من این شعر رو از آدمهای زیادی شنیدم اما هیچ کدوم به این زیبایی و متناسب با حال و هوای شعر اون رو نخوندن:
من این شعر رو از آدمهای زیادی شنیدم اما هیچ کدوم به این زیبایی و متناسب با حال و هوای شعر اون رو نخوندن:
آغاز علاقه من به علم به جامعه ترویج علم در ایران مرتبط نبود، اما دیدن جامعه ترویج علم و نتایج کار آنها برایم هیجانانگیز بود، از این جهت که افراد دیگری پیگیر جدی علاقه من هستند. با این همه باز پیگیری علاقهام به علم مستقل از این جریان پیش رفت، به مرور طعم جدیتری از علم را چشیدم و برایم جالبتر شد و در دانشگاه هم این ماجرا را جدیتر پیگرفتم. اما علایقم مرا به وادی فلسفه علم کشاند و از طرف دیگر در همین دوران ارتباط نزدیکی با جامعه ترویج علم ایران داشتم که دست بر قضا اکثر آنها نجومی بودند و فاصله آنچه عینک فلسفه علم و زندگی دانشگاهی به من نشان میداد با آنچه جامعه ترویج علم از علم ترسیم میکرد از زمین تا آسمان بود و فکر میکنم همین فاصله سرمنشا قسمتی از مشکلاتیست که جامعه ترویج علم به آن دچار است.
تا جایی که من دیدهام و با جامعه ترویج علم ایران حرف زدهام، بیشترشان اگر به موضوع فلسفه علم علاقهمند باشند به خاطر پیشفرضی جزمی است: علم بهترین نمونه عقلانیت است (در مواردی حتی اظهار میشود که خواندن مجلات علمی موجب رشد اخلاقی فرد میشود!) بنا بر این ما باید با فهم درست علم به وسیله فلسفه علم، خط محکمی بین باورِ درستِ علمی ( و در نتیجه عقلانی) و باور نامعلوم غیرعلمی (یا شبه علمی و درنتیجه غیر عقلانی) بکشیم تا با این معیار به جنگ خرافه و جهل برویم . این پیشفرض (که در بیشتر مروجانی که دیدهام مشترک است و در فلسفه علم عمیقا به چالش کشیده میشود) منجر به شکلگیری یک مجموعه از افکار و منشهای راستکیشی در جامعه ترویج علم شده که به نظرم آفت جدیتری نسبت به وجود خرافه و جهل است.
گرچه میتوانید اعتراض کنید که من مشاهدات موضعی و محدود خودم را تعمیم دادهام، اما به نظر خودم دلیلی منطقی برای این تعمیمدهی دارم: چه چیزی باعث میشود کسی خودش را مروج عقیدهای معرفی کند؟ در اغلب موارد تنها باور جزمی به درستی عقیده خویش است. یک مشاهده عمومی دیگر هم این تعمیمدهی را موجه میکند: در جامعه تنها مروج دو مجموعه باور را دیدهام که کار خودشان نه تحقیق و استفاده از یک باور یا مجموعه باورها، بلکه ترویج آن است: مروج علم و مروج دین (در هر دو مورد هیچ کدام در دانشگاه/حوزه مشغول نیستند، صرفا زمانی را آنجا گذراندهاند و اکنون بدنه اصلی فعالیت آنها خارج از دانشگاه/حوزه است). چه تقارنی بین این دو وجود دارد که تنها اینها مروج دارند و مثلا ما مروج کوهنوردی یا مروج فلسفه تحلیلی یا مروج ادبیات نداریم؟ (حتی در صورت وجود مروج مثلا کوهنوردی، معمولا خودشان را با این عنوان معرفی نمیکنند، ممکن است شخص کوهنورد باشد و کوهنوردی را هم تبلیغ کند اما فقط علم و دین است که مروج آن بودن به خودی خود شغل است بدون این که لزومی به فعالیت جدی شخص در آن حوزه وجود داشته باشد) به نظرم فُرم باور است که بین این دو تقارن ایجاد میکند، محتوی باور متفاوت است اما نحوه باور یکسان است. حالا این راستکیشی چه معضلی ایجاد میکند؟ در ادامه قرار است به این بپردازم و سعی میکنم مشاهداتی هم برای آنها ارائه کنم.
