پی‌آمد

پی‌آمدِ آنچه بر من می‌گذرد

پی‌آمد

پی‌آمدِ آنچه بر من می‌گذرد

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

بار هستی

جمعه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۲:۱۰ ق.ظ

اولین باری که فهمیدم آدما از نیستی بعد از مرگ می‌ترسن تعجب کردم، اون موقعی بود که دیدم یه سری استدلال می‌کردن که آدما دنیای بعد از مرگ رو اختراع کردن چون از نیستی بعد از مرگ می‌ترسن، واقعیتش این استدلال برای من عجیب بود، چون اتفاقا اگه قرار باشه یه چیزی منو خوشحال کنه اون اینه که بفهمم این رنج بودن ابدی نیست. بعدش فهمیدم این منم که عجیبم، اتفاقا بیشتر آدما واقعا از این نبودن و نیستی می‌ترسن.

این قصه رنج بودن برای من خیلی جدیه، من واقعا از زنده بودن و تجربه کردن علی رغم همه شگفت‌انگیز بودنش بدم میاد، چون به زودی زود این شگفتیش تبدیل به یه عادت زمینه‌ای میشه و چیزی که باقی میمونه برام چیز جالبی نیست. نه که بگم زندگی سختی دارم یا افسردگی دارم، نه برعکس، من کاملا تصور می‌کنم که زندگیم نسبت به درصد بالایی از آدمهای روی کره زمین بهتر و جذاب‌تر هستش، من یه رابطه فوق‌العاده خوب با سارا دارم، همین طور نسبتا با پدر و مادر و خواهرم، زندگی تحصیلی کما بیش بی‌دردسر و خوبی دارم، بچگی ساده‌ای داشتم و تقریبا هیچ مشکل خیلی بزرگی توش نبود، نارضایتی خاصی هم از الانم ندارم، پس دیگه چی میخوام از این زندگی؟ مشکل شاید دقیقا همینه، هیچی! مسئله این نیست که خوشی زده زیر دلم و من دیگه خیلی بدون مشکل و تو پر قو بزرگ شدم واسه همین این طوری درد بی دردی زده زیر دلم، نه، من دردسرهای معمولی آدمهای معمولی رو دارم، بی‌پولی خانواده در بچگیم رو یادمه، الان باید به فکر خونه باشم، شغل آینده‌ام چی؟ آیا در آینده یه موقعیت خوب تو دانشگاه گیرم میاد یا نه؟ چرا اپلای نکردم تا برای دکتری پول بگیرم؟ سربازی چی میشه؟ کار موتور برقی به نتیجه میرسه یا نه؟ همه این دردسرها هست، چیزایی که  معمولا هر آدمی باهاش رو به رو میشه، می‌خواستم بگم این مشکل و دردسرها به اندازه‌ای نبوده که صرفا به خاطر اینا فکر کنم که چه قدر زندگی مزخرفه. مسئله یه چیز دیگه است.

یه بخشی از این که متوجه این مسئله شدم برمی‌گرده به این سوالا که می‌پرسن که مثلا دوست داری کجا باشی؟ خونه رویایی تو چه خونه‌ایه؟ از همین سوال آخری شروع می‌کنم: خونه رویایی چه خونه‌ایه؟ شاید بیشتر آدما بگن یه آپارتمان دنج توی پاریس یا یه خونه رو به دریاچه توی سوئیس یا یه ویلای خوشگل توی رامسر که بالای کوهه و رو به دریاست، هر کدوم از این جوابا ممکنه برای من هم جذاب باشه اما وقتی واقعا به موقعیت بودن توی اون خونه‌ها فکر می‌کنم می‌بینم یه چیزایی هیچ وقت عوض نمیشه، من هنوز هم اونجا قراره به فکر ناهار و شام باشم (حتی اگه یکی هست که غذا درست کنه بازم تصمیم گرفتن برای این که چه غذایی درست کنه برام عذاب‌آوره) ، هنوز قراره مریض بشم دندون درد بگیرم، هنوز قراره بدنم رو با تمام سختی و زمختیش حس کنم و در زندانش باشم، هنوز قراره رنج و بار هستی و بودن رو تحمل کنم و این چیزیه که نه تو سوئیس نه تو پاریس نه تو رامسر عوض نمیشه و هست.

