پی‌آمد

پی‌آمدِ آنچه بر من می‌گذرد

پی‌آمد

پی‌آمدِ آنچه بر من می‌گذرد

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۴۲ مطلب با موضوع «زندگی» ثبت شده است

 

مدتی قبل درباره افرادی که جذب فرقه‌ها می‌شند جست و جو می‌کردم، چی می‌شه که یه نفر با عقل سالم جذب یه فرقه بسته با عقاید جزمی میشه و مدام حرفهای رهبر فرقه رو تکرار می‌کنن و از دستوراتش مو به مو پیروی می‌کنند؟ یه مقاله پیدا کردم که یه روانشناسی کارش در مورد همین نجات یافتگان از فرقه‌ها بود، می‌گفت ویژگی تعیین کننده‌ای نیست که اگه یه نفر داشته باشه حتما جذب یه فرقه میشه اما معمولا چند تا ویژگی هستند که در این دسته افراد زیاد دیده میشن، چند تاش منطقی بود مثل این که افرادی تو موقعیت آسیب پذیر یا تنها بیشتر تمایل به عضویت تو فرقه‌ها دارن احتمالا به دلیل این که دنبال حمایت شدن میگردند و معمولا ارتباطات محکم اعضای فرقه با هم این نیاز رو براشون تامین می‌کنه، اما یه موردی که گفت برام خیلی عجیب بود: افرادی که دنبال بهتر شدن هستند!

این یه هو یه جرقه‌ای زد توی ذهنم در مورد یه کلاس بزرگی از افراد که قبلا توجهم رو جلب کرده بود اما نمی‌دونستم چطوری توصیفشون کنم، آدمایی که خودشون رو در معرض محتواهای با کیفیت می‌ذاشتند، کتاب‌های خیلی خوب یا پادکست‌های خیلی عالی گوش می‌دادند، سخنرانی‌های متخصصین رو گوش می‌کردند هی تِد میدیدند و مدام از بزرگان نقل قول می‌کردند، اما هرگز در حرف زدن باهاشون احساس نمی‌کردم با یه آدمی که چیز جدی برای گفتن داره طرفم، یعنی انگار طرف هیچ کدوم از اون محتوی‌ها رو عمیق نفهمیده بود فقط طوطی‌وار تکرارشون می‌کردند. وقتی اون جمله رو شنیدم یاد همینا افتادم، اینا دقیقا همین بودند: آدمایی که دنبال بهتر شدن هستند، برای همین همیشه از این و اون می‌پرسیدند که کدوم کتاب بهتره کدوم متخصص معتبرتره و کدوم فیلسوف خفن‌تره؟ بعدش میرفتند سراغ اون چیزی یا کسی که فکر می‌کردند بهتره یا خفن‌تر از بقیه است که به حرفاش گوش بدند.

مشکل من با اینا همین بود، گوش دادن اینا واقعی نبود، از سر کنج‌کاوی و سوال واقعی نبود، فقط چون می‌خواستند بهتر بشند به اینا گوش می‌دادند، فقط چون شنیدند تاریخ خوندن خوبه تاریخ می‌خوندند، اینا با تمام وجودشون می‌خواستند بهتر بشند، می‌خواستند تبدیل به اون آدمایی بشند که از جملات قشنگشون به وجد میومدند واسه همین کتابای اونا رو می‌خوندند، اما تهش تبدیل می‌شدند به یه گونی از جملات قشنگ و ظاهرا پرمعنا اما بدون یه نگاه عمیق و منسجم اون پشت. اینا در واقع نسخه‌های به روزتر و مدرن‌تر اون گروه از مردمی بودند که قدیما می‌گفتند نگاه کردن به چهره عالم ثواب داره و نور قلب رو زیاد می‌کنه! صفحه آدم حسابی‌های تو اینستاگرام رو دنبال می‌کنند که نور قلبشون زیاد بشه، کتاب‌های تفکر انتقادی می‌خونند که تفکر انتقادی پیدا کنند اما تهش هر چیزی پیدا می‌کنند جز تفکر انتقادی. در واقع اینا مهمترین فاکتوری که من تو مواجهه با هر آدمی دنبالش می‌گردم و ازش لذت می‌برم رو نداشتند: اصالت.

من فکر می‌کنم مشکل اینا از جایی شروع می‌شه که حتی نمی‌دونند «بهتر شدن» دقیقا یعنی چی، یه چیزی به گوششون خورده و یه ظاهری از بهتر شدن رو تو همون صفحه «آدم حسابی‌ها» دیدند و خوششون اومده و می‌خواهند شبیه‌اش باشند اما هیچ وقت عمیق از خودشون نپرسیدند که خب که چی اصلا؟ بهتر شدن یعنی چی؟ مثلا جایزه بدن تشویق‌مون کنند یعنی بهتر شدیم؟ و چون هرگز به این سوال عمیق فکر نکردند و فقط به همین تعریف ظاهری بهتر بودن اکتفا کردند تبدیل به این طوطی‌های پر زرق و برق با ظاهر فرهیخته توخالی شدند. برای همین من فکر می‌کنم اگر واقعا بناست به دنبال بهتر شدن باشیم، باید اول دست از تلاش برای بهتر شدن برداریم و از خودمون بپرسیم: من از این دنیا چی می‌خوام؟

 

پ.ن: دقیقا به همین دلیل این‌ها جذب فرقه‌ها می‌شوند، چون توخالی‌اند و غیر اصیل و دنبال مرجعی که بهش بچسبند و بهتر بشند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۱:۰۲
احسان ابراهیمیان

 

من اهل پادکست گوش دادن نیستم، چند باری تلاش کردم اما واقعا جذب نشدم. سارا زیاد پادکست گوش می‌دهد از آنهایی که تم داستان و روایتِ یک رویداد است، با وجود این که گاها جذب داستانش می‌شدم اما باز هم چیزی در گوش دادنش آزارم می‌داد. مدتی قبل بحثی بی‌ربط از جایی بی‌ربط شکل گرفت باعث شد ادبیات و کلماتی برای توصیف چرایی این موضوع داشته باشم*. آن بحث این بود که من آدم کتاب‌خوانی نیستم، به این معنی که تعداد زیادی کتاب را در مدتی کوتاه نمی‌خوانم و حتی به نظرم این کار مخرب است و شخصا ترجیح می‌دهم کتابهای غیر داستانی را بیشتر از ماهی یک بار نخوانم. در بحث کردن با این و آن که چرا به نظرم خواندن کتاب زیاد در مدت کوتاه مفید نیست به یک واژه رسیدم: درنگ! بعضا به حرفهای من نقد می‌کردند که با تکنیک‌های تندخوانی می‌شود کتاب قطوری را در مدتی کوتاه خواند اما من همچنان حرفشان را قبول نمی‌کردم اما نمی‌توانستم توضیح دهم که ایراد حرفشان چیست، حالا می‌فهمم: با تکنیک‌های تندخوانی همچنان شما نمی‌توانید بر سر کتاب درنگ کنید. مشکلم با پادکست نیز همین است، پادکست فرصت درنگ بر محتوی را به شما نمی‌دهد، شما نمی‌توانید جمله‌ای که نمی‌فهمید را بارها بخوانید، شما نمی‌توانید بر سر قسمتی ایستاده و در اینترنت درباره آن جست و جو کنید و جزئیاتش را بفهمید، مهمتر از همه شما نمی‌توانید با محتوی دیالوگ برقرار کنید و از جاهای نامفهومش سوال بپرسید و به متن نقد وارد کنید و ...، تمام این‌ها زمانی اتفاق می‌افتد که بر سر محتوی درنگ کنید، نه این که تکنیک‌های تندخوانی در عین حفظ توانایی درک مطلب را استفاده کنید. اگر بخواهم کمی متواضعانه‌تر بگویم، حداقل من نمی‌توانم، من دوست دارم در محتوای کتاب غرق شوم و چنان وارد جزئیات ماجرای کتاب و ایده‌های آن بشوم که شب‌ها خوابی درباره محتوی کتاب ببینم (تقریبا همیشه کتابها را اینطور می‌خوانم، یادم می‌آید که موقع خواندن متنی درباره تاریخ روم چنان وارد جزئیات شدم که شب‌ها خواب می‌دیدم از سنای روم برایم دستوری آمده برای فتح سرزمینی دور! یا موقع خواندن تاریخ حوالی 1299، شب در خواب با افسران قزاق در حال کودتا در تهران بودیم!)

