پی‌آمد

پی‌آمدِ آنچه بر من می‌گذرد

پی‌آمد

پی‌آمدِ آنچه بر من می‌گذرد

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۳ مطلب با موضوع «کتاب» ثبت شده است

خواندنِ این فیلسوف از لحاظِ بسیاری برای من جالب بود، جالب‌ترین‌شان این که ویتگنشتاین دو فلسفه کاملا متفاوت دارد، ویتگنشتاین متقدم شباهت‌های انکارناپذیری با پوزیتیویسم منطقی دارد و ویتگنشتیان متاخر کامل در تضاد با ورژن متقدم‌اش احتمالا منبع الهام فلسفه علم نسبی‌گرایانه است و نکته عجیب و کاملا جذاب این که من در اوایل دانشگاه افکارِ بسیار مشابهی با پوزیتویسم منطقی داشتم و اکنون در تضاد با اوایل دانشگاه، عمیقا معتقد و متعهد به نسبی‌گرایی شناختی در علم هستم، گویی یک دوره کوتاه گذارِ ویتگنشتاین‌گونه داشتم.

اخیرا کتاب «ویتگنشتاین» نوشته گریلینگ را خوانده‌ام و این یادداشت هم اثر خواندن همان کتاب است. علاقه‌ام به ویتگنشتاین بیشتر از جهت ارتباطی بود که شنیده بودم نظریه بازی‌های زبانی‌اش به قصه پاردایم‌های علمی دارد، در واقع تنها چیزی که قبلا فهمیده بودم این بود که «بازی زبانی» کلمه‌ای دیگر برای توصیف «پارادایم» است اما هیچ متن دست اولی که فقط راجع به ویتگنشتاین باشد نخوانده بودم، خاصه این که شنیده بودم برداشت‌های فایرابند از ویتگنشتاین تا حدی اشتباه است و همین بیشتر ترغیبم می‌کرد که شخصا با ویتگنشتاین ملاقات کنم و البته این امید برای جواب این سوال که «چرا بازی‌های زبانی اختراع شده توسط ما جواب می‌دهند؟» به همین خاطر هم این کتاب را خواندم، یک کتابِ عمومی برای خواننده غیر متخصصی مثل من. حالا روایتم از فهم کتاب را می‌گویم، روایتم بسیار آمیخته به فهمِ خودم از باقی فلسفه علم است و لزوما کتابِ خالص نیست، ترجیح می‌دهم فهمِ خودم از ویتگنشتاین را نسبت به باقی فهمم از فلسفه علم ببینم. بگذارید مثل کتاب از ویتگنشتاین متقدم شروع کنم.

