darkest hour
يكشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۷، ۰۸:۱۷ ب.ظ
دیروز ظهر ساعت 2:05 بود که گوشیام زنگ خورد، چند وقت پیش گوشیام ریست فکتوری شده بود و شمارهها پاک، نمیدانستم کیست، برداشتم، گفت یاشار بهمندم احسان، از مصطفی (امام) خبر داری؟ حالش چطوره؟
گفتم میدانم که الان کیش است، گفت شنیده که مصطفی دیگر بین ما نیست، جا خوردم، با خودم فکر کردم یعنی چه بین ما نیست؟ از ایران رفته یعنی، یا.....نه نمیدانم، مغزم کار نمیکرد، بهش گفتم بگذار از امیرعلی بپرسم او حتما میداند، به امیرعلی پیام دادم، گفتم حالا میگوید نه بابا امام سُر و مُر گنده نشسته پشت میزش. ولی گفت منم تا دیشب خبر داشتم حالش خوب بود ولی هنوز دفتر نیامده، نمی دانم، بگذار خبرت می کنم.
منتظر بودم
منتظر
منتظر
چیزی ته ذهنم میگفت نکند راست باشد؟ به خودش هم پیام دادم منتظر بودم جواب بدهد، بهش فحش میدادم که چرا تلگرامش را لَست سین ریسنتلی کرده که من نگران باشم، گفتم الان جواب میدهد که «آره چطور؟ تو خوبی؟» گفتم دیگر در بدترین حالت امیرعلی زنگ میزند و میگوید که حالش خوب نبود بردن بیمارستان ولی الان بهتر است، منتظر بودم.
امیرعلی بالاخره بعد از نزدیک بیست دقیقه جواب داد، گفت نمیدونم، آقای اسدیان رفته بیمارستان! خُشکم زد، هنوز امید داشتم که ادامه بدهد : «... ولی حالش خوبه» پیام دادم که یعنی چه شده رفته بیمارستان، جواب کوتاه بود و ناباوری در لحنِ آن موج میزد، ناباوری که هنوز همه در آنیم:
«میگن فوت شدن»
با خودم گفتم یعنی چی؟ این چه مزخرفیست؟ خُب مزخرف میگن که فوت شده! نه بابا الان خودش زنگ میزند و میگوید که حالش خوب است! دیدم یاشار یوسفنژاد هم پیام داد، او هم باور نمیکرد، میگفت «اینا چی میگن؟ اکبر به من پیام داده!» من هم باورم نمیشد، نگفتم که به من گفته اند فوت شده، هنوز نمیتوانستم این کلمه را برایش بنویسم، نمیخواستم باور کنم، هنوز هم که دارم مینویسم باورم نشده، او پرسید: «فوت شده؟» جواب دادم «هنوز فکر میکنم دروغه» او هم باورش نمی شد، گفت «الان زنگ میزنم امیرعلی»
من کم کم داشتم قبول میکردم، باور؟ نه! اما قبول؟ چرا. یاشار زنگ زد، گفت احسان چه شده؟ گفتم نمیدانم! گفت میگویند فوت شده، گفتم مطمئنی؟ هنوز نمیخواستم باور کنم، گفت زنگ زده دفتر همه گریه میکردند، گریه امانش نداد. برگشتم خانه قبل از این که سارا خبردار شود پیشش باشم، رسیدم امیدوارم بودم بالاخره یکی این وسط بگوید نه بابا بچه ها قلبش یک لحظه ایستاده ولی دوباره در بیمارستان احیایش کرده اند ولی خط و خبرها همدیگر را تایید میکردند، هنوز فکر میکردم دروغ باشد، کانال آوا استار پیام گذاشت، مجله نجوم همچنین، دوستان و بچهها یکی یکی، هنوز باورمان نمیشد ولی من کم کم داشتم پروسه دردناک قبول کردن را طی میکردم.
