زمانهای بعد از ظهرِ عاشورا عجیب است، بعد از شهادت امام حسین اتفاقاتی افتاد که من توانِ بازگویی و حتی فکر کردن به آنها را ندارم، همیشه این زمانِ بعد از ظهر آدم احساسِ سرگردانی دارد، هوا و زمین و زمان احساس سرگردانی دارند.
الان داشتم گریزهایی تاریخی از امامت امام سجاد میخواندم، به نظر میرسید سی و چند سال امامتِ امامِ سجاد نیز همین قدر خفه، سرگردان و سنگین بود، جامعه شیعه هم نا امید بود و سرگردان بود. بعد از عاشورا از بهترین طایفه روی زمین جز چندی باقی نماندند، الان هم که نگاه میکنم، از آن طایفه همین چندی هم باقی نماندهاند. ما هم هنوز سرگردان و نا امیدیم و هر سال عصر عاشورا باید یادِ این سرگردانیمان بیافتیم، عصری که هر گونه امید بازگشتِ حکومتِ ائمه از بین رفت.
پ.ن1: هیچ وقت تاریخ امامت را دقیق و پر جزئیات نخواندهام و از این بابت واقعا ناراحتم.
پ.ن2: امروز داشتم فکر میکردم گرچه در کلامهای من و سارا این که آدمها فقط با جنبه احساسی عاشور ارتباط برقرار میکنند نکتهای منفی تلقی میشود اما از قضا یکی از نکات قوت عاشورا همین ارتباط احساسی است، ارتباطی که رسول ترک و خیلیهای دیگر را از دل زشتی و گناه به عارفانی بزرگ تبدیل میکند و من هیچ مجموعهای از استدلالهای منطقی یا فلسفی یا فکری سراغ ندارم که بتواند چنین ظرفیتِ جذبی ایجاد کند و همین هم باعث ماندگاری پرشورِ کربلا بعد از این همه سال شده، همین شاید موجب حفظ شاکله دین شده، این که آدمهایی که هنوز به سیدالشهدا ایمان دارند را راحتتر از آدمی که هیچ چیزی از دین نشنیده میتوان به دین کشاند. هر چند هنوز معتقدم که باید فراتر از این ارتباط احساسی رفت و ماندن در صِرف احساس کار خوبی نیست. هر چند هنوز معتقدم خیلیها از این ظرفیت سو استفاده کردهاند ( و میکنند) و نباید چنین بکنند، نباید برای خودِ گَندِشان از امام حسین خرج کنند. هر چند هنوز فکر میکنم هدف و پیام عاشورا این نبوده که چنین ظرفیتی ایجاد کند.
فکر کنم زندگی هیج وقت جای خوبی برای خوشحال بودن نبوده، نه که ما نباید خوشحال باشیم اما تصور میکنم بند کردنِ خوشحالیمان به امور دنیا ابدا استراتژی خوبی برای خوشحال بودن یا خوشحال ماندن نیست. دنیا بسیار ناپایدار است. ویتگنشتاین اول توصیفی از امور دارد که میگوید وضعیت امور ترکیبی از چیزهایی پایدار است. نتیجهای هم که میگیرد جالب است: وضعیت امور به خاطرِ این ماهیت ترکیبیشان پدیدهای برآمده هستند و علیالاصول ناپایداراند، درست مانندِ موجِ روی آب که ما فکر میکنیم واقعی است اما چیزی جز شکلِ خاصِ آب نیست و بنا بر این کاملا ناپایدار و گذرا است، چه ما روی این موج سوار باشیم و خوشحال، چه این موج بالای سرِ ما باشد و ما ناراحت! در هر صورت موج «نیز بگذرد».