اولِ متن هم گفتم، ویتگنشتاینِ متقدم بسیار شبیه پوزیتیوست‌های منطقی بوده، گرچه من هم قبلا فکر می‌کردم پوزیتیویست‌ها بسیار تحت تاثیر ویتگنشتاین متقدم بودند و «رساله» ویتگنشتاین (که مهمترین اثر ویتگنشتاین متقدم است) حکم انجیل حلقه وین را داشته با این حال به نظر می‌رسد این گفته صرفا یک افسانه است و پوزیتیویست‌ها قبل از ویتگنشتاین کاملا عقاید شکل گرفته و مشخصی داشتند و حتی از جنبه‌هایی مهم  علی‌رغم شباهت‌های عمیقشان، تفاوت‌هایی بین ویتگنشتاین متقدم و پوزیتیوست‌ها وجود داشت. هم قصه پوزیتویست‌ها و هم ویتگنشتاین متقدم با کارهای فرگه و راسل در منطق شروع می‌شوند. گرچه خیلی از کارهای شخصِ فرگه چیزی نخوانده‌ام و نمی‌دانم اما تحلیلِ معروف راسل راجع به پادشاه کچل فرانسه(!) را بارها شنیده‌ام. هر دو طرفِ ماجرا بهایی فراوان به منطق می‌دهند اما پوزیتویست‌ها بیشتر متمایل به تجربه‌گرایی ماخ به نظر می‌آیند در حالی که در کلامِ ویتگنشتاین (چه متقدم و چه متاخر) این اندیشه‌های کانت است که حضوری جدی دارد (یا دستِ کم من این طوری حس می‌کنم). شاید بتوان حدس زد که ترکیب تحلیل‌های منطقی با کانت چه چیز از آب در می‌آید: آنجا که نمی‌توان سخن گفت، باید خاموش ماند! تحلیل‌های منطقی راسل این امید را برای خیلی‌ها به وجود آورد که در صورت تحلیلِ منطقیِ بسیاری از سوالاتِ قدیمی فلسفه، آنها یا از میان می‌روند یا حل می‌شوند. ویتگنشتاین بنایی می‌سازد که به نظرم موجه کردن چنین امیدی است، نسخه‌ای که می‌گوید اگر به زبان این‌گونه بیاندیشیم و این‌گونه از آن استفاده کنیم، هرگز کژتابی و مشکلی برای ما پیش نمی‌آید (یکی از تفاوت‌های پوزیتیوست‌ها با ویتگنشتاین اینجاست که نسخه پوزیتیویست‌ها برای جلوگیری از کژتابی بیشتر نحوه «درست» دریافت معرفت، یعنی تجربه است و ویتگنشتاین آن را بیشتر نحوه استفاده «درست» از زبان می‌داند، هر چند هر دو یک نتیجه دارند، راجع به چیزهایی که قابل تحقیق تجربی نیستند یا به قول ویتگنشتاین «در زبان وجود ندارند» باید خاموش ماند!) ویتگنشتاین متقدم معتقد است زبان در عمق خود ساختاری واحد دارد که با فهمِ آن مشکلاتِ فلسفه از میان می‌رود، یک مثال از ساختار واحد همان تحلیلِ منطقی پادشاهِ کچل است! بگذارید این قصه را بگویم:

این جمله را داشته باشید: «پادشاه فعلی فرانسه کچل است» این جمله درست است یا نادرست؟ اگر سریع بگوید که چون پادشاه فرانسه وجود ندارد پس این جمله غلط است، پس احتمالا باید بگویید که «پادشاهِ فرانسه کچل نیست!» اما خُب، این هم همان مشکل را دارد، پادشاه فرانسه که اصلا از بیخ نیست! پس این جمله لعنتی را چطور باید تحلیل کنیم؟ در فلسفه قدیم این جمله دردسرانگیز انبوهی بحثِ بیخود را به خود اختصاص داده بود که ما وجودِ «پادشاه فرانسه» را چطور باید بفهمیم؟ وجودِ ذهنی؟ عالمِ ممکنات و .... اما راسل گفت بیاید به ساختار این جمله دقت کنیم، این جمله از عطف ( and ) سه گزاره مقدماتی تشکیل شده: 1) دست کم یک پادشاه فرانسه وجود دارد 2) پادشاه فرانسه یکتاست 3) پادشاه فرانسه کچل است. که خُب نقیضِ کلِ گزاره می‌شود فصل ( or) هر کدام از نقیض گزاره‌ها که قاعدتا چون گزاره اول غلط است (پادشاه فرانسه وجود ندارد) نقیض کلِ گزاره درست است، به همین سادگی. اما راسل به این صورت مسئله را حل نکرد، راسل چون ریاضی و منطق خوب بلد بود، این جمله‌ها را با ادات منطق نوشت، فرض کنید K خاصیت پادشاه فرانسه بودن است و W خاصیت کچل بودن است آنگاه این سه گزاره اینگونه هستند:

1)∃x , Kx

2) Ky ∧ Kx ⇒ x=y

3)    Wx

و جمله ساده «پادشاه فرانسه کچل است» تبدیل می‌شود به جمله مرکب (∃ x , Kx)∧(Kx∧Ky ⇒ x=y)∧(Wx) که کاملا بی‌ابهام است و درست و غلط بودن آن به راحتی قابل تعیین است.

