پی‌آمد

پی‌آمدِ آنچه بر من می‌گذرد

پی‌آمد

پی‌آمدِ آنچه بر من می‌گذرد

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱ مطلب در تیر ۱۴۰۴ ثبت شده است

از زمان خروجم از ایران در دو سال پیش، این سوال برایم کاملا پررنگ شد که ایرانی بودن چه معنایی دارد؟ داشتن هویت ملی ایرانی یعنی چه؟ شاید مثل ماهی بودم که تازه بعد از خروج از دریا حس می‌کند که دریا چیست و کجاست. از حدود چند ماه قبل هم با گروهی از دوستان درباره کتابی با همین عنوان به بحث و گفت‌وگو نشستیم: ایران کجاست ایرانی کیست؟ از طرف دیگر اخیرا به واسطه بحث با بعضی دیگر از دوستان ترک‌زبانم که از ایده تجزیه ایران بدشان نمی‌آید این مسائل دوباره در ذهنم اوج گرفت و هنگامی که این جنگ اخیر رخ داد این سوال در ذهنم مثل یک شعله بزرگ شد. مخصوصا با بحث‌های داغی که حول مفهوم وطن و وطن‌دوستی و گاها متاسفانه وطن فروشی شکل گرفت.

 

در این مدت دوباره سراغ برخی از دوره‌های تاریخ ایران و حکومتهای آن رفتم، در پی این که ببینم کی و چه زمانی مفهوم تعلق به یک سرزمین مشترک به اسم ایران برای آدمها شکل گرفت. اما تجمیع ایده‌های قبلی خودم و بحثهای کتاب باعث شد این بار تاریخ ایران و هویت ایرانی را به نحو دیگری ببینم، آنقدر متفاوت با آن چیزی که به آن عادت کرده بودم که اکنون حتی تصمیم برای انتخاب نقطه آغاز توضیحاتم مشکل است. سعی می‌کنم توضیح دهم ولی هنوز انسجام کافی در ذهنم ندارم و احتمالا این عدم انسجام در متن هم بازتاب خواهد داشت.

 

بگذارید از خود ایده کتاب کمک بگیرم، البته ناچارم کمی ایده ها را تحریف کنم. کتاب پیشنهاد میکند که سه نوع اقلیم متفاوت باعث شکل گرفتن سه هویت متفاوت برای انسان می شود. در یک اقلیم دارای فراوانی، مثل هند یا شرق آسیا، منابع چنان فراوان هستند که شما نیاز به هیچ تلاشی برای بهره‌مندی از طبیعت ندارید. در این اقلیم همه چیز در تعادل کامل است و تنها کاری که شما باید انجام دهید هماهنگی و تعادل با این طبیعت است. احتمالا به همین دلیل پذیرش و تسلیم سرنوشت بودن در ادیان شرق و جنوب آسیا این‌چنین پربسامد است. می‌توان حدس زد که در این دیدگاه مرگ و غایت زندگی انسان، یگانگی دوباره با همین طبیعت است.

 

در طرف دیگر ما با اقلیمی رو به رو هستیم که همچنان منابع زیادی دارد اما آن را به آسانی در اختیار قرار نمی‌دهد و برای در اختیار گرفتن آن باید با آن جنگید و بر آن استیلا یافت. مثال کتاب از چنین اقلیمی جنگل‌های سرد و تاریک و عمیق اروپای قدیم است، جایی که منابع و حیات در دل جنگلها قرار دارد اما دستیابی به آنها بسیار دشوار است و باید لایه لایه درختان را قطع کرد تا به آنها رسید. برعکس اقلیم قبلی، پذیرش سرنوشت در این اقلیم معادل تن‌پروری تلقی خواهد شد و باعث مرگ می‌شود. در این اقلیم یگانگی با طبیعت معنایی ندارد، بلکه در چنین اقلیمی بشر تفاوت واضحی بین خود و طبیعت احساس می‌کند و وظیفه خود می‌داند که بر طبیعت «سلطه» پیدا کند. شاید فقط در همین اقلیم است که اومانیسم می‌تواند ظهور پیدا کند و دکارت برای مطمئن شدن از وجود از خودش بپرسد که «من فکر می‌کنم پس هستم». شاید فقط در این اقلیم است که می‌توان انقلاب صنعتی به راه انداخت، انقلابی که مستلزم داشتن ذهنیت سلطه بر طبیعت و دخل و تصرف فراوان در آن است.