راستش پژوهش را هم همینطوری دوست دارم، جدیدا که فرصت یافتم به دور از هیاهوی معمول، در فیزیک عمیق شوم و اصطلاحا «پژوهش» کنم، دوباره یادم آمد آن چیزی که واقعا دوست دارم پاسخ دادن به سوالات بی‌پاسخ جامعه علمی نیست، عمیق شدن و یاد گرفتن و واضح کردن قسمت‌هایی از دانش فیزیکم است که حس می‌کنم واضح نیستند یا به اندازه کافی آن را خوب نمی‌فهمم ( و طبیعتا آن قسمت‌هایی که به نظرم مهم هستند). سوالاتی ساده در این حد که تقریب سیال کامل از کجا می‌آید یا این که فرمول آنتروپی شنون چه توجیهی دارد و ... . گرچه بیشتر این سوالات را احتمالا جایی در جامعه علمی کسی پاسخ داده و بررسی کرده ( و معمولا با کمی جست و جو آنها را پیدا می‌کنم) اما فهمیدن شخصی آنها و بازگرداندن آنها به زبان شخصی خودم برای خودم بسیار جالب و مفرح است. البته باید پژوهش هم بکنم! به هر حال موسسه پول مفت به ما نمی‌دهد، اما روش پژوهش من هم اکثرا حول همین است، یا این سوالات جالب را حوالی پژوهشی مشخص انتخاب می‌کنم یا این که اگر خوش شانس باشم پژوهش را حول بعضی از این سوالات انتخاب می‌کنم (هنوز آنقدر بعضی سوالاتم را خوب نپخته‌ام که این کار را بکنم، امیدوارم در این مدت حضورم اینجا موفق بشوم که بالاخره پژوهش‌هایی را حول بعضی سوالات عمیقم شروع کنم).

پ.ن: مدتها بود ننوشته بودم! بخشی از آن تقصیر توییتر است، جدیدا بیشتر تکانه‌های لحظه‌ای و ایده‌های ذهنی ناگهانی‌ام را آنجا خالی می‌کنم، نمی‌دانم شاید خوب هم نیست، بهتر است برگردم به نوشتن طولانی، این نوشته حالا لذت زیادی به من داد. شاید بعدا از فیزیک و سوالاتم بیشتر بنویسم.

پ.ن2: دنبال حساب توییترم نباشید! ناشناس می‌نویسم، اول به خاطر ملاحظات امنیتی از ترس نیروهای امنیتی جمهوری اسلامی چنین کردم، حالا  ترس از مخالفان جمهوری اسلامی و فرهنگ زامبی‌وار آنها هم به آن اضافه شده! فضای سیاسی توییتر واقعا ربطی به سیاست ندارد، بیشتر صحنه عقده گشایی طرفین است تا بحث تقابل نیروهای سیاسی.

*به نظرم ما آدم‌ها در سطح ناخودآگاهمان ایده‌های بدیعِ زیادی داریم اما بیان کردن منطقی آن ایده‌ها و دلیل آوردن و توضیح دادن آنها کاری است که به این آسانی رخ نمی‌دهد، به نظرم یکی از مهمترین کارهای فیلسوفان بیان این ایده‌ها با ادبیاتی مناسب و قانع کننده است. فی‌المثل احتمالا ایده‌های مارکس  را خیلی از متفکران و حتی خارج از اهالی قلم (مثل سیاست‌مداران و امپراتوران) داشته‌اند و بخش‌های مختلفی از آن را حس کرده‌اند اما اولین بار این مارکس بود که آنها را بر بستری فلسفی و منسجم نشاند و با کلماتی قابل فهم و به صورتی واضح بیان کرد و صد البته این وضوح و انسجام باعث شد بتواند بسیار عمیق‌تر حرف بزند. همین موضوع به نظرم در مورد ریاضی هم صادق است، ریاضی‌دان خوب کسی است که می‌تواند شهودهایش را بر بستری فرمال و صوری سوار کند طوری که بقیه هم قانع شوند، همان چیزی که به آن می‌گویند «اثبات قضیه».

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۰۳ ، ۰۷:۴۴
احسان ابراهیمیان

راستش من جز معدود انسان‌های خوشبختی بوده‌ام که از دوران کودکی نیز می‌دانستم که چه کاری را دوست دارم، می‌دانستم که دوست دارم در محیطی شبیه دانشگاه باشم و تا ابد در مورد مسائل فکری بیاموزم و یاد بدهم. اکنون که بزرگتر شده‌ام می‌دانم که چنین محیطی اسمش آکادمی است و هنوز هم با وجود آشنایی با سختی‌ها و نقایصش تقریبا به همان اندازه کودکی علاقه‌مندم در این محیط باشم و روزگار بگذارنم (به این دلیل ساده که هنوز شبیه‌ترین محیط به چیز است که دوست دارم، خیلی بیشتر از محیط تجارت و صنعت). با این همه آکادمی تله‌های روانی متعددی در مقابل اهالی‌اش می‌گذارد که می‌تواند باعث به وجود آمدن تفکرات عجیبی در اهالی آکادمی شود.


محیط آکادمی در مقابل دنیای واقعی بسیار محدود و کوچک است، اهالی آکادمی هم نوعا تمایل دارند با جدا کردن خودشان از محیط بیرون، از خودشان محافظت کنند. این محافظت دو بُعد دارد، بُعد خودآگاهانه‌اش تلاش برای تمرکز روی مسائل است، مخصوصا اگر بخواهید در رشته‌ای بسیار مجرد (رشته‌های نزدیک به ریاضی یا فلسفه) کار کنید خیلی از اوقات ناچار هستید تمرکز طولانی مدتی داشته باشید که زندگی دنیای شلوغ بیرون این اجازه را به شما نمی‌دهد، همینطور وقتی میخواهید به موضوعی مجرد در آکادمی فکر کنید ناچار هستید مسئله را ساده و قابل کنترل کنید تا بتوانید آن را راحتتر تحلیل کنید و این کار نیز قدم بعدی جدا شدن اهالی آکادمی از واقعیتِ واقعیت است.