نتوانستیم با سارا تحمل کنیم، رفتیم دفتر، توی راه محا زنگ زد، او هم از پیامها دیده بود، او هم گریه امانش نداد. رسیدم دفتر، جای خالی امام بود، خانم جعفری هم طبیعی بود که نباشد، زدم زیر گریه، کمی گریه کردم، یاشار هم آمد و همین طور، بچه هایی که بودند همین طور همین طور همین طور
.....
امروز ظهر تکهای از وجودم را در خاک کردم، مصطفی امامِ عزیز را، صورتش را ندیدم، نخواستم که ببینم، نخواستم که باور کنم آن همه شور و هیجان و اشتیاق و احترام و محبت همه در یک شبِ سردِ تاریک میرود زیر خاک. بهشت زهرا که منتظرش بودیم هنوز فکر میکردم بیاید بیرون بگوید این هم یکی از آن سورپرایزهای بیمزه و مسخرهاش است....
ولی نبود، حقیقت سرد و تلخ بود: او دیگر بین ما نیست.
ولی مگر میشود؟
مگر میشود دیگر صدای گرمش را از پشت گوشی نشنوم که میگوید بیا دفتر گپ بزنیم؟
مگر میشود دیگر رصدی رفت که او در آن نیست؟
مگر میشود دیگر در عکسهای دستهجمعیمان نباشد؟
مگر میشود دیگر به من بابت ایران ماندنم قوت قلب ندهد؟
مگر میشود دیگر با هیجان یکی از آن ایدههای جدیدش را رو نکند و نگوید که «میترکونیم!»؟
مگر میشود دیگر با هم شبی را تا صبح بیدار نمانیم که فیلمی را تدوین کنیم؟
مگر میشود دیگر برای استارکاپ یک ماهِ کامل شب و روز برنامه ریزی نکنیم؟
مگر میشود دیگر دو تایی با هم عکاسی از ماه پشت برج میلاد نرویم؟
مگر میشود دیگر برایش تولد نگیریم؟
مگر میشود دیگر........ او را نبینیم؟
هنوز باورم نشده، فکر میکنم این مراسم و خاکسپاری و اینها فیلمی بوده که بعد از تمام شدنش دوباره گوشی را برمیدارم و زنگ میزنم که چه خبر آقای امام؟
یعنی همین؟ همین قدر ساده؟ ایست قلبی؟ این قدر بیمعرفتی که به ما نگفتی کی میروی؟ این قدر بیخبر؟ نامرد قبلش مثل همیشه مارا کناری میکشیدی و میگفتی «احسان میخوام یه خبری بهت بدم هیشکی نمیدونه»
بیمعرفت، تو که کوهِ معرفت بودی این رسمش نبود که این همه دلِ ما و دوستان را به خودت گره بزنی و ببری زیر خاک، اقلش از تو انتظار چنین بیمعرفتی نداشتیم. رفتی و دنیا را با رفتنت تاریکتر کردی
رفیق نیمه راه که ما را با این دنیا تنها گذاشتی، دنیایی که دلمان گرم بود به بودن چون تویی، میگفتیم نه بابا دنیای آنقدرها هم جای مزخرفی نیست، ببین کسی مثل امام هست.
خدا حافظ برادر، خداحافظ دوست، خداحافظ، امیدوارم زودتر ببینمت.
پ.ن1: این همه خاطرههایمان را چه کنم؟ ارومیه؟ بلده؟ پیتزا ناخدا؟ آن کبابی توی سهروردی؟ کله پاچه های صبح برنامه؟ جوک های توی رصد؟ پانتومیم و قمپز در کردن؟ فلش مخصوص رصد؟ آهنگ راسپوتین؟ واااااااااای
پ.ن2: برای من درونگرا که دایره دوستانم همینجوری تُنُک است، رفتن آقای امام ضربه بزرگی بود، یکی از محوریترینِ این حلقه تنک رفت.
پ.ن3: چرا اینجا مینویسم که کسی نمیخواند؟ چون میخواستم که حرفهای دل من و آقای امام باشد.
۹۷/۰۹/۱۱