پی‌آمد

پی‌آمدِ آنچه بر من می‌گذرد

پی‌آمد

پی‌آمدِ آنچه بر من می‌گذرد

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲۴ مطلب با موضوع «متفرقه» ثبت شده است

من این شعر رو از آدمهای زیادی شنیدم اما هیچ کدوم به این زیبایی و متناسب با حال و هوای شعر اون رو نخوندن:

 

دیار-او می رود

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۹ ، ۲۳:۵۸
احسان ابراهیمیان

 

آغاز علاقه من به علم به جامعه ترویج علم در ایران مرتبط نبود، اما دیدن جامعه ترویج علم و نتایج کار آنها برایم هیجان‌انگیز بود، از این جهت که افراد دیگری پیگیر جدی علاقه من هستند. با این همه باز پیگیری علاقه‌ام به علم مستقل از این جریان پیش رفت، به مرور طعم جدی‌تری از علم را چشیدم و برایم جالب‌تر شد و در دانشگاه هم این ماجرا را جدی‌تر پی‌گرفتم. اما علایقم مرا به وادی فلسفه علم کشاند و از طرف دیگر در همین دوران ارتباط نزدیکی با جامعه ترویج علم ایران داشتم که دست بر قضا اکثر آنها نجومی بودند و فاصله آنچه عینک فلسفه علم و زندگی دانشگاهی به من نشان می‌داد با آنچه جامعه ترویج علم از علم ترسیم می‌کرد از زمین تا آسمان بود و فکر می‌کنم همین فاصله سرمنشا قسمتی از مشکلاتی‌ست که جامعه ترویج علم به آن دچار است.

تا جایی که من دیده‌ام و با جامعه ترویج علم ایران حرف زده‌ام، بیشترشان اگر به موضوع فلسفه علم علاقه‌مند باشند به خاطر پیشفرضی جزمی است: علم بهترین نمونه عقلانیت است (در مواردی حتی اظهار می‌شود که خواندن مجلات علمی موجب رشد اخلاقی فرد می‌شود!) بنا بر این ما باید با فهم درست علم به وسیله فلسفه علم، خط محکمی بین باورِ درستِ علمی ( و در نتیجه عقلانی) و باور نامعلوم غیرعلمی (یا شبه علمی و درنتیجه غیر عقلانی) بکشیم تا با این معیار به جنگ خرافه و جهل برویم . این پیش‌فرض (که در بیشتر مروجانی که دیده‌ام مشترک است و در فلسفه علم عمیقا به چالش کشیده می‌شود) منجر به شکل‌گیری یک مجموعه از افکار و منش‌های راست‌کیشی در جامعه ترویج علم شده که به نظرم آفت جدی‌تری نسبت به وجود خرافه و جهل است.

گرچه می‌توانید اعتراض کنید که من مشاهدات موضعی و محدود خودم را تعمیم داده‌ام، اما به نظر خودم دلیلی منطقی برای این تعمیم‌دهی دارم: چه چیزی باعث می‌شود کسی خودش را مروج عقیده‌ای معرفی کند؟ در اغلب موارد تنها باور جزمی به درستی عقیده خویش است. یک مشاهده عمومی دیگر هم این تعمیم‌دهی را موجه می‌کند: در جامعه تنها مروج دو مجموعه باور را دیده‌ام که کار خودشان نه تحقیق و استفاده از یک باور یا مجموعه باورها، بلکه ترویج آن است: مروج علم و مروج دین (در هر دو مورد هیچ کدام در دانشگاه/حوزه مشغول نیستند، صرفا زمانی را آنجا گذرانده‌اند و اکنون بدنه اصلی فعالیت آنها خارج از دانشگاه/حوزه است). چه تقارنی بین این دو  وجود دارد که تنها اینها مروج دارند و مثلا ما مروج کوه‌نوردی یا مروج فلسفه تحلیلی یا مروج ادبیات نداریم؟ (حتی در صورت وجود مروج مثلا کوهنوردی، معمولا خودشان را با این عنوان معرفی نمی‌کنند، ممکن است شخص کوهنورد باشد و کوهنوردی را هم تبلیغ کند اما فقط علم و دین است که مروج آن بودن به خودی خود شغل است بدون این که لزومی به فعالیت جدی شخص در آن حوزه وجود داشته باشد) به نظرم فُرم باور است که بین این دو تقارن ایجاد می‌کند، محتوی باور متفاوت است اما نحوه باور یکسان است. حالا این راست‌کیشی چه معضلی ایجاد می‌کند؟ در ادامه قرار است به این بپردازم و سعی می‌کنم مشاهداتی هم برای آن‌ها ارائه کنم.

اولین مشکلی که به ذهنم میرسد  این است که وقتی مروج به درستی باور خود ایمان داشته باشد به سختی در خودِ آن باور، منطق آن باور، استلزامات آن باور، انتقادات وارد به آن و ... مداقه خواهد کرد و عمیق خواهد شد. واقعیت این است که موثرترین راه انتقاد از یک باور، داشتن باوری دیگر یا حرف زدن با باوری دیگر است در حالی که اگر به باور خود ایمان کامل داشته باشید معمولا نیازی به انتقاد و حرف زدن با باور دیگر نخواهید دید حتی اگر با باوری دیگر حرف بزنید معمولا به قصد سر به راه کردن است نه کشف حقیقت. هر چه ایمان به درستی یک باور، صلب‌تر باشد، نسبت به هسته اصلی و منطق و مبنای آن باور کورتر و نادان‌تر خواهد بود و آن باور را سطحی‌تر درخواهد یافت (چرا که حتی بهترین راه درک یک باور، دیدن آن از منظر باورهای دیگر است). در نتیجه در مقابل انتقادات مبنایی، بی‌دفاع‌تر و احمق‌تر به نظر خواهد رسید و این در حالی است که از دید خودش، آنی که از علم یا دین انتقاد مبنایی می‌کند احمق است و همین باعث می‌شود کاملا متعصبانه برخورد کند. همین نوع باور داشتن است که باعث شده جامعه ترویج علم ایران، به فلسفه علم بسیار نحیف و قدیمی و رها شده‌ای روی بیاورد که فقط علم را تایید می‌کند و برعکس همین نوع فلسفه علم خام هم باعث می‌شود که چنین راست‌کیشی تقویت شود.

کور بودن نسبت به هسته و مبنای باور (یا پارادایم) و عدم اشراف کافی به فلسفه علم باعث تغییر محتوای ترویج هم می‌شود: مروجان به جای منطق و روش علم، به سطحی‌ترین و بی‌اهمیت‌ترین دست‌آوردهای علم برای تبلیغ اتکا می‌کنند. مثلا عکس سیاه‌چاله را به زمین و زمان می‌کوبد یا از تکنولوژی بسیار حرف می‌زنند (برای منی که در هم در مهندسی هم تحصیل کرده‌ام و دستی هم در بازارش برده‌ام و هم در علوم پایه رشد یافته‌ام، در یک دسته قرار دادن علم و تکنولوژی کاملا آزاردهنده است، چه برسد که برای ترویج علم از تکنولوژی حرف بزنیم و آن را تبلیغ کنیم).در حالی که منطق علم و روش‌هایش به وضوح با دست‌آورد‌هایش متفاوت است. اگر بناست که علم، اوهام جهل را بزداید، این منطق علم و هسته مفروضات و روش‌هایش است که قرار است چنین نقشی ایفا کند نه نتایج‌اش در حالی که واقعا خیلی کم به یاد دارم مروج علمی از روش علم صبحت کرده باشد. به خصوص در مورد ترویج نجوم (که من بیشتر با آن در ارتباط بوده‌ام) اوضاع بدتر است، بیشتر مواقع صرفا راجع به موضوعات نجومی حرف می‌زنند نه راجع به روش‌های تحقیق در نجوم. برای این که تفاوت این دو بهتر معلوم شود مثالی می‌زنم: «عشق» یک موضوع است که می‌توان آن را با زبان علم توصیف کرد (ملازم‌های هورمونی و ریشه‌های تکاملی و ...) یا با زبان ادبی (شعر سعدی و ...) موضوع همان موضوع است اما روش‌های توصیف و دیدگاه‌ها متفاوت است. حرف زدن راجع به موضوعات نجوم مثل ستاره و کهکشان و ستاره نوترونی و سیاه‌چاله و .... ربطی به ترویج علم ندارد چون هنوز حرفی از منطق و روش‌ها نزدیم. شاید به همین جهت است که از نظر جامعه ترویج علم بسیاری از فیلم‌های سینمایی که صرفا موضوع فضا و کهکشان و سیاه‌چاله و .... داشته باشند، در دسته بندی علمی یا نجومی قرار می‌گیریند! در حالی که واقعا تا زمانی که از روشهای علم صحبتی به میان نیامده ربطی به علم ندارد، صرفا موضوع‌اش مشترک است.