اما بُعد مهمی از این جدایی ناخودآگاه است، در دنیای پر رقابت آکادمی امروز، برای انجام دادن کاری مهم شما باید روی مسئله خود مقدار بسیار زیادی وقت صرف کنید که اغلب باعث می‌شود از میانگین جامعه یا به اصطلاح از «کف خیابان» دور باشید، این دوری از کف خیابان باعث می‌شود در بسیاری از توانایی‌های عادی زندگی روزمره‌ی کف خیابان بسیار ضعیف‌تر از اهالی کف خیابان، یعنی اکثریت قریب به اتفاق آدم‌ها، باشید و هنگامی هم که در موقعیتی اجتماعی بیرون از آکادمی، مهمانی خانوادگی یا سفر دوستانه یا جلسه ساختمان و ...قرار بگیرید این ضعف را به وضوح احساس کنید، چون آن چیزی که باعث اقتدار شما درون آکادمی بود اینجا به کار خاصی نمی‌آید و همان توانایی‌های کف خیابان است که در اولین برخورد به چشم می‌آید. این ضعف که ابدا از چشم خود آکادمیسین پنهان نمی‌ماند البته معمولا برای اهالی آکادمی غیر قابل تحمل است، کسی را تصور کنید که در تمام طول عمرش از مدرسه تا دانشگاه با اعداد معدل و تعداد ارجاع و رتبه دانشگاه و ... سنجیده شده و همیشه جز بهترین‌ها بوده حالا چطور باید تحمل کند که در مسئله ساده‌ای مثل حرف زدن در یک جمع خانوادگی جز آخرین نفرات آدمهایی قرار بگیرد که اتفاقا اغلب در همان مدرسه و دانشگاه جز متوسط به پایین‌ها بودند و حالا آنها هستند که برتری‌شان به چشم می‌آید. بنابر این راحتترین تله‌ای که آکادمی برای اهالی‌اش ایجاد می‌کند خزیدن از دنیای بیرون به دنیای درون آکادمی است تا روانشان از برخورد در چنین موقعیت‌هایی محافظت شود، آنها اغلب سعی می‌کنند با آدمهایی شبیه خودشان معاشرت کنند تا در چنان موقعیت‌هایی قرار نگیرند که ضعف‌شان در دیگر زمینه‌ها به رخ کشیده شود. به خصوص موفق‌ترین‌های آکادمی بیشتر از بقیه دچار این تله می‌شوند چرا که خیلی کم طعم گس شکست و آخر بودن را چشیده‌اند و توانایی مدیریت افکارشان در این موقعیت را ندارند و اغلب ساده‌ترین راه را انتخاب می‌کنند.

راه حل چیست؟ من فکر می‌کنم راه حل مواجه گشاده‌رویانه و گاه‌گاهی با دنیای بیرون و پذیرش معمولی بودن است. اما گمان می‌کنم این پذیرش نه تنها باعث فرو ریختن دیوار ناخودآگاه اهالی آکادمی نسبت به بیرون باشد، بلکه درون خود آکادمی هم به آن شخص اجازه شکست و ضعف بدهد که این برای کار داخل خود آکادمی هم بسیار مهم است. گاهی اساتید داخل آکادمی برای این که نشان دهند همیشه در اوج هستند و در فضای مسابقه مقاومت عجیبی در برابر فهم از خود نشان می‌دهند، از مغزهای بسیار درخشان و بزرگی شنیده‌ام که به طرز ترسناکی طفره می‌روند از اعتراف به این که در عمده مسیر پژوهشی خود به بیراهه رفته‌اند و چون بسیار باهوش هم هستند، راه‌های به ظاهر منطقی هم برای فرار از این اعتراف پیدا می‌کنند. این پذیرش به خود اهالی آکادمی کمک می‌کند با موضوع پژوهشی خود هم گشاده‌رویانه‌تر برخورد کنند، بفهمند که زندگی مسابقه نیست و آکادمی رقابت برای بهترین شدن نیست، بلکه تلاشی جمعی برای فهم عمیق طبیعت است، چیزی که شاید هر روز در آکادمی کمرنگ‌تر می‌شود.

من فیلم Good Will Hunting را در این زمینه بسیار دوست دارم. بخشی از این فیلم درباره مواجهه یک آکادمیسین بسیار موفق (اما جدا از جامعه) با کسی است که تجربه‌ای عمیق از زندگی واقعی کسب کرده‌ است. و در لایه‌ای عمیق‌تر این فیلم درباره مواجه ارزش‌های مسابقه‌گونه دنیای جدید با تلاش برای تجربه واقعی زندگی خارج از این مسابقه است که دست بر قضا مثال این مسابقه همان مسابقه موفقیت درون آکادمی است. البته تجربه واقعی دنیای بیرون، غنی، متنوع، خشن و خیلی اوقات دردناک است. کسانی که در معرض برهنه‌ترین تجربه‌های زندگی قرار می‌گیرند، اگر بتوانند خودشان را جمع و جور کنند و روح و روانشان در کوران این تجربه‌ها از هم نپاشد، به یک معنی «بزرگ» می‌شوند و دید بسیار وسیع‌تر و عمیق‌تری نسبت به زندگی پیدا می‌کنند. مواجه یک آکادمسین کوته‌بین و کودک‌مآب با کسی که این تجربه واقعی را از سر گذرانده و «بزرگ» شده می‌تواند تجربه‌ای دردناک برای آکادمیسین باشد.

پ.ن: جایی حافظ می‌گوید: ای که به تقریر و بیان دم زنی از عشق، ما با تو نداریم سخن، خیر و سلامت...  مقایسه بین مواجه زندگی از طریق اوراق و دفتر و مواجه مستقیم با واقعیت زندگی موضوع ابیات بسیار دیگری بوده هم از حافظ هم از بسیاری دیگر از شعرا، که من فکر می‌کنم قله‌های ادبیات ما نمی‌توانستند چنین زیبا سخن بگویند اگر شعر را تنها از طریق وزن و قافیه می‌آموختند و تجربه دست اول و عمیقی از زندگی نداشتند. در فیلم ویل هانتیگ هم، جایی شان به ویل (قهرمان داستان) به طعنه می‌گوید که تو دنیا را فقط از طریق کتاب‌ها دیده‌ای اما آیا واقعیت آنچه درباره‌اش خوانده‌ای را لمس کرده‌ای؟

۱ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۸:۲۰
احسان ابراهیمیان

 

عنوان کمی گول زننده است، منظورم منصرف کردن آدمها از مهاجرت نیست، منظورم حتی این نیست که مهاجرت نکردن را توصیه کنم، منظورم چیزی بسیار شخصی‌تر است، من ناخودآگاه برای توصیف رفتنم از ایران از عبارت «مهاجرت» استفاده نمی‌کنم، و این را می‌نویسم که برای خودم واضح کنم چرا چنین است و چرا نمی‌گویم که «دارم مهاجرت می‌کنم».

