فلسفه تحلیلی چیست؟ 3 و بقیه اش!
خُب، بالاخره دیشب این کتاب را تمام کردم. در واقع شروع کتاب بعد از تمام شدن منطق ریاضی بود، یعنی تقریبا 4 5 ماه پیش اما با توجه به این که قضیه گودل را تازه خوانده بودم به طور ناگهانی با ورق زدن «ناتمامیت» ربکا گولدستاین مسیرم به سمت فلسفه ریاضی کج شد، بعد از تمام شدن چرخشم در فلسفه ریاضی دوباره برگشتم به سمت این کتاب، یک ماهی طول کشید تا فصل دو را خلاصه کنم چون تاریخ فلسفه تحلیلی را بسیار خلاصه توضیح داده بود و برای هر پارگرافش باید کلی در منابع گشت میزدم تا بفهمم اصل ماجرا چه بوده است (تازه واقعا احساس میکنم نفهمیدم و دوباره باید از یک منبع مفصلتر بخوانم). اما ادامه کتاب با توجه به این که چندان گیر نمیدادم روان و خواندنی بود (البته اگر از ترجمه نسبتا بد کتاب هم بگذریم، کتاب زیادی سعی کرده به متن اصلی وفادار باشد به همین خاطر ظاهر جملات کاملا انگلیسی است نه فارسی!).
فصل 3 کتاب به تلقی جغرافیایی و زبانی از فلسفه تحلیلی میپردازد و این اندیشه که فلسفه تحلیلی فلسفهای انگلیسی زبان است که در جهان آنگلوساکسون قرار دارد و در مقابل فلسفه قارهای (قسمت قارهای اروپا) قرار میگیرد. هر چند به نظر این دستهبندی عجیب است (به قول خود کتاب شبیه دسته بندی خودروها به خودروهای ژاپنی و بنزینی! یک ویژگی ذاتی در برابر یک ویژگی جغرافیایی) اما بهرهای از حقیقت دارد، عمده فلاسفه تحلیلی مهم در جهان انگلیسی زبان فعالیت میکردند. اما این تلقی محض نیست، هم در جهان انگلیسیزبان نوعی از فلسفه ورزی غیر تحلیلی یا قارهای (پدیدار شناسی و ...) در جریان است و هم در اروپای قارهای، فلسفه تحلیلی رو به رشد است، از طرفی عمده ریشههای اولیه فلسفه تحلیلی از قضا در اروپای قارهای شکل گرفته است (فرگه، ویتگنشتاین حلقه وین بولتزانو هیچ کدام انگلیسی زبان نبودند) در مقابل حتی در مقام تاثیر هم این فلسفه با توجه به دستاندرکاران بسیارش از فلاسفه متفاوت و حتی متضادی تاثیر گرفته است (هیوم و لایبنیتس و کانت و ....). از این گذشته دشمنی عمده تاریخ فلسفه تحلیلی نه با چیزی که امروز به فلسفهای قارهای مشهور است بلکه با فلسفه سنتگرا بود. چیزی که در این فصل برای من جلب توجه کرد این بود که فلسفه (چه تحلیلی و چه غیر تحلیلی) مجموعهای بزرگ از تاثیر و تأثرها است که نمیتوان یک ریشه یا علت واحد برای هر فلسفه پیدا کرد، دیدگاها معمولا با گفت و گو شکل میگیرند و ترکیب میشوند و فلسفهای نو میآفرنیند. خلاصه این که گرچه تمایز فلسفه تحلیلی با به اصطلاح قارهای و فلسفه سنتی آشکار است اما این تمایز از جنس جغرافیایی و زبانی نیست.