اولین مشکلی که به ذهنم میرسد این است که وقتی مروج به درستی باور خود ایمان داشته باشد به سختی در خودِ آن باور، منطق آن باور، استلزامات آن باور، انتقادات وارد به آن و ... مداقه خواهد کرد و عمیق خواهد شد. واقعیت این است که موثرترین راه انتقاد از یک باور، داشتن باوری دیگر یا حرف زدن با باوری دیگر است در حالی که اگر به باور خود ایمان کامل داشته باشید معمولا نیازی به انتقاد و حرف زدن با باور دیگر نخواهید دید حتی اگر با باوری دیگر حرف بزنید معمولا به قصد سر به راه کردن است نه کشف حقیقت. هر چه ایمان به درستی یک باور، صلبتر باشد، نسبت به هسته اصلی و منطق و مبنای آن باور کورتر و نادانتر خواهد بود و آن باور را سطحیتر درخواهد یافت (چرا که حتی بهترین راه درک یک باور، دیدن آن از منظر باورهای دیگر است). در نتیجه در مقابل انتقادات مبنایی، بیدفاعتر و احمقتر به نظر خواهد رسید و این در حالی است که از دید خودش، آنی که از علم یا دین انتقاد مبنایی میکند احمق است و همین باعث میشود کاملا متعصبانه برخورد کند. همین نوع باور داشتن است که باعث شده جامعه ترویج علم ایران، به فلسفه علم بسیار نحیف و قدیمی و رها شدهای روی بیاورد که فقط علم را تایید میکند و برعکس همین نوع فلسفه علم خام هم باعث میشود که چنین راستکیشی تقویت شود.
کور بودن نسبت به هسته و مبنای باور (یا پارادایم) و عدم اشراف کافی به فلسفه علم باعث تغییر محتوای ترویج هم میشود: مروجان به جای منطق و روش علم، به سطحیترین و بیاهمیتترین دستآوردهای علم برای تبلیغ اتکا میکنند. مثلا عکس سیاهچاله را به زمین و زمان میکوبد یا از تکنولوژی بسیار حرف میزنند (برای منی که در هم در مهندسی هم تحصیل کردهام و دستی هم در بازارش بردهام و هم در علوم پایه رشد یافتهام، در یک دسته قرار دادن علم و تکنولوژی کاملا آزاردهنده است، چه برسد که برای ترویج علم از تکنولوژی حرف بزنیم و آن را تبلیغ کنیم).در حالی که منطق علم و روشهایش به وضوح با دستآوردهایش متفاوت است. اگر بناست که علم، اوهام جهل را بزداید، این منطق علم و هسته مفروضات و روشهایش است که قرار است چنین نقشی ایفا کند نه نتایجاش در حالی که واقعا خیلی کم به یاد دارم مروج علمی از روش علم صبحت کرده باشد. به خصوص در مورد ترویج نجوم (که من بیشتر با آن در ارتباط بودهام) اوضاع بدتر است، بیشتر مواقع صرفا راجع به موضوعات نجومی حرف میزنند نه راجع به روشهای تحقیق در نجوم. برای این که تفاوت این دو بهتر معلوم شود مثالی میزنم: «عشق» یک موضوع است که میتوان آن را با زبان علم توصیف کرد (ملازمهای هورمونی و ریشههای تکاملی و ...) یا با زبان ادبی (شعر سعدی و ...) موضوع همان موضوع است اما روشهای توصیف و دیدگاهها متفاوت است. حرف زدن راجع به موضوعات نجوم مثل ستاره و کهکشان و ستاره نوترونی و سیاهچاله و .... ربطی به ترویج علم ندارد چون هنوز حرفی از منطق و روشها نزدیم. شاید به همین جهت است که از نظر جامعه ترویج علم بسیاری از فیلمهای سینمایی که صرفا موضوع فضا و کهکشان و سیاهچاله و .... داشته باشند، در دسته بندی علمی یا نجومی قرار میگیریند! در حالی که واقعا تا زمانی که از روشهای علم صحبتی به میان نیامده ربطی به علم ندارد، صرفا موضوعاش مشترک است.
برخورد یکطرفه با مخاطب روی دیگر این جنس از ترویج است: هم در ترویج علم و هم در ترویج دین، با توجه به این پیشفرض درست بودن باور، هیچ مکالمه دو سویهای بین مخاطب و مروج شکل نمیگیرد، در هر دو مورد، مروج بالای منبر در حال نشر افکار درستِ خودش است و مخاطب حق مداخله و یا سوال پرسیدن ندارد، فقط باید گوش کند. اگر سوالی هست هم ناشی از جهل مخاطب است و حتما علم یا دین پاسخ این سوال را دارد. اگر هم ندارد میتواند ارائه کند. (جملاتی از جنس «نظرات در علم دیکته میشود» را از زبان مروجان علم شنیدهام، این جمله دقیقا نشان از برخورد یک طرفه مروج با مخاطب دارد و از طرفی خبر از آگاهی بسیار پایین مروج از فلسفه علم دارد، اگر شما از نزدیک با فعالیت علمی دانشگاهی آشنا باشید یا فلسفه علم خوانده باشید میدانید که این جمله تا چه حد از واقعیت دور است، نظارت در علم به بوته نقد و بررسی و آزمایش سپرده میشود و هرگز به مرحله ایمنی نمیرسد و قدرت علم هم ناشی از همین دموکراسی نیمبند جامعه علمی است) متاسفانه در برخی موارد این برخورد به دانشگاهی و غیر دانشگاهی هم کشیده میشود، مخاطب ترویج علم باور میکند که نباید از دانشگاهیان هیچ سوال مبنایی بپرسد و علم مقدس است، دانشگاهی هم دقیقا همین را باور میکند و در برخورد با عموم مردم کاملا یکجانبه حرف میزند و حق هیچ اظهار نظری را به مخاطب نمیدهد (و ایضا در مورد مردم و حوزه) حتی اگر مخاطب دانشجو باشد.
