ویتگنشتاین متاخر
از آن جایی که ویتگنشتاین متقدم بحثش را به صورت منظم و دستگاهمند ارائه کرده خلاصه کردنِ آن راحتتر است اما ویتگنشتاین دوم علاوه بر این که علیهِ فلسفه ویتگنشتاین متقدم است، علیه نظمِ دستگاهمندِ آن هم شوریده! ویتگنشتاین متاخر بینظم است و آدم نمیداند توضیحِ آن را از کجا شروع کند. مخصوصا که ماهیت ویتگنشتاین متاخر سلبی است و بیشتر واکنش به متقدم است تا این که بخواهد چیزی را تبیین کند.
ویتگنشتاین دوم شورشش را از کاربردهای متنوع زبان شروع میکند (یا لااقل کتاب از اینجا شروع میکند)؛ ما با زبان دستور میدهیم، تشکر میکنیم، تسلیت میگوییم، شوخی میکنیم، میپرسیم، انتقاد میکنیم، فحش میدهیم، همدردی میکنیم و ... و چگونه این کارها با تبیین ویتگنشتاین متقدم از زبان جور در میآید؟ (توجه کنید که ویتگنشتین همچنان میتواند از این تنوع به عنوانِ برهان علیه ویتگنشتاین اول استفاده نکند بلکه همچنان به نظریه معنای خود پایبند بماند و این کاربردهای متنوع که در ساختار رساله نمیگنجند را بیمعنا یا غیر مهم بداند، بنا بر این تنوع واقعا به یک معنا علیه رساله نیست) ویتگنشتاین متقدم میگفت برای تمامِ جملاتِ بامعنای ما ساختارِ منطقی زیربنایی وجود دارد که قابل ترجمه به زبان منطق و اتم است اما ویتگنشتاین متاخر میگوید این ساختار منطقی فقط بر بخش بسیار بسیار کوچکی از زبان قابل اعمال است آن هم به شرطها و شروطها و« آشنایی با بازی زبانی نامیدنِ اشیا با اشاره» مِن شروطها! (اصلا پیشفرضِ این که میتوان جهان را به صورت مجموعه اشیا منفرد تصور کرد جزو پیشفرضهای متقدم است، در حالی که واقعا چگونه مفهومِ «اشیا» برای ما شکل میگیرد؟ با اشاره؟ فرض کنید من به میزی اشاره کنم و بگویم «میز» اگر برای یک انگلیسی زبان این کار را بکنم به احتمال زیاد میفهمد که دارم معادل فارسی desk را میگویم اما اگر به یک گربه بگویم ممکن است فکر کند که میگویم روی آن بنشین، یا اگر به یک موجود فضایی بگویم ممکن است فکر کند که میگویم آن را بخور! انگلیسی زبان فقط به این دلیل میفهمد که من با گرفتن انگشت اشاره به سمت میز و ادای آوای «م ی ز» دارم نام چیزی که انگشت اشارهام به سمتِ آن است را میگویم چون خودش به «منطق» نامیدنِ اشیا آشناست وگرنه شاید یک آفریقایی به چنین «منطقی» آشنا نباشد یا حتی یک موجود عجیب اصلا نفهمد که میتوان دنیا را به اشیای مختلف تقسیم کرد، این یکی برهانی کاملا علیه ویتگنشتاین متقدم است، پیشفرضی از آن را آشکار میکند که لزوما نمیتواند برقرار باشد، این برهان از اینجا ناشی میشود که ما «منطق» رساله را در عرض باقی بازیهای زبانی قرار میدهیم نه بر فرازِ آنها)
ویتگنشتاین برای توضیح بیشتر از کاربردهای متنوع زبان از مثالِ بازی کمک میگیرد. بینِ تمامِ فعالیتهای که عنوانِ «بازی» دارند چه چیز مشترک است؟ این که جدی نیستند؟ خُب فوتبالِ حرفهای با این مبالغِ هنگفت به چه معنی جدی نیست؟ یا مثلا قهوه خوردن هم جدی نیست اما بازی هم نیست، چه تعریفِ جامع و مانعی از بازی هست؟ هیچ! فقط شباهتهای خانوادگی، همانطور که اعضای خانواده به هم شبیه هستند اما ممکن است هیچ صفتی در همهی آنها مشترک نباشد، بازیها هم به هم شبیه هستند اما هیچ صفت مشترکی در تمامی آنها وجود ندارد.