برخورد یک‌طرفه با مخاطب روی دیگر این جنس از ترویج است: هم در ترویج علم و هم در ترویج دین، با توجه به این پیش‌فرض درست بودن باور، هیچ مکالمه دو سویه‌ای بین مخاطب و مروج شکل نمی‌گیرد، در هر دو مورد، مروج بالای منبر در حال نشر افکار درستِ خودش است و مخاطب حق مداخله و یا سوال پرسیدن ندارد، فقط باید گوش کند. اگر سوالی هست هم ناشی از جهل مخاطب است و حتما علم یا دین پاسخ این سوال را دارد. اگر هم ندارد می‌تواند ارائه کند. (جملاتی از جنس «نظرات در علم دیکته می‌شود» را از زبان مروجان علم شنیده‌ام، این جمله دقیقا نشان از برخورد یک طرفه مروج با مخاطب دارد و از طرفی خبر از آگاهی بسیار پایین مروج از فلسفه علم دارد، اگر شما از نزدیک با فعالیت علمی دانشگاهی آشنا باشید یا فلسفه علم خوانده باشید می‌دانید که این جمله تا چه حد از واقعیت دور است، نظارت در علم به بوته نقد و بررسی و آزمایش سپرده می‌شود و هرگز به مرحله ایمنی نمی‌رسد و قدرت علم هم ناشی از همین دموکراسی نیم‌بند جامعه علمی است) متاسفانه در برخی موارد این برخورد به دانشگاهی و غیر دانشگاهی هم کشیده می‌شود، مخاطب ترویج علم باور می‌کند که نباید از دانشگاهیان هیچ سوال مبنایی بپرسد و علم مقدس است، دانشگاهی هم دقیقا همین را باور می‌کند و در برخورد با عموم مردم کاملا یک‌جانبه حرف می‌زند و حق هیچ اظهار نظری را به مخاطب نمی‌دهد (و ایضا در مورد مردم و حوزه) حتی اگر مخاطب دانشجو باشد.

وجود شغل «مروج» علم یا دین نیز این مشکلات را دو چندان می‌کند. وقتی منافع مالی به ایدئولوژی گره بخورد معمولا نتیجه به لحاظ اخلاقی فاجعه‌بار است چرا که دیگر حقیقت مستقل از منافع مادی نیست و باور به موضوع تمام هویت مادی و معنوی مروج خواهد بود و همین می‌تواند چنین راست‌کیشی را تشدید کند (چنان که در مورد دین در طول تاریخ رخ داده است). در این وضعیت انتقادات مبنایی نه تنها پاسخ داده نمی‌شود و به آن پرداخته نمی‌شود، بلکه یک تهدید مادی و ایدئولوژیک برای مروج محسوب شده و در صورت امکان سرکوب می‌شود (شاهد این بوده‌ام منتقدانی که نه از علم بلکه از «مروجین علم» انتقاد کرده بودند، هر چند فرم بعضی از انتقادها ناشایست بود، با عباراتی نظیر بی‌ادب، بی‌منطق، سطح مالی پایین، دو رو و دروغ‌گو، گاهی بی سواد و .... پاسخ گرفته بودند، این موضوع در دین هم وجود دارد و منتقدان معمولا با عباراتی چون مغرض، مزدور، خط گرفته، بی‌بند و بار و.... بدرقه می‌شوند). روشهای سرکوب هم معمولا مشترک است، مثلا با توسل به یک منتقد ناشایست و مظلوم‌نمایی، کل منتقدان را پاسخ می‌دهند. بگذریم که همیشه وقتی پای پول در میان باشد، رقابت‌های ناسالم نیز به وجود خواهد آمد.

خیلی از این آفات را شاید نتوان به عنوان علت و معلول از هم جدا کرد و معمولا با تشکیل حلقه‌های بازخوردی همدیگر را، و راست‌کیشی حاصل از آن را تقویت می‌کنند. حال می‌توان پرسید که : چه باید کرد؟ جواب چندان فکر شده‌ای برای این سوال ندارم، شاید خواندن فلسفه علم مفید باشد اما به عینه دیده‌ام که اگر مروجی با پیش‌فرض جزمی وارد فلسفه علم شود، معمولا توصیفات نسبی‌گرایانه علم را نمی‌پذیرد و به همان قسمت ابطال‌گرایی و فرق علم و شبه علم اکتفا می‌کند. شاید پاسخ این پرسش در ارتباطات علم باشد که مستقیما به موضوع ترویج علم می‌پردازند.

 

پ.ن1: البته شرح این آفات فقط برای کسانی که خودشان و شغل‌شان را «مروج» خطاب می‌کنند صادق است و این آفت لزوما دامنگیر علاقه‌مندان، معلمین و اساتید دانشگاه و حوزه نمی‌شود (هر چند لزوما هم قرار نیست دامنگیرشان نشود).

 

پ.ن2: همچنان از خوبی‌های وبلاگ خلوت من این است که راحت می‌نویسم. متاسفانه فضایی که در آن هستم پر از مروج علم است، حالا هم داستانی ناخوشآیند به وجود آمده و حساسیتی را در این مروجان علم ایجاد کرده، اگر روزی احساس کنم که این متن می‌تواند تلنگری مثبت و بدون حساسیت‌زایی در جامعه ترویج علم ایجاد کند، آن را به دستشان می‌رسانم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۸ ، ۲۲:۲۹
احسان ابراهیمیان

این یکی از زیباترین و بصیرت‌بخش‌ترین جملات نهج‌البلاغه برای من بود. زمانی علی صدای خوارج را می‌شنود که شعار می‌دادند: لا حکم الا لله . جواب حضرت فوق العاده بود: کلمه الحق یراد به الباطل، آری راست می‌گویند، جز حکم خدا حکمی نیست، اصلا علی برای حکم خدا با معاویه جنگید و تمام حکومت خود را به خطر انداخت، اما نیت یا اراده باطلی از این حرف راست دارند.

این شد قالب من برای برخورد با بسیاری حرفها، رسانه‌های حرفه‌ای جدید  بیشتر اوقات دروغ نمی‌گویند، حقیقت را می‌گویند اما یا کامل نمی‌گویند یا اگر کامل هم بگویند یراد به الباطل! برای مثال VOA خبری میزند از کاهش تولید مرکبات در علی‌آباد کتول، راست می گوید، علی آباد کتول واقعا آن سال تولید مرکبات کمی داشته، اما چرا برای صدای آمریکا مهم است که تولید مرکبات علی‌آباد کتول کاهش داشته؟ نگران اهالی علی آباد کتول هستند؟ دلشان سوخته؟ نه، هدف او القای نا امیدی مطلق است که نشان دهد اوضاع آنچنان خراب است که حتی تولید مرکبات علی آباد کتول آن سال کاهش داشته، ولو این که تولید مرکبات کل مازندران آن سال زیاد بوده (مثال دقیقش را دیده ام که واقعا از همین جنس خبر مخابره کرده است، عنوان چنین خبرهایی «واقعیت‌هایی از درون ایران» بود، VOA از بعد از ترامپ خیلی مزخرف خبر مخابره می‌کند، BBC باز نیت‌اش را ملایم‌تر فرو می‌کند! رسانه‌های ایرانی را که کلا فراموش کنید)

همه می‌دانند اوضاع ایران خوب نیست، اقتصاد منهدم شده، فروش نفت به صفر میل کرده، آزادی‌های مدنی در حداقل حالت خود قرار دارند و ... از مسئولان کشور خودمان که خیلی اوقات آشکارا دروغ می‌گویند اگر بگذریم، خیلی جاها خیلی از راستگویان خارجی را که هم که می‌بینم از شدت صداقت‌شان ذوق مرگ نمی‌شوم، آنها در بهترین و خوشبینانه‌ترین حالت در پی منافع ملی خودشان هستند (در حالت بدبینانه هم در پی منافع شخصی خودشان هستند، مثل ترامپ) و تیره‌بختی و خوشبختی من و هم‌وطنانم برایشان پشیزی نمی‌ارزد.

در این وانفسای جنگل مولا که هر کسی را که می‌بینم سخن حقی می‌زند، فورا به اراده باطل پشت این سخن فکر می‌کنم، چه آنی که از لزوم دفاع در برابر داعش نتیجه می‌گیرد که دولت باید آزادی‌های مدنی را محدود کند، چه آنی که از لزوم آزادی‌های مدنی در ایران نتیجه می‌گیرد که حکومت ایران باید سرنگون شود. این می‌شود که سکوت می‌کنم، ترجیح می‌دهم به نفع و ضرر هیچ کس حرف نزنم. ظاهرا حق و باطل آنچنان ادغام شده و غیر قابل تشخیص است که هر سخن حقی پرچمی می‌شود در دست کسی که اراده باطل خودش را پشت آن پیش ببرد. در این اوضاع واقعا کاری بهتر از سکوت از دستم بر نمی‌آید، سکوت کنم و کم کم بشینم و بخوانم و راجع به آدمها و نیت‌ها و منافع و ضررهایشان یاد بگیرم و خودم را تربیت کنم و بعد هم اطرافیانم را قانع کنم که با هم فکر کنیم و حرف بزنیم و به درک مشترک برسیم، راجع به وضعیت، راجع به زندگی و وظیفه، حق و باطل را بفهمیم و بشناسیم* شما راه بهتری سراغ دارید؟

*شاید به نسبی بودن حق و باطل اشاره کنید اما باور کنید اوضاع ما خیلی بدتر از آن است که کار به نسبی‌گرایی اخلاقی بکشد، گمان نکنم این که دروغ نگوییم یا اختلاس یا دزدی نکنیم چندان ربطی به نسبی بودن اخلاق داشته باشد یا لااقل اجماع آنچنان وسیعی روی آن هست که نگران‌مان نکند.

