فرض کنید به عنوان یک زبانشناس یا مردمشناس وارد قبیلهای کاملا بیگانه و عجیب بشوید، هیچ بَلَد و راهنمایی هم نیست، این قبیله هم تا قبل از ورود شما هیچ ارتباطی با دنیای بیرون نداشته است و شما هم هیچ ایدهای ندارید که زبان آنها با چه زبان دیگری نزدیک است، چه راهی دارید تا زبان آنها را بفهمید و بتوانید ترجمه کنید؟ (اگر فیلم Arrival را دیده باشید، داستان فیلم تقریبا مشابه این وضعیت است) این سوالی است که کواین و قبل از آن به نحوی مشابه ویتگنشتاین میپرسند که عنوانش ترجمهی ریشهای (Radical translation ) است یعنی ترجمه از زبانی کاملا متفاوت بدون دسترسی به هیچ واژه نامه اولیه. ایده کواین این است که نشان دهد ترجمه همیشه نامتعین است، مخصوصا کواین بسیار رفتارگراست (تنها رفتار معیار است) و قضاوت راجع به معنی جملات از روی رفتار همیشه کار آسانی نیست، همیشه تئوریهای زیادی هست که میتواند به دادهها (رفتارها) برازش کرد بنا بر این نتیجه نهایی این است که اگر دو زبانشناس متفاوت وجود داشته باشند که هر کدام به طور مستقل یک واژه نامه از زبان بومی به زبان ما درست کنند، به احتمال زیاد دو واژه نامه کاملا متضاد و متفاوت ایجاد خواهند کرد که هر دو به یک اندازه توضیح دهندهی رفتار بومیهاست. این احتمالا نتیجه رفتارگرایی کواین است، مدامی که اصالت را نه به حالت یا مقاصد ذهنی بلکه به رفتار بدهیم، این نتیجه گریزناپذیر خواهد بود. حتی اگر رفتارگرایی را هم نپذیریم باز ترجمه کار پردردسری است، شاید عبارت «ترجمه مرگ اثر ]ادبی[ است» را شنیده باشید که حاکی از همیشه ناقص بودن ترجمه بین دو زبان (حتی نزدیک) است. حتی وقتی در مورد چیزهای انتزاعی حرف میزنیم فهم معنی و مقصود ما در یک زبان مشترک هم نامتعین و حتی خیلی اوقات ناقص است (وگرنه شعر حافظ را میشد به طور یکتا و سازگار تفسیر کرد) چه برسد به ترجمه زبان بیگانه و غیره (و ما به این دلیل احتمالا همیشه تا حدی تنها هستیم).
از طرفی با تمام این اوصاف مردمشناسان واقعی و ویتگنشتاین اینقدرها هم بد بین نیستند (رفتارگرا هم نیستند!) همه انسانها در حداقل بخشی از صورت زندگیشان مشترک هستند، کمابیش همه انسانها واکنش مشترک و غریزی به گرسنگی، درد، خطر میدهند و کمابیش لبخند و گریه و خشم در تمامی فرهنگها و انسانها مشابه است، بنا بر این مبنای مشترک زیادی داریم تا انسانهای دیگر را بفهمیم و معمولا این اتفاق هم می افتد، فکر نکنم بتوانید دو واژهنامه ژاپنی متضاد پیدا کنید! شاید اوایل کار تهیه واژه نامه و ترجمه ژاپنی به فارسی، چند واژه نامه با اختلاف وجود داشته باشند اما رفته رفته با تعامل و رفت و برگشت ژاپنیها و ایرانیها به هم همگرا میشوند. همه داستان در همین صورت مشترک زندگی است، ما انسانها آنقدرها که فکر میکنیم با هم متفاوت نیستیم. این پیشفرضی قوی اما پذیرفتنی است که اجازه میدهد ما از رفتارگرایی عبور کنیم و ترجمهای کمابیش قابل اعتماد و متعین ارائه دهیم: این که ما انسانها کمابیش شبیه هم هستیم و شبیه هم با دنیا تعامل داریم (یا شاید به قول ویتگنشتاین یاد میگیرم که شبیه هم زندگی کنیم). گرچه هنوز مشکل واقعی ترجمه ناقص یا عدم فهم حتی در یک زبان مشترک وجود دارد اما آنقدرها حاد نیست که ما دیگر اصلا نفهمیم، فهم ناقص با اصلا نفهمیدن فرق دارد.