به همین معنی کاربردهای متنوع زبان هم به هم شبیه هستند اما هیچ چیزی در آنها مشترک نیست، به همین دلیل ویتگنشتاین از اصطلاح «بازیهای زبانی» برای توصیف منظورش کمک میگیرد، که البته به نظرم این شباهت تنها دلیلِ استفاده از کلمه «بازی» نیست و احتمالا دلایل عمیق دیگری هم در استفاده از کلمه بازی هست که بعدا اشاره میکنم اما الان لازم است راجع به تنوع زبان بیشتر توضیح بدهم. باز اگر با ویتگنشتاین متقدم مقایسه کنیم که میگفت ساختار زیربنایی یا «منطق» زبان مستقل از نحوه ادای آن یگانه و منحصر به فرد است، ورژن متاخر میگوید که بازیهای زبانی بسیار گوناگون و متعددی وجود دارند که «منطق»هایشان با هم بسیار متفاوت است و ممکن است هیچ شباهتی به هم نداشته باشند، نه بیشتر از شباهت خانوادگی، اما این پرسش به جاست که با به هوا رفتنِ منطقِ یگانه زیربنایی زبان، پس «معنا»ی کلمات یعنی چه و «فهم» چیست؟ ما چگونه معنی کلمات را میفهمیم؟ و یا اگر جورِ دیگری این سوال را بپرسیم، حالا که تبیین ویتگنشتاین اول از زبان یا «منطق» زبان غلط، یا لااقل خیلی تنگ نظرانه است و بر گستره بسیار کوچکی از واقعیت زبان قابل اعمال است، پس کل زبان را باید چطور دید؟ (یا اصلا میتوان کلِ زبان را یک جوری دید؟ ویتگنشتاین متاخر ادعا میکند که خیر، اما به نحوی همین کار را میکند!)
کتاب در اینجا قبل از این که به پرسشِ بالا جواب بدهد به قسمتی میرسد که به نظر استدلالی کاملا وابسته به فلسفه ذهن است حداقل من مطمئن نیستم فهمیده باشم. او میخواهد معنای فهم از دیدِ ویتگنشتاین اول را به هوا ببرد بنا بر این شروع قصه رد تعبیر «فهم» ویتگنشتاین متقدم است، ویتگنشتاین متقدم فهم را به مثابه تصویری که از گزاره در ذهن متبادر میشود توصیف میکند. گزاره «اکنون روز است» تصویری در ذهن متبادر میکند که میشود چِک کرد آیا این تصویر با واقعیتِ بیرونی منطبق است یا خیر؟ تعبیر ویتگنشتاین متقدم از «فهم» مستلزم تصورِ نوعی فرایند ذهنی است، فرایندی در ذهن اتفاق میافتد، تصویری تشکیل میشود و ما گزاره را میفهمیم، این مبنای تجربهگراها نیز هست چرا که معتقداند تمام دانش ما از تجربه حاصل میشود و فهمِ یک عبارت یعنی تصورِ این که چه چیز باید تجربه شود (یا یاد دادنِ یک عبارت همبسته کردنِ وضعیتِ آن عبارت است با تجربهای که شخص دارد، بنا بر این دفعه دومی که عبارت به کار رفت شخص همان تصور ذهنی را خواهد داشت که تجربه کرده، فرایندی اتفاق میافتد و آن تجربه در ذهن شخص نقش میبندد) کتاب چند استدلال از ویتگنشتاین برای رد «فرایند ذهنی بودن فهم» نقل میکند که صادقانه اگر بگویم به نظرم هیچ کدام آنقدرها قانع کننده نیست یا لااقل من نمیفهمم: یکی این که منطق تجربه و فهم با هم متفاوت است، دلیل آن هم سوالاتی است که میتوان راجع به تجربه پرسید ولی راجع به فهم نه، مثلا تجربه میتواند طولانی یا کوتاه باشد، مبهم یا شدید و واضح باشد و ... اما فهم طولانی یا کوتاه معنی ندارد، یا میفهمیم یا نمیفهمیم (برای فهم عبارتی که قبلا آموختهایم بله اما برای فهم عبارت برای اولین بار نمیدانم، اتفاقا برای من فهم عبارت برای اولین بار خیلی شبیه تجربه کردن است) دلیلِ دیگر این که میگوید انضمامهای ذهنی همراه عبارت ممکن است متفاوت باشد، مثلا ممکن است برای کلمه سگ، انواع متفاوتی از سگ را تصور کنیم اما کدام یک از این موارد فهم کلمه «سگ» است؟ پس تبیین فهم بر اساس تصویر ذهنی واقعا روش خوبی نیست (همچنان ویتگنشتاین اول و تجربهگراها میتوانند از این انتقاد مصون بمانند اگر ادعا کنند چیزی یا کلمهای را که نتوان این گونه تصور کرد اصلا چه معنی میدهد؟) و نهایتا دلیلی که به نظرم فرق زیادی با دلیل قبلی ندارد، کلمه «سگ» حتی برای یک نفر ممکن است با تصاویر متعددی از سگهای مختلف همراه باشد اما به چه معنی مفهومِ سگ در این تصاویر متعدد نهفته است؟ (این دلیل باز قابل فهمتر است، معنای کلمه در انضمامهای ذهنی نهفته نیست یا لااقل فقط در انضمامهای ذهنی نهفته نیست، با این حال معمولا بیشتر وقتها برای این که کلمه سگ را آموزش دهیم مجبوریم از چنین تصاویر متعددی استفاده کنیم، البته قبول دارم به معنی این نیست که معنی سگ این تصاویر متعدد است اما برای شکلگیری این مفهوم، چنین تصاویری مفید و شاید حتی لازم اند، البته مشکل فلسفه ویتگنشتاین متاخر هم به نظرم این است که هیچ حرفی راجع به شکل گیری مفاهیم در زبان نمیزند).
با وجودِ تمامِ این غر زدنهایم نسبت به این استدلالها بخشی از نتیجهشان را قبول دارم، این که فهم عبارت تصورِ یک موقعیت خارجی و عینی در دنیای بیرون نیست (آنچنان که رساله میگفت) ، اما خُب، ما هنوز نگفتهایم فهم چیست؟ ویتگنشتاین متاخر فهم را با کاربرد گره میزند، پیامدِ فهمِ یک عبارت ( به نظر من نه لزوما خودِ فهم)این است که در بازی زبانی خاص مهارت داشته باشیم که یک عبارت یا کلمه را درست به کار ببریم، مثلا فهمِ درستِ کلمه «نرگس» در بازی زبانی علم یعنی این که مهارت داشته باشیم که هنگام دیدنِ گلِ نرگس به آن اشاره کنیم یا در بازی زبانی ادبیات به جای چشم از آن استفاده کنیم (یا برعکس هنگام استفاده دیگران بدانیم به درستی به کار برده یا نه) باز برای مثالِ بیشتر، شاهِ شطرنج مهره خاصی نیست که باید همان مهره باشد، شما به جای آن یک «نخود» یا سنگریزه قرار دهید و همان قواعد شاه را روی آن اعمال کنید، مهم این است که شاه در شطرنج چگونه به کار میرود، هر بار فقط حق یک خانه حرکت اما در هر جهتی را دارد و اگر حذف شود بازی تمام است، همین، بنا بر این مهره شاه فقط با قواعد کاربردِ آن در بازی شطرنج مشخص میشود و معنی آن فقط همین است. کلمهها هم به قواعد کاربردشان در بازی مربوط هستند و معنیشان باید با این قواعد کاربرد در زبان فهم شود. البته نوعِ کاربرد و فهمِ کلمه «کاربرد» اینجا کاملا وابسته به بازی زبانی است که در آن قرار داریم بنا بر این نباید معنی خیلی دقیقی به این کاربرد داد. اما ویتگنشتاین تاکید دارد که معیاری مهم برای فهم «درست» کلمه هست: اگر کلمه را درست فهمیده باشیم باید آن را طبق قواعد آن بازی به کار ببریم، اگر شطرنج را درست یاد گرفته باشیم باید مهرهها را طبق قواعد شطرنج حرکت دهیم، درستی یعنی رعایت قواعد، اما این قواعد از کجا نشات میگیرند؟ و معیارِ ما برای رعایتِ این قواعد چیست؟ توافق جماعتِ بازیکننده!