پ.ن1: قلبم سوخت، عده‌ای از دوستان مدام بر طبل بی‌کفایتی جمهوری اسلامی می‌کوبند و پرچمشان شده این که ایران قطعا هواپیما را با موشک زده است، چنان با قطعیت و آب و تاب حرف می‌زنند که انگار در لحظه شلیک موشک حضور داشتند و وقتی هم می‌گوییم تا جعبه سیاه صبر کنید می‌گویند باشد اما ما قطعا راست می‌گوییم.  مشکلی نداشتم اگر واقعا دلشان به حال مملکت می‌سوخت، اما احساس می‌کنم مثل یک کل کل احمقانه صرفا به دنبال این هستند که پیش‌فرض ذهنی «بی‌کفایتی جمهوری اسلامی» را ثابت کنند و چیزی غیر از این برایشان مهم نیست و این ماجرا هم شده دست‌آویزشان، تحمل ندارم با خون عزیزانم چنین برخوردی شود، لطفا بساط کل کل‌تان را تبدیل به مرده خواری نکنید، کثافتِ کار شما هیچ کمتر از کثافت کار مسئولان نیست که خون عزیزترین فرزندان این کشور در جنگ را تبدیل به دستآویز خواسته‌های سیاسی خودشان می‌کنند.

پ.ن2: من بدبخت باید چه کنم که بین هر گروهی باید گوشزد کنم که اندیشه مخالفتان احمقانه نیست؟ این حد از خودبرتر پنداری از کجا آمده که همه فکر می‌کنند حقیقت محض‌اند و نیازی به مکالمه نیست؟

پ.ن3: این ماجرای ابتدایی مربوط به خطبه 40 نهج‌البلاغه است که در نوع خود ادامه‌اش هم خواندنی‌ست.

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۸ ، ۱۸:۰۵
احسان ابراهیمیان

فارغ از هر جبهه گیری در ماجرای اخیر، دو قطب بزرگ ماجرا را می‌شد تشخیص داد: قطب عزادار و قطب مخالف عزادار (عمدا نمی گویم قطب خوشحال چون فقط دلقک‌هایی چون مسیح علی‌نژاد خوشحال بودند، از این گذشته اگر درون ایران باشید چیزی که می‌بینید دست بالا قرار گرفتن حاکمیت ایران است پس در هر صورت هیچ کس از این اتفاق خوشحال نیست، چه موافق حکومت چه مخالف حکومت، از دسته سومی که پوکرفیس‌وار اوضاع را تماشا می‌کردند هم می‌توان به طور کلی صرف نظر کرد، اگر قطب دیگری تشخیص می‌دهید بگویید)

 

از مشاهدات من هر دو قطب از دو دسته تشکیل شده است:

 

دسته اول کسانی که از طریق استدلال و مبنای نظری عزادار یا مخالف عزاداری‌اند. این جنس مخالفان عزاداری نوعا کسانی هستند که با استدلال‌های اخلاقی به طور کلی مخالف هدف فعالیت نهادهایی چون سپاه در خارج از مرزهای ایران هستند بنا بر این از همان ابتدا به صورت مبنایی با قاسم سلیمانی مشکل دارند. لیبرال‌ها شاید یکی از شاخصان چنین استدلال‌هایی باشند، جان و رفاه انسان در هر صورت مهم است و هیچ دلیلی غیر از همین جان و رفاه نباید باعث شود که جان و رفاه انسان‌ها به خطر بیافتد. اگر استدلال کنید که در صورت نبود سپاه قدس و جنگ نکردن در سوریه، داعش درون ایران قتل و غارت می‌کرد، آنها پاسخی نسبتا قانع کننده دارند: این رفتار ماجراجویانه قبلی جمهوری اسلامی است که کار را تا سر حد داعش پیش برده است، اگر جمهوری اسلامی از ابتدا رفتاری صلح‌جویانه و غیر قدرت‌طلبانه داشت کار هرگز به اینجا نمی‌رسید. اگر هم بگویید صلح‌جویی و قدرت‌طلب نبودن معادل عدم استقلال و عزت مردمان است، آنها باز پاسخ می‌دهند که عزت مردمان در رفاه و حفظ جان آنهاست.  اصولا در اندیشه لیبرالی، گروه انسان و تعلقات گروهی هیچ معنی مشخصی ندارد، میهن‌پرستی، عزت ملی، روح جامعه و چیزهایی از این دست برای لیبرال‌ها مفاهیمی مناقشه‌آمیز و گول‌زننده است، تنها و تنها فرد و آزادی و رفاه‌ش معنی دارد و نه بیشتر.

 

از همینجا مشخص است که موافقان نظری عزاداری آنهایی هستند که به طور کلی در نظر آنها، روح جمعی، عزت ملی و سربلندی مسلمین و .... مهم است حتی اگر رفاه تک تک مردمان درون جامعه در خطر باشد، آنچه مهم است ظاهر کلی جامعه و روح کلی عزت ملی است. اینان انسان‌ها را نه به صورت فرد فرد بلکه به صورت گروهی و جمعی درک می‌کنند. نگاه هگل شاید اوج چنین نگاه‌هایی باشد و عجیب هم نیست که نظام‌های توتالیتر (که در قاموس لیبرالی در واقع معادل نظام‌های شر مطلق‌اند) از درون دیدگاه‌های هگل رشد یافته‌اند. در این نگاه «جامعه اسلامی» است که مهم است نه تک تک مسلمین بنا بر این افزایش قدرت منطقه‌ای، استقلال از قدرت جهانی، زیر بار قطع‌نامه‌های بیجا نرفتن و .... مهمتر از معیشت روزمره مردمان است.

 

من اینجا در مقام داوری ارزشی بین این دو نظام فکری نیستم، واقعا هم اگر با بحث جوامع فردگرا و جمع‌گرا در روانشناسی اجتماعی* آشنا باشید می‌فهمید که این دو، دو نگاه کاملا متفاوت است و تا حد زیادی سلیقه‌ای است و نمی‌توان به نحوی قانع‌کننده یکی را بر دیگری ارجح دانست و نمی‌توان به راحتی بین آنها دیالوگ برقرار کرد، اما این که در دنیای امروز ما ارزشها و اخلاقیات لیبرالی (مثل این که همیدگر را قضاوت نکنیم، زندگی فردی مهم است، جامعه باید متکثر باشد ، رشد شخصی و رقابت مهم است، بازار آزاد و ...) همیشه مطرح هستند صرفا به این دلیل است که سیستم رسانه‌های غربی بسیار قدرتمند است و اصولا آنها چنین ارزشهایی را می‌پسندند وگرنه «فعلا» استدلال آنچنان قدرتمندی برای مبنای فردگرایی وجود ندارد (همان طور که استدلال قدرتمندی برای مبنای جمع‌گرایی وجود ندارد، این موضوع عمیقا سلیقه‌ای است و همین بحث بین این دو را مشکل می‌کند، اما هر چه که باشد برچسب‌های «احمق» و «جمود» در دیالوگ‌های بین این دو، ساده ترین راه حل است اما نه عاقلانه‌ترین)

 

اما دسته دوم کسانی هستند که تقریبا هیچ کاری با مبنای نظری و استدلال و آرمان و این جور چیزها ندارند، عزادارانی هستند که در عمق وجودشان اقتدار را دوست دارند و از وجود یک فرمانده نظامی کاریزماتیک که در بیرون از مرزهای ایران برای افزایش قدرت آن می‌جنگد خوشحال هستند، گرچه تفکری که پشت نهاد آن فرمانده است، زندگی روزمره آنها را شدیدا مختل کرده باشد، گرچه هیچ دلبستگی به اسلام و جامعه اسلامی نداشته باشند. از طرف دیگر مخالفان عزاداری هم کسانی هستند که فقط و فقط با جمهوری اسلامی مخالف‌اند اما به نظرشان نادرشاه و آقا محمدخان و رضاشاه و حتی محمدرضا پهلوی تنها به این دلیل که ایران را از نظر نظامی بسیار قدرتمند کرده بودند، شایسته ستایش‌اند ولو این که با هیچ معیار اخلاقی دیگری نتوان آنها را فردی شایسته دانست.

