پی‌آمد

پی‌آمدِ آنچه بر من می‌گذرد

پی‌آمد

پی‌آمدِ آنچه بر من می‌گذرد

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۴۲ مطلب با موضوع «زندگی» ثبت شده است

چند روز پیش حالم چندان به قاعده نبود، به قاعده نبودن نه به معنی بَد بودن، صرفا آن سرخوشی همیشگی انرژی مثبت را نداشتم. می‌دانستم کمی از خستگی است اما این خستگی و سرخوش نبودن گاهی ذهن را آماده می‌کند که به مسائل مهمی فکر کنیم، احساسات منفی و مثبت ما علی رغم دلایل نه چندان منطقی بروز و برانگیختگی‌شان، چَشمِ منطقِ خشکِ کورِ ما را به خیلی چیزها باز می‌کنند، بعضی چیزهای مهمی که در حالت عادی تشخیص آنها برایمان سخت است یا به نظرمان بی اهمیت‌اند. صادق اگر باشم عواطف و احساسات ما واقعا مثل باقی حواس پنج‌گانه همه ورودی ما از دنیای بیرون هستند*

به همین خاطر نخواستم با انرژی مثبت بازی و خفه کردنِ خودم با آن کلیپ و این آهنگ و جوک و پیتزا و ... آن حس عجیبم را سرکوب کنم و خودم را از انرژی مثبت مست کنم، مستی که می‌دانستم نتیجه‌اش فراموشی است، عین مستی شراب! پس فکر کردم، به این که چرا زندگی می‌کنیم؟ واقعا چرا زندگی می‌کنیم؟ سعی کردم به خاطر بیاورم که چرا بعد از قریب 2 دهه زندگی این سوال به سراغم آمده، من در تمامِ سالهای گذشته چرا هیچ وقت به این سوال فکر نکرده بودم؟ می‌دانم الان به خاطر خستگی بی‌قاعدگی این سوال به سراغم آمده ولی واقعا قبلا به این سوال فکر نکرده بودم؟

امروز که سارا به من فرصت داد تا تنها باشم، رفتم تا آرشیو نوشته‌های قبلی‌ام را بخوانم، تقریبا از 88 89. خواندم و خواندم، در پی نشانه‌ای از این که من به چه فکر می‌کردم. بینهایت جالب بودند. روایت الانم از نوشته‌های آن موقع را می‌نویسم:

ابتدای نوشته‌ها مقارن با زمانی بودند که من تازه طلا شده بودم، سرخوش از این به ظاهر موفقیت آن‌هم از یک دبیرستان دولتی در شهرستان غرور عجیبی برایم ایجاد کرده بود. آن روزها من تازه با علم آشنا شده بودم و مثل هر کسی که تازه علم را مزه کرده و آمپرش زده بالا، فکر می‌کردم که می‌توانم با علم همه دنیا را بفهمم و این فهمیدن معادلِ این بود که دنیا را فتح کنم. ترکیب این جرعه‌های تازه از جامِ علم با آن غرورِ جوانی، چیزِ عجیبی از آب در آمده بود، راستش حسابی داغ بودم! آن روزها هدفِ زندگی‌ام فهمِ جهان بود، به خاطرِ همین پرسش «هدف زندگی» چندان برای‌ام عذاب آور نبود، من آن را می‌دانستم.

پست‌های آن موقع را که می‌خوانم به وضوح می‌فهمم که آن موقع فکر می‌کردم در مسیرِ درستِ کشفِ جهان و فهمِ حقیقت هستم، اما بعد از شروع دانشگاه دو فرایند کم کم شروع شدند، یکی این که داشتم می‌فهمیدم دنیا خیلی پیچیده‌تر از تصورات ابلهانه من است و حقیقت به این سادگی به دست نمی‌آید که این تا حدی شکست آن ایده بود که می‌توان با علم دنیا را فهمید و از بین رفتنِ این تصورم که در مسیرِ درست هستم. از طرفی دانشگاه داشت مرا له می‌کرد، غرورم را ‌می‌شکست و بادم را خالی می‌کرد، به هر حال نتیجه‌اش از بین رفتنِ تدریجی آن ترکیبِ عجیب بود و طبیعتا هر چه محوتر شدنِ آن جوابِ حاضر و آماده‌ام برای پرسشِ «هدفِ زندگی».