مسئله اینه که  من هیچ وقت از تجربه‌های این فُرمی لذت خالص نبردم، همیشه وقتی غذای خوشمزه می‌خورم یه چیزی هست که اون تجربه رو لکه‌دار می‌کنه، وقتی توی جنگل و مه قدم می‌زنم که خیلی دوست دارم همیشه یه چیزی هست که از خلوص اون تجربه کم می‌کنه، حتی اگه تمام شرایط ایده‌آل و دلخواه باشه، بازم این که بدن دارم و محدود در این زندانم برام آزاردهنده است، این که بدنم رو حس می‌کنم، کفش دور پام، لباس روی شونه‌هام، پوست و موهام، همه اینا باعث میشه دیگه اون تجربه به نظرم خالص نباشه، چون خالص تجربه اش نمی‌کنم، یه چیزای دیگه‌ای غیر از خود این چیزای لذتبخش توی اون تجربه هست که اون تجربه رو از خلوصش دور می‌کنه.

از طرف دیگه من لذت خالص رو توی تجربه‌های ذهنی واقعا حس می‌کنم، وقتی یه مسئله‌ای رو می‌فهمم یا به یه ادراکی توی موضوعی میرسم اون قدر هیجان زده می‌شم که همه چیز، رنج بودن و زندانی بودن توی بدن یا هر چیزی شبیه این یادم میره، واسه همین فکر می‌کنم شاید موضوع اینه که من از اون تجربه‌های بیرونی به اندازه کافی لذت نمی‌برم که همه چیز یادم بره، مثلا توی ساحل المصیره توی عمان بچه ها همه چیز رو موقع خورشید گرفتگی فراموش کرده بودن اما من هنوز رنج هستی رو حس می‌کردم، نه به خاطر این که من عمیق‌ترم یا چیزی شبیه این، مسئله اینه که من به اندازه بقیه از این تجربه‌ها لذت نمی‌برم.

اما این همه ماجرا نیست، این که هیچ کدوم از تجربه‌های بیرونی برای من اونقدر لذت‌بخش نیست فقط یه قسمتی از ماجراست، واقعیت اینه که من از تک تک اقتضائات بودن فیزیکی در این دنیا بدم میاد، از بیماری‌ها و محدودیت‌های جسمی اگه بگذریم (که هر جسمی اونو داره) حتی مسئله تصمیم گرفتن هم برای من یه مسئله آزاردهنده است، این که باید از کوچکترین تا بزرگترین چیزها تصمیم گرفت، از این که صبحانه چی بخورم تا این که از ایران برم یا نه. بعضی وقتا فکر می کنم خیلی خوب میشد اگه من فقط یه روح درک کننده توی دنیا بودم که بدن و جسم نداره اما ذهن داره، اما خُب، نیست و من اسیر این زندان جسم و بودن هستم.

سال که تحویل شد با سارا روی این موضوع حرف زدیم، سارا کمی از این موضوع ترسید، از این حجم سردی دنیای درون من، البته قبلا کمابیش یه چیزایی فهمیده بود اما به این صراحت هیچ وقت حرف نزده بودیم راجع به این موضوع. تحلیلش از این موضوع جالب بود، میگفت ( و فکر می‌کنم راست می‌گفت) که یکی من ارزش بسیار زیادی به موضوعات ذهنی می‌دم و هیچ ارزشی به غیر از اینها (بدن، پول، ظاهر و ...) نمی‌دم و یکی دیگه این که من خیلی آدم لذت‌گرا و لذت‌طلبی هستم و هر چیزی که این موضوع رو خدشه‌دار کنه نه تنها به نظرم بی‌ارزشه بلکه ضد ارزش و آزاردهنده است و همین باعث میشه نهایتا من اصلا از بودن در این دنیا خوشحال نباشم و حتی کلا از بودن خوشحال نباشم.