 

اما اقلیم سومی هم هست، اقلیمی که ظاهر آن بی‌جان و سخت است، اما با تلاش و نقب زدن در دل آن می‌توان حیات را باز یافت و حتی آن سطح ظاهرا بی‌جان را آباد کرد و روی آن باغ ساخت. انسان حاضر در این اقلیم زندگی را در زیر یک ظاهر سخت باز می‌یابد و بعد می‌فهمد که از قضا آن پوسته ظاهرا خشن بوده که در دل خود از زندگی محافظت کرده. در این اقلیم نباید به ظواهر اعتماد کرد و حقیقت، مثل رازی پشت پرده است که باید برای رسیدن به آن رنج حفر قنات را متحمل شد. عجیب نیست که رازباوری و تفکر گنوسی و عرفان باید اینقدر در این اقلیم رایج باشد. جدایی از این مسائل دغدغه اصلی انسان در این اقلیم نه تسلط بر طبیعت و نه هماهنگی با طبیعت است، بلکه دغدغه اصلی آباد کردن با کمک خود طبیعت است. و عجیب نیست که انقلاب کشاورزی در اقلیمی رخ دهد که دارای این ذهنیت است. احتمالا حدس زده باشید که این اقلیم آخری به طور خاص فلات ایران و به طور عامتر خاورمیانه است.

 

آنچه می‌خواهم از سطور بالا برگیرم لزوما ارتباط اقلیم و عقاید نیست (که در جای خود بحث جالبی است و احتمالا بسیار مفصل) بلکه آنچیزی که برایم مهم است نفس این تفاوت رویکردهای متفاوت به طبیعت و بعد از آن به جهان است. به عبارتی قصه اقلیمی بالا را تعریف کردم تا دو تفاوت دو تفکر را نشان دهم مستقل از این که به ریشه‌های جغرافیایی و اقلیمی این دو جهان فکری باور داشته باشیم یا نه، اما این دو جهان فکری تفاوت‌های بنیادینی با هم دارند: یکی تفکر سلطه‌گر است که برای برای زنده ماندن در پی تچیرگی بر جهان است و دیگری تفکر آبادگر است که برای بقا ناچار به آبادانی است. قبلا یک بار درباره تفاوت رویکرد حکومت هخامنشی و حکومت رومی نوشته بودم و این تفاوت دو جهان فکری سلطه‌گر و آبادگر دقیقا برای من یادآور همان تفاوت نگرش رومی و هخامنشی بود.

 

با این ایده در ذهن، نگاهی دوباره به فرهنگ و نحوه مدیریت حکومت‌های ایران انداختم تا ردی از ملی‌گرایی ایرانی را بیابم. می‌دانستم ملی‌گرایی به مفهوم مدرن آن پدیده‌ای بسیار متاخر است. بعید می‌دانم آهنگر عامی بلخی در دوره سلجوقی با مسگر ساده شوشتری احساس بودن در یک سرزمین مشترک را داشت که نامش ایران باشد. احساس تعلق به واحد سیاسی کشور در بین افراد عادی یک کشور پدیده‌ای بسیار مدرن است و تاریخ آن به زحمت به بیش از ۲۰۰ سال می‌رسد ( البته قصه در مورد دولت-شهرها متفاوت است). با این ذهنیت انتظار نداشتم واقعا در دوره اشکانی هم چیزی شبیه ملی‌گرایی ببینم اما در واقعیت چیزی که دیدم بالکل متفاوت بود. 