وجود شغل «مروج» علم یا دین نیز این مشکلات را دو چندان میکند. وقتی منافع مالی به ایدئولوژی گره بخورد معمولا نتیجه به لحاظ اخلاقی فاجعهبار است چرا که دیگر حقیقت مستقل از منافع مادی نیست و باور به موضوع تمام هویت مادی و معنوی مروج خواهد بود و همین میتواند چنین راستکیشی را تشدید کند (چنان که در مورد دین در طول تاریخ رخ داده است). در این وضعیت انتقادات مبنایی نه تنها پاسخ داده نمیشود و به آن پرداخته نمیشود، بلکه یک تهدید مادی و ایدئولوژیک برای مروج محسوب شده و در صورت امکان سرکوب میشود (شاهد این بودهام منتقدانی که نه از علم بلکه از «مروجین علم» انتقاد کرده بودند، هر چند فرم بعضی از انتقادها ناشایست بود، با عباراتی نظیر بیادب، بیمنطق، سطح مالی پایین، دو رو و دروغگو، گاهی بی سواد و .... پاسخ گرفته بودند، این موضوع در دین هم وجود دارد و منتقدان معمولا با عباراتی چون مغرض، مزدور، خط گرفته، بیبند و بار و.... بدرقه میشوند). روشهای سرکوب هم معمولا مشترک است، مثلا با توسل به یک منتقد ناشایست و مظلومنمایی، کل منتقدان را پاسخ میدهند. بگذریم که همیشه وقتی پای پول در میان باشد، رقابتهای ناسالم نیز به وجود خواهد آمد.
خیلی از این آفات را شاید نتوان به عنوان علت و معلول از هم جدا کرد و معمولا با تشکیل حلقههای بازخوردی همدیگر را، و راستکیشی حاصل از آن را تقویت میکنند. حال میتوان پرسید که : چه باید کرد؟ جواب چندان فکر شدهای برای این سوال ندارم، شاید خواندن فلسفه علم مفید باشد اما به عینه دیدهام که اگر مروجی با پیشفرض جزمی وارد فلسفه علم شود، معمولا توصیفات نسبیگرایانه علم را نمیپذیرد و به همان قسمت ابطالگرایی و فرق علم و شبه علم اکتفا میکند. شاید پاسخ این پرسش در ارتباطات علم باشد که مستقیما به موضوع ترویج علم میپردازند.
پ.ن1: البته شرح این آفات فقط برای کسانی که خودشان و شغلشان را «مروج» خطاب میکنند صادق است و این آفت لزوما دامنگیر علاقهمندان، معلمین و اساتید دانشگاه و حوزه نمیشود (هر چند لزوما هم قرار نیست دامنگیرشان نشود).
پ.ن2: همچنان از خوبیهای وبلاگ خلوت من این است که راحت مینویسم. متاسفانه فضایی که در آن هستم پر از مروج علم است، حالا هم داستانی ناخوشآیند به وجود آمده و حساسیتی را در این مروجان علم ایجاد کرده، اگر روزی احساس کنم که این متن میتواند تلنگری مثبت و بدون حساسیتزایی در جامعه ترویج علم ایجاد کند، آن را به دستشان میرسانم.
این یکی از زیباترین و بصیرتبخشترین جملات نهجالبلاغه برای من بود. زمانی علی صدای خوارج را میشنود که شعار میدادند: لا حکم الا لله . جواب حضرت فوق العاده بود: کلمه الحق یراد به الباطل، آری راست میگویند، جز حکم خدا حکمی نیست، اصلا علی برای حکم خدا با معاویه جنگید و تمام حکومت خود را به خطر انداخت، اما نیت یا اراده باطلی از این حرف راست دارند.