در درجه اول و فکر می‌کنم کسی که می‌گوید «می‌خواهم مهاجرت کنم» منظورش جمع کردن زندگی ثابت خودش در یک کشور (ایران) و ساختن یک زندگی جدید از بیخ و بن، در کشوری دیگر است. طبیعی است کسی که چنین نگرشی دارد، مهاجرت بزرگترین اتفاق زندگی‌اش باشد و پر از احساسات عجیب و متناقض، چرا که همه چیزش را به هم می‌ریزد. قبلا هم اینجا نوشته بودم که نگاه من به رفتن از ایران، صرفا گردش در جامعه‌ی علمی و مرحله‌ای جدید از زندگی‌ام در آکادمی است، من حتی نمی‌دانم شروع این گردش در نهایت به جذب شدن در دانشگاهی در ایران می‌انجامد یا دانشگاه کشوری دیگر ( و حتی کامل مطمئن نیستم که به جذب شدن در جایی بیانجامد، زندگی مثل سیبی است که هزار چرخ می‌خورد). در سطحی عمیق‌تر زندگی من اکثر اوقات در دنیای درون ذهنم است نه دنیای فیزیکی اطرافم، این که چه فکر می‌کنم و چه چیزی در ذهن دارم بیشتر احوالات مرا تحت تاثیر قرار می‌دهد تا این که ایران باشم یا جایی دیگر، دست کم اکنون چنین فکر می‌کنم. به خاطر همین هم فکر نمی‌کنم که قرار است زندگی‌ام را جمع کنم و از نو در جایی دیگر برپا کنم، زندگی من در دنیای ذهن و درونم است و تغییر شدیدی در آن اتفاق نمی‌افتد.

اما امروز به این فکر می‌کردم که من حتی آن پیش‌شرط اصلی استفاده از عبارت «مهاجرت» را هم ندارم: زندگی ثابت! از 17 سالگی که از تبریز دور شدم و در ماجراهای المپیاد به تهران آمدم، دیگر هرگز احساس نکردم که جایی یک زندگی ثابت دارم، اکثر اوقات که خوابگاهی بودم و احساس می‌کردم که حضورم در این مکان موقتی است و این احساس چنان در من ریشه دواند که حتی بعد از ازدواج با سارا و آمدن زیر یک سقف (یک سال در خانه مجردی آزادی، چهار سال در خانه شهرک نفت و اکنون هم دو سال در این خانه جدید) باز هم حس «دائمی و ثابت بودن زندگی» به من دست نداده و همیشه احساس می‌کردم که نهایتا باید از اینجا بروم. با توجه به آینده پیش روی علمی هم به نظر می‌رسد همین وضعیت را از مرتبه ده سال دیگر هم خواهم داشت و فکر نمی‌کنم که هرگز حس زندگی ثابت را تجربه کنم. به همین خاطر هم آن حس استفاده از عبارت مهاجرت، یعنی جمع کردن زندگی و برپا کردن آن در جایی دیگر را ندارم، مگر زندگی ثابتی داشتم که قرار است آن را جمع کنم و مگر قرار است بعد هم زندگی ثابتی داشته باشم که آن را جایی دیگر برپا کنم؟

از این نظر با آن تعابیری که زندگی را مثل یک کارونسرای بزرگ می‌بینند احساس همدلی دارم، راستش به نظرم استعاره «سفر» برای نگاه کردن به زندگی برایم جالبتر باشد، من آدمی سفربرو نیستم (البته بر خلاف سارا) اما به طرز تناقض‌آمیزی با نوشتن این حرف‌ها احساس می‌کنم که استعاره شخصی من از زندگی یک سفر است، یک سفر بزرگ و طولانی که باید انجام داد، در این سفر می‌توان در جاهای مختلفی توقف کوتاهی کرد و گردش کرد و ... اما نهایتا نباید به هیچ جا و موقعیتی دل بست، نباید آرزوی رسیدن به مقصد خاصی را داشت که بعد از رسیدن به آن سفر هم به پایان می‌رسد، نباید از پستی و بلندی راه مایوس شد و نباید از خطراتش ترسید، بالاخره هر کس راهی دارد و سرنوشتی در انتظارش است. اما مهمترین جنبه این سفر، جنبه درونی و ذهنی است، سفر قهرمانی که خام‌اندیشانه وارد آن می‌شویم و خدا می‌داند که روحمان ما را به کجا می‌برد.

۳ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۰۱ ، ۱۶:۵۵
احسان ابراهیمیان

اگه کاملا از آینده خبر داشته باشی، از لحظات ناب شادی و از عشقی زیبا که قراره تو رو در بر بگیره مطلع باشی، از تک تک درد و رنج‌های عمیقی که قراره بهت برسه آگاه باشی، بازم انتخاب می‌کنی که تک تک لحظات اون آینده رو همون طور که مقدر شده زندگی کنی؟

سال ۱۹۰۵ که اینشتین نظریه نسبیت خاصش رو ارائه داد فهمید که باید یه جور دیگه به زمان فکر کنه، زمانِ مطلقی که همه یکسان اندازه اش بگیرن وجود نداره، زمان به ناظری که اون رو اندازه می‌گیره وابسته است. وقتی ده سال بعد نسبیت عامش رو ارائه داد وضعیت از این هم پیچیده تر شد، زمان نه تنها به ناظر وابسته بود بلکه اساسا می‌تونست خم بشه. ماده فضا-زمان رو خم میکرد.

اینتشتین هیچ وقت خیلی جدی به جواب معادلاتش فکر نمی‌کرد، تصورش این بود که جواب معادلاتش یه جزئیات اضافی هستن و اهمیتی ندارن، همین باعث شد تقریبا هر دفعه که با جواب‌های عجیب و غریب معادلاتش رو به رو بشه تعجب کنه، چه وقتی جواب شوارتزشیلد رو دید که یک سیاهچاله رو توصیف میکنه چه وقتی جواب جهان در حال انبساط لومیتر رو دید که نشون می‌داد جهان نمی تونه ازلی و ابدی باشه و باید تغییر کنه.

اما عجیب‌ترین جواب معادلات اینشتین رو نه یک فیزیکدان و ریاضیدان بلکه دوست منطق‌دان عجیب و غریب اینشتین بهش نشون داد: گودل! گودل حدس میزد معادلات اینشتین که میتونن زمان رو خم کنن این قابلیت رو دارند که شهود ما از زمان و علیت رو به چالش بکشن. گودل با همون ساختاری این حدسش رو‌ اثبات میکنه که معروف‌ترین و‌ مهمترین و انقلابی‌ترین کار گودل هم با همون ساختار اثبات میشه: یه حلقه!

کار مهمی که اسم گودل رو سر زبان‌ها انداخت قضیه معروف ناتمامیت بود! این که تحت بعضی شرایط حتما جمله‌هایی وجود دارند که نه میشه اثباتشون کرد و نه میشه ردشون کرد: گودل نشون میده اگه اون شرایط خاص برقرار باشند میشه جمله‌ای رو ساخت که به خودش برمی‌گرده، درست مثل یک حلقه که به خودش برمی‌گرده.

در مورد زمان هم گودل نشون میده تحت شرایطی معادلات اینشتین منجر به جهانی میشن که زمان به جای این که یه خط یا خم بی‌انتها باشه، یه حلقه است که برمیگرده روی خودش! توی این جهان شما از جایی که هستید شروع میکنید و بعد از گذشت زمان ناگهان می‌بینید که سر جای اولی که شروع کردید هستید. درست مثل وقتی که یک راهروی دایره رو طی کنید که همینطوری که توی راهرو به جلو می‌دوید اما هی به دری می‌رسید که دویدن رو ازش شروع کردید.

