پی‌آمد

پی‌آمدِ آنچه بر من می‌گذرد

پی‌آمد

پی‌آمدِ آنچه بر من می‌گذرد

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۷ ثبت شده است

بهار داره می‌رسه، هوا گرمتر شده روزها طولانی‌تر شده «نور» بیشتر شده، پرنده‌ها دارن می‌خونن و شروع کردن به آشیانه ساختن و درختها دارن کم کم از خواب زمستانی بیدار می‌شن تا دوباره زمین رو پر کنن از زندگی، زندگی.... هر سال وقتی بهار می‌رسید من هم همراه طبیعت همین حس مثبت رو می‌گرفتم، حس زندگی، حس این که سالِ پیش رو سالِ جدیدی هستش و می‌تونم هر جور دلم بخواد بنویسمش، شور و هیجانم با طبیعت هماهنگ می‌شد و کلی فکر و خیال مثبت به سرم می‌زد، اما امسال.... امسال اوضاع فرق کرده، امسال من همش به مرگ فکر می‌کنم، این فکر ولم نمی‌کنه که با گذشتن هر بهار ما فقط یه سال به مرگ نزدیکتر می‌شیم، مهم نیست چه قدر خوب زندگی کرده باشیم، مهم نیست چی به دست آورده باشیم، مهم نیست تو این فرصت کوتاهِ زنده بودن چه قدر تلاش کرده باشیم تا از مشکلات جون سالم به در ببریم، مهم اینه که ما همیشه فراموش می‌کنیم هیچ وقت نمی‌تونیم از خودِ زندگی جونِ سالم به در ببریم، هیچ وقت.

این بهار که رسیده من دیگه فقط امیدِ زندگی رو نمی‌بینم، دیگه فقط نمی‌بینم که بعد از هر زمستونی یه بهاره، بلکه اینم می‌بینم که بعد از هر تابستون گرمی، خزانِ سردی در راهه، دیگه فقط نمی‌بینم بعد از هر مرگی یه زندگیه، بلکه اینم می‌بینم که بعد از هر زندگی یک مرگ به انتظار نشسته، طبیعت همینه، طبیعت مرگ و زندگی رو با هم داره، روی زمین همون مقداری که زندگی حاکم بوده مرگ هم حضور داشته، همون میزانی که زندگی مبارکه مرگ هم مقدسه، اگر فرزند داشتن بشارت باشه مرگ هم فرشته‌ای داره، نه فرشته ای زشت و ترسناک با داس بلند، بلکه دقیقا یه فرشته داره، زیبا و نورانی، این نامیمونی مرگ رو ما ساختیم، چون برای ما سخت بوده از دست دادن. پیامِ مرگ این نیست که یه مدت ناراحت باشیم بعدش یا علی بگیم و برگردیم سرِ زندگی‌مون و فراموشش کنیم، پیامِ مرگ عمیق‌تر از این حرفاست، پیامِ مرگ اعلامِ حضورشه، این که بالاخره گذرش به ما هم خواهد رسید.

نمی‌تونم انکار کنم که این تاثیر مرگ آقای امام در منه، مسئله غمِ از دست دادنش نیست، البته که هنوز هم خیلی دل‌تنگش هستم و گاهی چشام از نبودنش پر می‌شه اما مسئله خودِ مرگه، من هیچ وقت جدی با مرگ رو به رو نشده بودم، اما این بار راه گریزی نبود، من به چشمِ خودم دیدم اون همه شور و هیجان و انرژی و امید به آینده و «زنده»گی یه شبه رفت زیر خاک، رفت، باورم نمی‌شد اما رفت و من رو تو فکر عمیقِ مرگ فرو برُد، نمی‌دونستم بالاخره می‌میریم؟ چرا، اما نگاهم بهش این بود که حالا بعد از 60 سالگی باید انتظارش رو کشید، اون موقع هم که آدم زندگیش رو کرده حال و حولش رو رفته و دیگه مهم نیست که بعدش بمیره، اما این اتفاق بهم فهموند که نه، مرگ همچین حساب کتابی نداره، هر لحظه‌ای می‌تونه بیاد و برداره ببره.

حالا که مرگ این قدر هست و این قدر روی کره زمین بوده پس باید باهاش کنار اومد، نه تنها کنار اومد که باهاش زندگی کرد، بهش فکر کرد، باهاش رقصید و رفیق شد. ما جوری جون خودمون رو دوست داریم و مرگ رو از یاد می‌بریم که انگار قراره تا ابد زنده باشیم، اما این خیال خامه، مرگ همیشه بوده و گذرش به همه افتاده، از چنگیز و تیمور تا حافظ و سعدی، به قول حضرت علی مرگ نه با ما شروع شده نه با ما تموم میشه، همیشه بوده و بوده و تا زندگی هست هم خواهد بود، مرگ روی دیگه سکه‌ای هست که ما فقط دوست داریم سمت زندگیش رو ببینیم.

پ.ن: خدا رحمت کنه آقای امام رو، خیام زیاد می‌خوند و یه بار بی هوا یه دیوان از خیام رو به من کادو داد، خودش شعر «ما را که صحرای علل تاخته‌اند...» رو زیاد می‌خوند اما شعری که به فضای این مرگ و زندگی نزدیکه این شعرشه:

پیش از من و تو لیل و نهاری بوده است
گردنده فلک نیز به کاری بوده است

هر جا که قدم نهی تو بر روی زمین
آن مردمک چشم نگاری بوده است....

یه بار که بالای یه تپه وایسادید و به زمین و خاک و گذشته نگاه می کنید این شعر رو برای خودتون بخونید، آن مردمک چشم نگاری بوده است....
۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۷ ، ۱۰:۲۱
احسان ابراهیمیان