معمولا دو واکنش به این ناپایداری دنیا وجود دارد، یکی همان است که از جمله اول متن فراتر نمیرود: ما هیچ وقت قرار نبوده خوشحال باشیم، هیچ وقت هم نباید خوشحال باشیم و تلاشی بکنیم. واکنش بعدی این است که مستقل از امورِ دنیایی خوشحالی خودمان را پیگیری کنیم، چیزی شبیهِ مستی با غرق شدن در لذت، راه سومی هم البته هست، آن این که اصولا واکنشی به این ناپایداری نشان ندهیم، اصلا به آن فکر نکنیم، اگر اتفاقی افتاد که خوشحالمان کند خوشحال شویم اگر هم مصیبت وارد شد ناراحت شویم، بدی این مورد آخری کوتهبینانه بودنِ آن است، یک جورهایی انگار افق زندگیمان همان لحظاتی است که در آن هستیم، خُب، گوسفند هم همینطوری است، علفِ تر که گیر آورد خوشحال میشود و به سلاخ خانه که میرسد استرس میگیرد!
من هیچ کدام از این واکنشهای معمول را دوست ندارم، هر دو واکنش یک پیشفرض دارند: این که معنی خاصی در جهان نیست و خوشحالی ما خوب است. من قمست دوم را رد نمیکنم اما قسمت اولِ آن پیشفرض را نمیفهمم. جهان هست، جلوی چشمِ من است، شگفت آور است، این که من هستم و این جهان هست واقعا شگفتآور است و ترجیح میدهم در پی این شگفتی بروم، قطعا چیزی عمیق پشتِ این جهانِ شگفتآور است.
با این همه هنوز تناقضی باقی مانده، دنیا هنوز هم جای خوبی برای خوشحال بودن نیست، از طرفی بدونِ انگیزه ادامه دادنِ زندگی آسان نیست و در بیشترِ موارد انگیزه و خوشحالی به شدت به هم گره خوردهاند، هنوز درست نمیدانم چطور میشود این موضوع را تحلیل کرد این یادداشت را نوشتم تا یادم باشد این موضوعی است که باید بفهمم.
پ.ن1: از نگاهِ دینی این موضوع خیلی پیچیده نیست، خُب، اگر دنیا زودگذر است خوشحالیتان را به چیزی بند کنید که پایدار است: خدا.
چند وقت پیش (شاید سه چهار ماه پیش) با سارا این فیلم* را تماشا کردیم، نمیدانم چرا در این شب عید فطر یادش افتادم. صحنه آخر کاملا نمادین بود، کارگردان از بالا با او صحبت میکند (اتاق کارگردان در فیلم از دید زمینی که ترومن در آن زندگی میکند ماه-خورشید است، خلاصه، کارگردان در آسمانِ ترومن است) ترومن صدای کارگردان را از درون ابرهای دنیایش، از آسمان، از صحنهای که هر وقت بخواهند خدا را تصویر کنند اینگونه تصویرش میکنند، میشنود، ترومن میپرسد کی هستی؟ و کارگردان میگوید که «خالق» برنامه تلوزیونی است که به میلیونها نفر در سراسر جهان امید و لذت میبخشد!
نمیدانم کارگردانِ فیلم (یعنی خودِ فیلم نه کارگردانِ توی فیلم) واقعا منظورش این بوده که خدا ما را سوژه فیلمی کرده که در تمام کائنات و تمامِ فرشتگان و شیاطین و ارض و سما شاهد آن هستند و قرار است به آنها چیزی را ثابت کند یا نه، اما به هر حال به این صحنه پایانی نمادین میتوان جور دیگری نگاه کرد. در صحنه انتهایی کارگردان به ترومن میگوید که از برنامه خارج نشود، در آن بیرون هیچ حقیقتِ بیشتری برای کَشف وجود ندارد. اما من فکر میکنم اگر واقعا خدا ما را سوژه کرده، اتفاقا از ما میخواهد که این زندگی کسل کننده زمینی را رها کنیم، به ما یادآوری میکند که در آن بیرون، بیرون از زندگی مادی، حقیقتی برای کشف هست، و ما برای این زمینِ خاکی نیستیم، در ما قلبی هست که مخزن حقایق است، در ما قلبی هست که بنا بود جامِ جهانبین حقیقت باشد، بنا بود ظرفِ حقیقت باشد، اما ما آن را مخزن زباله کردهایم. زبالهدانی آنقدر تاریک که با تابیدنِ روشنترین روشناییها هم هیچ نوری از آن بازنمیتابد! هیچ، تاریکِ تاریک! خدا از ما میخواهد دل را به «دریا» بزنیم، از هفت شهر عبور کنیم و به حقیقت برسیم، در این دنیا حقیقتی وجود ندارد، هر چه هست بیرون از این بازیهای روزمره ماست.