این شد قالب من برای برخورد با بسیاری حرفها، رسانههای حرفهای جدید بیشتر اوقات دروغ نمیگویند، حقیقت را میگویند اما یا کامل نمیگویند یا اگر کامل هم بگویند یراد به الباطل! برای مثال VOA خبری میزند از کاهش تولید مرکبات در علیآباد کتول، راست می گوید، علی آباد کتول واقعا آن سال تولید مرکبات کمی داشته، اما چرا برای صدای آمریکا مهم است که تولید مرکبات علیآباد کتول کاهش داشته؟ نگران اهالی علی آباد کتول هستند؟ دلشان سوخته؟ نه، هدف او القای نا امیدی مطلق است که نشان دهد اوضاع آنچنان خراب است که حتی تولید مرکبات علی آباد کتول آن سال کاهش داشته، ولو این که تولید مرکبات کل مازندران آن سال زیاد بوده (مثال دقیقش را دیده ام که واقعا از همین جنس خبر مخابره کرده است، عنوان چنین خبرهایی «واقعیتهایی از درون ایران» بود، VOA از بعد از ترامپ خیلی مزخرف خبر مخابره میکند، BBC باز نیتاش را ملایمتر فرو میکند! رسانههای ایرانی را که کلا فراموش کنید)
همه میدانند اوضاع ایران خوب نیست، اقتصاد منهدم شده، فروش نفت به صفر میل کرده، آزادیهای مدنی در حداقل حالت خود قرار دارند و ... از مسئولان کشور خودمان که خیلی اوقات آشکارا دروغ میگویند اگر بگذریم، خیلی جاها خیلی از راستگویان خارجی را که هم که میبینم از شدت صداقتشان ذوق مرگ نمیشوم، آنها در بهترین و خوشبینانهترین حالت در پی منافع ملی خودشان هستند (در حالت بدبینانه هم در پی منافع شخصی خودشان هستند، مثل ترامپ) و تیرهبختی و خوشبختی من و هموطنانم برایشان پشیزی نمیارزد.
در این وانفسای جنگل مولا که هر کسی را که میبینم سخن حقی میزند، فورا به اراده باطل پشت این سخن فکر میکنم، چه آنی که از لزوم دفاع در برابر داعش نتیجه میگیرد که دولت باید آزادیهای مدنی را محدود کند، چه آنی که از لزوم آزادیهای مدنی در ایران نتیجه میگیرد که حکومت ایران باید سرنگون شود. این میشود که سکوت میکنم، ترجیح میدهم به نفع و ضرر هیچ کس حرف نزنم. ظاهرا حق و باطل آنچنان ادغام شده و غیر قابل تشخیص است که هر سخن حقی پرچمی میشود در دست کسی که اراده باطل خودش را پشت آن پیش ببرد. در این اوضاع واقعا کاری بهتر از سکوت از دستم بر نمیآید، سکوت کنم و کم کم بشینم و بخوانم و راجع به آدمها و نیتها و منافع و ضررهایشان یاد بگیرم و خودم را تربیت کنم و بعد هم اطرافیانم را قانع کنم که با هم فکر کنیم و حرف بزنیم و به درک مشترک برسیم، راجع به وضعیت، راجع به زندگی و وظیفه، حق و باطل را بفهمیم و بشناسیم* شما راه بهتری سراغ دارید؟
*شاید به نسبی بودن حق و باطل اشاره کنید اما باور کنید اوضاع ما خیلی بدتر از آن است که کار به نسبیگرایی اخلاقی بکشد، گمان نکنم این که دروغ نگوییم یا اختلاس یا دزدی نکنیم چندان ربطی به نسبی بودن اخلاق داشته باشد یا لااقل اجماع آنچنان وسیعی روی آن هست که نگرانمان نکند.
پ.ن1: قلبم سوخت، عدهای از دوستان مدام بر طبل بیکفایتی جمهوری اسلامی میکوبند و پرچمشان شده این که ایران قطعا هواپیما را با موشک زده است، چنان با قطعیت و آب و تاب حرف میزنند که انگار در لحظه شلیک موشک حضور داشتند و وقتی هم میگوییم تا جعبه سیاه صبر کنید میگویند باشد اما ما قطعا راست میگوییم. مشکلی نداشتم اگر واقعا دلشان به حال مملکت میسوخت، اما احساس میکنم مثل یک کل کل احمقانه صرفا به دنبال این هستند که پیشفرض ذهنی «بیکفایتی جمهوری اسلامی» را ثابت کنند و چیزی غیر از این برایشان مهم نیست و این ماجرا هم شده دستآویزشان، تحمل ندارم با خون عزیزانم چنین برخوردی شود، لطفا بساط کل کلتان را تبدیل به مرده خواری نکنید، کثافتِ کار شما هیچ کمتر از کثافت کار مسئولان نیست که خون عزیزترین فرزندان این کشور در جنگ را تبدیل به دستآویز خواستههای سیاسی خودشان میکنند.