این موضوع باعث میشه کلا نسبت به دنیای بیرون بی‌تفاوت باشم، از یه طرف دیگه اتفاقای خوب اون بیرون برام چندان لذت‌بخش و شاد کننده نیستن، از یه طرف فجایع دیگه اون بار روانی رو روی من ندارن چون دنیا از اول هم به نظرم جای مزخرفی بود. یه جنبه خطرناک و تاریک این موضوع اینه که معمولا این حالت روانی برای آدمایی اتفاق میافته که یه تجربه خیلی خیلی تلخ رو پشت سر گذاشتن، این که برای من همین طوری توی ذهنم هست و من در حالت عادی هم خودکشی رو چیز غریبی نمی دونم باعث احساس خطر از این موضوع میشه که اگه یه تجربه واقعا تلخ رو از سر بگذرونم شاید نتونم تحمل کنم.

 

پ.ن1: من با هیچ کس قبل از سارا راجع به این موضوع حرف نزده بودم. شاید تک و توکی که خیلی خیلی با من وقت گذرونده باشن (مثل علی) یه چیزایی فهمیده بودن.

 

پ.ن2: عنوان رو از کتاب بار هستی دزدیدم، اولش که با سارا حرف میزدیم گفتم شاید اگزیستانسیالیست‌ها راجع به این موضوعی که میگم حرف زدن قبلا ولی بعدا فهمیدم نه، این موضوع ظاهرا چندان چیز معمول و واضحی نیست که من بهش دچارم، به هر حال ولی این عنوان به نوشته من بیشتر میخورد به نظرم.

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۹۹/۰۲/۰۵
احسان ابراهیمیان

نظرات  (۳)

سلام.

من هم چنین حسی دارم. دقیقا چنین حسی. ملال انتخاب یک چیزی برای خوردن. ملال باز حمام کردن. ملال باز گیر آدم‌های ثابت افتادن و حرف‌های همیشگی زدن. اتفاقا چیزهایی هم این وسط دریافتم.

مثلا اینکه مدتی‌ست حضور خودم را حس نمی‌کنم. یعنی از فرط خستگی از این مواجهه ملال‌آور هرروزه با موجودیتی که بناست درگیر این مسائل باشد، واکنش دفاعی برگزیده‌ام و آن فراموش کردن خودم است. بعد این فراموشی خودش بدل به معضل شد. بارها سعی کردم بیان کنم این وجود نداشتن، گذشته نداشتن، و چندان چیزی را احساس نکردن دقیقا چه کیفیتی دارد. و بارها هم سعی عبثی داشتم برای فرار که هیچکدام محقق نشد. نه توانستم چیزی درباره زندگی به این شکل بگویم و نه توانستم فرار کنم.

مسئله هم، لااقل درباره من، دوری از هیجان یا دوری از فرایند آفریدن نیست. من معمولا در چیزهای آفریدنی خوب بوده‌ام و اصلا من را به تلاشی وادار نمی‌کند، به جنب‌وجوشی نمی‌اندازد. ریاضی ابتدائا راه فرار خوبی بود، وقتی اثباتی می‌خواندم یا گاهی خودم چیزی حل می‌کردم حسی شبیه پرواز داشت. اما حتی این را هم باختم: بعد از مدتی ذهنم با ریاضیات خو گرفت، از شدت آشنایی‌زدایی ماجرا که من را متوجه حضور خودم کند و وادارم کند حس کنم هستم، کم شد.

 

شما دقیقا به برعکس احوال من دچارید. اما به نظر من، درواقع فقط اینطور به نظر میرسد. پشت این کیفی که از فرایندهای اندیشیدنی نصیبتان می‌شود یاداوری حضور است. البته این شاید فقط تحلیل موقعیت شما از دید من است، اما به‌هرحال.

یا این شاید "فقط" ملال ناشی از تحمیل موقعیت تصمیم‌گیری نیست، شاید ملال گیر افتادن در دام موقعیت‌هایی‌ست که تمرکز آن چشم‌های بیرونی را از شما می‌گیرد و حضور شما را در لحظه زیر سوال می‌برد. اهمیت حضور شما را به اجبار یک تصمیم‌گیری پیوند می‌زند و تمرکز را از صرف وجودداشتن شما برمی‌دارد. یا ملال افتادن در تکرار است، که وجود شما را گرفتارِ یک مشت اعمال احمقانه می‌بیند، گویی وجود شما زیر لایه‌ی یک‌رنگی با کشش سطحی بی‌نهایت گیر افتاده و اوج حضور و بروزش وقتی‌ست که برای بیرون زدن از لایه دست‌وپا می‌زند.