این همان ساختار زیربنایی است که ویتگنشتاین می‌گوید، این سه جمله منطقی به زبان انگلیسی، فارسی، عربی، چینی، لاتین یا هر زبانِ دیگری نیست، این جمله مربوط به زبانِ «جهان‌شمول» و «همه پذیر» و «عینی» منطق است که در زیرِ هر زبانی قرار دارد، این ساختار منطقی جمله «پادشاه فرانسه کچل است» است که مستقلِ از زبانِ ارائه شده است. ویتگنشتاین متقدم می‌گوید همه جملات «بامعنا»ی ما چنین ساختار منطقی زیرینی دارند (یا باید داشته باشند که با معنا باشند)  و این ساختار منطقی قابل بیان با ادات منطق است.

اما کشف  یا بهتر بگویم هویدا سازی این ساختارِ زیربنایی «عینی» همه کاری که ویتگنشتاین متقدم انجام داده نیست (چه این که در واقع راسل این کار را کرده) ویتگنشتاین بر اساس همین ساختار زیربنایی سعی می‌کند ساختارِ جهان را توضیح دهد، اما از قضا این کار را به لحاظ مفهومی برعکس انجام می‌دهد، یعنی ادعا می‌کند ساختارِ جهان به گونه‌ای است که با این ساختار زیربنایی می‌توان آن را توصیف کرد (وگرنه اصلا «عینی» بودنِ این ساختارِ زیربنایی چه معنی دارد؟) یعنی جهان پر از اشیا است که با نام‌ها خطاب می‌شوند (یعنی همان x و y و ... در زبان منطقی زیر بنایی) و وضعیت این اشیا با گزاره‌های مقدماتی توصیف می‌شوند ( مثلا  گزاره «X روی Y است»، البته فکر نمی‌کنم واقعا منظورش این باشد، این مثالی است که گلریلینگ می‌زند ولی نمی‌دانم ساختار منطقی گزاره «گربه روی فرش نشسته» چگونه است، گریلینگ جوری رفتار می‌کند که انگار منظور ویتگنشتاین از نام‌ها واقعا همین چیزهایی است که ما در دسترس داریم اما ویتگنشتاین در تزهای بعدی تاکید می‌کند که اشیا بسیط هستند و مرکب نیستند، و همچنین اشیا استوار و پایدار هستند اما وضعیت امور قابل تغییر است، تصور من این است که منظور ویتگنشتاین از اشیا "احتمالا" ذرات یا «اتم‌»های بنیادینی است که استوار هستند و مرکب نیستند، «اتم» یعنی تجزیه‌ناپذیر، نه سگ و گربه و فرش و نمد، اتفاقا احتمالا منظور ویتگنشتاین این است که سگ و گربه و فرش و نمد چیزهای برآمده هستند و به اشتباه جزو "اشیا" تلقی می‌شوند یا لااقل در ساختاری که ویتگنشتاین شرح می‌دهد اینها نباید جزو اشیا تلقی شوند و بعد وضعیت چیزها یا وضعیت اشیا یعنی این که نسبت به هم در چه موقعیتی قرار دارند و ....) و گزاره‌ای تشکیل شده از گزاره‌های مقدماتی وضعیت امور را توصیف می‌کنند و کلِ وضعیت امور، جهانِ ماست یا به عبارتِ دیگر به قول ویتگنشتاین جهان مجموعه همه گزاره‌های صادق است.

