پی‌آمد

پی‌آمدِ آنچه بر من می‌گذرد

پی‌آمد

پی‌آمدِ آنچه بر من می‌گذرد

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۱ ثبت شده است

یادم نمی‌آید کی آن فُرم را پر کرده بودم، اما با صداقتی که نمی‌دانم چرا خرج کردم، در جواب این سوال که به خودکشی فکر می‌کنی زده بودم بله،  آن هم کم نه! همین بهانه‌ای بود که در میانه نوشتن اسلاید‌های جلسه دفاع از رساله‌ی دکتری‌ام، مشاور دانشگاه زنگ بزند تا ببیند چه مرگم است، اولش نگفت که به خاطر آن فرم تماس گرفته، می‌خواست ببیند در چه حالم، منم در حال نوشتن اسلایدها بودم و در فضایی دیگر، وقتی سوالی با مضمون فکر کردن به مرگ و خودکشی پرسید، قاطعانه گفتم نه و حالم خوب است، بعدش گفت که قضیه از چه قرار است، من هم به مِن مِن افتادم، بله من واقعا به مرگ زیاد فکر می‌کردم، کلا زیاد فکر می‌کنم، نه که نقشه بکشم و اقدام کنم، اما ته ذهنم همیشه این ایده خودکشی به خاطر حال نداشتن برای ادامه زندگی را داشته‌ام (قبلا هم اینجا نوشته‌ام).

شب قبل از دفاع اصولا باید با آرامش می‌خوابیدم، دفاع نیمه‌حضوری بود و باید میرفتم دانشگاه، خسته بودم  اما همه‌اش فکر می‌کردم که کاش می‌شد آقای امام را برگرداند که دفاع من را باشد، ذوق کند و با هم خوشحال شویم، به این فکر می‌کردم که چه قدر زندگی بی‌ارزش و بی‌خود است و کاش می‌شد که هیچ وقت نباشیم، توی همین فکرها و ناراحتی‌ها که فرایند خوابیدن را بیشتر صعب می‌کرد، فهمیدم فردا تهران تعطیل شده،  مضطرب شدم و کلا خواب از سرم پرید!

روز دفاع بنا شد کل دفاع مجازی باشد که راحتتر بود، آن روز همه چیز خوب بود الا حال من، یادم نمی‌آید در موقعیت‌های این چنینی اضطرابی مشابه این گرفته باشم دفاع رساله دکتری هم چیزی نبود که کسی مضطرب شود (اصولا همه کارها قبل از دفاع انجام شده است) اما استرس داشتم و نمی‌دانم چرا، جلسه دفاع گذشت، نه که بگویم خیلی مقتدرانه بود اما نمره‌ام عالی شد، با این همه حالِ بعد از دفاعم خوشحالی بود؟ نه! چیزی ته ذهنم اذیتم می‌کرد، سینه‌ام فشرده بود و واقعا حالم آنچنان خوب نبود، نمی‌دانستم چرا، هنوز هم نمی‌دانم. بدتر از آن با این همه خستگی و فشار روانی، شب اصلا خوب نخوابیدم، تا ساعت 2 که خوابم نبرد 5 به صدای اذان گوشی پدر بلند شدم و یک ساعتی هم بیدار ماندم و به طرز عجیبی خوابم نمی‌برد! گفتم شاید از قهوه‌ی غلیظی باشد که قبل از دفاع خورده بودم و اثرش خواب شبم را بد کرده بود، نمی‌دانم، شاید واقعا فقط همین بود.

امروز اولین روز پسادفاع بود، پدر و مادرم به تبریز برگشتند، حدس می‌زدم شاید حالم بهتر از دیروز شده باشد ولی نبود، نبود و نیست، نمی‌دانم چرا، همه‌اش به کارهای باقی‌مانده و پیش رو فکر می‌کنم، نمی‌دانم شاید اضطراب پنهان این روزهای همه است که گلویم را رها نمی‌کند، نمی‌دانم، نوشتم که بدانم ولی واقعا نمی‌دانم.

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۳:۵۶
احسان ابراهیمیان

قبلا اینجا از این گفتم که کرونا ما را در شهر زندانی کرده و تورم هم اجازه خرید ابزار جدید نمی‌دهد! حالا با کمرنگ شدن کرونا یکی از معضلات برداشته شده و چند باری رفته‌ایم رصد بیرون از شهر، آسمانِ این عکس پایینی که می‌بنید ترکیبی از 100 عکس 15 ثانیه‌ای در کاروانسرای دیر گچین است. زمینه کاروان‌سرا تنها یکی از 100 عکس است. هر چند همینجا هم آنقدر غبار وجود داشت که راه شیری با چشم دیده نمی‌شد اما دیده‌شدن آن در عکس هم برایم جالب و هیجان انگیز بود. دوربین و تجهیزات همچنان همان دوربین و تجهیزات آن عکس توچال است.

 

۱ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۴:۵۳
احسان ابراهیمیان