پ.ن2: من بدبخت باید چه کنم که بین هر گروهی باید گوشزد کنم که اندیشه مخالفتان احمقانه نیست؟ این حد از خودبرتر پنداری از کجا آمده که همه فکر میکنند حقیقت محضاند و نیازی به مکالمه نیست؟
پ.ن3: این ماجرای ابتدایی مربوط به خطبه 40 نهجالبلاغه است که در نوع خود ادامهاش هم خواندنیست.
فارغ از هر جبهه گیری در ماجرای اخیر، دو قطب بزرگ ماجرا را میشد تشخیص داد: قطب عزادار و قطب مخالف عزادار (عمدا نمی گویم قطب خوشحال چون فقط دلقکهایی چون مسیح علینژاد خوشحال بودند، از این گذشته اگر درون ایران باشید چیزی که میبینید دست بالا قرار گرفتن حاکمیت ایران است پس در هر صورت هیچ کس از این اتفاق خوشحال نیست، چه موافق حکومت چه مخالف حکومت، از دسته سومی که پوکرفیسوار اوضاع را تماشا میکردند هم میتوان به طور کلی صرف نظر کرد، اگر قطب دیگری تشخیص میدهید بگویید)
از مشاهدات من هر دو قطب از دو دسته تشکیل شده است:
دسته اول کسانی که از طریق استدلال و مبنای نظری عزادار یا مخالف عزاداریاند. این جنس مخالفان عزاداری نوعا کسانی هستند که با استدلالهای اخلاقی به طور کلی مخالف هدف فعالیت نهادهایی چون سپاه در خارج از مرزهای ایران هستند بنا بر این از همان ابتدا به صورت مبنایی با قاسم سلیمانی مشکل دارند. لیبرالها شاید یکی از شاخصان چنین استدلالهایی باشند، جان و رفاه انسان در هر صورت مهم است و هیچ دلیلی غیر از همین جان و رفاه نباید باعث شود که جان و رفاه انسانها به خطر بیافتد. اگر استدلال کنید که در صورت نبود سپاه قدس و جنگ نکردن در سوریه، داعش درون ایران قتل و غارت میکرد، آنها پاسخی نسبتا قانع کننده دارند: این رفتار ماجراجویانه قبلی جمهوری اسلامی است که کار را تا سر حد داعش پیش برده است، اگر جمهوری اسلامی از ابتدا رفتاری صلحجویانه و غیر قدرتطلبانه داشت کار هرگز به اینجا نمیرسید. اگر هم بگویید صلحجویی و قدرتطلب نبودن معادل عدم استقلال و عزت مردمان است، آنها باز پاسخ میدهند که عزت مردمان در رفاه و حفظ جان آنهاست. اصولا در اندیشه لیبرالی، گروه انسان و تعلقات گروهی هیچ معنی مشخصی ندارد، میهنپرستی، عزت ملی، روح جامعه و چیزهایی از این دست برای لیبرالها مفاهیمی مناقشهآمیز و گولزننده است، تنها و تنها فرد و آزادی و رفاهش معنی دارد و نه بیشتر.
از همینجا مشخص است که موافقان نظری عزاداری آنهایی هستند که به طور کلی در نظر آنها، روح جمعی، عزت ملی و سربلندی مسلمین و .... مهم است حتی اگر رفاه تک تک مردمان درون جامعه در خطر باشد، آنچه مهم است ظاهر کلی جامعه و روح کلی عزت ملی است. اینان انسانها را نه به صورت فرد فرد بلکه به صورت گروهی و جمعی درک میکنند. نگاه هگل شاید اوج چنین نگاههایی باشد و عجیب هم نیست که نظامهای توتالیتر (که در قاموس لیبرالی در واقع معادل نظامهای شر مطلقاند) از درون دیدگاههای هگل رشد یافتهاند. در این نگاه «جامعه اسلامی» است که مهم است نه تک تک مسلمین بنا بر این افزایش قدرت منطقهای، استقلال از قدرت جهانی، زیر بار قطعنامههای بیجا نرفتن و .... مهمتر از معیشت روزمره مردمان است.