 

شاید میخواستم بگویم آنها که به استدلال کاری ندارند، احمق‌اند. اما نه، واژه‌هایی مثل «حماقت» و «جوگیری» و .... برچسب‌هایی ساده هستند که ما از کنار جامعه پیچیده بگذریم و خودمان را از تحلیل آن پیچیدگی راحت کنیم، من این تضاد دسته دوم را نه به صورت حماقت که به صورت پیچدگی می‌بینم که باید آن را فهمید. از این گذشته اگر ما سلیقه‌ای جمع‌گرا داشته باشیم نباید خودمان را از جامعه جدا کنیم (اگر سلیقه‌ای فردگرا داشته باشیم که اصلا جامعه چیز معنی داری نیست). و شاید فکر می کنم کلید این وضعیت ظاهرا متضاد اینجاست که نه جمعگرایی مطلق خوب است و نه فردگرایی مطلق، ما افرادی هستیم که به صورت جمعی زندگی می‌کنیم پس باید بتوانیم که در مواردی فردگرا باشیم و به حقوق فردی احترام بگذاریم و در مواردی جمع‌گرا باشیم و جامعه‌ای که درون آن زندگی می‌کنیم برایمان مهم باشد.

 

 

*برای مثال به کتاب روانشناسی اجتماعی، مایرز مراجعه کنید. با تشکر از سارا برای معرفی این کتاب، خلاصه سارا به این کتاب را هم می‌توانید از اینجا بخوانید.

 

پ.ن1: نمی‌دانم ترامپ محاسبه‌ای کرده و چیزی ته ذهنش بوده یا خطای محاسباتی کرده اما اگر خطای محاسباتی کرده است، بزرگترین خطای عمرش را مرتکب شده چرا که منطقه را (چه داخل ایران چه خارج ایران) دو دستی تقدیم حکومت کرده است!

 

پ.ن2: اگر واقعیت بحث سیاست را بخواهید، در سیاست نه جمع‌گرایی مطرح است و نه فردگرایی، در سیاست تنها قدرت مهم است! این شعارها و ارزش‌ها همیشه پوسته ظاهری هستند.

 

پ.ن3: اسلام واقعا فردگراست یا جمعگرا؟ هر چند این نیاز به یک تحقیق گسترده، موشکافانه و دقیق دارد اما چیزی که من می‌فهمم این است که اسلام در زمینه حقوق شرعی فردگرا است، این که زندگی هم را تجسس نکنیم، غیبت نکنیم، مال همدیگر را ندزدیم به حریم شخصی هم احترام بگذاریم حتی اگر طرف در خانه‌اش هر کاری کرده تا زمانی که به سطح عمومی جامعه نرسیده کسی حق اعتراض ندارد و ... اما در زمینه توصیه‌های اخلاقی جمع‌گراست: از حال همسایه بی‌خبر نباشیم، انفاق کنیم زکات بدهیم به هم کمک کنیم، نماز به جماعت بخوانیم، جهاد کنیم و ...

 

پ.ن4: این که کسی در هیچ کدام از این دو دسته نباشد پوفیوزترین دسته است هم واقعا جالب است!! من نمیدانم این حجم از خشم و کینه از کجا آمده که توانایی ارتباط بین بخشهای مختلف جامعه را از هم گرفته است.

 

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۸ ، ۲۲:۲۷
احسان ابراهیمیان

داشتم فکر می‌کردم که احتمالا چند وقت پیش ترامپ و رفقا نشسته بودند کاخ سفید در این اندیشه که ما همه چیز را تحریم کردیم جواب نداد دیگر چه را تحریم کنیم که این‌ها پاره بشوند؟ یکی ایده داده که اینترنت را تحریم کنید تمام بشود برود، بعد همه ذوق زده شروع به فراهم کردن مقدمات تحریم اینترنت کردند و دو دل از ارزیابی فایده هزینه و .... که یک هو دیدند یا شِت مقدس! این‌ها خودشان اینترنت را قطع کردند!

 

پ.ن: در کتاب فلسفه شوخی می‌گفت که تراژدی و کُمدی برادر نزدیک هم هستند.

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۸ ، ۰۰:۱۱
احسان ابراهیمیان

تصور کردن بلا و مصیبت هیچ وقت با خود مصیبت یکی نیست، حتی تجربه نزدیک آن هم نیست. شما وقتی اولین بار با مصیبتی (مثل مرگ عزیزی یا از دست رفتن چیزی پرارزش) رو به رو می‌شوید در اولین مرحله این پاسخ بدن شما به این مصیبت است، بر افروخته می‌شوید، سیلی از هورمون‌ها در بدنتان به راه می‌افتند، ضربان قلب‌تان بالا می‌رود، سینه‌تان تنگ می‌شود، بغض گلوی شما را می‌فشارد و گریه می‌کنید و در مواردی حتی پاسخ بدن از این هم فراتر می‌رود، اما این‌ها فقط پاسخ بدن شماست و نه بیشتر.

وقتی سعی می‌کنید تصور کنید که اگر مصیبتی به شما وارد شود دقیقا چه می‌شود در بهترین حالت شما به این پاسخ بدنی نزدیک می‌شوید: بغض و گریه و آه و فغان. اما بودن در شرایط مصیبت چیزی بالکل متفاوت است. اولین مرحله قرار گرفتن در شرایط مصیبت دقیقا پاسخ بدن شماست اما حتی در آن شرایط هم هنوز ته قلب خود احساس می‌کنید که راه برگشتی وجود دارد، هنوز احساس می‌کنید عزیزی از دست نرفته و هنوز احساس می‌کنید که چیزی نشده، تا اینجا هم با شرایط تصور مصیبت مشترک هستید اما این تازه شروع ماجراست و به نظرم تفاوت تصور و واقعیت مصیبت دقیقا بعد از همینجاست، بعد از این که از این پاسخ بدنی عبور کردید و نمودهای بیرونی و بدنی سیل هیجان و احساس شروع به فروکش کرد، تازه این مغز شماست که فرصت میابد با مصیبت رو به رو شود: شما دیگر مطمئن هستید که همه چیز تمام شده! دیگر راه برگشتی وجود ندارد، آن که رفته دیگر رفته، تازه مغز شما شروع به ارزیابی وضعیت می‌کند، تازه می‌بیند دقیقا چه اتفاقی افتاده،عواقبش جلوی چشمتان می‌آید و تک تک تفاوت‌های وضعیت قبل و بعد از مصیبت بر شما نمایان می‌شود و این دقیقا بدترین زمان مصیبت است، زمانی که تازه دقیقا می‌فهمید که چه بلایی سرتان آمده است. در هر دو حالت شما می‌توانید پاسخ‌های بدنی مشترکی داشته باشید، اما وقتی مصیبتی را تصور می‌کنید بعد از عبور از پاسخ‌های بدنی شما می‌دانید که اتفاقی نیافتاده و اوضاع عادی می‌شود و آن احساس ته قلب شما مثل نوری کل وجودتان را می‌گیرد و آرام می‌شوید، ولی در مصیبت واقعی اوضاع کاملا برعکس است، تازه می‌فهمید آن کورسوی امید و آن احساس «ته قلب» در واقع صرفا مغزی بوده که فرصت رو به رو شدن با واقعیت را نداشته و نفهمیده بود که چه شده است، و این رو به رو شدن با واقعیت فقط و فقط زمانی اتفاق می‌افتد که شما با تمام وجودتان درون موقعیت مصیبت قرار داشته باشید تا واقعیت را ببینید، و نکته دقیقا اینجاست:

 شما هرگز نمی‌توانید تصور کنید حرم بدون عباس یعنی چه....

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۸ ، ۱۶:۴۰
احسان ابراهیمیان
اگر فیلم 21 را دیده باشید احتمالا این مسئله را هم شنیده‌اید:

در یک مسابقه شما باید از بین سه در یکی را انتخاب کنید، پشت یکی از درها یک ماشین گران‌قیمت قرار دارد و پشت دو در دیگر دو بز قرار داده شده (البته با توجه به قیمت‌های امروزی بُز خودش جایزه‌است :)) ) مجری مسابقه می‌داند پشت هر در چیست. فرض کنید مثلا شما در 1 را انتخاب می‌کنید، مجری برنامه در شماره 3 را باز می‌کند و نشان می‌دهد که پشت در شماره 3 بز بوده، حالا از شما می‌پرسد: آیا حاضرید در 1 را که ابتدا انتخاب کرده بودید با در 2 عوض کنید؟ سوال اصلی این است که آیا احتمال حضور ماشین پشت در 2 بیشتر از 1 است یا نه؟

شهود اولیه ما می‌گوید که بعد از حذف در شماره 3 دو گزینه وجود دارد: یا ماشین پشت در شماره 1 است یا در شماره 2 و احتمال هر کدام مساوی است و پنجاه درصد است بنا بر این قوانین احتمال به شما کمکی نمی‌کند که بدانید ماشین پشت کدام در قرار دارد. اما در واقع جواب مسئله همان طور که استیو اسِلوین اولین بار مطرح کرده این است که احتمال وجود ماشین پشت در شماره 2 دو برابر بیشتر از انتخاب اول شما یعنی در شماره 1 است بنا بر این باید انتخاب‌تان را عوض کنید!