گرچه این جهان عجیب گودل جز معدود جوابهای معادله اینشتینه که هنوز مابه‌ازای فیزیکی اون رو پیدا نکردیم، ولی این ایده که شاید زمان به جای یه خط بی‌انتها و دو سر باز، یه دایره باشه که روی خودش برمی‌رده یه ایده خیلی قدیمیه: از نظر هندوها و رواقیان باستان، جهان به صورت چرخه بی‌انتهایی از تکراره. حتی حرکات یوگا هم به نحوی خیلی نرم و یکنواخت طوری هست که شروع و پایانش یکی باشه، درست مثل یه حلقه.

عجیب نیست که باور به این چرخه تکراری باور به نوعی تقدیر و سرنوشت از پیش تعیین شده رو هم به همراه داره. وقتی کوپر توی اینتراستلار داخل سیاهچاله در حال فرستادن مختصات به خودشه، اگه اشتباه کنه چی؟ اگه کوپرِ توی کتابخونه به هر دلیلی متوجه نشه اون علائم، مختصات هستند چی؟ اگه متوجه بشه ولی توی راه تصمیم بگیره نره چی؟ پس کوپر‌ باید همه این کارها رو انجام بده، این مقدره و گریزی ازش نیست، این البته لزوما با نفی اراده آزاد همراه نیست اما آینده معلوم و محتومه.

و عجیب نیست که باور به این تقدیرگرایی و سرنوشت، همراه هستش با پذیرش و کنار اومدن با رنج. گذشتگان ما همیشه رنج رو احساس می کردند و اگر قرار بر مقدر بودن همه چیز بود، پس رنج ما هم مقدر بود. حتی حافظ میگه:

جام می و خون دل، هر یک به کسی دادند
در دایره قسمت، اوضاع چنین باشد

این باور به تقدیر و پذیرش رنج از جمله چیزهایی هست که ما عادت داریم مسخره کنیم، ما گذشتگان خودمون رو ترکیبی از نادانی و تنبلی و ناتوانی می‌بینیم که چون توانایی تغییر اوضاع رو نداشتند این رنج رو پذیرفتن و با مفهوم تقدیر و سرنوشت هم اون رو تئوریزه کردن. هنوز هم این جُک رو دست به دست می‌کنیم که: اگه به گذشتگان ما بود به جای اختراع کولر، هنوز تو زیر گرما می‌گفتن «این مشیت الهی هستش».

ما امروز فکر میکنیم به کمک علم و تکنولوژی و عقل میشه همه کار کرد و همه چیز رو به دست آورد و حاکم بر سرنوشت خودمون شد. ما دائما با این شعارها بمباران میشیم که «چیزی که میخوای رو به دست بیار» و «برای رویاهای خودت بجنگ» اما فلسفه بودایی منشا رنج‌های ما رو دقیقا خواهش‌ها و تمنا‌های نفسانی ما میدونه، رواقی‌ها هم ایده‌های مشابهی داشتن در مورد منبع رنج های ما و پذیرش، که کاملا در تضاد با شعارهای امروز ماست.

گرچه به نظر میاد شعارهای امروز ما خیلی بهتر از تنبلی و تقدیرگرایی رواقی‌ها و بودایی‌ها هست، اما یه نقطه ضعف بسیار بزرگ داره: ما در هر صورت دچار رنج خواهیم شد، مرگ عزیزان، بیماری، ناکامی در رسیدن به بعضی هدفها و .... همگی رنج‌های ناگزیری هستند، و تازه وقتی ما خودمون رو کاملا حاکم بر سرنوشت خودمون تلقی کنیم، این رنجها هم تقصیر خود ما خواهد بود و این میشه رنجی مضاعف!

ابتدای فیلم arrival با یکی از همین رنج‌های ناگزیر شروع میشه، مادری که دخترش رو به دنیا میاره، باهاش بازی می‌کنه، بزرگش می‌کنه، و وقتی دختر به نوجوانی رسید به خاطر سرطان می‌میره. و ما این مادر داغدیده بدون رمق رو می‌بینیم که در یک راه‌روی دایروی در حال راه رفتنه، به کجا؟

بعد از این شروع غمگین، ناگهان فیلم با فرود سفینه‌هایی از بیگانگان فضایی ادامه می‌ده، دولت آمریکا سراغ همین مادر میاد که اسمش لویزا بنکس هستش و استاد زبان‌شناسی دانشگاهه، و از این استاد می‌خواد که ترجمه کنه این بیگانگان فضایی چی میخوان. دکتر بنکس می‌دونه این کار اصلا آسون نیست چرا که ما هیچ ایده‌ای از زبان این موجودات نداریم، بنابراین به کمک یک فیزیکدان دیگه سعی می‌کنن زبان این موجودات رو بفهمن.

این دو نفر در همون ابتدا با خط و نوشتار این موجودات رو به رو میشن، نوشتاری که جملاتش به جای رشته‌هایی عمودی یا افقی از نمادها، یک دایره است. سعی در رمزگشایی و نوشتن و یاد گرفتن این خط عجیب باعث میشه که دکتر بنکس کم کم دچار توهماتی بشه و در انتهای فیلم دکتر بنکس می‌فهمه داره بی‌زمان میشه، می‌تونه گذشته و آینده رو مثل خود موجودات فضایی ببینه، رسم‌الخط دایروی این موجودات که جملاتش آغاز و پایان ندارن، ترتیب ندارن، جهت ندارن، نمودی از همین بی‌زمانی که خود فضایی‌ها حسش می‌کردند و حالا دکتر بنکس هم حسش می‌کنه.

فیلم که به انتها می‌رسه دکتر بنکس کاملا بی زمان شده، آینده رو می‌بیینه، دختر خودش رو که به خاطر سرطان مریض می‌شه و می‌میره، دخترش که حاصل ازدواجش با همین فیزیکدانیه که توی این ماجرا با هم آشنا شدن، و ما تازه میفهمیم که دکتر بنکس اول فیلم که دخترش به دنیا اومده، می‌دونسته که قراره از سرطان بمیره، با این همه سرش رو روی شانه این فیزیکدان می‌ذاره و این رابطه رو و این همه رنجی که در آینده در انتظارش هست رو می‌پذیره.


و در نهایت باز به همون سوالی می‌رسیم که باهاش شروع کرده بودیم:

اگه کاملا از آینده خبر داشته باشی، از لحظات ناب شادی و از عشقی زیبا که قراره تو رو در بر بگیره مطلع باشی، از تک تک درد و رنج‌های عمیقی که قراره بهت برسه آگاه باشی، بازم انتخاب می‌کنی که تک تک لحظات اون آینده رو همون طور که مقدر شده زندگی کنی؟

 

پ.ن: این قطعه زیبای کریستوفر رضاعی (که شعرش از مولانا نیست) را بشنوید.
 