من اینجا در مقام داوری ارزشی بین این دو نظام فکری نیستم، واقعا هم اگر با بحث جوامع فردگرا و جمعگرا در روانشناسی اجتماعی* آشنا باشید میفهمید که این دو، دو نگاه کاملا متفاوت است و تا حد زیادی سلیقهای است و نمیتوان به نحوی قانعکننده یکی را بر دیگری ارجح دانست و نمیتوان به راحتی بین آنها دیالوگ برقرار کرد، اما این که در دنیای امروز ما ارزشها و اخلاقیات لیبرالی (مثل این که همیدگر را قضاوت نکنیم، زندگی فردی مهم است، جامعه باید متکثر باشد ، رشد شخصی و رقابت مهم است، بازار آزاد و ...) همیشه مطرح هستند صرفا به این دلیل است که سیستم رسانههای غربی بسیار قدرتمند است و اصولا آنها چنین ارزشهایی را میپسندند وگرنه «فعلا» استدلال آنچنان قدرتمندی برای مبنای فردگرایی وجود ندارد (همان طور که استدلال قدرتمندی برای مبنای جمعگرایی وجود ندارد، این موضوع عمیقا سلیقهای است و همین بحث بین این دو را مشکل میکند، اما هر چه که باشد برچسبهای «احمق» و «جمود» در دیالوگهای بین این دو، ساده ترین راه حل است اما نه عاقلانهترین)
اما دسته دوم کسانی هستند که تقریبا هیچ کاری با مبنای نظری و استدلال و آرمان و این جور چیزها ندارند، عزادارانی هستند که در عمق وجودشان اقتدار را دوست دارند و از وجود یک فرمانده نظامی کاریزماتیک که در بیرون از مرزهای ایران برای افزایش قدرت آن میجنگد خوشحال هستند، گرچه تفکری که پشت نهاد آن فرمانده است، زندگی روزمره آنها را شدیدا مختل کرده باشد، گرچه هیچ دلبستگی به اسلام و جامعه اسلامی نداشته باشند. از طرف دیگر مخالفان عزاداری هم کسانی هستند که فقط و فقط با جمهوری اسلامی مخالفاند اما به نظرشان نادرشاه و آقا محمدخان و رضاشاه و حتی محمدرضا پهلوی تنها به این دلیل که ایران را از نظر نظامی بسیار قدرتمند کرده بودند، شایسته ستایشاند ولو این که با هیچ معیار اخلاقی دیگری نتوان آنها را فردی شایسته دانست.
شاید میخواستم بگویم آنها که به استدلال کاری ندارند، احمقاند. اما نه، واژههایی مثل «حماقت» و «جوگیری» و .... برچسبهایی ساده هستند که ما از کنار جامعه پیچیده بگذریم و خودمان را از تحلیل آن پیچیدگی راحت کنیم، من این تضاد دسته دوم را نه به صورت حماقت که به صورت پیچدگی میبینم که باید آن را فهمید. از این گذشته اگر ما سلیقهای جمعگرا داشته باشیم نباید خودمان را از جامعه جدا کنیم (اگر سلیقهای فردگرا داشته باشیم که اصلا جامعه چیز معنی داری نیست). و شاید فکر می کنم کلید این وضعیت ظاهرا متضاد اینجاست که نه جمعگرایی مطلق خوب است و نه فردگرایی مطلق، ما افرادی هستیم که به صورت جمعی زندگی میکنیم پس باید بتوانیم که در مواردی فردگرا باشیم و به حقوق فردی احترام بگذاریم و در مواردی جمعگرا باشیم و جامعهای که درون آن زندگی میکنیم برایمان مهم باشد.
*برای مثال به کتاب روانشناسی اجتماعی، مایرز مراجعه کنید. با تشکر از سارا برای معرفی این کتاب، خلاصه سارا به این کتاب را هم میتوانید از اینجا بخوانید.
پ.ن1: نمیدانم ترامپ محاسبهای کرده و چیزی ته ذهنش بوده یا خطای محاسباتی کرده اما اگر خطای محاسباتی کرده است، بزرگترین خطای عمرش را مرتکب شده چرا که منطقه را (چه داخل ایران چه خارج ایران) دو دستی تقدیم حکومت کرده است!
پ.ن2: اگر واقعیت بحث سیاست را بخواهید، در سیاست نه جمعگرایی مطرح است و نه فردگرایی، در سیاست تنها قدرت مهم است! این شعارها و ارزشها همیشه پوسته ظاهری هستند.
پ.ن3: اسلام واقعا فردگراست یا جمعگرا؟ هر چند این نیاز به یک تحقیق گسترده، موشکافانه و دقیق دارد اما چیزی که من میفهمم این است که اسلام در زمینه حقوق شرعی فردگرا است، این که زندگی هم را تجسس نکنیم، غیبت نکنیم، مال همدیگر را ندزدیم به حریم شخصی هم احترام بگذاریم حتی اگر طرف در خانهاش هر کاری کرده تا زمانی که به سطح عمومی جامعه نرسیده کسی حق اعتراض ندارد و ... اما در زمینه توصیههای اخلاقی جمعگراست: از حال همسایه بیخبر نباشیم، انفاق کنیم زکات بدهیم به هم کمک کنیم، نماز به جماعت بخوانیم، جهاد کنیم و ...