اما چرا؟ جواب مسئله در واقع این گونه است، فرض کنید ماشین از ابتدا پشت در شماره 2 قرار دارد، سه حالت با احتمال مساوی وجود دارد:
  1. . شما در 1 را انتخاب می‌کنید و مجری در 3 را پوچ می‌کند (در این حالت باید انتخاب‌تان را عوض کنید)
  2.  شما در 3 را انتخاب می‌کنید و مجری در 1 را پوچ می‌کند (در این حالت هم باید انتخاب‌تان را عوض کنید)
  3.   شما در 2 را انتخاب می‌کنید و مجری در 1 یا 3 را پوچ می‌کند (در این حالت نباید انتخاب‌تان را عوض کنید)
می‌بینید که از این سه حالت با احتمال مساوی، فقط یک حالت وجود دارد که در آن نباید انتخابتان را عوض کنید و در دو حالت دیگر باید عوض کنید بنا بر این ماشین به احتمال 66 درصد پشت دری است که انتخاب نکرده‌اید!

اگر همچنان به این جواب مشکوک هستید نگران نباشید، معروف است که حتی ریاضی‌دان برجسته، پل اردوش، هم قبل از این که شبیه‌سازی کامپیوتری را ببیند متقاعد نشد که چنین جوابی صحیح است! اما دقیقا تلاش برای شبیه سازی این مسئله شما را قانع می‌کند که این جواب درست است: فرض کنید می‌خواهید این بازی را شبیه سازی کنید، دو بازی‌کن وجود دارد: یکی مردی است با اعتقاد «حرف مرد یکیه» بنا بر این هرگز انتخاب اول خود را عوض نمی‌کند. دیگری زنی است که به این جواب ایمان آورده و انتخاب خود را همیشه عوض می‌کند. بازی دو قسمت دارد: 1: بازی‌کن دری را انتخاب می‌کند. 2: مجری دری که پوچ بوده را باز می‌کند (همیشه می‌تواند این کار را بکند). سپس مرد انتخابش را عوض نمی‌کند ولی زن عوض می‌کند.

اگر این ادعا صحیح باشد که احتمال هر دو گزینه مساوی است بنا بر این با تکرار بازی به دفعات زیاد تعداد دفعاتی که مرد برنده شده با تعداد دفعاتی که زن برنده شده برابر است، اما این ادعا به وضوح درست نیست: شما همیشه در انتخاب اول یک سوم یا 33 درصد احتمال دارد که ماشین را انتخاب کنید، با توجه به این که مرد حرفش را عوض نمی‌کند (حتی بعد از باز شدن دری دیگر) بنا بر این باز شدن دری دیگر تفاوتی در وضعیت مرد ایجاد نمی‌کند و مرد همیشه به احتمال 33 درصد برنده خواهد شد، اما خانم با توجه به جواب قبلی 66 درصد احتمال برنده شدن دارد.

اما سوال اول هنوز سر جایش است: اشکال استدلال اول که منجر به نتیجه 50 درصد می‌شد دقیقا کجاست؟ شاید بشود گفت ایراد اینجاست که ما مسئله را بعد از پوچ شدن یکی از گزینه‌ها دوباره بازتعریف می‌کنیم و تبدیل می‌کنیم به یک سوال دو گزینه‌ای با احتمال برابر و فراموش می‌کنیم که مجری در هر صورت مجبور است دری را باز کند، اگر شما قبل از انتخابتان از مجری بخواهید دری را باز کند آن وقت حتما احتمال انتخاب شما 50 درصد است اما بعد از این که شما انتخاب می‌کنید مجری مجبور است دری را باز کند که پشت آن ماشین نیست و 66 درصد احتمال دارد که شما دری اشتباه را انتخاب کنید بنابر این 66 درصد مواقع مجری هیچ آزادی برای انتخاب ندارد و باید دری مشخص را پوچ کند که ماشین پشت آن نیست بنا بر این 66 درصد مواقع مجری با زبان بی‌زبانی به شما می‌گوید دری دیگر را انتخاب کنید! اما 33 درصد مواقع هم شما درست انتخاب کرده‌اید و مجری آزادی کاملی دارد که یکی از گزینه‌های پوچ را باز کند. به زبان نظریه احتمال شما نباید احتمال شرطی را این گونه مطرح کنید: «احتمال حضور ماشین بین در 1 و 2 اگر در 3 پوچ باشد» چون در 3 به صورت تصادفی پوچ نشده بلکه بعد از انتخاب شما پوچ شده (یعنی مجری در پوچ کردن آزادی ندارد و انتخاب شما در این که کدام در را پوچ کند نقش بازی می‌کند، بنا بر این احتمال حذف شده توسط مجری به طور یکسان بین انتخاب شما و انتخاب دیگر پخش نمی‌شود چون شما با انتخاب اول خود تقارن گزینه‌ها را به هم زده‌اید)

واقعیت این است که از یک دیدگاه این مسئله شبیه پارادکس آشیل و لاکپشت است! در این مورد هم به سختی می‌توان گفت اشتباه استدلال کجاست، این نکته است که نشان می‌دهد استدلال‌های صرفا منطقی وقتی شهود کافی روی مسئله وجود ندارد و زبان مناسبی برای توصیف مسئله انتخاب نشده می‌توانند گمراه کننده باشند. این وضعیت در منطق ریاضی نظیر جالبی دارد: بسته به زبان توصیفی شما، می‌توانید چیزهای یکسانی را متفاوت ببینید: برای مثال در فرازبانی که اثبات‌های منطق ریاضی انجام می‌شود، نظریه مجموعه‌ها مدل شمارا دارد در حالی که درون زبان نظریه مجموعه‌ها، اثبات می‌شود که مجموعه ناشمارا حتما وجود دارد: به عبارتی اعداد اصلی یا کاردینال (شمارایی یا ناشمارایی) مفاهیمی هستند که می‌توانند با تغییر زبان عوض شوند: یک مجموعه با یک زبان شمارا و در زبانی دیگر ناشماراست! یا حتی نظریه اعداد طبیعی در یک زبان کامل است به هر سوالی پاسخ می‌دهد و در زبانی دیگر ناتمام است و گزاره‌های درست تصمیم‌ناپذیر یا اثبات ناپذیر دارد.

اَکنالجمِنت: ویت اِسپشیال تَنکث تو سارا که جواب این مسئله مونتی هال را وقتی خودم درست فهمیدم که تلاش کردم برای سارا توضیح بدهم.

پ.ن منطق ریاضی: شاید بگویید ربط این موضوع به منطق ریاضی زوری بود و ربطی نداشت: در این مسئله ما پیشفرض پنهانی داشتیم و اما موضوع زبان در منطق ریاضی این طور بیشتر مربوط به نمادهایی که انتخاب می‌کنیم است، واقعیت این است که کمی راست می‌گویید اما در واقع تفاوت زبان‌ها خیلی اوقات در همین پیشفرضهای پنهان است.

پ.ن اینستاگرام: آیا این‌ها را استوری کنم؟ چرا که نه؟ چرا که بله؟ دفعه پیش یک مجموعه استوری رفتم راجع به اساطیر هفته که دروغ چرا، از واکنش مثبت ملت خوشم آمد! حالا هم از خوشی آن واکنش قبلی دارم فکر می‌کنم که استوری کنم یا نه، قطعا می‌توانم بهانه جور کنم که بله ملت آگاهی‌شان بالا می‌رود و چه و چه اما به نظر می‌رسد ته دلم اثر همان خوشی قبلی است که وادارم می‌کند اینها را استوری کنم. چند وقت پیش توی اینتساگرام بحث این را راه انداختم که هویت ما با نیمچه شوآف‌هایی که در اینستاگرام می‌کنیم شکل می‌گیرد و آن موضوع در ذهنم ریشه دواند که حواسم باشد چطور هویت خودم را شکل می‌دهم.

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۸ ، ۱۸:۰۷
احسان ابراهیمیان
من هیچ‌وقت با فیلم مختارنامه دلم صاف نشد، نه به خاطر سطح مسخره دیالوگ‌ها در مقایسه با سریال امام علی، نه به خاطر صحنه‌های جنگی شبیه جومونگ، بلکه به خاطر شخصیت پردازی بی‌نهایت ساده‌لوحانه و احمقانه! از هفت فرسخی مشخص بود که عمر سعد شخصیت منفی داستان است، سیاه و شرور و بی‌خود! در مقابل، مختار سفید و روشن، گاهی ممکن است اشتباهی بکند (هر ده قسمت یک بار! آن هم اشتباهی بسیار کوچک) اما در مجموع قهرمان سفیدِ داستان است.