 

 

من دقیقا دچار ملالم چون حتی توانِ خلاصی از پرسپکتیو محکم ذهنم ندارم. مسئله شما را به مسئله خودم تبدیل می‌کنم. مسئله همه را. و با چیزی که مدت‌ها در ذهن خودم با آن کلنجار رفته‌ام می‌خواهم مسئله دیگران را موشکافی کنم. حتی همین پرسپکتیو ثابت، ناگزیر و ناگریختنی، به من احساس رباتی را می‌دهد که از پیش می‌داند هرچیزی بناست چطور تحلیل شود و بنابراین حضورش در آن لحظه خاص ابدا ضرورتی ندارد.

رنج وجود من اینطور تعبیر می‌شود. گیرافتاده انتهای یک تاریکی عمیق، وقتی هیچی چشمی به حضور من باز نیست، و خودم هم قادر به تماشای خودم نیستم. من وقتی رنج می‌کشم که حضور ندارم. که فقط یک بدنم. گویی در خواب. 

پاسخ:
سلام

من هیچ وقت توی صورت بندی احساس خودم خوب نبودم، یه بخشی از این مسئله مربوط به منه که زیاد به احساسات درونی نمی پردازم اما یه بخشی هم ذاتی حرف زدن راجع به احساسات درونی خود آدمهاست، وقتی من به میز اشاره می کنم و میگم «میز» شما هم به میز اشاره می کنید و میگید «میز» تا حد خیلی زیادی میشه مطمئن بود که داریم راجع به یه چیز مشترک اون بیرون حرف میزنیم، چیزی که هر دو مشترکا میبینیم و هر دو مشترکا بهش اشاره می کنیم، یه تجربه مشترک. اما وقتی نوبت حرف زدن راجع به احساسات درونیه یه مشکل جدی پیش میاد، من هیچ وقت نمی تونم مطمئن باشم کلماتی که برای توصیف کیفیت احساسم استفاده می کنم همون کلماتی هستش که شما برای توصیف دقیقا همون احساس به کار می برید.

این یه مسئله قدیمیه، آیا این کیفیت رنگ آبی که من می فهمم همون کیفیت رنگ آبی که دیگران می فهمن؟ این سوال شاید در مورد رنگ آبی واقعا یه موشکافی فلسفی بی‌خود باشه اما در مورد احساسات درونی مشکل واقعا جدیه، این هم یه مشکله که به هر حال ما محدود و زندانی وجود داشتن در این بدن هستیم. این مسئله از یه طرف هیجان‌انگیزه و از یه طرف ملال آور، هیجان انگیزه چون یه تجربه است که خودم و فقط و فقط خودم دارم و نه هیچ کس دیگه، یه چیزی که هیچ کس دیگه ای نمی تونه صاحبش بشه، ملال آوره چون یه احساس تنهایی عمیق در نهایت وجود داره، این که ما نهایتا فقط خودمون می فهمیم که چه‌مونه! نمی دونم شاید بد بینیه شاید اگه زیاد حرف بزنیم با آدما بتونیم درون خودمون رو به هم بشناسونیم نهایتا، یا لااقل یه طرح کلی ازش بدیم، اما نهایتا محدودیت هست و نهایتا ماییم و رنج بودن، چه حضورمون رو احساس کنیم چه فراموش
۰۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۱:۱۱ مائده ‌‌‌‌‌‌‌

من هم همین احساس رو دارم و فکر می‌کنم برای من از اون مدلی هست که آدم یک تجربه تلخ رو پشت سر می‌ذاره.

چیزی که من رو از این رنج نجات میده درس خوندنه. راستش خیلی وقت‌ها فقط دوست دارم درس بخونم تا فرصت نکنم زیاد فکر کنم. این یه‌جور فرار کردنه ولی خب تسکین دهنده هم هست.

اصلا همین موضوع بود که باعث شد دربه‌در دنبال کتاب و نوشته و آدمی بگردم که بهم بگه چرا باید به حیات ادامه بدم. چون حتی ایده‌آل ترین چیزها، چندان نمی‌تونه خوشحالم کنه و همینطور غمگین.