در فصل چهارم کتاب به رویکرد فلسفه تحلیلی به تاریخ اشاره میکند: معمولا فلسفه تحلیلی را به عدم آگاهی از تاریخ متهم میکنند اما گلوک در این فصل سعی میکند نشان دهد که اولا بیتوجهی به تاریخ در تمام فلاسفه تحلیلی مشترک نیست، ثانیا این اتهام فلاسفه غیر تحلیلی زیادی را هم در بر میگیرد بنا بر این وجه ممیزه فلسفه تحلیلی نیست، ثالثا گلوک میپذیرد که بسیاری از فلاسفه تحلیلی یکسره تاریخ فلسفه را تخطئه میکردند: ویتگنشتاین متقدم تمام متافیزیک را «یاوه» قلمداد میکرد که این اتهام نه تنها تمام تاریخ فلسفه بلکه خود رساله را هم در بر میگرفت! فلاسفه تحلیلی بسیاری هم امروز تاریخ فلسفه را نمیخوانند اما گلوک میگوید این عدم توجه به تاریخ واقعا یک گناه نابخشودنی نیست. معمولا کسانی هستند که تاریخیانگاری قوی یا ذاتی را پیش میکشند: مطالعه فلسفه همان مطالعه تاریخ فلسفه است. گلوک صریحا این آموزه را رد میکند (من هم با او موافقم) تاریخی انگاری ابزاری مطالعه تاریخ فلسفه را ابزاری ضروری برای رسیدن به اهداف فراتاریخی (شناخت فراتاریخی) میداند و گلوک این را هم رد میکند (کمابیش موافقم!). در نهایتا تاریخیانگاری ضعیف مطالعه تاریخ را سودمند میداند اما آن را گریزناپذیر نمیداند. همان طور که گلوک هم میگوید این موضع ضعیفتر از آن است که بتوان آن را رد کرد. این فصل بحثهای جالبی هم داشت که به نظرم به موضوع قیاسناپذیری پارادایمها مربوط بود: آیا ما تاریخ فلسفه را میفهمیم؟ ایده این است که زمانه کانت با زمانه ما متفاوت است و ما لزوما کانت را نمیفهمیم که از او انتقاد هم بکنیم این ایده شباهتی به قیاسناپذیری پارادایمهای علمی دارد: پارادایمهای رقیب قیاس ناپذیراند. گلوک میگوید که اگر نفهمیم که اصلا به درد نمیخورد! از این گذشته میتوان به زمینه تاریخی نزدیک شد و لزومی ندارد که ما گفت و گوی عقلانی خودمان با کانت را غیرممکن بدانیم. به همین ترتیب من این را میفهمم که بله پارادایمها به نحوی عینی قیاسناپذیر هستند، اما میتوان بین آنها گفت و گوی عقلانی شکل داد، به هر حال عدهای به پارادایم مقابل معتقداند پس میتوان آن را فهمید، هر چند قبول نکرد. و باز هم همان ایده قبلی خودم که «عقلانیت الزاما الگوریتمپذیر نیست و معیار جهانی برای آن یافت نشده است». به موضوع نسبیگرایی باز خواهم گشت چرا که کتاب هم باز میگردد.
در فصل پنج ایده جدا کردن فلسفه تحلیلی بر حسب آموزهها پیگیری میشود: اما هیچ آموزهای وجود ندارد که تمام فلاسفه تحلیلی در آن مشترک باشند! شاید چیزی مثل علمگرایی یا بها دادن به منطق و ریاضی در بیشتر فلاسفه تحلیلی شایع باشد اما جامع نیست (برای مثال ویتگنشتاین با علمگرایی مشکل داشت) به نظر من این تا حدی از واقعیت تکوینی و تاریخی فلسفه تحلیلی ناشی میشود، این ایده جالب بود که «فلسفه تحلیلی یک گفت و گوی عقلانی بین افراد مختلف با زمینههای متفاوت است نه مجموعهای از آموزهها» و میتوان از این گفت و گو بسیار آموخت.