ویتگنشتاین احتمالا برای تاکید به نقش صورت مشترک زندگی در فهم زبان، جمله معروفی دارد: «اگر شیرها میتوانستند حرف بزنند ما آنها را نمیفهمدیم» هر چند در زمینه تاکید بر نقش صورت مشترک زندگی و اجتماع مشترک برای فهم همدیگر این جمله قابل قبول است اما واقعیت این است که ما و شیرها پستاندار هستیم و باز هم بیش از آنچه فکر میکنیم مشترکاتی برای فهم هم داریم، شاید به اندازه انسانها همیدگر را نفهمیم اما قطعا شیرها را بیشتر از سوسکها میفهمیم! میتوان گفت هر چه فرم زندگی بین ما و یک موجود دیگر مشابه باشد بیشتر میتوانیم همدیگر را بفهمیم و هر چه دورتر باشیم فهم همدیگر غیر ممکن است. اما در مثالی بسیار افراطی چه؟ آیا ما میتوانیم طبیعت بیجان را بفهمیم؟
اتفاقا مثال ترجمه ریشهای و ناقص بودن و عدم تعین ترجمه یک نظیر بسیار مشابه در فلسفه علم دارد: تئوریها همیشه بیش از شواهد هستند، یا شواهد یکسان را میتوان با تئوریهای متفاوتی توضیح داد. اگر نقش تئوریها در دنیای ما را به نوعی ترجمه طبیعت در نظر بگیریم و فرض کنیم که قرار است ما با تئوریهایمان طبیعت را بفهمیم، تعین ناقص ترجمه دقیقا مشابه تعین ناقص نظریه است. اما سوال اصلی و جالب و هیجانانگیز من اینجاست: اگر در مثال ترجمه، این فرم مشترک زندگی و شباهت انسانها به هم (چه فیزیولوژیک و چه فرهنگی) است که تضمین میکند ما دست کم تا حد زیادی همدیگر را بفهمیم و از تعین ناقص ترجمه تا حد امکان کم کنیم، در مورد فهم ما و طبیعت چه تضمینی وجود دارد؟ واقعا ما چرا باید بتوانیم طبیعت را بفهمیم یا توصیف کنیم و چه تضمینی وجود دارد که این کار را درست انجام دهیم؟ آیا باید مثل کواین بدبین باشیم یا دلیلی داریم که برای درستی ترجمه خود از طبیعت خوشبین باشیم؟ در حالی که ویتگنشتاین حتی به فهم زبان شیرها مشکوک بود، چرا باید به فهم طبیعت خوشبین باشیم؟
اینها سوالات مهمی هستند، مشروعیت فیزیک و دیگر علوم برای فهم جهان وابسته به جواب این سوالات است. جواب اسطورهها برای این سوال این بود که طبیعت تحت سیطره خدایانی است که کمابیش شبیه ما انسانها هستند، افعالی دارند و مقاصدی از این افعال، خشمگین میشوند خوشنود میشوند، حسادت میورزند و ... بنا بر این میتوان آنها را فهمید. ارسطو تا حدی توصیف زندهای از قوانین طبیعت ارائه میداد، این که سنگ میل دارد به اصل خودش که زمین است بازگردد و این میل را همچون ما انسانها میتوان فهمید. اما مهمتر از همه گالیله و نیوتون صریحا پاسخی الاهیاتی برای این سوال داشتند: طبیعت را خداوندی دانا آفریده، بنا بر این میتوان آن را فهمید. بدون این فرض متافیزیکی قدرتمند مشکل بتوان برنامه علوم طبیعی در عصر روشنگری را موجه و مشروع کرد، بدون این فرضها ما دلیلی نداریم که برنامه آن روزگار برای فهم طبیعت را به این گستردگی کلید بزنیم. حتی برخی اعتقاد دارند، دلیل این که در کشور چین آن روزگار علیرغم اوضاع اقتصادی خوب (حتی بهتر از اروپا)، علم پیشرفت نمیکند عدم وجود چنین فرضی است، اگر چنین تضمینی نداشته باشیم نمیتوانیم برنامههای فهم جهان را با اطمینان پیگیری کنیم (هر چند میتوان پرسید چرا چنین برنامهای در دنیای اسلام کلید نخورد، آنها این فرض را داشتند، واقعیت این است که موضوعات تاریخی بسیار پیچیدهاند و شاید این مثال چین اغراق باشد).