۱۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۰۱ ، ۱۴:۰۵
احسان ابراهیمیان

نمی‌توانم به موضوع منسجم فکر کنم اما می‌نویسم شاید کمک کند:

وقتی بالاخره نئو داستانِ ماتریکس در قسمت دوم وارد چشمه یا Source می‌شود، و طبق پیشگویی قرار بود با ورود وی به چشمه جنگ بین انسان و ماشین پایان یابد، در کمال ناباوری با آرکیتکت یا معمارِ دنیای ماتریکس رو به رو می‌شود. آرکیتکت یک هوش مصنوعی بسیار پیشرفته است که در هیبت پیرمردی با کت و شلوار و ریش سفید تجسم یافته و همه چیز را از دریچه منطق خشک و عقلانیت سرد و سود محور و معادلات ریاضی نگاه می‌کند، حتی خود نئو هم برای آرکیتکت جمع باقی مانده‌ها یا انتگرال یک قسمت «اضافی» و ناخواسته معادله است.

آرکیتکت با صداقت ماجرای شکل گیری ماتریکس را بازگو می‌کند و چرایی وجود نئو و نقش او را با ادبیاتی ماشینی و دقیق شرح می‌دهد، او می‌گوید که اولین ماتریکس طراحی شده توسط وی بی‌نقص و بی‌نظیر بود، گرچه صریح نمی‌گوید اما برداشت تلویحی از حرف او و درک زمینه فکری و کنار هم گذاشتن جملات بعدی‌اش نشان می‌دهد که اولین پیش‌طرح ماتریکس یک بهشت سراسر خوشی و لذت برای انسان‌هایی بود که ربات‌ها می‌خواستند از آنها به عنوان باتری استفاده کنند، یک معامله آشکارا پرسود برای دو طرف، ماشین‌ها انرژی گیرشان می‌آمد و انسان‌ها لذت و دوری از درد و رنج که همیشه در آرزوی آن بودند.

آرکیتکت جزئیات را شرح نمی‌دهد و تنها به این بسنده می‌کند که انتهای آزمایشِ ماتریکسِ بهشت یک شکست تمام عیار بود، آرکیتکت که اکنون بیشتر با انسان‌ها سر و کله زده حالا فکر می‌کند این شکست به خاطر نقص ذاتی درون هر انسان است: انسان به رنج نیاز دارد!

اولین باری که سارا به من گفت خیلی از انسان‌ها از رنج کشیدن احساس ارزش می‌کند تعجب کردم، مگر دیوانه هستند؟ برای منی که در بیست سالگی فکر می‌کردم «اصولا هر کسی هر کاری می‌کنه به قصد لذت بردنه» و تصورم از خودم و چرایی فیزیک خواندنم این بود که چون بیشتر از بقیه چیزها برایم لذت بخش بود و اصولا اکثر چیزهایی که در زندگی به دست آورده بودم، به خاطر کارهایی بود که بدون زیاد فکر کردن به آینده و تبعات آن، صرفا از روی لذتی که به من می‌داد و خوش‌آمد خودم انجامش می‌دادم، شنیدن این نوع نگاه بسیار عجیب بود. با این همه بذر فکر کردن به این موضوع در ذهنم کاشته شد.

وقتی این نوشته ترجمان را که دیدم دوباره همان بحث برایم زنده شد، که شاید ما به رنج‌های خودخواسته برای احساس معناداری نیاز داریم. همان نوشته هم می‌گفت که احتملا باید منطقی به نظر برسد که هدف اصلی انسان دوری از رنج است، این دید منطقی با نگاه سرد و خشک آرکیتکت نیز همراستا است، انسانی که آزادانه به دنبال رنج است، رفتار غیر منطقی دارد و نقص ذاتی انسان است که او را به سمت درخواست رنج کشیدن سوق می‌دهد. با وجود این که من هم تمایلی به این نگاه آرکیتکت دارم اما برایم جالب است که این برچسب «غیر منطقی بودن» و «نقص ذاتی انسان» برایم رنگ بویی آشنا دارد: اتهامی که فرهنگ و تمدن جدیدِ غرب به شرقیان غمگین وارد می‌کند!

ادبیات شرق با موضوع غم و رنج بسیار مانوس بوده و آن را پذیرفته بود، حتی موضوع فراتر از ایران یا زبان فارسی است، جایی از نزار قبانی می‌پرسند که چرا این قدر غمگین می‌سراید و پاسخ می‌دهد که غم میراث قوم ماست. خاورمیانه همیشه غمگین بوده، ادیبان و شاعرانش هم همیشه غمگین بوده‌اند، حتی خیام هم وقتی به نظر می‌رسد که از فرط شادی و خوشی در بیت اول فرمان می‌دهد که «خیام اگر ز باده مستی خوش باش، با ماهرخی اگر نشستی خوش باش» اما در بیت دومش آشکار می‌کند که این فرمانش به شادی ناشی از غمی عمیق است است: «چون عاقبت کار جهان نیستی است! انگار که نیستی، چو هستی خوش باش»، ابیات دیگر خیام هم همینطوراند، غم خوردن در شعر سعدی و حافظ هم مفهوم بسیار پررنگی است، این استعاره که بر گِل آدم چهل روز باران غم و بلا و تنها یک روز باران شادی باریده، در ادبیات ما طنین انداز است. این غم آلود بودن در کنار تقدیرگرایی شاید مشخصه انسان شرقی از دید انسان نشسته در غرب باشد، نشسته در غرب الزاما به معنی جغرافیایی آن نیست، اکثر ماها که با ذهنیت مدرن بزرگ شده‌ایم در واقع در غرب نشسته‌ایم و به گذشته شرقی خود نگاه می‌کنیم. شاید حتی غرب باستان هم همین نگاه شرقی را داشته باشد، رواقیان غربی هم بسیار با موضوع رنج و غم و تقدیر مانوس بودند. پس شاید بهتر باشد از تقابل دنیای مدرن و سنت حرف بزنیم و نه از غرب و شرق، با این اوصاف دنیای مدرن همیشه سنت را تمسخر کرده به خاطر این گرایشش به غم و تقدیر، درست همانند آرکیتکت. هنوز هم لطیفه‌هایی در این باب دست به دست می‌شود که اگر به ما شرقی‌ها بود به جای اختراع کولر همچنان زیر گرما احساس می‌کردیم که این مشیت الهی است (جالب اینجاست که خود ایده سرمایش به وسیله تبخیر آب در مصر و ایران باستان رواج داشته و کولرهای نوین فقط نسخه الکتریکی آن هستند).

دست بر قضا مدرنیته همان منّتی را بر سر ما می‌گذارد که آرکیتکت بر سر انسان می‌گذاشت: این که بهشت وعده داده شده ادیان را برای ما روی زمین فراهم کرده، مدرنیته به کمک تکنولوژی چنان امکاناتی در زندگی ما خلق کرده که بزرگترین و مرفح‌ترین پادشاهان در دویست سال پیش هم آن را نداشتند، پزشکی عمر انسان را افزایش داده و یاداور وعده جاودانگی انسان در بهشت است، دنیای مدرن حتی مدعی است که مشکلات روحی و روانی ما را می‌تواند با دارو یا تکنولوژی های دیگر رفع کند. اما اگر قرار است ما با سختی احساس معنا کنیم، پس عجیب نیست که این همه آدم در دنیای مدرن احساس پوچی و بی معنایی می‌کنند. شاید به همین دلیل است که شخصی از قلب رفاه در اروپا ناگهان می‌رفت تا به داعش بپیوندد، شاید او آنجا احساس معنا می‌کرد‌.