 

نه تنها دوره اشکانی و هخامنشی واقعا چیزی شبیه ملی‌گرایی وجود نداشت، بلکه این دو امپراتوری کمابیش فرهنگ و ارزشهای جهان‌وطنی داشتند و نسبت به فرهنگها و زبانها و ادیان دیگر بسیار پذیرا و حتی گاهی بسیار روادار بودند. تنها دوره‌ای که چیزی شبیه ملی‌گرایی را می‌توان تشخیص داد دوره ساسانی بود اما حتی در آن دوره هم نه آن سیاست، چیزی شبیه ملی‌گرایی اکنون بود، نه آن سیاستِ شبیه ملی‌گرایی، یک سیاست پایدار و پیوسته در دوره ساسانی بود. احتمالا تقسیم جهان به ایرانی و انیرانی (غیر ایرانی) مبنای دینی داشت و ایرانی بودن معادل معتقد بودن به خوانش خاصی از زرتشتی (نه هر زرتشتی) بود. با وجود این تلقی دینی از ایرانی بودن، حتی دین مانوی که بسیار جهان‌وطن بود مدت نسبتا زیادی در دوره ساسانی اجازه فعالیت داشت. به طور کلی هم در مورد نفوذ روحانیت زرتشتی در دربار ساسانی بسیار اغراق شده است، البته که یکی از ارکان حکومت ساسانی بودند اما نه آن قدر که به طور عمومی تصور می‌شود و پشتیبان این سیاست شبه ملی‌گرایی هم در واقع همین روحانیت زرتشتی بود.

 

بعد از سقوط امپراطوری ساسانی و ظهور اسلام، ایرانی بودن دیگر نمی‌توانست معنای دینی داشته باشد. بر خلاف باور رایج، تغییر دین ایرانیان به اسلام فرایند خشونت آمیزی نبود و حتی اعراب به دلایل اقتصادی و فرهنگی علاقه چندانی به تغییر دین ایرانیان نداشتند. اما اعراب هم نمیتوانستند سرزمین تازه فتح شده پهنآور را با اتکا به نخبگان اهل مکه و مدینه اداره کنند. آنچه در عمل رخ داد این بود که بسیاری از ساختارهای دیوانی و محلی اداره امور در گذر از ساسانی به خلافت اسلامی دست کم در رده‌های پایین دست نخورده باقی ماند و همچنان زمینداران و نخبگان محلی همان قبلی‌ها باقی مانند و به خصوص در دوره عباسی که نژادپرستی ضد ایرانی نداشتند، حکام رده بالای محلی ( و گاهی حتی مادر خلیفه‌ها) هم ایرانی بودند و حتی در دستگاه خلافت عباسی، امور دیوانی گاها به دست خاندانهای ایرانی مثل برمکی ها اداره می‌شد. 

 

با ضعف تدریجی خلافت عباسی، این نخبگان محلی ایرانی (به خصوص آنهایی که در شرق و دور از بغداد بودند) کم کم مستقل شده و رنسانس ایرانی را پدید آوردند. رنسانس ایرانی از جنبه‌هایی مثل رنسانس اروپایی بود، گرچه هر دو با یادآوری گذشته آغاز شدند اما چیزی که به وجود آوردند بسیار نو بود و از ترکیب فرهنگ دینی (مسیحیت در مورد اروپا  اسلام در مورد ایران) با آن تصوری که از گذشته داشتند به وجود آورد. در نتیجه رنسانس ایرانی واقعا بازگشت به گذشت نبود، بلکه تولد تمدن ایرانی-اسلامی بود. رنسانس ایرانی در قرنی رخ داد که اسلامشناسان به آن قرنِ تشیع میگویند، بسیاری از این سلسله‌های ایرانی شیعه بودند (مشهورترین آنها آل بویه بود). به همین جهت عجیب نیست که محققان اسلام‌شناس معتقدند شناخت شیعه بدون شناخت ایران کامل نیست چون عمده فرهنگ تشیع همزمان با رنسانس ایرانی شکل گرفت و شدیدا از آن متاثر بود.