با پدرم که حرف می‌زدم چرا مختارنامه با همان کارگردان نسبت به سریال امام علی شخصیت پردازی بسیار ضعیف و غیرواقعی دارد، ایده اش این بود که سریال امام علی به خاطر حساسیت موضوع به مراتب از لحاظ تاریخی دقیق‌تر بود، اما مختارنامه (حتی کتاب و منابع تاریخی‌اش) به خاطر ماهیت قصه بیشتر قهرمان پروری درون خودش دارد.

با این همه از جامعه مذهبی اطرافم که می‌پرسیدم تقریبا همه از سریال مختار نامه بیشتر لذت برده بودند تا امام علی! شاید بخشی از این اقبال به خاطر ربط مختارنامه به ماجرای کربلا باشد که جامعه مذهبی به مراتب با امام حسین بیشتر ارتباط عاطفی برقرار می‌کنند تا امام علی، شاید بخشی از این اقبال به خاطر ماجرای احساسی‌تر سریال مختارنامه باشد در مقابل سریال امام علی که بیشتر سیاسی است، اما من احساس می‌کنم بخش مهمی از این اقبال به خاطر این هم هست که آدمها حوصله قضاوت شخصیت‌های واقعی را ندارند. قضاوت شخصیت‌های مختارنامه بسیار راحت است، آنها پیچیده و عمیق نیستند، دو دسته بزرگ وجود دارد: خوب‌ها و بدها. و شما به راحتی با دقت در حتی فقط نحوه حرف زدن (مستقل از محتوی کلام) یا حتی در موارد فقط از روی قیافه کاراکتر متوجه می‌شوید که با کدام دسته طرف هستید! تحلیل شخصیت‌ها و اعمال‌شان ساده است و قضاوت آنها بی‌نهایت آسان: آدم‌های خوب چون خوب هستند کارهای خوب می‌کنند، شرورها هم به خاطر ذات بد خودشان شرارت می‌کنند، تمام! مخصوصا وقتی شما نسبت به ماجرا احساساتی باشید ابدا حوصله تحلیل رفتار پیچیده آدمها را ندارید و خیلی راحت است که شخصیت پردازی این چنین باشد تا شما به مغزتان فشار نیاید تا آدمها را تحلیل کنید. اما واقعیت تاریخی همیشه خاکستری و حوصله سر بر است و تحلیل آن با کلیشه «خوب» و «بد» گیج‌کننده: عمر سعد حتی در روز عاشورا حرفهایی می‌زند و کارهایی می‌کند که آدم واقعا تردید می‌کند تا عمر سعد را «شرور مطلق» ببیند (باقی زندگی عمر سعد که واقعا حیرت انگیز است، پدرش جزو اولین کسانی است که در سخت ترین شرایط مسلمان شده ، خودش هم آن قدر برای جامعه اطرافش مورد اعتماد بود که بخشی از سپاه مقابل امام حسین به خاطر اعتبار اخلاقی و دینی عمر سعد راهی میدان شدند!)

القصه قصد من از طرح این مسئله نه فحش دادن به سریال مختارنامه یا ستایش سریال امام علی* که فحش دادن به این گرایش آدم‌ها به قضاوت ساده و دو ارزشی است. آدم‌ها حوصله قضاوت واقعی را ندارند، برای قضاوت واقعی همیشه لازم است به جزئیات بسیار زیاد بپردازید و تقریبا در همه موارد شما هر چه قدر راجع به شخصیت‌های تاریخی بیشتر و دقیق‌تر و پر جزئیات‌تر می‌خوانید کمتر و کمتر جرات استفاده از کلیشه سنتی «فرشته» و «شرور» یا «قهرمان» و «دشمن» را خواهید داشت: امیرکبیر، اسکندر، فتحعلی شاه، عباس میرزا، آقا محمدخان، رضا شاه، فروغی، مصدق، کاشانی، امام خمینی، محمدرضا شاه، رفسنجانی، روحانی، احمدی‌نژاد و.... اگر به هر کدام از این‌ها برچسب کلیشه‌ای «فرشته» یا «شیطان» (یا هر چیز مشابه مثل «قهرمان» یا «خائن») می‌زنید نشانه آن است که آن شخص را درست و پر جزئیات نمی‌شناسید، کتابی در باره‌اش نخوانده‌اید یا دقیق زندگی‌اش را مطالعه نکرده‌اید. وگرنه قضاوت هیچ وقت ساده نیست. هر کدام از این شخصیت‌ها در مقاطعی کارهایی کرده‌اند که اگر بخواهید با همان مدل «فرشته» و «شیطان» زندگی‌شان را تحلیل کنید به مشکل جدی برخورد خواهید کرد.

واقعیت این است که گرایش ما آدم‌ها برای این تحلیل ساده و دو ارزشی کاملا ذاتی است و دلیلی عمیق دارد، این گرایش ما در وهله اول وابسته به نحوه تعامل ما با جهان است: ما جهان را نه به صورتِ خودِ جهان بلکه از طریق مدل‌هایی می‌بینیم که برای تحلیل جهان یا ساخته و پرداخته‌ایم و یا به صورت ذاتی طی فرایند تکامل در ما نهادینه شده (این عمیق‌ترین و مهمترین چیزی است که من از فلسفه علم آموخته‌ام اما واقعا دلایلش محدود به فلسفه علم نیست و اثراتش هم محدود به حوزه علم نیست، برای مثال به کتاب روان شناسی تحلیل اطلاعات رجوع کنید که مامور سیا نوشته برای تحلیل‌گران سازمان و همین دیدگاه را تبیین می‌کند، برای من دست کم چند سال طول کشید تا عمق این تصویر را بفهمم) مدل‌ها هر چه ساده‌تر باشند استفاده از آنها راحتتر است بنا بر این همه گیرتر هستند و خُب، ساده ترین مدل برای تحلیل آدم‌ها مدل «خوب» و «بد» است. اما حقیقتا چطور قرار است اِن میلیارد انسان را بتوانیم این گونه دسته‌بندی کنیم؟ مدل‌های بهتری هم هست مثل مدل 16 شخصیتی MBTI ولی این‌ها هم نواقص خودشان را دارند. در هر صورت مدل کردن آدم‌ها به صورت «خوب» و «بد» گرچه کاملا طبیعی است و گرچه از نظر تحلیلی بسیار به صرفه است اما ابدا نسبتی با واقعیت پیچیده ما آدم‌ها ندارد. تنها خداست که می‌تواند راجع به ما آدم‌ها «به درستی» قضاوت کند.** این نحوه مدل کردن آدم‌ها نه تنها باعث می‌شود که شما اشتباه قضاوت کنید بلکه حتی به لحاظ اخلاقی و دینی هم مخرب است، شما اگر عمر سعد را شروری مطلق در نظر بگیرید هرگز این احتمال را نخواهید داد که روزی شما همان فاجعه را تکرار کنید، چون خودتان را خیلی دور از او می‌بینید. اما اگر او را انسانی پیچیده با ویژگی‌های مثبت زیادی درونش در نظر بگیرید، آن موقع اصلا دور به نظر نمی‌رسد که شما هم فرماندهی سپاهی علیه حقیقت را به عهده بگیرید، ترسناک است نه؟ اما واقعیت است!

*سریال امام علی هم آنچنان خاکستری خاکستری هم نبود، اما به نظرم خیلی بهتر از مختار نامه بود، برای مثال شما تا لحظه آخر دوست ندارید بگوید طلحه آدم خوبی نبوده، یا خیلی جاها با زبیر همدلی می‌کنید، معاویه را شاید درک کنید و عمرو عاص آن شیطان یو ها ها نیست، مالک اشتر گاهی اشتباه می‌کند و جندب ازدی باید به خاطر کشتن کسی در مسجد کفاره بدهد، عمار در زمان عثمان سکوتی اختیار کرده که مالک اشتر با آن مخالف است و....

**البته من جز آدم‌هایی هستم که اعتقاد دارم این اعتراض آدم‌ها که «همدیگر را قضاوت نکنیم» از آن دسته اعتراض‌های بی‌خود است که وقتی آن را می‌شنوم اولین چیزی که به ذهنم می‌رسد این است که طرف یک گندی زده و یک جوری می‌خواهد آن را ماست مالی کند، بله منم موافقم آدم‌ها را نباید به سادگی قضاوت کرد اما اصلا قضاوت نکردن با ساده قضاوت نکردن فرق دارد، اتفاقا نکته نوشته هم این است که شخصیت‌های تاریخی را ساده قضاوت نکنیم، چون ساده نیستند و بی‌نهایت پیچیده‌اند.

پ.ن عنوان: عنوان به فرانسوی یعنی «آنقدرها هم ساده نیست»، نام آهنگی زیبا از yann tiersen است که خیلی دوست دارم. البته که من فرانسوی بلد نیستم.