صدق و کذب گزاره البته اینجا معنایی مشخص دارد: اگر وضعیت امور مطابقِ گزاره بودند، گزاره صادق است در غیر این صورت گزاره کاذب است، هیچ حد وسطی وجود ندارد (زبان مجموعه همه گزاره‌هاست اما گزاره‌ها را باید به ترتیبی به صادق و کاذب دسته بندی کرد) به همین ترتیب چون فقط یک جهان وجود دارد، در هر وضعی فقط یک گزاره‌ی با معنی صادق وجود دارد، یعنی نمی‌توان دو گزاره راجع به یک وضع از امور یافت که هردو صادق باشند اما با هم متفاوت باشند مگر این که هم معنی باشند. بنابر این نتیجه می‌شود که تنها یک توصیف درست از جهان یا امور وجود دارد و علوم طبیعی هم آن یک توصیف درست را ارائه می‌کند (اینجا شباهت ویتگنشتاین به پوزیتیوست‌ها واضح است، گرایش شدید هر دو به علوم طبیعی، و البته رگه‌های شدید فیزیکالیسم: کپی فیزیکی جهان، کپی علی الاطلاق جهان است، یعنی اگر اوضاع امور مشخص باشد دیگر چیز نامشخصی وجود ندارد بنا بر این گزاره‌هایی از دو دستگاه مفهومی متفاوت که پیشبینی یکسانی دارند، علی الاصول یکسان هستند)  اما اینجا مشکلی پیش کشیده می‌شود: ما انبوهی گزاره داریم که در این ساختار نمی‌گنجند، مثلا این گزاره که «عدالت مهم است» یا «انسان باید شجاع باشد» یا «بهشت حق است» به چه معنی قابل بیان به زبانِ اشیا و منطق است؟ اینجاست که نظریه معنای ویتگنشتاین پیش می‌آید و وجه «راجع به زبان بودن» فلسفه ویتگنشتاین بسیار پررنگ می‌شود. ویتگنشتاین موازی این شرحش از جهان و زبان، یک نظریه معنای بسیار قوی مطرح می‌کند. می‌گوید معنای هر کلمه یعنی اشیایی که با آن کلمه متناظر هستند، مثلا معنای کلمه «الکترون» ذره الکترون دور هسته اتم است (در تحلیل قبلی سعی کردم بگویم که کلمه «گربه» اتمی نیست و می‌توان آن را شکافت بنا بر این کلمه «گربه» به هیچ «شی»ئی  اشاره نمی کند بلکه بیشتر به وضعی از امور، نحوه قرار گرفتن خاصی از ذرات که گربه هستند، اشاره دارد) و اگر کلمه‌ای به شیئی اشاره نکند آن کلمه اساسا بی‌معنا است و اگر گزاره‌ای به وضعی از امور اشاره نکند آن گزاره نیز بی‌معنا است (اینجاست که دوباره ویتگنشتاین بسیار به پوزیتیویست‌ها نزدیک می‌شود، مخصوصا یادم می‌آید این گزاره که «این اتفاق قسمت بود» از نظر هاکینگ و باقی پوزیتیویست‌ها -دور از حضور پوزیتیوست‌ها، ولی به هر حال هاکینگ خودش را پوزیتیوست می‌دانست- بی‌معنا تلقی می‌شد با این دلیل که هر اتفاقی می‌افتاد «قسمت بود» و چون «قسمت بودن» تفاوتی در وضع امور ایجاد نمی‌کند پس اساسا چیزی را توصیف نمی کند و بی معنی است) گزاره «عدالت مهم است» چون قابل بیان به چنین ساختاری نیست اساسا فرقی با «دادا ردا دادا دا» ندارد، هر دو بی‌معنی و مهمل هستند! البته این شرح کتاب بیشتر بر اساس نظریه تصویری معنای ویتگنشتاین است که می‌گوید گزاره‌های با معنا تصویر یا مدلی از واقعیت ارائه می‌دهند و این مدل از واقعیت اگر مطابقِ خودِ واقعیت باشد (مثل نقاشی که می‌توان تایید کرد که آیا مطابق واقعیت است یا نه) آنگاه گزاره صحیح است. این یعنی هر گزاره‌ای باید حتما تصویری از واقعیت باشد در غیر این صورت اصلا دارد چه چیزی را توصیف می‌کند؟ پس گزاره‌ای که چیزی را توصیف نمی‌کند اساسا «معنی» ندارد (یا لااقل به آن معنی از «معنی» که ویتگنشتاین معتقد است معنی ندارد).