 

فرهنگ پذیرا حتی با ورود سلجوقیان و با احیای تسنن و پایان دادن به رنسانس ایرانی و قرن شیعی نیز خودش را نشان می‌دهد. این بار با زایش یک فرهنگ جدید ترکی-ایرانی. این فرهنگ ترکی-ایرانی بعدها امپراتوری عثمانی را به دنیا می آورد. سلاطین عثمانی در واقع به لحاظ فرهنگی و آداب و رسوم بسیار ایرانی بودند، فارسی را خوب می دانستند و به شاهنامه علاقه داشتند. آنها در واقع شاخه‌ای از تمدن ایرانی-اسلامی بودند که زبان ترکی داشتند.

 

این فرهنگ پذیرای ایران و خاورمیانه حتی بسیار قدیمی‌تر از این است. اکثر زبانهای فلات ایران باستان، ریشه هندواروپایی دارد اما این عجیب است چرا که تحقیقات ژنتیک نشان می‌دهد حداکثر حدود 30 درصد ژنتیک ایران، آریایی است. این نشان از پذیرفتن فرهنگ و زبان آریایی در فلات ایران دارد بدون این که مهاجرت آریایی‌ها واقعا نقطه ثقل جمعیت را جا به جا کرده باشد. این در مورد ترکی‌سازی آذربایجان و ترکیه در دوره سلجوقی هم مصداق دارد. آنها ترکیب جمعیت را عوض نکردند، ژنتیک ترکیه‌ای‌ها بسیار نزدیک به یونانی‌هاست اما زبانشان از روی همین پذیرا بودن تغییر کرد.

 

این پذیرا بودن با حل و جذب عناصر قدرتساز دیگر تمدن‌ها، تمدن‌های بزرگی را پی در پی خلق کرد. از هخامنشیان تا عثمانی‌ها، ویژگی مهم این فرهنگها و تمدن‌ها پذیرا بودن و خلق تمدنی بزرگ و غنی با جذب بهترین‌ها از دیگر فرهنگ‌هاست. من گمان نمی‌کنم بتوان بدون این پذیرا بودن تمدنی بزرگ و جدید خلق کرد. حتی آمریکای پس از جنگ جهانی دوم حداقل در بعد سیاست داخلی ( و تا گستره‌ای در سیاست خارجی) این پذیرا بودن را نشان می‌دهد و بدون این پذیرا بودن نمی‌توانست چنین موقعیتی در جهان پیدا کند.

 

اما این پذیرا بودن همیشه پایانی هم دارد. ذهنیت سلطه‌گر ذاتا این چنین پذیرا نیست. ملی‌گرایی اروپایی که همزمان با انقلاب صنعتی رشد کرد (که هر دو صرفا با ذهنیت تسلط‌گر می‌توانستند به وجود بیایند) پایش به خاورمیانه باز شد. مفهوم ذاتی دولت مدرن که بر مبنای مفهوم دولت-ملت استوار است یک زیربنای مفهومی سلطه‌گر و غیرپذیرا دارد. برای ساختن دولت‌های مدرن در خاورمیانه می‌بایست ملی‌گرایی مبتنی بر آن ذهنیت سلطه‌گر به وجود آید و این ملی‌گرایی سلطه‌گر در خاورمیانه فرزندان نامشروعی به دنیا آورد: ملی‌گرایی باستان‌گرای ایرانی که احساسات ضد اسلامی و ضد عربی ایجاد کرد که هیچ تناسبی با بافت جمعیتی ایران نداشت، پان‌عربیسم که باعث تولد دیکتاتورهای خونریز عرب و حزب بعث شد، ملی‌گرایی ترکی که با نسل‌کشی 3 میلیون نفر ترکیه کنونی را ساخت. از تولد این فرزندان نامشروع چیزی جز جنگ دائمی صد و اندی سال اخیر در خاورمیانه نمی‌توانست حاصل شود.