پ.ن4: این که کسی در هیچ کدام از این دو دسته نباشد پوفیوزترین دسته است هم واقعا جالب است!! من نمیدانم این حجم از خشم و کینه از کجا آمده که توانایی ارتباط بین بخشهای مختلف جامعه را از هم گرفته است.
داشتم فکر میکردم که احتمالا چند وقت پیش ترامپ و رفقا نشسته بودند کاخ سفید در این اندیشه که ما همه چیز را تحریم کردیم جواب نداد دیگر چه را تحریم کنیم که اینها پاره بشوند؟ یکی ایده داده که اینترنت را تحریم کنید تمام بشود برود، بعد همه ذوق زده شروع به فراهم کردن مقدمات تحریم اینترنت کردند و دو دل از ارزیابی فایده هزینه و .... که یک هو دیدند یا شِت مقدس! اینها خودشان اینترنت را قطع کردند!
پ.ن: در کتاب فلسفه شوخی میگفت که تراژدی و کُمدی برادر نزدیک هم هستند.
تصور کردن بلا و مصیبت هیچ وقت با خود مصیبت یکی نیست، حتی تجربه نزدیک آن هم نیست. شما وقتی اولین بار با مصیبتی (مثل مرگ عزیزی یا از دست رفتن چیزی پرارزش) رو به رو میشوید در اولین مرحله این پاسخ بدن شما به این مصیبت است، بر افروخته میشوید، سیلی از هورمونها در بدنتان به راه میافتند، ضربان قلبتان بالا میرود، سینهتان تنگ میشود، بغض گلوی شما را میفشارد و گریه میکنید و در مواردی حتی پاسخ بدن از این هم فراتر میرود، اما اینها فقط پاسخ بدن شماست و نه بیشتر.
وقتی سعی میکنید تصور کنید که اگر مصیبتی به شما وارد شود دقیقا چه میشود در بهترین حالت شما به این پاسخ بدنی نزدیک میشوید: بغض و گریه و آه و فغان. اما بودن در شرایط مصیبت چیزی بالکل متفاوت است. اولین مرحله قرار گرفتن در شرایط مصیبت دقیقا پاسخ بدن شماست اما حتی در آن شرایط هم هنوز ته قلب خود احساس میکنید که راه برگشتی وجود دارد، هنوز احساس میکنید عزیزی از دست نرفته و هنوز احساس میکنید که چیزی نشده، تا اینجا هم با شرایط تصور مصیبت مشترک هستید اما این تازه شروع ماجراست و به نظرم تفاوت تصور و واقعیت مصیبت دقیقا بعد از همینجاست، بعد از این که از این پاسخ بدنی عبور کردید و نمودهای بیرونی و بدنی سیل هیجان و احساس شروع به فروکش کرد، تازه این مغز شماست که فرصت میابد با مصیبت رو به رو شود: شما دیگر مطمئن هستید که همه چیز تمام شده! دیگر راه برگشتی وجود ندارد، آن که رفته دیگر رفته، تازه مغز شما شروع به ارزیابی وضعیت میکند، تازه میبیند دقیقا چه اتفاقی افتاده،عواقبش جلوی چشمتان میآید و تک تک تفاوتهای وضعیت قبل و بعد از مصیبت بر شما نمایان میشود و این دقیقا بدترین زمان مصیبت است، زمانی که تازه دقیقا میفهمید که چه بلایی سرتان آمده است. در هر دو حالت شما میتوانید پاسخهای بدنی مشترکی داشته باشید، اما وقتی مصیبتی را تصور میکنید بعد از عبور از پاسخهای بدنی شما میدانید که اتفاقی نیافتاده و اوضاع عادی میشود و آن احساس ته قلب شما مثل نوری کل وجودتان را میگیرد و آرام میشوید، ولی در مصیبت واقعی اوضاع کاملا برعکس است، تازه میفهمید آن کورسوی امید و آن احساس «ته قلب» در واقع صرفا مغزی بوده که فرصت رو به رو شدن با واقعیت را نداشته و نفهمیده بود که چه شده است، و این رو به رو شدن با واقعیت فقط و فقط زمانی اتفاق میافتد که شما با تمام وجودتان درون موقعیت مصیبت قرار داشته باشید تا واقعیت را ببینید، و نکته دقیقا اینجاست:
شما هرگز نمیتوانید تصور کنید حرم بدون عباس یعنی چه....
قبل از شروعِ خواندنِ نوشته، هفت دقیقه و سی ثانیه وقت بگذارید و این استندآپ کمدی با مزه را ببینید (دستِ کم لبخندی روی چهرهتان مینشیند) من چند بار قبلا این استندآپ را دیده بودم اما حالا که با سارا کلی راجع به معنی خوشبختی حرف زدهایم، این استندآپ به گونهای دیگر برایم نمایان شده.