من دشمن مدرنیته نیستم و معتقدم این که عامدانه انسان‌ها را دچار رنج کنیم تا احساس معنا کنند، عملی شیطانی است. چه این که رنج‌های ناخواسته و تحمیلی نه تنها معنا ایجاد نمی‌کنند کدورت و نفرت هم ایجاد می‌کنند. این را آرکیتکت با طرح بعدی خود نیز فهمید، طرح بعدی آرکیتکت یک دنیای واقعی‌تر بر اساس تاریخ انسانی بود که بازتاب دهنده جنبه‌های به قول خودش تاریک و مضحک وجود انسان، یعنی همان نیاز به رنج باشد، اما این ماتریکس هم شکست خورد. جواب نزد برنامه دیگری بود، برنامه‌ای که به قول آرکیتکت، ذهنی پایین‌تر یا شاید کمتر کمال‌گرا داشت، یعنی اوراکل. اوراکل می‌دانست که انسانها نه تنها به رنج نیاز دارند بلکه نیاز دارند که رنج را انتخاب کنند، مشکل اصلی برنامه انتخاب بود، 99 درصد آزمون شوندگان این نسخه ماتریکس را پذیرفتند هر چند وجود حق انتخاب از نظر ریاضی باعث افت و خیز در ماتریکس می‌شود و عاملی ناخواسته در ماتریکس ایجاد می‌کند که ذهن کنترلگر و جبرگرای آرکیتکت از آن بیزار است. و نهایتا انتگرال همین افت و خیزها (انتخاب‌ها) نئو را نتیجه می‌دهد.

شاید گذشتگان ما جایگاه رنج و غم در زندگی ما را بهتر از آنچه فکر می‌کنیم تشخیص داده بودند، ما عادت داریم در موضوعات جزئی و تخصصی گذشتگان خود را متهم به حماقت و سادگی کنیم، اما شاید این بار حق با آنان باشد که «مرد را دردی اگر باشد خوش است»، همان طور که گفتم حرف من پشت پا زدن به هر آسایشی که دنیای مدرن برای ما فراهم کرده و زندگی در کوه و بیابان نیست، اما فکر می‌کنم اجبار و توقع خوشحال بودن انسان‌ها از خودش، حذف هر «وایب منفی» و مثبت‌گرایی افراطی نتیجه معکوس می‌دهد، بهشت سراسر لذت برای انسان محکوم به شکست است، چه ماتریکس آن را ایجاد کند چه دنیای مدرن، ما باید غم را بپذریم و با آن کنار بیاییم، حتی اگر این بازدهی تولید را علی‌رغم میل تکنولوژی‌پرستان کم کند.

پ.ن: شاید من خودم را هم اشتباه فهمیده‌ام، شاید من به نوعی دیگر رنج می‌کشم اما نمی‌فهمم و در نهایت همان احساس ارزش را دارم، نمی‌دانم.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۰۱ ، ۱۹:۴۷
احسان ابراهیمیان

یادم نمی‌آید کی آن فُرم را پر کرده بودم، اما با صداقتی که نمی‌دانم چرا خرج کردم، در جواب این سوال که به خودکشی فکر می‌کنی زده بودم بله،  آن هم کم نه! همین بهانه‌ای بود که در میانه نوشتن اسلاید‌های جلسه دفاع از رساله‌ی دکتری‌ام، مشاور دانشگاه زنگ بزند تا ببیند چه مرگم است، اولش نگفت که به خاطر آن فرم تماس گرفته، می‌خواست ببیند در چه حالم، منم در حال نوشتن اسلایدها بودم و در فضایی دیگر، وقتی سوالی با مضمون فکر کردن به مرگ و خودکشی پرسید، قاطعانه گفتم نه و حالم خوب است، بعدش گفت که قضیه از چه قرار است، من هم به مِن مِن افتادم، بله من واقعا به مرگ زیاد فکر می‌کردم، کلا زیاد فکر می‌کنم، نه که نقشه بکشم و اقدام کنم، اما ته ذهنم همیشه این ایده خودکشی به خاطر حال نداشتن برای ادامه زندگی را داشته‌ام (قبلا هم اینجا نوشته‌ام).

شب قبل از دفاع اصولا باید با آرامش می‌خوابیدم، دفاع نیمه‌حضوری بود و باید میرفتم دانشگاه، خسته بودم  اما همه‌اش فکر می‌کردم که کاش می‌شد آقای امام را برگرداند که دفاع من را باشد، ذوق کند و با هم خوشحال شویم، به این فکر می‌کردم که چه قدر زندگی بی‌ارزش و بی‌خود است و کاش می‌شد که هیچ وقت نباشیم، توی همین فکرها و ناراحتی‌ها که فرایند خوابیدن را بیشتر صعب می‌کرد، فهمیدم فردا تهران تعطیل شده،  مضطرب شدم و کلا خواب از سرم پرید!

روز دفاع بنا شد کل دفاع مجازی باشد که راحتتر بود، آن روز همه چیز خوب بود الا حال من، یادم نمی‌آید در موقعیت‌های این چنینی اضطرابی مشابه این گرفته باشم دفاع رساله دکتری هم چیزی نبود که کسی مضطرب شود (اصولا همه کارها قبل از دفاع انجام شده است) اما استرس داشتم و نمی‌دانم چرا، جلسه دفاع گذشت، نه که بگویم خیلی مقتدرانه بود اما نمره‌ام عالی شد، با این همه حالِ بعد از دفاعم خوشحالی بود؟ نه! چیزی ته ذهنم اذیتم می‌کرد، سینه‌ام فشرده بود و واقعا حالم آنچنان خوب نبود، نمی‌دانستم چرا، هنوز هم نمی‌دانم. بدتر از آن با این همه خستگی و فشار روانی، شب اصلا خوب نخوابیدم، تا ساعت 2 که خوابم نبرد 5 به صدای اذان گوشی پدر بلند شدم و یک ساعتی هم بیدار ماندم و به طرز عجیبی خوابم نمی‌برد! گفتم شاید از قهوه‌ی غلیظی باشد که قبل از دفاع خورده بودم و اثرش خواب شبم را بد کرده بود، نمی‌دانم، شاید واقعا فقط همین بود.

امروز اولین روز پسادفاع بود، پدر و مادرم به تبریز برگشتند، حدس می‌زدم شاید حالم بهتر از دیروز شده باشد ولی نبود، نبود و نیست، نمی‌دانم چرا، همه‌اش به کارهای باقی‌مانده و پیش رو فکر می‌کنم، نمی‌دانم شاید اضطراب پنهان این روزهای همه است که گلویم را رها نمی‌کند، نمی‌دانم، نوشتم که بدانم ولی واقعا نمی‌دانم.

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۳:۵۶
احسان ابراهیمیان

اون موقعی که دلم گرفته بود و زمان غروب موقع برگشت بود، چشم نگران و مضطربم بی‌اراده دنبال یکی می‌گشت و سینه‌ام سنگین بود، گفتم بذار با آهنگِ شعر این لحظات رو رد کنم اما یه‌هویی و بی‌مقدمه یه صدای آشنایی، یه صدای خیلی دور اما خیلی آشنایی، با نغمه‌ی سازی که هم‌نوای کلامش بود این شعرو توی گوشم خوند:


یا رب این شمع دل افروز ز کاشانه کیست، جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست.....
یا رب آن شاهوش ماه رخ زهره جبین، در یکتای که و گوهر یک دانه کیست

بعدش توی دلم پیچید که پس شاید دست ما اینقدرا هم که فکر میکنیم ازش دور نیست.