فکر کنم توصیفم از ویتگنشتاین متقدم به پایان رسیده، اما آنچه برایم جالب است که به عنوان بخش انتهایی اضافه کنم، مهمترین تفاوت ویتگنشتاین با پوزیتویست‌های منطقی و پررنگ‌ترین حضور کانت در اندیشه ویتگنشتاین متقدم است. با وجودِ این که فلسفه نقدی کانت پنبه دین را تا حد زیادی رشته می‌کرد اما کانت شخصا سعی در حفظِ مفهومِ دین داشت و احتمالا هرگز بی‌خدا نشد. ویتگنشتاین هم علی رغمِ این که فلسفه‌اش تمامِ گزاره‌های دینی را در رده «بی‌معنی» جای داد با این حال دین تا انتهای عمر (حتی در دوران متقدم) برایش چیزی مهم بود، او تنها حرف زدن راجع به دین را بی‌معنی می‌دانست اما می‌گفت مسائل اخلاقی دینی مهم هستند و خودشان را به ما نشان می‌دهند. این که چه قدر این تلاشِ ویتگنشتاین بعد از آن فلسفه آتشین‌اش آبی بود بر خرمنِ سوخته دین و اخلاقیات، عمیقا محلِ بحث است اما ضمنِ همین تلاشش توصیفی از جهان دارد که به نظر با توصیفِ پوزیتویست‌ها از جهان متفاوت است، به نظر پوزیتیویست‌ها معنای جهان مستقل از ما است و همین است که می‌بینیم اما به نظرم می‌رسد ویتگنشتاین به نوعی بودِ پشتِ نمودها و ذاتِ پشتِ پدیده‌ها معتقد است و تنها آنها را از دسترس ما دور می‌داند و تلاش برای رسیدن به آنها را مردود می‌شمارد و این همانجاست که من آن را «حضورِ کانت در اندیشه ویتگنشتاین» می‌دانم.

کتاب سعی می‌کند ویتگنشتاین متقدم را نقد کند اما من مشکلی با نقد کتاب ندارم، دوست دارم با چیزهایی که بلدم نقد کنم گرچه قاعدتا از نقد کتاب هم متاثر خواهم بود. بگذارید از نقدی که فکر می‌کنم متاثر از کتاب است شروع کنم. جدی‌ترین مشکل ویتگنشتاین متقدم (و پوزیتیویست‌های منطقی) این است که ابدا برهانی ارائه نمی‌دهد، فقط نسخه می‌پیچید، چنین و چنان است (دانشمند باید چنین و چنان کند) و این برهان ارائه ندادن نشان می‌دهد که ویتگنشتاین هرگز شخصا با علم طبیعی یا جهانِ واقعی کشف و جست و جو درگیر نبوده، صرفا نظریه پردازی کرده که باید این گونه باشد و به همین دلیل به قولِ خودش نظریه اش ساده، زیبا و ابلهانه است! در حالی که جهانِ واقعی پیش روی ما پیچیده و نازیبا است.

