تله آکادمی
راستش من جز معدود انسانهای خوشبختی بودهام که از دوران کودکی نیز میدانستم که چه کاری را دوست دارم، میدانستم که دوست دارم در محیطی شبیه دانشگاه باشم و تا ابد در مورد مسائل فکری بیاموزم و یاد بدهم. اکنون که بزرگتر شدهام میدانم که چنین محیطی اسمش آکادمی است و هنوز هم با وجود آشنایی با سختیها و نقایصش تقریبا به همان اندازه کودکی علاقهمندم در این محیط باشم و روزگار بگذارنم (به این دلیل ساده که هنوز شبیهترین محیط به چیز است که دوست دارم، خیلی بیشتر از محیط تجارت و صنعت). با این همه آکادمی تلههای روانی متعددی در مقابل اهالیاش میگذارد که میتواند باعث به وجود آمدن تفکرات عجیبی در اهالی آکادمی شود.
محیط آکادمی در مقابل دنیای واقعی بسیار محدود و کوچک است، اهالی آکادمی هم نوعا تمایل دارند با جدا کردن خودشان از محیط بیرون، از خودشان محافظت کنند. این محافظت دو بُعد دارد، بُعد خودآگاهانهاش تلاش برای تمرکز روی مسائل است، مخصوصا اگر بخواهید در رشتهای بسیار مجرد (رشتههای نزدیک به ریاضی یا فلسفه) کار کنید خیلی از اوقات ناچار هستید تمرکز طولانی مدتی داشته باشید که زندگی دنیای شلوغ بیرون این اجازه را به شما نمیدهد، همینطور وقتی میخواهید به موضوعی مجرد در آکادمی فکر کنید ناچار هستید مسئله را ساده و قابل کنترل کنید تا بتوانید آن را راحتتر تحلیل کنید و این کار نیز قدم بعدی جدا شدن اهالی آکادمی از واقعیتِ واقعیت است.
اما بُعد مهمی از این جدایی ناخودآگاه است، در دنیای پر رقابت آکادمی امروز، برای انجام دادن کاری مهم شما باید روی مسئله خود مقدار بسیار زیادی وقت صرف کنید که اغلب باعث میشود از میانگین جامعه یا به اصطلاح از «کف خیابان» دور باشید، این دوری از کف خیابان باعث میشود در بسیاری از تواناییهای عادی زندگی روزمرهی کف خیابان بسیار ضعیفتر از اهالی کف خیابان، یعنی اکثریت قریب به اتفاق آدمها، باشید و هنگامی هم که در موقعیتی اجتماعی بیرون از آکادمی، مهمانی خانوادگی یا سفر دوستانه یا جلسه ساختمان و ...قرار بگیرید این ضعف را به وضوح احساس کنید، چون آن چیزی که باعث اقتدار شما درون آکادمی بود اینجا به کار خاصی نمیآید و همان تواناییهای کف خیابان است که در اولین برخورد به چشم میآید. این ضعف که ابدا از چشم خود آکادمیسین پنهان نمیماند البته معمولا برای اهالی آکادمی غیر قابل تحمل است، کسی را تصور کنید که در تمام طول عمرش از مدرسه تا دانشگاه با اعداد معدل و تعداد ارجاع و رتبه دانشگاه و ... سنجیده شده و همیشه جز بهترینها بوده حالا چطور باید تحمل کند که در مسئله سادهای مثل حرف زدن در یک جمع خانوادگی جز آخرین نفرات آدمهایی قرار بگیرد که اتفاقا اغلب در همان مدرسه و دانشگاه جز متوسط به پایینها بودند و حالا آنها هستند که برتریشان به چشم میآید. بنابر این راحتترین تلهای که آکادمی برای اهالیاش ایجاد میکند خزیدن از دنیای بیرون به دنیای درون آکادمی است تا روانشان از برخورد در چنین موقعیتهایی محافظت شود، آنها اغلب سعی میکنند با آدمهایی شبیه خودشان معاشرت کنند تا در چنان موقعیتهایی قرار نگیرند که ضعفشان در دیگر زمینهها به رخ کشیده شود. به خصوص موفقترینهای آکادمی بیشتر از بقیه دچار این تله میشوند چرا که خیلی کم طعم گس شکست و آخر بودن را چشیدهاند و توانایی مدیریت افکارشان در این موقعیت را ندارند و اغلب سادهترین راه را انتخاب میکنند.
