اگه کاملا از آینده خبر داشته باشی، از لحظات ناب شادی و از عشقی زیبا که قراره تو رو در بر بگیره مطلع باشی، از تک تک درد و رنجهای عمیقی که قراره بهت برسه آگاه باشی، بازم انتخاب میکنی که تک تک لحظات اون آینده رو همون طور که مقدر شده زندگی کنی؟
سال ۱۹۰۵ که اینشتین نظریه نسبیت خاصش رو ارائه داد فهمید که باید یه جور دیگه به زمان فکر کنه، زمانِ مطلقی که همه یکسان اندازه اش بگیرن وجود نداره، زمان به ناظری که اون رو اندازه میگیره وابسته است. وقتی ده سال بعد نسبیت عامش رو ارائه داد وضعیت از این هم پیچیده تر شد، زمان نه تنها به ناظر وابسته بود بلکه اساسا میتونست خم بشه. ماده فضا-زمان رو خم میکرد.
اینتشتین هیچ وقت خیلی جدی به جواب معادلاتش فکر نمیکرد، تصورش این بود که جواب معادلاتش یه جزئیات اضافی هستن و اهمیتی ندارن، همین باعث شد تقریبا هر دفعه که با جوابهای عجیب و غریب معادلاتش رو به رو بشه تعجب کنه، چه وقتی جواب شوارتزشیلد رو دید که یک سیاهچاله رو توصیف میکنه چه وقتی جواب جهان در حال انبساط لومیتر رو دید که نشون میداد جهان نمی تونه ازلی و ابدی باشه و باید تغییر کنه.
اما عجیبترین جواب معادلات اینشتین رو نه یک فیزیکدان و ریاضیدان بلکه دوست منطقدان عجیب و غریب اینشتین بهش نشون داد: گودل! گودل حدس میزد معادلات اینشتین که میتونن زمان رو خم کنن این قابلیت رو دارند که شهود ما از زمان و علیت رو به چالش بکشن. گودل با همون ساختاری این حدسش رو اثبات میکنه که معروفترین و مهمترین و انقلابیترین کار گودل هم با همون ساختار اثبات میشه: یه حلقه!
کار مهمی که اسم گودل رو سر زبانها انداخت قضیه معروف ناتمامیت بود! این که تحت بعضی شرایط حتما جملههایی وجود دارند که نه میشه اثباتشون کرد و نه میشه ردشون کرد: گودل نشون میده اگه اون شرایط خاص برقرار باشند میشه جملهای رو ساخت که به خودش برمیگرده، درست مثل یک حلقه که به خودش برمیگرده.
در مورد زمان هم گودل نشون میده تحت شرایطی معادلات اینشتین منجر به جهانی میشن که زمان به جای این که یه خط یا خم بیانتها باشه، یه حلقه است که برمیگرده روی خودش! توی این جهان شما از جایی که هستید شروع میکنید و بعد از گذشت زمان ناگهان میبینید که سر جای اولی که شروع کردید هستید. درست مثل وقتی که یک راهروی دایره رو طی کنید که همینطوری که توی راهرو به جلو میدوید اما هی به دری میرسید که دویدن رو ازش شروع کردید.
گرچه این جهان عجیب گودل جز معدود جوابهای معادله اینشتینه که هنوز مابهازای فیزیکی اون رو پیدا نکردیم، ولی این ایده که شاید زمان به جای یه خط بیانتها و دو سر باز، یه دایره باشه که روی خودش برمیرده یه ایده خیلی قدیمیه: از نظر هندوها و رواقیان باستان، جهان به صورت چرخه بیانتهایی از تکراره. حتی حرکات یوگا هم به نحوی خیلی نرم و یکنواخت طوری هست که شروع و پایانش یکی باشه، درست مثل یه حلقه.
عجیب نیست که باور به این چرخه تکراری باور به نوعی تقدیر و سرنوشت از پیش تعیین شده رو هم به همراه داره. وقتی کوپر توی اینتراستلار داخل سیاهچاله در حال فرستادن مختصات به خودشه، اگه اشتباه کنه چی؟ اگه کوپرِ توی کتابخونه به هر دلیلی متوجه نشه اون علائم، مختصات هستند چی؟ اگه متوجه بشه ولی توی راه تصمیم بگیره نره چی؟ پس کوپر باید همه این کارها رو انجام بده، این مقدره و گریزی ازش نیست، این البته لزوما با نفی اراده آزاد همراه نیست اما آینده معلوم و محتومه.