 

زندگی واقعا عجیبه، مرگ عجیب‌تر...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۰۰ ، ۲۳:۳۴
احسان ابراهیمیان

یک زمانی عادت داشتم وقتی کسی جایی چیزی میگفت که به نظرم غلط بود مستقل از این که او کیست و چه جایگاهی دارد سریع با او بحث می‌کردم، ایده‌ام این بود که اولا حقیقت مهمتر از هر چیز دیگری است، ثانیا این که، یا او راست می‌گوید و دلیلی قانع‌کننده دارد که من را قانع کند تا حقیقت را بفهمم، یا من راست می‌گویم و اگر راست می‌گویم باید بالاخره قانع‌اش کنم و بفهمم که حقیقت آن بود که می‌دانستم.

 

مدت طولانی است که دیگر این کار را نمی‌کنم، دلیلش ترکییبی از تجربه و بی‌حوصلگییِ نزدیک شدن به میان‌سالی(!) و شناخت بیشتر آدم‌هاست. فهمیده‌ام ( و هنوز متعجبم که چرا چنین است) که آدم‌ها اهمیتی به حقیقت نمی‌دهند، آدم‌ها در اکثر قریب به اتفاق مواقع به دنبال دفاع از خودشان هستند نه فهمیدن حقیقت، مغز ما در طی صدها میلیون سال برای بقا و حفظ خودش تکامل پیدا کرده نه دریافتن حقیقت، به همین خاطر است که تعلقات دینی و قومی و مذهبی و زبانی و ملی و گروهی و .... همیشه برای ما بسیار مهمتر از حقیقت بوده و مغز ما تکامل پیدا کرده تا علی‌رغم این که حقیقت چه باشد، فقط از خودش و گروهش دفاع کند. در چنین شرایطی بحث کردن می‌تواند بسیار فرسایشی باشد آن هم وقتی همدلی بین طرفین وجود نداشته باشد (همچنان معتقدم بحث به شرط همدلی چیز مفیدی است).

 

من کباده آزاداندیشی به دوش نمی‌کشم، این صفتم را در اثر تلاش و مجاهده به دست نیاورده‌ام، از اول با من بوده، اگر حقیقت برایم مهمتر از بقیه چیزهاست به این دلیل است که احساسات اندکی دارم، در فهم احساسات خودم هم عمیقا دچار مشکل هستم و همیشه به نظرم چیز محو و نامفهومی می‌آمده و به سختی می‌توانستم مسائل را از پنجره احساسات ببینم، برعکس حقایق را خیلی بهتر می‌فهمیدم، درونگرا و منزوی بودنم هم باعث شده بود هرگز خودم را عضو برجسته گروهی خاص ندانم و آنچنان نفهمم که «احساس تعلق» یعنی چه، به خاطر همین همیشه بستگی‌های گروهی کمی داشتم و می‌توانستم بفهمم چه کسی دارد حقیقت را فدای بستگی گروهی خودش می‌کند.

 

پ.ن: اخیرا دعوای پان‌ترک‌ها و ایرانشهری‌ها را دیده‌ام، پان‌ترکهایی که می‌گویند ارامنه کمتر از 100 سال است که هستند و ترک‌ها هفت هزاز سال است که در اینجا ساکن‌اند و نسل کشی ارامنه که کلا ساختگی است و کوروش هم وجود ندارد، ایرانشهری‌هایی که زبان مادری مردم ایران باستان را فارسی می‌دانند و فکر می‌کنند برابری زنان وجود داشته و ترکی شدن ایران در اثر حمله وحشیانه مغول‌ها رخ داده و فارسی را فردوسی زنده نگه داشته و .... قبلا اگر با چنین حجمی از مزخرفات رو به رو می شدم سریع‌السیر طرف را دو شقه می‌کردم، الان می‌خوانم و رد می‌شوم، همین!

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۰۰ ، ۱۴:۱۷
احسان ابراهیمیان

 

قبلا دو بار از دغدغه‌هایم برای ماندن در ایران در دوره دکتری نوشتم، (اینجا و اینجا) حالا دکتری در حال اتمام است و باید نهایتا با چیزی رو به رو شوم که تا اینجا پیچانده بودم: رفتن!

بله می‌خواهم بروم، نه این که از دکتری در ایران پشیمان شده باشم یا فکر کنم اشتباه کردم، نه، کمابیش از ایران بودنم خوشحال بودم. از طرفی از رفتن یک اتفاق دراماتیک مثل «فصل جدید زندگی» و «قدمی به سمت رشد و سعادت» یا «نجات از ایران» چیزهایی از این دست نمی‌سازم، رفتن برایم در حال حاضر مرحله‌ای دیگر از زندگی آکادمیکم است، حتی اگر دکتری خود را جایی مثل دانشگاه نیویورک هم گرفته بودم باز باید در این مرحله کوله‌بار سفر می‌بستم تا در جامعه علمی بچرخم. خوب یا بد علم یک فعالیت جمعی است که در جامعه علمی پیش می‌رود و برای آشنایی بیشتر واقعا لازم است که به جاهای مختلف سفر کنید و با آدمهای مختلف دیدار کنید و همکاری داشته باشید. رفتنِ الانم را هم جزئی از همین ماجرا حساب می‌کنم. به همین خاطر حتی مطمئن نیستم که این رفتنم همیشگی است یا قرار است بالاخره برگردم ایران و ماندگار شوم (کاملا بستگی به روند اتفاقات دارد). چون رفتن برایم چنین جنبه دراماتیکی ندارد، استرس این را هم ندارم که مثلا آنجا جایگیر بشوم یا نشوم، زبان و بیگانگی فرهنگی اذیتم کند یا نکند و .... ولی خب، کمی حجم کارهای لازم برای رفتن به نظرم زیاد است، حل کردن موضوع سربازی و تمام کردن پایان نامه و رد بدل کردن ایمیل و برقرار کردن لینک و کارهایی از این دست چندان برایم خوشایند نیست و همین هم بود که تا الان رفتن را به تاخیر انداخته بودم، ولی دیگر نمی شود، احتمالا یک یا دو سال آینده دیگر ایران نیستم (زمانش بسته به این است که وضع اینجا و پیشرفت کار و استقبال مردم از کارهایم و ... چطور باشد).

پ.ن حافظ: واقعا در دلشوره‌ها غوغا می‌کند، مثل همین الان که می‌گوید خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن؟ تا ببینم که سرانجام کار چه خواهد بودن؟ پیر میخانه همی خواند معمایی دوش، از خط جام که فرجام چه خواهد بودن.

 

پ.ن سه سال پیش: دارم به تاریخ این نوشته نزدیکتر می‌شوم و مثل دو سال قبلش دلشوره و استرسم بیشتر می‌شود. خدایت بیامرزد مرد، وقتی میخواندم هنوزم به نظرم عجیب می آید که پذیرفته‌ایم تو دیگر بین ما نیستی.

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۰۰ ، ۰۱:۵۱
احسان ابراهیمیان