پ.ن قلعه حیوانات: در رمان قلعه حیوانات جایی هست که می‌خواهند شعارهای انقلاب را به گوسفندان بیاموزند، گوسفندان به دلیل خنگی شعارها را نمی‌فهمند و نهایتا شعار به یک قضاوت دو ارزشی ساده ختم می‌شود: چهار پا خوب، دو پا بد. این مدل به دلیل سادگی به سرعت فراگیر می‌شود، این بلایی است که سر مذهب هم آمده متاسفانه.

پ.ن کلیشه: این که کلیشه‌های ما برای آدم‌ها همان مدل ما از آنها یا همان پارادایم‌ها در فلسفه علم است را من از سارا آموخته‌ام، کلیشه بد نیست، لازم است و تنها راه ما برای درک جهان است، اما نباید زیادی از آن استفاده کرد، باید محدودیت‌های کلیشه را شناخت و تمرین کرد که از آنها دوری کنیم، در عین حال از قدرت تحلیل آن استفاده کنیم.

پ.ن علم: در واقع من این نوشته را نوشتم که مقدمه‌ای باشد برای چیزی که در ذهن دارم: نقد قضاوت‌های ساده دو ارزشی در علم: نسبیت عام اثبات شده، تکامل اثبات شده، مکانیک نیوتونی ابطال شده و.... در علم هم قضاوت هرگز ساده نیست، برای مثال، در مورد قضاوت این که ماده تاریک در کیهان وجود دارد یا خیر شما مجموعه عظیم و پرجزئیاتی از شواهد اغلب متناقض دارید که بعضی ها از وجود ماده تاریک حمایت می‌کنند و بعضی‌ها ناسازگار هستند و با کنار هم قرار دادن آن‌ها باید به نتیجه برسید، اما آدمها دوست دارند قضاوت دو ارزشی داشته باشند: بله یا خیر! شاید جایی دوست داشته باشم با جماعتی حرف بزنم و با مثال‌های زیادی به آنها نشان بدهم قضاوت‌ها در علم هرگز ساده نیست، شاید نه به پیچیدگی قضاوت انسان‌ها اما به سادگی جواب «بله» یا «خیر» نیست. برنامه‌ای که در نظر دارم چیزی شبیه آن برنامه سیاه چاله است که در شهر کتاب دانشگاه داشتیم. نمی‌دانم تا چه پیش آید. اتفاقا این مقدمه یک نتیجه بسیار خوب دارد: ما آدم‌ها با وجود این که آدم هستیم و خودمان پیچیدگی خودمان را می‌بینیم باز هم گرایش به قضاوت دو ارزشی داریم، فیزیک دانان هم شاید خودشان درون فیزیک باشند اما می‌توانند مدل احمقانه و ساده‌ای از ربط مشاهده و نظریه داشته باشند، ولو این که خودشان هر روز با آن کار می‌کنند.

پ.ن هلال: در مورد این رویت هلال عید فطر هم من مطلبی نوشته بودم که خلاصه اش این بود: هیچ تئوری توطئه‌ای در کار نیست، عربستان با معیار خودش 14 خرداد را عید فطر اعلام کرده و درست است و ایران با معیار خودش 15 خرداد را اعلام کرده و آن هم درست است. با این همه جمعی از آدمهای عصبانی زیر آن مطلب ریخته بودند که آقا کار کارخودشان است و شما ماست مالی نکنید و می‌خواستند ارتحال و عید با هم نباشد و چه و چه! دقیقا دلیل چنین عصبانیتی قضاوت دو ارزشی بود: جمهوری اسلامی در هر صورت شرور است بنا بر این حتما اشتباه می‌کند! پس مطلب من ماست مالی است.

پ.ن منطق ریاضی: باید منطق ریاضی را تعطیل کنم تا به بقیه کارهایم برسم اما نامرد جذاب‌تر از همیشه شده است. نظریه مدل‌ها عالی است تازه رسیده‌ام به هسته مرکزی و دلیل اصلی رفتن آدم‌ها سراغ منطق مرتبه اول.
۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۸ ، ۱۴:۵۷
احسان ابراهیمیان

قبل از شروعِ خواندنِ نوشته، هفت دقیقه و سی ثانیه وقت بگذارید و این استندآپ کمدی با مزه را ببینید (دستِ کم لبخندی روی چهره‌تان می‌نشیند) من چند بار قبلا این استندآپ را دیده بودم اما حالا که با سارا کلی راجع به معنی خوشبختی حرف زده‌ایم، این استندآپ به گونه‌ای دیگر برایم نمایان شده.


به نظرِ من این روایت را می‌توان چیزی بیش از یک روایت ساده برای خنداندن دید، چیزی عمیق‌تر (حتی اگر خودِ روایتگر چنین منظوری نداشته باشد*) خانم زیگلری انسانِ مدرنِ کاملا تیپیک و نوعی است، انسانی از دنیای جدید که اسطوره‌اش «موفقیت» است، منظورش هم از موفقیت شغلی و احتمالا تحصیلی و اجتماعی است و برایش سمینار برگزار می‌کند، عرفان می‌تراشد، حلقه انرژی تشکیل می‌دهد و مراسم و مناسکِ مذهبی‌گون به جا می‌آورد و به هر وسیله‌ای در تلاش است تا به آن برسد، در مقابلِ این خانم زیگلری اما شیرازیان نشسته‌اند، شاید همچون زیگلری به دنبالِ موفقیت باشد اما با فلسفه و تعریفی دیگر، با راهی کاملا متفاوت، اینان چون چیز زیادی از زندگی نمی‌خواهند (نه بیشتر از دیدن دو نفر در لباسِ عروسی آن هم روزِ عروسی :)) ) همیشه احساس رضایت و موفقیت دارند، وقتی آرزویتان یک چای ساده و خوش عطر باشد و حرص دنیا را نخورید، آرامش و لذت نوشیدنِ آن چای را هیچ پادشاهی در هیچ کجای تاریخ تجربه نکرده و نخواهد کرد.


تقابلِ این آرامشِ ساده با آن هیجان و حرص مدرن است که این موقعیت طنز را به وجود آورده، اما برعکسِ همیشه که موقعیت طنزِ برخوردِ یک روستایی ساده با شهرِ پیچیده و پر التهاب به تمسخر روستایی و عاقل جلوه دادنِ انسانِ شهری منتهی می‌شود، این بار این حرصِ خانم زیگلری است که در برابرِ آرامشِ غبطه برانگیز شیرازی‌ها، مسخره و نامربوط دیده می‌شود، تلاشِ بی‌ثمر زیگلری که این حرص را در آنها برانگیزد و آرامش عمیق آنها که توپ تکانش نمی‌دهد.


فلسفه شیرازی جمله اولِ استند آپ است، «ما زندگی را سخت نمی‌گیریم و به همین خاطر خوشبختیم» به راستی اگر نهایتا  تنها چیزِ مهم سطح دوپامین مغز یا سطح آرامش فکری باشد، چه کاری بهتر از این که آرزو و اهدافتان را دور و دراز نگیرید، یک چای یا یک صبح بارانی بهتر و راحتتر از مدیرِ ارشدِ شرکت شدن به دست نمی‌آید؟ شاید آرامش و هیجان لحظه‌ای مدیرِ ارشد شدن بیشتر باشد اما به استرسی که برایش می‌کشید می‌ارزد؟ این استرس آن هیجان را تلخ نمی‌کند؟ راستش را بخواهید من دلم با شیرازی‌هاست :)) (خلق و خوی من هم شبیه شیرازی‌هاست البته) اگر قرار بر آرامش فکری است من به این جمله (به گمانم فیه ما فیه) معتقدم که «همه غمهای عالم از آن باشد که چیزی خواهی و بدان نرسی، چون چیزی نخواستی غمی هم نداشتی». شاید زیگلری اعتراض کند که این آرامشِ شما احمقانه است، چرا که شما فرقی با بقیه ندارید که بخواهید به جهتِ آن خوشحال و آرام باشید، وقتی شبیهِ بقیه هستید یعنی چیزِ خاصی نیستید و چیزِ خاصی ندارید که بابت آن خوشحال باشید و این شادی اساسا بی‌معنی و سرخوشانه و ساده لوحانه است. اما می‌توان از زیگلری پرسید که چرا باید شادیمان را در گرو داشتن چیزی قرار دهیم؟ «شادی داشتن چیزی» با وجود طبیعی بودنِ آن، کاملا پوچ است، شادی داشتن چیزی منشا جنسی و تکاملی دارد، داشتنِ چیزی خاص توجه دیگران را جلب کرده و شانس تولید مثل را زیاد می‌کند، اما هیچ چیزِ عمیقی نیست، فقط به جهت افزایش شانس تولید مثل به واسطه موقعیت اجتماعی بهتر و پول بیشتر است.


پ.ن: تاکیدات بسیار فراوانی از حضرت علی هست که از آرزوهای دور و دراز دنیا بپرهیزید که هلاکت در پی آن است.