به نظرِ من این روایت را میتوان چیزی بیش از یک روایت ساده برای خنداندن دید، چیزی عمیقتر (حتی اگر خودِ روایتگر چنین منظوری نداشته باشد*) خانم زیگلری انسانِ مدرنِ کاملا تیپیک و نوعی است، انسانی از دنیای جدید که اسطورهاش «موفقیت» است، منظورش هم از موفقیت شغلی و احتمالا تحصیلی و اجتماعی است و برایش سمینار برگزار میکند، عرفان میتراشد، حلقه انرژی تشکیل میدهد و مراسم و مناسکِ مذهبیگون به جا میآورد و به هر وسیلهای در تلاش است تا به آن برسد، در مقابلِ این خانم زیگلری اما شیرازیان نشستهاند، شاید همچون زیگلری به دنبالِ موفقیت باشد اما با فلسفه و تعریفی دیگر، با راهی کاملا متفاوت، اینان چون چیز زیادی از زندگی نمیخواهند (نه بیشتر از دیدن دو نفر در لباسِ عروسی آن هم روزِ عروسی :)) ) همیشه احساس رضایت و موفقیت دارند، وقتی آرزویتان یک چای ساده و خوش عطر باشد و حرص دنیا را نخورید، آرامش و لذت نوشیدنِ آن چای را هیچ پادشاهی در هیچ کجای تاریخ تجربه نکرده و نخواهد کرد.
تقابلِ این آرامشِ ساده با آن هیجان و حرص مدرن است که این موقعیت طنز را به وجود آورده، اما برعکسِ همیشه که موقعیت طنزِ برخوردِ یک روستایی ساده با شهرِ پیچیده و پر التهاب به تمسخر روستایی و عاقل جلوه دادنِ انسانِ شهری منتهی میشود، این بار این حرصِ خانم زیگلری است که در برابرِ آرامشِ غبطه برانگیز شیرازیها، مسخره و نامربوط دیده میشود، تلاشِ بیثمر زیگلری که این حرص را در آنها برانگیزد و آرامش عمیق آنها که توپ تکانش نمیدهد.
فلسفه شیرازی جمله اولِ استند آپ است، «ما زندگی را سخت نمیگیریم و به همین خاطر خوشبختیم» به راستی اگر نهایتا تنها چیزِ مهم سطح دوپامین مغز یا سطح آرامش فکری باشد، چه کاری بهتر از این که آرزو و اهدافتان را دور و دراز نگیرید، یک چای یا یک صبح بارانی بهتر و راحتتر از مدیرِ ارشدِ شرکت شدن به دست نمیآید؟ شاید آرامش و هیجان لحظهای مدیرِ ارشد شدن بیشتر باشد اما به استرسی که برایش میکشید میارزد؟ این استرس آن هیجان را تلخ نمیکند؟ راستش را بخواهید من دلم با شیرازیهاست :)) (خلق و خوی من هم شبیه شیرازیهاست البته) اگر قرار بر آرامش فکری است من به این جمله (به گمانم فیه ما فیه) معتقدم که «همه غمهای عالم از آن باشد که چیزی خواهی و بدان نرسی، چون چیزی نخواستی غمی هم نداشتی». شاید زیگلری اعتراض کند که این آرامشِ شما احمقانه است، چرا که شما فرقی با بقیه ندارید که بخواهید به جهتِ آن خوشحال و آرام باشید، وقتی شبیهِ بقیه هستید یعنی چیزِ خاصی نیستید و چیزِ خاصی ندارید که بابت آن خوشحال باشید و این شادی اساسا بیمعنی و سرخوشانه و ساده لوحانه است. اما میتوان از زیگلری پرسید که چرا باید شادیمان را در گرو داشتن چیزی قرار دهیم؟ «شادی داشتن چیزی» با وجود طبیعی بودنِ آن، کاملا پوچ است، شادی داشتن چیزی منشا جنسی و تکاملی دارد، داشتنِ چیزی خاص توجه دیگران را جلب کرده و شانس تولید مثل را زیاد میکند، اما هیچ چیزِ عمیقی نیست، فقط به جهت افزایش شانس تولید مثل به واسطه موقعیت اجتماعی بهتر و پول بیشتر است.
پ.ن: تاکیدات بسیار فراوانی از حضرت علی هست که از آرزوهای دور و دراز دنیا بپرهیزید که هلاکت در پی آن است.
*قبلا که کتابِ فلسفه شوخی را میخواندم خیلی برایم جالب بود که در انتها نوشته بود طنز و فلسفه رابطهای عمیق با هم دارند، شاید این برداشتِ من به خاطر همین رابطه عمیق باشد، حتی اگر خودِ روایتگر نداند.