و عجیب نیست که باور به این تقدیرگرایی و سرنوشت، همراه هستش با پذیرش و کنار اومدن با رنج. گذشتگان ما همیشه رنج رو احساس می کردند و اگر قرار بر مقدر بودن همه چیز بود، پس رنج ما هم مقدر بود. حتی حافظ میگه:
جام می و خون دل، هر یک به کسی دادند
در دایره قسمت، اوضاع چنین باشد
این باور به تقدیر و پذیرش رنج از جمله چیزهایی هست که ما عادت داریم مسخره کنیم، ما گذشتگان خودمون رو ترکیبی از نادانی و تنبلی و ناتوانی میبینیم که چون توانایی تغییر اوضاع رو نداشتند این رنج رو پذیرفتن و با مفهوم تقدیر و سرنوشت هم اون رو تئوریزه کردن. هنوز هم این جُک رو دست به دست میکنیم که: اگه به گذشتگان ما بود به جای اختراع کولر، هنوز تو زیر گرما میگفتن «این مشیت الهی هستش».
ما امروز فکر میکنیم به کمک علم و تکنولوژی و عقل میشه همه کار کرد و همه چیز رو به دست آورد و حاکم بر سرنوشت خودمون شد. ما دائما با این شعارها بمباران میشیم که «چیزی که میخوای رو به دست بیار» و «برای رویاهای خودت بجنگ» اما فلسفه بودایی منشا رنجهای ما رو دقیقا خواهشها و تمناهای نفسانی ما میدونه، رواقیها هم ایدههای مشابهی داشتن در مورد منبع رنج های ما و پذیرش، که کاملا در تضاد با شعارهای امروز ماست.
گرچه به نظر میاد شعارهای امروز ما خیلی بهتر از تنبلی و تقدیرگرایی رواقیها و بوداییها هست، اما یه نقطه ضعف بسیار بزرگ داره: ما در هر صورت دچار رنج خواهیم شد، مرگ عزیزان، بیماری، ناکامی در رسیدن به بعضی هدفها و .... همگی رنجهای ناگزیری هستند، و تازه وقتی ما خودمون رو کاملا حاکم بر سرنوشت خودمون تلقی کنیم، این رنجها هم تقصیر خود ما خواهد بود و این میشه رنجی مضاعف!
ابتدای فیلم arrival با یکی از همین رنجهای ناگزیر شروع میشه، مادری که دخترش رو به دنیا میاره، باهاش بازی میکنه، بزرگش میکنه، و وقتی دختر به نوجوانی رسید به خاطر سرطان میمیره. و ما این مادر داغدیده بدون رمق رو میبینیم که در یک راهروی دایروی در حال راه رفتنه، به کجا؟
بعد از این شروع غمگین، ناگهان فیلم با فرود سفینههایی از بیگانگان فضایی ادامه میده، دولت آمریکا سراغ همین مادر میاد که اسمش لویزا بنکس هستش و استاد زبانشناسی دانشگاهه، و از این استاد میخواد که ترجمه کنه این بیگانگان فضایی چی میخوان. دکتر بنکس میدونه این کار اصلا آسون نیست چرا که ما هیچ ایدهای از زبان این موجودات نداریم، بنابراین به کمک یک فیزیکدان دیگه سعی میکنن زبان این موجودات رو بفهمن.
این دو نفر در همون ابتدا با خط و نوشتار این موجودات رو به رو میشن، نوشتاری که جملاتش به جای رشتههایی عمودی یا افقی از نمادها، یک دایره است. سعی در رمزگشایی و نوشتن و یاد گرفتن این خط عجیب باعث میشه که دکتر بنکس کم کم دچار توهماتی بشه و در انتهای فیلم دکتر بنکس میفهمه داره بیزمان میشه، میتونه گذشته و آینده رو مثل خود موجودات فضایی ببینه، رسمالخط دایروی این موجودات که جملاتش آغاز و پایان ندارن، ترتیب ندارن، جهت ندارن، نمودی از همین بیزمانی که خود فضاییها حسش میکردند و حالا دکتر بنکس هم حسش میکنه.
فیلم که به انتها میرسه دکتر بنکس کاملا بی زمان شده، آینده رو میبیینه، دختر خودش رو که به خاطر سرطان مریض میشه و میمیره، دخترش که حاصل ازدواجش با همین فیزیکدانیه که توی این ماجرا با هم آشنا شدن، و ما تازه میفهمیم که دکتر بنکس اول فیلم که دخترش به دنیا اومده، میدونسته که قراره از سرطان بمیره، با این همه سرش رو روی شانه این فیزیکدان میذاره و این رابطه رو و این همه رنجی که در آینده در انتظارش هست رو میپذیره.
و در نهایت باز به همون سوالی میرسیم که باهاش شروع کرده بودیم:
اگه کاملا از آینده خبر داشته باشی، از لحظات ناب شادی و از عشقی زیبا که قراره تو رو در بر بگیره مطلع باشی، از تک تک درد و رنجهای عمیقی که قراره بهت برسه آگاه باشی، بازم انتخاب میکنی که تک تک لحظات اون آینده رو همون طور که مقدر شده زندگی کنی؟
پ.ن: این قطعه زیبای کریستوفر رضاعی (که شعرش از مولانا نیست) را بشنوید.