راه حل چیست؟ من فکر میکنم راه حل مواجه گشادهرویانه و گاهگاهی با دنیای بیرون و پذیرش معمولی بودن است. اما گمان میکنم این پذیرش نه تنها باعث فرو ریختن دیوار ناخودآگاه اهالی آکادمی نسبت به بیرون باشد، بلکه درون خود آکادمی هم به آن شخص اجازه شکست و ضعف بدهد که این برای کار داخل خود آکادمی هم بسیار مهم است. گاهی اساتید داخل آکادمی برای این که نشان دهند همیشه در اوج هستند و در فضای مسابقه مقاومت عجیبی در برابر فهم از خود نشان میدهند، از مغزهای بسیار درخشان و بزرگی شنیدهام که به طرز ترسناکی طفره میروند از اعتراف به این که در عمده مسیر پژوهشی خود به بیراهه رفتهاند و چون بسیار باهوش هم هستند، راههای به ظاهر منطقی هم برای فرار از این اعتراف پیدا میکنند. این پذیرش به خود اهالی آکادمی کمک میکند با موضوع پژوهشی خود هم گشادهرویانهتر برخورد کنند، بفهمند که زندگی مسابقه نیست و آکادمی رقابت برای بهترین شدن نیست، بلکه تلاشی جمعی برای فهم عمیق طبیعت است، چیزی که شاید هر روز در آکادمی کمرنگتر میشود.
من فیلم Good Will Hunting را در این زمینه بسیار دوست دارم. بخشی از این فیلم درباره مواجهه یک آکادمیسین بسیار موفق (اما جدا از جامعه) با کسی است که تجربهای عمیق از زندگی واقعی کسب کرده است. و در لایهای عمیقتر این فیلم درباره مواجه ارزشهای مسابقهگونه دنیای جدید با تلاش برای تجربه واقعی زندگی خارج از این مسابقه است که دست بر قضا مثال این مسابقه همان مسابقه موفقیت درون آکادمی است. البته تجربه واقعی دنیای بیرون، غنی، متنوع، خشن و خیلی اوقات دردناک است. کسانی که در معرض برهنهترین تجربههای زندگی قرار میگیرند، اگر بتوانند خودشان را جمع و جور کنند و روح و روانشان در کوران این تجربهها از هم نپاشد، به یک معنی «بزرگ» میشوند و دید بسیار وسیعتر و عمیقتری نسبت به زندگی پیدا میکنند. مواجه یک آکادمسین کوتهبین و کودکمآب با کسی که این تجربه واقعی را از سر گذرانده و «بزرگ» شده میتواند تجربهای دردناک برای آکادمیسین باشد.
پ.ن: جایی حافظ میگوید: ای که به تقریر و بیان دم زنی از عشق، ما با تو نداریم سخن، خیر و سلامت... مقایسه بین مواجه زندگی از طریق اوراق و دفتر و مواجه مستقیم با واقعیت زندگی موضوع ابیات بسیار دیگری بوده هم از حافظ هم از بسیاری دیگر از شعرا، که من فکر میکنم قلههای ادبیات ما نمیتوانستند چنین زیبا سخن بگویند اگر شعر را تنها از طریق وزن و قافیه میآموختند و تجربه دست اول و عمیقی از زندگی نداشتند. در فیلم ویل هانتیگ هم، جایی شان به ویل (قهرمان داستان) به طعنه میگوید که تو دنیا را فقط از طریق کتابها دیدهای اما آیا واقعیت آنچه دربارهاش خواندهای را لمس کردهای؟
سلام عالی بود
البته این بار با کمی تاخیر پست گذاشتید