واقعیت این است که زشتی وجود ندارد. هر چه ما به عنوانِ زشتی میشناسیم، نیستی است، عدم است. در دنیای خاکی ما آنچه به عنوانِ زشتی یا زیبایی میشناسیم بیشتر جنبه تکاملی دارد، زن از دید مرد زیباست چون بناست توسط مرد باردار شود تا نسل ادامه یابد، خون زشت است چون موجب تخریب نسل میشود، مرگ غمبار است چون پایان نسل است، عروسی شاد است چون نوید ادامه نسل را میدهد. در این دنیا ما اسیر بدنی هستیم که از چهار میلیارد سال مهندسی بینظیر تکامل گذشته و پر از خطای شناختی است، خطاهایی دقیق و بسیار مبتکرانه و هوشمندانه که ضامن بقای نسل ما بودند، خطاهایی که ما را تبدیل کردهاند به پرشانسترین پستاندارد برای بقا، شاید بهتر است به جای خطا بگوییم برنامههای مغزی! همین برنامهها هستند که باعث میشوند ما در دنیا به شدت شیفته و مجذوبِ پول، مقام، ثروت، شهرت، زیبایی قدرت و... باشیم. چون هر کس چنین باشد و اینها را داشته باشد شانس بقای بیشتری دارد، از چنین دیدگاهی پول پرستی نه زشت است و نه زیبا، صرفا تکنیکی است برای افزایش شانس بقا، اما وقتی قلبِ پاکِ آیینه گونمان را با چنین نیستیهایی پر میکنیم، هیچ نوری از قلب ما به بیرون نمیتابد. جهان پر از نور است و قلب ما آینه و وقتی این درون این آینه را با چنین نیستی پر میکنیم، دیگر هیچ نوری از حقیقت به درون ما نمیتابد.
ماه رمضان تمام شده، رمضان راجع به پاک کردنِ قلب است، قلبی که ما در طول زندگیمان پُرش میکنیم از هر عدمی. قلبی که جامی مقدس است و ما درونش تاپاله گوسفند میریزیم! و حالا این ماهِ عزیز تمام شده. راستش قبل از ماهِ رمضان خیلی فکر کردم به این که این بار کمی آدمتر شوم، کمی پاکتر، خُب، کمتر خوردم، اما بهتر شدم؟! به نظر نمیرسد! واقعا به نظر نمیرسد! قبل از ماه رمضان فکر میکردم که ماهِ رمضان که برسد دیگر تمام میشود و من آدم میشوم، اما... ماه رمضان تمام شده و... آه خدایا.
نمیدانم، فکر نکنم انتظار برای رمضان بعدی استراتژی خوبی باشد. با این همه حس میکنم این ماه رمضان شاید کمی بهتر از رمضانهای گذشته بود و باید سعی کنیم همین «کمی» بهتر بودن را ادامه بدهم. ادامه بدهم، دل را به دریا بزنم و.... توکلت علی الله.
*فیلم راجع به شخصی به اسم ترومن است که تمام زندگیاش موضوع یک برنامه تلوزیونی جهانی است، لحظه لحظهاش، همه اطرافیان ترومن هم بازیگر هستند غیر از خودِ ترومن، او خودِ واقعیاش است. بچگی ترومن در رویای کشف جهانِ بیرون از شهرِ کوچکش میگذرد ولی ترومن از بیرون شهر میترسد، بیرون شهر دریایی است ژرف و ترسناک! به هر حال ترومن روزی تصمیم میگیرد بر ترس خود غلبه کند و دل را به «دریا» بزند. روی دریا تمامی مخاطرات را از سر میگذراند و بالاخره به انتهای دنیای درونش میرسد، به در خروجی شو تلوزیونی.