مشکلِ بعدی که دوست دارم بگویم و تا حدی با مشکلِ بالا همبسته است (و شاید نقطه شروعی برای فلسفه متاخر ویتگنشتاین) همان قصه اتمیسم منطقی است، به چه معنی گزاره‎ای مثلِ «الکترون بار منفی دارد» را می‌توان به ساختار منطقی زیربنایی فرو کاهید که مثلا حرف «e» بی ابهام و تنها برای الکترون به کار رود بدونِ این که تحلیلِ بیشتر بپذیرد؟ الکترون اتم زبان نیست اگر شما بخواهید راجع به الکترون «دقیق» حرف بزنید باید به انبوهی نظریه فیزیکی متوسل شوید که پذیرش هر کدام محل بحث است، چه این که بعد از 1920 که فلسفه متقدم ویتگنشتاین منتشر شده بود ما فهمیده‌ایم که الکترون نه ذره که میدانِ کوانتمی است، میدانِ کوانتمی چیست؟ میدانی روی فضا زمان که کوانتیزه شده، کوانتیزه شدن چیست؟ فضا زمان چیست؟ و ..... مگر این که شما بعد از کشفِ الکترون، الکترون را پایه بگیرید و سوالِ بیشتر راجع به آن را منع کنید ولی این نادیده گرفتن فرایند طولانی و پر پیچ و خم شکلگیری مفهومِ الکترون است! بنا بر این اتمی کردنِ زبان کارِ ساده ای است اما برهان آوری و توجیه این کار ابدا آسان نیست. و همین برهان آوری برای اتمی کردنِ زبان است که من را به سمت پذیرش پارادایمِ پارادایم‌های علمی هدایت کرد.

دستِ آخر بگویم اتمی کردنِ زبان بد نیست، اما باید توجه داشت که الکترون و گربه و کره زمین و جهان هستی را نمی‌توان با اتم‌هایی در زبان بیان کرد، بلکه شاید مثل راسل باید بیت‌های حسی را اتمی بفهمیم اما اگر نخواهیم از این اتم‌ها فراتر رویم ما عملا چیزی جز ثبت کننده اطلاعات نخواهیم بود، کشفِ جهان مدیونِ کسانی است که سعی کرده‌اند از این بیت‌ها فراتر روند و اتمهای جهان را پیدا کنند. گرچه در این کار باید ملاحظات عبور از بیت‌های حسی به اتم‌های جهان را رعایت کنند.

پ.ن1: متن را که شروع می‌کردم فکر نمی‌کردم این قدر طولانی شود، در واقع اصلا ایده‌ای راجع به ساختارِ متن نداشتم اما بسیار لذت بردم از نوشتنش، باعث شد که ویتگنشتاین متقدم را بفهتر بفهمم.

پ.ن2:ویتگنشتاین متاخر بماند برای پستِ بعدی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۷ ، ۱۱:۳۴
احسان ابراهیمیان

این کتاب شبیه باقی کتاب‌هایی که معمولا می‌خوانم نبود، موضوع‌اش به روایت خودِ کتاب تاثیر روانشناختی سلول اعدام روی آدم است، و با داستانی واقعی، از آرتور کوستلر. ظاهرا در اسپانیا قبل از جنگ جهانی دوم اعلامِ جمهوری شده بود و بیشتر حکومت دستِ چپ‌ها و کومونیست‌ها (به قولِ کتاب: «سرخ»ها) افتاده بود اما بعد از مدتی شورشی به رهبری ژنرال فرانکو از طرف ارتش به پا می‌شود و با توجه به کمک‌های خارجی فاشیست‌ها به این شورشی‌ها و نظم و توان نظامی بالای آنها و در مقابل به هم ریختگی و بی‌نظمی و بی‌تجربگی جمهوری‌خواهان، تمام کشور توسط این شورشی‌ها فتح شده و اسپانیا زیر دیکتاتوری ژنرال فرانکو در می‌آید. داستانِ کتاب در گیر و دارِ این جنگ داخلی است، آرتور کوستلر به عنوان یک خبرنگارِ انگلیسی (که تا حدی هم با جمهوری‌خواهان همدل است) در اسپانیا به سر می‌برد تا اخبارِ این جنگ را به روزنامه‌اش بفرستد و در جریانِ فتحِ مالاگا به دست شورشیان، اسیر می‌شود. او که «سرخ» بودنش از هیچ کس پوشیده نیست و قبلا گزارشهای ناخوشایندی از شورشی‌ها نوشته حالا میانِ مرگ و زندگی است، و تجربیاتش را از زندانی که نمی‌داند فردایش می‌میرد یا آزاد می‌شود را نوشته.

 

شاید احمقانه باشد ولی دلیلِ خواندن چنین موضوعِ به اصطلاح آف‌تاپیکی صرفا حسِ تعلق به نویسنده‌اش بود، این که من قبلا یک کتاب از او خوانده‌ام. می‌توانم با قاطعیت بگویم اگر چنین موضوعی از مارکز یا همینگوی یا هر نویسنده‌ی معروفِ دیگری بود قطعا فکرِ خواندنش را هم نمی‌‌‌‌کردم اما کوستلر فرق داشت! چه فرقی؟ بالاخره من قبلا یک کتاب از او خوانده‌ام! این شبیهِ همان احساسِ تعلقی است که مثلا اگر تیم فوتبال دانشگاهِ ما در مسابقه‌ای باشد ته دلمان خوشحال باشیم از بُردش، ولو این که حتی یک نفر از بازیکنان را هم نشناسیم. نمی‌دانم آدم‌ها واقعا چرا دچارِ چنین تعلقاتی می‌شوند، فکر کنم جزوی از بخشِ «اُنس»ِ کلمه «انسان» است.

 

با تمامِ این اوصاف کتاب واقعا جالب بود، این که نویسنده واقعا آن شرایط را تجربه کرده و دارد واقعیتی را توصیف می‌کند برایم مهم بود، بعد از آن خودِ واقعیاتی که توصیف می‌کرد، چیزهای احمقانه‌ای که به ذهن‌اش می‌رسیدف تجربیاتِ نابی که زمان و بی‌زمانی داشت و همه و همه برایم بسیار جالب بود. شاید روزی در سلولی انفرادی به کارم آید.

 

پ.ن1: بالاخره امروز بعد از دو ماه از دفاع، پایان نامه را دادم صحافی!

 

پ.ن2: فکر می‌کنم کتابِ بعدی را بهتر است از شرودینگر شروع کنم، چرا؟ چون به نظرم مزخرف است و بهتر است زودتر از شر آن خلاص شوم.

 

پ.ن3: بالاخره به مبحث باز بهنجارش رسیدم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۶ ، ۲۱:۳۱
احسان ابراهیمیان


این کتاب برای من در ادامه پروژه معنای عقلانیت بود، البته موضوع کتاب معنای عقلانیت نیست، اما تذکارهای خیره کننده و غیرمنتظره‌ای راجع به معنای عرفی عقلانیت و آدم عقلانی دارد. کتاب را یک عصب‌شناس نوشته و با مثالهایی که خودش با آن رو به رو بوده بصیرت‌های شگفت‌انگیزی راجع به ساز و کار فکر کردن ما پیشنهاد می‌دهد. البته خواندنِ آن از اردیبهشت شروع شده بود و به خاطر پایان‌نامه و چند کار کلا ول شد و به خاطر ترجمه بد و متن عجیب و پر از اسمهای جدیدش، شروع دوباره آن بسیار سخت بود. برای این که ادعا کنم کتاب را خوب خوانده‌ام باید دوباره با حوصله بخوانم اما حالا خلاصه کلیدی از آن را می‌نویسم تا بعدا با توجه به این بخوانم.

بصیرت شگفت‌آور کتاب به طور خلاصه تا جایی که من فهمیده‌ام این است که عقلِ ما (بیشتر به معنی عقل معاشِ ما که کارهای روزانه ما را تنظیم می‌کند) به شدت و عمیقا وابسته به احساسات است و این وابستگی نه فقط به صورت تاثیر بسیار زیاد احساسات در تصمیم‌گیری‌های ماست، بلکه حتی برای درست تصمیم گرفتن وابسته به احساس هستیم. به عبارتِ خیلی خلاصه وقتی هیچ احساسی نداریم، یا هیچ عاطفه‌ای ما را تحت تاثیر قرار نمی‌دهد (که می‌تواند دلایل متعددی داشته باشد و همگی تقریبا شبیه «آسیب» هستند) آن وقت هیچ گزینه ارجحی در مقابل خود نداریم و عملا نمی‌توانیم تصمیم بگیریم در نتیجه هیچ کاری نمی‌کنیم در نتیجه میمیرم!

