می‌گذرد اما به دو دلیل هیچ کتاب دیگری را شروع نکردم، یکی این که با شروع ترم و گرفتن درس نظریه میدان کوانتمی 2 (که موضوع‌اش بازبهنجارش یا Renormalization است) فهمیدم که کلی چیز را از فیلد یک پیچانده ام که باید باگهایش را پر کنم و هنوز هم این پروسه تمام نشده و خیلی برایم وقتگیر است. دوم این که مدتهاست در لیست گذاشته‌ام که قرآن را بخوانم اما قرآن مثل کتاب‌های دیگر نیست که بشینی و بخوانی تمام، فکر کنم هم نباید این طور باشد آدم باید پیوسته هی بخواند نه مثل کتابهای دیگر، این یک ماه تلاشهایی داشتم برای خواندنش و بقره دارد تمام می‌شود اما این تلاشها اصلا منظم نیست و گاهی میخوانم و گاهی ول می‌کنم و اینها باعث شده کتابهای دیگر هم نخوانم و به گمانم این رویه را باید تا حدی اصلاح کنم، برنامه منظمی برای قرآن ترتیب دهم که البته با توجه به روزهای بالکل نامنظمم کمی بعید به نظر می‌رسد. بین نماز ظهر شاید بهترین گزینه باشد.

القصه همین‌ها باعث شده که فعلا کتابی در دستم نباشد. همین الان کتابهای برای خواندن را روی زمین چیدم تا بالاخره تصمیم بگیرم، کتابها سه دسته‌اند، سنگین‌ترین کتابها مربوط به منطق ریاضی و فلسفه تحلیلی بودند که همه در راستا و شبیه هم هستند. این دسته را ترجیح می‌دهم فعلا نخوانم چون چیزهای به اندازه کافی سنگین در فیزیک می‌خوانم. بماند برای وقتی که آسودگی فکری بیشتری دارم، کتابهای دسته دوم سنگین نیستند اما آسان هم نیستند، باید با فکر و حوصله بخوانم و کتابهای دسته آخر کتاب قصه‌اند، آن دسته کتابهایی که پا را روی پایت بنداز و بخوان. فکر کنم بتوانم یک در میان بخوانم، یکی قصه و یکی معمولی و این دسته کتابها را تمام کنم.

پ.ن1: من کتابخوان نبوده‌ام اما فکر کنم حالا معتادِ کتاب شده‌ام. دیروز سارا متنی برایم فرستاد که می‌گفت آدم واقعا می‌تواند معتاد چیزهایی مثل کتاب یا فیلم بشود و ساز و کار زیست شناختی آن واقعا شبیه اعتیاد به مواد مخدر است، منتهی مواد مخدر لذتِ بسیار بیشتر از لذتهای معمولی دارد و این باعث می‌شود مراکز لذت مغز دچار آسیب شود و آدم دیگر از چیزهای معمولی لذت نبرد.

پ.ن2: من نمی‌توانم دو کتاب را همزمان بخوانم برای همین ایده‌ی خوبی نیست که یک کتاب معمولی و یک کتاب قصه با هم بخوانم، گرچه سارا می‌تواند.

پ.ن3:این پست بیشتر بلند فکر کردنِ من بود تا تصمیم بگیرم، فکر کنم بالاخره باید از یک چیزی شروع کنم، گفت و گو با مرگ را انتخاب می‌کنم، نوشته آرتور کوستلر، آرتور کوستلری که کتابِ خوابگردهایش برایم فوق‌العاده بود.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۶ ، ۲۰:۳۸
احسان ابراهیمیان