*قبلا که کتابِ فلسفه شوخی را می‌خواندم خیلی برایم جالب بود که در انتها نوشته بود طنز و فلسفه رابطه‌ای عمیق با هم دارند، شاید این برداشتِ من به خاطر همین رابطه عمیق باشد، حتی اگر خودِ روایتگر نداند.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۸ ، ۱۸:۴۰
احسان ابراهیمیان
چرا پادشاهان قدرتمند می‌شوند؟ چرا علمای مذهبی قدرتمند می‌شوند؟ چرا پولدارها قدرتمند می‌شوند؟ خُب، این آخری ساده‌‌تر به نظر می‌رسد اما کلا مسئله آنقدرها واضح نیست (یا دست کم برای ذهن کند من آنقدر واضح نست) همیشه این اطاعت ملت از سلسله مراتب قدرت برایم شگفت‌آور بود، چه ضمانتی وجود دارد که آدم‌ها فرمان پادشاه را اجرا کنند؟ شاید به سادگی پاسخ دهیم : پادشاه سرباز دارد و اگر ما فرمانش را اجرا نکنیم آنها ما را می‌کشند. ولی این فقط هُل دادن سوال به قسمتی دیگر است: چرا سربازها از پادشاه اطاعت می‌کنند؟ اگر آنها اطاعت نکنند پادشاه چگونه می‌تواند آنها را تهدید کند؟ شاید بگوییم قانونی وجود دارد و سربازها آن قانون را اجرا می‌کنند، اما این هم هل دادن مسئله به جایی بدتر است: قانون چطور ضمانت اجرایی پیدا کرده؟ دست‌کم پادشاه موجودی زنده و حاضر است اما قانون، نوشته‌ای روی کاغذ است (اگر اصلا باشد).

در قسمت سوم فصل دوم سریال بازی تاج و تخت (من این سریال را ندیدم البته) لُرد وریس معمایی به تریون می‌گوید: سه مرد مهم در اتاقی هستند: یک پادشاه، یک کشیش و یک تاجر پولدار، بین این سه مرد سربازی با شمشیر ایستاده، هر کدام به سرباز دستور می‌دهند که دو مرد دیگر را بکشد. چه کسی می‌میرد و چه کسی زنده می‌ماند؟ تریون جواب می‌دهد که به سرباز بستگی دارد و وریس می‌پرسد که چرا؟ سرباز نه پول دارد نه چیزی شبیه فر ایزدی و نه تاج و تخت دارد پس چرا به سرباز بستگی دارد؟ پاسخ تریون این است که سرباز شمشیر دارد که قدرت مرگ و زندگی است. پرسش بعدی وریس به نظر من پاسخ معما است: اگر قدرت واقعی دست سرباز است چرا وانمود می‌کنیم که قدرت دست کس دیگری است؟! تریون حوصله اش سر می‌رود و وریس ادامه می‌دهد که قدرت چیز عجیبی است، قدرت در دستان کسی است که مردم باور کنند در دستان اوست، این یک حقه است، درست مثل سایه، و یک مرد کوچک می‌تواند سایه‌ای بسیار بزرگ داشته باشد!

این دیالوگ و صحنه به علاوه همه‌ی چیزهایی که در این چند سال از ویتگنشتاین و فلسفه علم آموختم مرا به بصیرت امروزم نسبت به قدرت رسانده (که قطعا بصیرت اولیه است و نیاز به چکش خوردن دارد) : قدرت (دست کم در مقیاس عظیم کشور) چیزی جز توافق آدمها برای قدرت دادن نیست! شاید در مقیاس قبیله آن که اسلحه یا پول یا حتی قدرت بدنی دارد بتواند کاری بکند اما در مقیاس کشور، قدرت صرفا از توافق آدم‌ها برای قدرت دادن است؛ سربازان توافق می‌کنند که پادشاه قدرت داشته باشد، توافق سربازان را عوض کنید (مثلا با وزیر جنگ که سربازان به آن وفادارند) حکومت از قاجار به پهلوی تغییر می‌کند، توافق مردم را عوض کنید (که سربازان هم جزوی از مردم هستند) حکومت از پهلوی به جمهوری اسلامی تغییر می‌کند، تمام قدرت آمریکا و دلار بر مبنای توافقی است که از طرف کشورها برای ارز مرجع بودن دلار رخ داده، توافق را عوض کنید، قدرت آمریکا از بین می‌رود، تحریم‌ها کاغذپاره بودند اگر باقی کشورها غیر از آمریکا این را باور داشتند و کلی مثال دیگر که نشان می‌دهد قدرت صرفا در باور ما برای قدرت است.

اما به هر حال این باور قدرتمند است، شاید صرفا باور باشد اما نتیجه‌اش صرفا باور نیست. مرداد 32 سربازان صرفا باور داشتند که قدرت دست شاه است اما نهایتا همین باور باعث 25 سال دیکتاتوری شد. قطعا توافق گروهی که قدرتِ سخت را داشته باشند مهم است در این که قدرت واقعا دست چه کسی باشد اما قدرت نرم یعنی این که تو می‌توانی توافق گروه دارای قدرت سخت را عوض کنی و این یعنی تو کل قدرت را عوض کرده‌ای. خلاصه که قدرت چیز عجیبی است.

پ.ن1: علم هم در جایگاهی واقعا چنین توافقاتی دارد، ماده تاریک نظریه خوبی است چون آدم‌ها توافق کرده‌اند که نظریه خوبی است، فلوژیستن بر مبنای توافق نظریه خوبی بود و بر مبنای توافق نظریه بدی شد! البته چونان مسئله قدرت که مهم است قدرت سخت دست چه کسی است اینجا هم مشاهدات مهم هستند، اما دقت کنیم که اولا مشاهدات را می‌توان بازتعبیر کرد ثانیا معمولا چیزهایی مثل ماده تاریک یا فلوژیستن بر مبنای یک مشاهده به دست نیامده اند که بر مبنای یک مشاهده از بین بروند، مجموعه ای از مشاهدات از این ایده‌ها حمایت کرده و مجموعه‌ای دیگر از مشاهدات با این ایده ها مغایرت دارند، در نهایت این جامعه علمی و توافق آدم‌هاست که کدام دسته مشاهدات (مغایر یا حامی) را ارجح بدانند تا نهایتا نظریه یا قبول کنند یا رد کنند، اتفاقا به خاطر همین قیاس سیاست و علم بود که کوهن نام کتابش را ساختار انقلابهای علمی گذاشت که انقلاب به یکی از چیزهایی که اشاره می‌کند دقیقا همین وجه تعویض قدرت صرفا بر مبنای توافق است (چیزهای دیگری هم هست البته).

پ.ن2: در اجتماعات، قدرتِ حاصل از شهرت (مثل بازیگران در کف خیابان یا دانشمندی چون ویتن در جامعه فیزیک) دقیقا همین وجه توافقی را با خود دارد، بهاره رهنما مهم است چون آدم‌ها مهمشان کرده‌اند، بهاره رهنما نه فره ایزدی دارد نه قدرت معنوی، این آدمها هستند که توافق کرده‌اند او مهم باشد، همین طور این آدمها هستند که توافق کرده‌اند ویتن مهم باشد، شهرت و قدرت از توافق آدم‌ها حاصل می‌شود نه از خفن بودشان، گرچه چیزهایی هم مهم است اما نهایتا این توافق آدم‌هاست که تعیین کننده است.

پ.ن3: در سلسله فروریزش های ارزشهای اجتماعی، قدرت و شهرت هم برایم با این ایده فرو پاشیده‌اند. صد البته که قبلا هم نه به قدرت علاقه‌ای داشتم نه به شهرت ( قطعا که علاقه دارم ، هر کسی دارد ولی دوست ندارم زندگی‌ام را صرف رسیدن به آن کنم) اما این که توصیفی داشته باشم تا هر دوی این‌ها را به چنین چیز بی‌ارزش و دمدمی و بی‌ربطی وصل کند واقعا نابودش کرد. حتی این ایده که معروف شدن در جامعه فیزیک به واسطه نوبل یا هر چیز دیگری نهایتا محصول توافق است نه چیزی عینی و همه پذیر برایم آزار دهنده است.

پ.ن4: با این همه این قیاس قدرت و علم شاید برای حل مسئله عقلانیت علم راه‌گشا باشد. همچنان باید کواین بخوانم اما قبلش میخواهم منطق ریاضی بخوانم و نمی‌گذارند.

پ.ن5: کم کم به نبودن مصطفی امام عادت کرده ایم، گرچه سخت، گرچه هنوز باور نکردم که نیست، اما عادت کرده ایم، کمی به هم نزدیک تر شدیم تا این وضعیت را راحت تر تحمل کنیم ولی نهایتا روز و ساعتی نیست که پسِ ذهنم آقای امام نباشد.
۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۷ ، ۰۰:۴۱
احسان ابراهیمیان