صُمٌّ بُکْمٌ عُمْیٌ فَهُمْ لا یَعْقِلُونَ
قبلا وقتی شاهد نفهمی و بیخبری عمیق یک نفر بودم عصبانی و خشمگین میشدم، مثلا وقتی میدیدم کسی عمیقا از آنچه در کف جامعه میگذرد بیخبر است یا چنان در پیله محکم اندیشه ساده و بچهگانه خودش فرو رفته که عاجز از دیدن واقعیت است یا آن را بسیار کج و معوج میبیند، دوست داشتم بر سرش فریاد بکشم.
حالا اما نفس راحتی میکشم و دلم به حالش میسوزد، او را شبیه کوری میبینم که ایده و اندیشه و تصور او از واقعیت، آن واقعیت بیرون را تغییر نمیدهد، واقعیت و حقیقت هست، همیشه هست و همیشه خواهد بود، نه نیاز به دفاع دارد و نه نیاز به فریاد و خشم، برعکس این ما هستیم که به واقعیت و به دیدن و فهمیدن حقیقت نیاز داریم، نه حقیقت به ما. هر آنکس که از دیدن آن عاجز است، دیر یا زود با سیلی سخت آن از خواب بیدار میشود، اگر هم نشود بالاخره به خاطر نفهمیدن آن هلاک خواهد شد، مثل کسی که بالاخره با درمانهای خانگی و روغن بنفشه از کرونا میمیرد.
پ.ن1: معمولا میگویند کسی که در مواجهه با عقیده مخالف عصبانی میشود به خاطر این است که خودش هم از عقیده خودش کامل مطمئن نیست، این گزاره گرچه به طور مطلق درست نیست اما رد غلیظی از واقعیت هم دارد، این عصبانیت معمولا ناشی از یک احساس عدم امنیت است. اگر شما کسی را ببینید که در وسط ظهر میانه شهر ادعا میکند که اکنون شب است، چه حسی نسبت به او پیدا میکنید؟ دلتان به حالش میسوزد یا خشمگین و عصبانی سعی میکنید خورشید بالای سرش را به او نشان دهید؟
به موضوع جالبی اشاره کردید. البته همونطور که خودتون هم نوشتید، به طور مطلق درست نیست. مثلا اگه یه نفر وسط ظهر بگه شبه و هرکی بگه اشتباه میکنی رو بکُشه، لاجرم خشم و واکنش بیشتری از دلسوزی رو برمیانگیزه.