اما در فصل شش سراغ موضوعی به نظر من جالب میرود: سبک و روش. این ایده مخصوصا به اسم فلسفه تحلیلی هم بیشتر میخورد چون «تحلیل» نوعی روش در فلسفه است. اما حتی این ایده «تحلیل» هم چندان جالب نیست چون با این معیار ارسطو هم فیلسوف تحلیلی محسوب میشود! از طرفی فلاسفه تحلیلی به استدلال روشن و عقلانی اهمیت میدهد و سبک آن واضحنویسی است. انکار نمیکنم که این دو معیار علاقه اصلی من به فلسفه تحلیلی است، جملههایی مثل «هیچ میهیچد» هایدگر یا حتی روشنتر از آن نوشتههای هوسرل ( و حتی براوئر در ریاضی) برای من همیشه نامفهوم بودهاند، از طرفی هرگز نفهمیدم که چطور باید نوشتههای ادبی از نیچه تا سارتر و کامو و بیشتر فلاسفه قارهای را«فلسفی» تلقی کنم! حالا با این کتاب تفاوت را بهتر میفهمم، آنها فلسفی هستند اما یا به استدلال روشن عقلانی اهمیت نمیدهند (یا لزوما پیگیری نمیکنند) یا بسیار مبهم و مغلق مینویسند و یا هر دو (برای مثال نیچه کاملا واضح و فصیح مینویسد اما استدلال؟ نه!) البته گاهی فلاسفه قارهای واضح نویسی را سطحی بودن تلقی کردهاند. در میانه این گفت و گو البته استثناهایی جدی وجود دارد، فلاسفه تحلیلی هستند که برای دوری از اتهام سطحی بودن، واضح نویسی را رها کردهاند (حتی پیشتر از آن خود ویتگنشتاین بسیار مبهم مینوشت) و از طرف دیگر فلاسفهای با آموزههای قارهای هستند که هم واضح مینویسند و هم استدلال روشن عقلانی دارند بنا بر این چنین معیاری برای تمایز فلسفه تحلیلی با دیگر فلسفهها چندان کارا نیست.
فصل هفت به سراغ یک اتهام دیگر درباره فلسفه تحلیلی میرود: فلسفه یا فلاسفه تحلیلی تقریبا در موضوعات اخلاق و سیاست ساکتاند. گلوک همان ابتدا میگوید که این اتهام دست کم در مورد پیشگامان فلسفه تحلیلی صادق نیست: آنها بسیار سیاسی بودند، راسل و فرگه و حلقه وین همگی در سیاست فعال بودند و حتی بعضی از انگیزههای فلسفهشان هم سیاسی بوده است. در ادامه با مثالهایی نشان میدهد که فلسفه تحلیلی به موضوعات اخلاقی و سیاسی توجه نشان میدهد حتی در زمینههایی (مثل حقوق حیوانات) فلاسفه تحلیلی بسیار پیش از دیگران نوشتن را آغاز کردهاند. با این همه اتهامی هست که به نظر من در فصول قبل مطرح شد و گلوک پاسخ مفصلی به آن نداد: فلسفه تحلیلی به موضوعاتی چون خویشتن و معنای زندگی و احساسات انسانی آن طور که تجربه میشوند بیتوجه است گرچه فلسفه تحلیلی به قول گلوک توجهی به این موضوعات نشان داده (احتمالا بسیار اندک) و گرچه امروزه فلسفه تحلیلی در فلسفه ذهن بسیار فعال است اما حتی این موضوعات را هم با روحی بسیار فیزیکالستی و طبیعتگرایانه و خنثی و بی احساس بررسی کرده است، اگرچه این سبک واضحنویسی و استدلال روشن عقلانی فلسفه تحلیلی را در مقابل سبک ادبی فلسفه قارهای توجیه میکند و هر چند که من با روح واضحنویسی و استدلال محور فلسفه تحلیلی و نگاه آن به موضوعات شناختمحور بسیار همراه هستم اما از این که چنین موضوعات مهمی دست قارهایهای مبهمنویس مهیب افتاده ناراحتام!
در نهایت فصل هشت به ایده خود گلوک برای تعریف فلسفه تحلیلی میپردازد که به تشابه خانوادگی ویتگنشتاین و تطور تاریخی مفهوم آن مبتنی است و فصل نه به موضوع جایگاه فلسفه تحلیلی در اکنون و آینده میپردازد. در فصل نه قسمتی اختصاصا به دیدگاههای نسبیگرایانه میپرداخت که موضوع روز فلسفه تحلیلی است (دست کم ده دوازده سال پیش که کتاب چاپ شده بود) و در این قسمت گرچه نسبیگرایی قوی (یا به قول من: مطلق) را رد میکند و به طور کلی به جریان پسامدرن میتازد اما نسبیگرایی کوهن و فایرابند را دیدگاههایی قابل احترام و قابل بحث میداند که نمیتوان به سادگی آنها را حماقت یا دیوانگی خطاب کرد و اضافه میکند که نباید در حمله به پسامدرنها، آنها را با نسبیگرایان قابل احترام تحلیلی در یک دسته قرار داد.