ولی به‌نظرم اگزیستانسیالیست‌ها واقعا قبلا در باره‌ش حرف زده‌ن! این حالت یه‌جور آگاهی به پوچ بودنه و خب بهش پرداخته شده! مثل کتاب بیگانه‌ی کامو یا آثار یالوم.

پاسخ:
 مسئله من پوچی نیست، من ته ذهنم واقعا خودم رو هیچ وقت پوچ‌گرا نمی دونستم و بیشتر وقتا هم با ادعاهای پوچگرایانه مقابله می‌کنم. اما اعتراف می‌کنم چیزی که ازش حرف میزنم و چیزهای دیگه‌ای که بهش پایبندم به راحتی بیشتر آدم‌ها رو به سمت پوچ‌گرایی سوق می‌ده، هر چند من خودم تا حالا هیچ وقت جدی به اون سمت نرفتم.

من تجربه هیچ متن دست اولی از اگزیستانسیالیست‌ها نداشتم (بیشتر وقتها سر در نمیارم چی میگن :)) ) منکر شباهت زیاد بین حرفایی که زدم با حرفای اگزیستانسیالیست‌ها نیستم (خودم هم همین فکرو اولش داشتم) اما از کسی که بیشتر از من آشنا بود پرسیدم گفت که نه، دست کم در مورد رمان بار هستی موضوع و تم اصلیش چیزی که میگی نیست

سلام. این نوشته رو وقتی منتشر شد خوندم و با خودم فکر کردم چقدر هیچ‌وقت این حس رو نداشتم. دوباره هم الآن خوندم و واقعاً تفاوت آدما چقدر زیاده.

اخیراً از این تفاوت زیاد خیلی هراسونم. دقیقاً یکی از دلایلش جوابیه که به نظرِ اول دادی. هر چی بیشتر می‌گذره و آدم‌های متفاوت رو در شرایط متفاوت می‌بینم، احساس می‌کنم چقدر بعضی احساسات که برای من بدیهی‌ان، برای بقیه نیستن و برعکس. چقدر سخته بعضی چیزها رو برای بقیه توضیح داد و مجابشون کرد.

واقعاً سؤالم این شده آیا نیازه تلاش کنیم که همدیگه رو بشناسیم؟ هر چی بیشتر بهش فکر می‌کنم، تنهاییم عمیق‌تر می‌شه. آدم خاصی نیستم که درک نشم‌ها!

اتفاقاً برعکس. دنیای آدم‌های معمولی خیلی تنهاتر از چیزیه که بنظر میاد. بخش عظیمی‌ش هم بخاطر اینه که دیگه نوع ترکیب و بروز احساسات اشخاص رو دیگه مثل اثرانگشت‌شون می‌دونم.

 

احساساتِ بیان‌شدۀ این نوشته واقعاً برام نو بودن. برخلاف شما من همیشه خودم رو در بدنم می‌تونستم ذره ذره حس کنم و فکر کنم که من به «این» تعلق دارم و درش حل بشم.

فقط یک تجربۀ شبه‌مرتبط داشتم تو زندگیم. بخشی از کودکی فکر می‌کردم این افکار من کجا می‌رن وقتی من بمیرم. چون می‌دونستم بخشی از بدنم نیست. یه سره فکر کردن‌هام یهو تاریک می‌شه؟ هوشیاریم کجا می‌ره؟ خودم خودمو دیگه درک نمی‌کنم؟ و واقعاً ترسناک بود.

الآن ولی با این حس زندگی می‌کنم که خب می‌میری و بعدش (احتمالاً) فقط می‌پوسی و تموم می‌شی.

پاسخ:
سلام.

به نظر میرسه باید با این تنهایی کنار بیایم، هر چند میشه آدم نزدیکی پیدا کرد که زندگی رو باهاش ادامه داد، اما نه تنها آدمای دیگه هیچ وقت نمیتونن کامل خود آدمو درک کنن، بلکه خیلی وقتا خود آدم هم درست نمی فهمه که چی میگه، گاهی باید یه آینه دیگه باشه برای این کار.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی