عجب وضعی ایمان، عجب وضعی
هیچ وقت این قدر باهات صمیمی نبودم که بهت بگم رفیق گرمابه و گلستان، حتی این اواخر هم خیلی کم ازت خبر داشتم، ولی آخرین بار از امیر -که همین دو هفته پیش تو فرودگاه مسقط به شکل کاملا معجزهوار دیدمش- راجع بهت پرسیدم و گفت که هم اتاقیشی تو کانادا و باهم الکترونیک قدرت میخونید. شاید رفیق آنچنانی نبودیم اما همون چند تا کلاسی که با هم داشتیم و تمرینهایی که باهم کپ زدیم و امتحانایی که با هم دادیم باعث شد یه دوستی بینمون شکل بگیره. کد دوستیمون «عجب وضع چیزشعری» بود، یادته هر وقت به هم میرسیدیم میزدیم زیر خنده و میگفتیم عجب وضع چیزشعری؟ یادته هر وقت از هر چیزی خسته می شدیم و ناراحت، میریختیمش تو قالب طنز و با خنده به هم میگفتیم عجب وضع چیزشعری؟ هوا آلوده میشد می گفتیم، امتحان سخت بود میگفتیم، استاد کم نمره میداد میگفتیم، زلزله مییومد میگفتیم، خلاصه هر اتفاق بدی میافتاد تهش که به هم میرسیدیم میزدیم زیر خنده و میگفتیم «حاجی عجب وضع چیزشعری» و اوضاع تلخ رو به خندههامون شیرین میکردیم، مخصوصا تو همیشه خوشخنده بودی و لحن و خنده شیرینت، شیرینی این خندهها رو بیشتر میکرد. حتی هنوز هم چتهای تلگرام اون سالهامون پر از استیکر «عجب وضعی»ه و کلی علامت خنده است.
حالا از صبح که فهمیدم تو اون هواپیمای لعنت شده تو هم بودی، هی این تیکه یادم میاد، هی با بغض میگم: عجب وضع چیزشعری، عجب دنیای چیزشعری، عجب روزگار چیزشعری.
برای ایمان و بقیه کسانی که در آن هواپیما بودند فاتحهای اگر شد بفرستید. همه یا دوست ما بودند یا دوست دوستان ما.
تسلیت میگم :(