راستش عمده کتاب به مباحثه قارهای و تحلیلی اختصاص داشت. همان طور که بالا هم گفتم انکار نمیکنم از واضحنویسی و استدلالمحوری فلسفه تحلیلی خوشم میآید، حتی علاقه قبلی خودم به علم و ریاضی و منطق (پیش خواندن این کتاب) و رشد کردنم در این حوزهها آشکارا باید طعم علاقهام را به سمت فلسفه تحلیلی متمایل کند و به همین جهت همیشه این نکته برایم سوال بود که چطور نوشتههای خالی از استدلال روشن و عقلانی را فلسفه تلقی کنم؟ چطور نوشتههای نیچه و سارتر و کامو و ... را فلسفی بدانم؟ ذهن من در ریاضی و علم بسیار به استدلال عادت کرده است و از طرفی فلسفه را فعالیتی معطوف به شناخت جهان میدانم. حالا با این کتاب این امکان به روی من باز شد که فلسفه میتواند لزوما فعالیتی معطوف به شناخت (دست کم به معنی علمیاش) نباشد، نویسنده میتواند بصیرت شخصی خودش را (که لزوما با استدلال روشن عقلانی به آن نرسده) تبلیغ و تشریح کند و حتی در این بصیرت شخصی خودش به عقل و استدلال بتازد. هر چند معتقدم گفت و گو حتما باید بر محور استدلال باشد ( و شاید همین ماهیت شبیه گفت و گوی فلسفه تحلیلی آن را بسیار استدلال محور کرده است) وگرنه اقناعی صورت نمیگیرد اما .... نمیدانم، اگر بصیرت شخصی هم بر استدلال مبتنی نباشد چطور قابل قبول است؟ نمیدانم و باز هم به گمشدهام میرسم: عقلانیت یعنی چه؟
پ.ن1: امروز که کتاب بعدی را ورق میزدم به فرق «تحلیل» و «ترکیب» رسیدم، نویسنده به درستی اشاره کرده بود که رویکرد علم در برخورد با موضوعات رویکرد تقلیلگرایانهی تحلیلی است: تجزیه کُل به اجزای آن. مثالی که میزد این بود که میتوان خودرو را به اجزای آن تقلیل داد و هر کدام را جداگانه بررسی کرد و این ماهیت ترکیبی خودرو: یعنی وظیفهای که قرار است انجام دهد را تشریح نمیکند (چون نویسنده راجع به سازمانهای مدیریتی مینویسد خطر تقلیل گرایی را به درستی گوشزد میکند). اما شاید وسوسه شویم که این استدلال را به جهان هم تعمیم دهیم: بله، علم جهان را به اجزای آن تحلیل میکند اما نمیتواند کل جهان و معنای آن را دریابد، علم مانند کسی است که با حروفی روی کاغذ رو به رو شده و از روی حروف الگوها را در میابد، این که چه شباهتهایی بین ظاهر کلمات، شکل حروف و فراوانی آنها و .... هست اما متن این حروف نیست، متن فراتر از این حروف است و معنای آن کلمات و جملهها مهم است. اما هنوز روشن نیست که چطور باید به آن نگاه ترکیبی برسیم و چرا آن نگاه ترکیبی و چرا دیگری نه؟ اصلا چرا باید جهان را همچون کلمات و ابزارها و دست ساختههای بشر حاوی «معنی» و «هدف» بدانیم آنچنان که ارسطو میدانست؟ نمیدانم، شاید موضوع «ذهن» کلید این سوال باشد، شاید همین قارهایهای مهیب پاسخ این سوال را داشته باشند.
پ.ن2: گرچه طبق کتاب نباید واضح نویسی و استدلال محوری را خاص فلسفه تحلیلی بدانم، اما حتی کتاب هم میپذیرد که این موضوع اگر نه آرمان خاص فلسفه تحلیلی اما دست کم آرمان بخش بزرگی از آنها است. و من منظورم همین است.