 

من فکر می‌کنم ما نمی‌توانیم بر اساس مفهوم دولت مدرن که ذاتا غیرپذیرا و دیگرستیز است، واحدهای سیاسی پایدار و موثری در خاورمیانه ایجاد کنیم. نمی‌خواهم با مدرن‌ستیزی بر طبل بازگشت به گذشته بزنم، بازگشت به گذشته نه ممکن است و نه مطلوب. آنچه می‌خواهم ایجاد فرهنگ پذیرا در سطح سیاسی است: آفریدن واحدهای سیاسی و دیوانسالاری خاصی که متناسب با یک فرهنگ پذیرا باشد نه متناسب دولت مدرن دیگرستیز. در پی امت‌گرایی هم نیستم، آن داستانی جدا دارد و همچنان تا حدی دیگر ستیز است تنها تعریفش از دیگری تفاوت می‌کند.

 

این ایده‌ها باعث شد بفهمم مشکل تعریف «هویت ملی ایرانی» در قسمت «ایرانی» آن نیست، بلکه در قسمت «هویت ملی» آن است، هویت ملی که مبنای تشکیل دولت-ملت است ماهیت دیگر ستیز دارد. اروپا را بنگرید، دو جنگ جهانی آغاز کردند که در اثر آن کسر قابل توجهی از جمعیت زمین (یک نفر از 20 نفر) کشته شد! ستون هر دو طرف در این جنگ‌ها ناسیونالیسم اروپایی بود. چه نطقه‌ای از تاریخ خاورمیانه چنین جنگ‌های خونباری به راه انداخت؟ این هشتاد سال اخیرِ نسبتا با ثباتِ اروپا و آمریکا محصول شرایط خاص ژئوپولتیکی بود که آمریکا را حداقل در حوزه تمدن غرب به یک رویکرد هخامنشی‌گونه کشاند (پدران بنیانگذار آمریکا بعضا علاقه زیادی به کوروش داشتند). اما همین آمریکا در برخورد با باقی نقاط جهان (جنوب جهانی) دوباره به رویکرد رومی بازگشت: اقتدار نظامی، کودتا و غارت منابع آن. در چند سال اخیر و پس از پایان جنگ سرد دیگر حتی در سیاست داخلی و اروپا هم به تدریج در حال نشان دادن خوی رومی است. اشتباه نکنید که این خوی رومی را به بازگشت ترامپ نسبت دهید، بازگشت ترامپ معلول این اتفاقات است نه علت آن.

 

هویت ملی ایرانی چیزی شبیه هویت ملی اروپایی نیست، اصلا تعریف ملت به معنای اروپایی آن در خاورمیانه گیج کننده و بسیار مشکل آفرین است چه رسد به دنبال نسخه ایرانی یا عربی یا ترکی آن باشیم. من فکر میکنیم مهمترین قدم برای خروج از این چرخه‌های بی‌پایان جنگ و درگیری و خونریزی در خاورمیانه، در انداختن طرحی نو است که متناسب ریشه‌های فرهنگی و اجتماعی و سیاسی خاورمیانه باشد، نه این که با تقلید از جای دیگر به سمت نابودی برویم. در این باره باید بسیار اندیشه کنیم، اما بذر این افکار را در جاهای مختلفی می‌بینم.

 

پ.ن: یکی از دیگرستیزترین دولت‌هایی که در جهان دیده‌ام، "تنها دموکراسی خاورمیانه" است! این دولت تماما هویت غیر خاورمیانه‌ای دارد.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۰۴ ، ۱۴:۳۶
احسان ابراهیمیان