اما بیشتر فیزیکدانان جدید برای جواب این سوال از در کواینی وارد شده اند: آنها با فرض ابزارگرایی (که بسیار مشابه رفتارگرایی است) تئوریهای موجود را ابزارهایی موثر برای محاسبه طبیعت میدانند نه توصیف نهایی یا فهم آنها (حتی امروز در کیهان شناسی و بیشتر شاخههای دیگر فیزیک، توصیف نظریه موثر پرطرفدار شده است). این واکنشی طبیعی است، عمده پیشرفت فیزیک مدیون تخصصی شدن آن است، تخصصی شدن یعنی این که شما ابزار و محاسبات را یاد میگیرید و همان روشها را تعمیم میدهید و جلو میبرید بدون این که به یاد داشته باشید وجود و مشروعیت این روشها تا چه حد وابسته به فرضهای اولیهی فلسفی و متافیزیکی بوده است. چنین تخصصی شدنی ریشههای متافیزیکی را رها میکند و علم را شبیه به به حوزهای خودبنیاد جلوه میدهد که به نظر میرسد دیگر نیازی به این فرضهای فلسفی یا متافیزیکی ندارد، علم جهان را توضیح میدهد، پیشبینی میکند، ابزار میسازد و جایی برای فرضهای فلسفی نیست، پیشرفت فنآوری هم مزید بر علت میشود. ابزارگرایی واکنشی طبیعی برای توضیح دادن فیزیک در غیاب چنین فرضهای متافیزیکی قدرتمندی است. اما سوال آخر من اینجاست: آیا ابزارگرایی جایگزینی مناسب و قابل قبول برای آن فرضهای متافیزیکی اولیه است؟ گمان نمیکنم! اولا حتی این که ما طبیعت را ابزارگراینه بفهمیم هم خودش به پیشفرض نیاز دارد (چرا طبیعت باید رفتار قابل پیشبینی داشته باشد؟). ثانیا ابزارگرایی با واقعیت امروز فیزیک در تضاد است، ما هنگام جستارهای نظری واقعا با تئوریهای فیزیکی به صورت ابزارگرایانه برخورد نمیکنیم و آنها را کاملا واقعی در نظر میگیریم دغدغه یافتن نظریه گرانش کوانتمی یا نظریه ریسمان کاملا غیرابزارگراینه است. ثالثا توصیف ابزارگرایانه علم، شان علم به عنوان دانایی و دانش را زیر سوال میبر، با فرض ابزارگرایی، مسائلی مثل تقابل علم و دین کاملا بیمعنی خواهد بود. چطور یک ابزار میتواند نگاه ما به دنیا را عوض کند؟
پ.ن1: این حاصل خواندن کتاب ویتگنشتاین و کواین است، کتاب سنگین و نسبتا تخصصی است و الان دو ماهی میشود که شروع کردهام و به زور به وسط آن رسیدهام، بیشتر وقتها ذهنم درگیر بحثها نمیشد اما از این ارتباطی که بین ترجمه ریشهای و مسئله قدیمی من یعنی فلسفه علم برقرار شد مشتاق شدم دوباره برگردم و از ابتدا با این نگاه و رویکرد بخوانم.
پ.ن2: یادم میآید که موقع خواندن ویتگنشتاین این سوال را داشتم که بازی های زبانی چطور اختراع میشوند و این قصه صورت زندگی یا صورت معیشت چیست که بازی های زبانی را شکل میدهد، خُب، اینجا کمی به جواب این سوال نزدیک شدم. به نظر می رسد به طور کاملا جدی راه ما برای فهم طبیعت، متن یا زبان دیگر با تعامل است، چیزی فرض می کنیم، بر مبنای آن کاری انجام میدهیم، بر مبنای نتیجه کار فرض را تقویت می کنیم یا تضعیف می کنیم یا تغییر میدهیم و دوباره و دوباره.