این ارجاع به توافق جماعت بازیکن چند پیامد مهم دارد. یکی این که فهم خصوصی چیزی مشکلدار است، فهم خصوصی معیاری برای درستی و غلطی ندارد، چون قواعد را دیگران ایجاد کردهاند و قواعد وابسته به رسوم و سنتها و رویههاست، آنگاه این عمومِ جماعتاند که باید تصمیم بگیرند عملِ خاصی منطبق بر رویه گذشته بوده یا خیر، درست بوده یا خیر. دوم این که اگر معیار درستی و غلطی و منشا قواعد، توافق عمومی است پس درستی و غلطی به معنی الزامی و عینی و بیرونی نیست، چیزی در بیرون وجود ندارد که ما را ملزم به رعایت قواعد منطق یا ریاضی کند، این توافقِ خاصِ ما است در بازی زبانی خاصی که اختراع کردهایم، سوال از صحت و سقم این قواعد درونِ خودِ بازی معنا ندارد چرا که اگر قواعد را عوض کنیم آنگاه بازی را عوض کردهایم. بازی درست و غلط هم وجود ندارد (این سوال اصلا از بیخ خنده دار است، بازی فوتبال درست است یا شطرنج؟ اصلا این سوال معنی ندارد، هردو فقط یک بازی هستند، درست و غلطی در انطباق با قواعدی معنی دارد ولی وقتی بازی بزرگتری از فوتبال یا شطرنج نیست، آنگاه شطرنج درست است یا فوتبال؟)
در همین سطور گذشته و در ادامه به نظرِ من ویتگنشتاین متاخر در دامی میافتد که خودش دیگران را از افتادن در آن بر حذر داشته، ارائه تبیینی از زبان و فهم، زبان به مثابه بازیهایی مبتنی بر قواعدِ توافق شده که این قواعد معیارهای صحت و درستی را تعیین میکنند. ویتگنشتاین با ادامه دادنِ همین تلقی جدیاش از زبان به مثابه یک بازی عمومی ، فلسفه ذهنی پیریزی میکند و در نهایت سوالِ من از این که چرا بازی زبانی علم این قدر خوب جواب میدهد یا حتی سوالِ خیلی عقبتر، این توافقات چگونه و چطور شکل میگیرند را با اشارهای گذرا به عبارت «نحوه معیشت» یا Form of Life به طور کامل بیپاسخ رها میکند بنا بر این دلیلی نمیبینم که باقی فلسفهاش را اینجا ادامه بدهم.
من از ویتگنشتاین دوم بسیار آموختهام، این که علم خصلتِ شدیدا شبیه یک بازی زبانی دارد و مبتنی بر قواعدی توافقی است که یاد گرفتن معنای گزارههای آن یک مهارت است نه مجموعهای از دانشِ صِرف از فَکتها، این که قواعدِ منطق را نه به مثابه چیزی مقدس و عینی بلکه به عنوانِ قواعدِ یک بازی بسیار خاص ببینم که بسیار به زبانِ ما بسته است ( در واقع به خاطرِ زبانِ ماست که قواعد منطق عینی جلوه میکند نه آن طور که رساله میگفت به خاطر جهانِ ما) این که ما خیلی از چیزها را به خاطر زندگی در این قرن و آموختن از این جماعت این گونه میبینیم و هیچ کدام لزوما درست و غلط نیستند و .... اما از جهاتی هم با ویتگنشتاین مخالفم، اولا ویتگنشتاین این «بازی بودگی» قسمتهای کثیرِ زبان را به کلِ زبان تعمیم میدهد (که من کاملا مخالفم) وقتی داریم راجع به کلِ زبان حرف میزنیم باید مواظب باشیم چون این حرف زدن را با زبان انجام میدهیم بنابراین هر گزارهای راجع به کلِ زبان، گزارهای راجع به حرفهای ما نیز خواهد بود (پس اگر کل زبان متشکل از بازیهای زبانی مختلف باشد آنگاه حرفهای ما هم یک بازی زبانی است و سوال اینجاست که قواعد این بازی چیست؟ این مشکل را هم ویتگنشتاین متاخر داشت هم متقدم) ثانیا چیزی راجع به این که قواعد بازی از کجا میآیند، نمیگوید، سر بسته راجع به نحوه معیشت حرف میزند و این برای من نا امید کننده است (قاعدتا وقتی چیزی نمیگوید نمیتوانم مخالف باشم! اما اگر این چیزی نگفتن از این اعتقاد ناشی میشود که اصولا چیزی نمیتوان گفت یا چیزی نباید گفت آنگاه بسیار با او مخالف خواهم بود، تمامِ پیشرفتِ علم و فلسفه مدیونِ آنهایی بوده که فراتر از بازی زبانی مرسومِ جماعت اندیشیدهاند، راجع به اینشتین یا گالیله یا نیوتون یا کپلر یا دکارت چه میتوان گفت؟ این که رویه مرسوم را اشتباه فهمیده بودند؟ شاید، اما همین فهمِ اشتباهشان امروز فهمی درست تلقی میشود! یادم میآید فایرابند بحثی داشت راجع به این که اگر گزارههای علمی با منطق نخوانند، این مشکلِ منطق است نه مشکلِ علم، حالا بیشتر این حرف را میفهمم، ما نهایتا مجبوریم بیشتر حرفهای علمی خود را در سطح منطق صوری دقیق کنیم چون منطق صوری برای بیشترِ زبانِ ما داربستی ضروری است اما لزومی ندارد همیشه از آن استفاده کنیم، گاهی باید حرفهای تناقضدار بزنیم تا بشود پیشرفت کرد، تا بشود بازی زبانی را عوض کرد چون در سطح عوض کردن بازی زبانی قواعد در حال تغییراند و قواعدِ جدید و قدیم ممکن است با هم متناقض به نظر برسند اما این تناقض برای ادامه ضروری است، بعدها میتوان صورتبندی داشت که تناقض نداشته باشد)
همچنین مخالفتِ کوچکِ دیگری هم دارم که تا حدی در بالا هم گفتم، این که هر شخصی میتواند فهمی شخصی از تئوری خاص داشته باشد را قبول دارم و اتفاقا به نظرم مفید است و زایایی زبان و فیزیک در گرو همین است که میتوان فهمی شخصی داشت که تنها مربوط به خودِ آدم است و بازی اختراع کرد که مبتنی بر همین فهم شخصی باشد و بقیه را متقاعد به این بازی کرد، البته احتمالا در راه این متقاعد کردن خودِ فهمِ ما دستخوش تغییر خواهد بود اما به هر حال شروعش از آن فهم است. بنا بر این مهم است که ما نسبیت را به گونه خاص خودمان بفهمیم، فهمِ یگانه و معتبری از نسبیت وجود ندارد که ما ادعا کنیم فقط آن درست است و فقط یکی دو نفر نسبیت را فهمیدهاند، این فهمِ عمومی است که تئوری را شکل میدهد و فهمهای شخصی است که منبع الهام تعویض تئوریهاست.
پ.ن: حالا که به انتهای متن و ویتگنشتاین خوانیام رسیدهام، در این مشکوک شدهام که شاید زبان را نتوان لزوما به یک بازی فرو کاست، شاید حتی علم را هم نتوان به یک مجموعه از پارادایمها فرو کاست، میتوان از خصلتهای پارادایمی آن آموخت که چه قدر کار در یک پارادایم ذهنِ ما را کانالیزه میکنند یا هر چیزِ دیگری از این جنس اما میتوان همچنان قبول داشت که این بخشی از ویژگیهای فعالیت علمی است و لزوما کلِ آن نیست. نمیدانم، این پی نوشت کاملا جدید به ذهنم خطور کرده، به خاطرِ این که دیدم ویتگنشتاین متاخر دیگر در مورد بازی بودنِ زبان شورش را در آورده!
پ.ن2: معترفم که اثرِ پی نوشتِ بالا احتمالا مسیرم را عوض کند، نمیدانم چه بخوانم، چند گزینه هست، منطق ریاضی، فلسفه تحلیلی، کواین احتمالا.