شرح این وابستگی جزئیاتِ بسیار مهم و زیادی دارد که با خواندنِ کتاب حاصل می‌شود، مثلا این که چنین تصمیماتِ غلطی ، لزوما از عدم دانش در باره گزینه درست نیست، بلکه ساز و کارِ تصمیم گرفتن دقیقا وابسته به احساساتِ ما درباره گزینه‌هاست. وقتی قسمتی از مغز که مسئول ایجاد واکنش‌های بدنی-عاطفی و دریافت سیگنال‌های واکنش عاطفی بدن است از کار می‌افتد علی رغمِ این که ما به صورت نظری راجع به گزینه‌های عمل درست دانش کاملی داریم با این وجود بدونِ احساس ما گزینه درست را انتخاب نمی‌کنیم!

البته این وابستگی به احساسات ریشه تقریبا همه سوگیری‌های ماست،  درست است که ساز و کارِ احساسات ساز و کارِ تصمیم گیری بسیار موثری به راه می‌اندازد که بدونِ آن ما از بین می‌رویم اما به هر حال نقطه ضعف‌هایی هم دارد. در واقع مغز ما برای بقا در کره زمین تکامل یافته ( و برای ارتباط با همنوع) و نه برای شناختِ درستِ جهان! به همین خاطر هم در اندیشه‌های روزانه با ساز و کاری می‌اندیشیم که بسیار به صرفه است اما ما را به بهترین گزینه نمی‌رساند.

این نکاتِ کتاب با وجودِ این که بیشتر در باره عقلِ معاش است اما می‌‌تواند چیزهایی هم راجع به عقلِ مجردی که فلاسفه در آرزوی آن هستند بگوید، وقتی شاخصی اصیل برای تمییز بین گزینه‌ها وجود ندارد ( یا به لحاظِ منطقی صِرف چنین شاخصی در دسترس نیست یا سلیقه‌ای است) منطقِ صِرف یا خردِ ناب چه می‌تواند بگوید و چه تصمیمی بگیرد؟ در کتاب شرح داده می‌شود که تحلیلِ هزینه/فایده معمولا وقتگیر است و رسیدن به گزینه درست با آن تقریبا یا غیر ممکن است یا بسیار وقتگیر، در مسائلِ پیچیده‌ای که تصمیم گیری صِرفا منطقی با تحلیلِ فایده/هزینه بسیار مشکل است شاخصِ احساس گزینه خوبی برای تمییز بین گزینه‌هاست اما در مسائلی از این دسته که هزینه‌ها و فایده‌ها لزوما از یک جنس نیستند که قابل قیاس و قابل عددگذاری باشند و .... اصلا معنی گزینه درست چیست؟ عقلانیتِ افلاتونی دکارتی فلسفی .... که خُشک و دقیق و ریاضی است، عقلانیت p آنگاه q واقعا چه قدر چیزِ قابل اتکایی (حتی به لحاظِ نظری) است؟ آن هم در مسائل پیچیده‌ی دنیای انسان‌ها (این عقلانیت در دنیای ساده و ابلهانه ریاضی هم گاهی باید رها شود) . اگر خدا عاقلِ کامل است آیا عقلانیتِ آن همین عقلانیت مدِ نظرِ فلاسفه است (که اگر باشد یعنی همه چیز با هم قابل مقایسه است و هر گزینه‌ای هزینه و فایده‌ای مشخص و قابل مقایسه دارد و خدا در بینِ این گزینه‌ها بهترین را انتخاب می‌کند که خدا هم جهانی ضروری از این منطق ضروری می‌سازد) یا عقلانیتِ کامل اصولا چیزی است که ما نمی‌دانیم؟ نمی‌دانم!

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۶ ، ۱۶:۲۳
احسان ابراهیمیان