بعد از آن طعم نوشته‌هایم تغییر کردند، تبدیل شدند به توصیف روزانه اتفاقات به قصد در ارتباط بودن با دیگران و تا حدی در چشم بودن و نوشته‌هایی نسبتا فنی در بابِ ریاضیات و فیزیک که آنها را نه به قصد خود نمایی که واقعا به خاطر منظم شدنِ افکارم می‌نوشتم (هنوز هم این کار را می‌کنم). شاید هر دو دسته نوشته را بتوان واکنش من به حضورم در رشته‌ای قلمداد کرد که نه آینده‌ای برایش متصور بودم نه علاقه‌ای به آن داشتم. در چهار سال ِ اولِ دانشگاه همزمان که تقلاهای من در برق بیشتر می‌شد آن جوابم برای «هدف زندگی» کمرنگ‌تر می‌شد، انگار که هر چه در زندگی بیشتر تقلا کنی کمتر لازم است که به هدفِ زندگی فکر کنی. کسی که در اردوگاه کار اجباری وسط سیبری یا در زندان گوانتانامو اسیر است چرا باید به هدف و معنای زندگی فکر کند؟ تنها چیزی که برای آدمی در چنان موقعیتی مهم است خودِ زنده بودن است. من البته واقعا در چنان موقعیتی نبودم! اما خُب، واقعا دیگر هدفِ مشخصی نداشتم. نوشته‌های آن روزها را که می‌خوانم انگار که می‌خواستم به نحوی در برق بودن را فراموش کنم آن موقع‌هایی هم یادم می‌آمد که در برق هستم سعی می‌کردم توجیه‌اش کنم. یادم نمی‌آید دقیقا چه آینده‌ای تصور می‌کردم، شاید یک مهندسِ علاقه‌مند به فیزیک یا فیزیک‌خوان. چه این که کنارِ برق درسهای فیزیک را هم خودم می‌خواندم و احساس می‌کردم می‌شود در آینده هم همین طور بود، اما واقعا دلبسته‌ی آن آینده نبودم، به نظرِ خودم هم یک توجیه می‌آمد تا یک تصورِ خوب از آینده.

تا این که در انتهای چهار سال دو فرایند تازه شروع شدند. من کنکور فیزیک دادم و رتبه‌اش مجابم کرد که آن آینده تصنعی را رها کنم محکم به فیزیک بروم، دو این که درگیری ذهنی شدیدی نسبت به سارا پیدا کرده بودم و این که ازدواج کنم یا نه. باز این درگیری و آن شوق فیزیک تا حد زیادی این سوالِ «هدفِ زندگی» را به فراموشی سپرده بود، آدم عاشق معلوم است که به «هدف زندگی» فکر نمی‌کند!

اینجاها بود که وبلاگم را عوض کردم به پرشین بلاگ. آن موقع‌ها نوشته‌هایم همچنان حول روزمرگی‌هایم بود به علاوه همان چیزهای فنی. همین موقع‌ها به طور جدی با فلسفه علم آشنا شدم و بعد از آن برای همیشه آن ایده کشفِ حقیقت با علم (و حتی با بحث و گفت و گو و مطالعه) به باد رفت. برایم شُک برانگیز بود اما چون قبلا هم با این مسئله درگیر شده بودم آنچنان عذاب آور نبود و خیلی تلاشی برای حلش نکردم و تا حدی نسبت به این قضیه سِر شدم.

وارد زندگی شدن با سارا به علاوه همه درگیری‌های شروع زندگی مشترک تا حد زیادی باعث شدند من ابدا به این موضوعِ پرسشِ زندگی فکر نکنم. اما حالا که نسبتا زندگی‌ام با ثبات شده (البته نه به آن با ثباتی) و حالا که این سوال دستِ کم برای چند ساعت به سراغم آمده، باید به آن فکر کنم. این مهمترین سوالی است که می‌شود پرسید: چرا داریم زندگی می‌کنیم؟

این سوالی است که بقیه زندگی‌ام به شدت از آن متاثر خواهد بود، نمی‌توانم تصور کنم که همین طوری دارم الکی زندگی می‌کنم، صرفا هستم، مثلِ گوسفند. الان نمی‌دانم چه جوابی به این سوال بدهم، آن پروژه‌ام برای فهمِ جهان نابود شده (گرچه هنوز فیزیک را دوست دارم) اما هنوز یک راهی برای فهمِ جهان می‌شناسم، به بیانِ دینی و اسلامی‌اش می‌شود عرفان، به بیانِ غیر دینی‌اش می‌شود کنترل نَفس و احساسات برای خالص کردنِ عقلانیت. ولی سختی راه و سِر شدنِ طولانی مدت من در مقابلِ این ایده که جهان را نمی‌شود با قیل و قال شناخت فعلا مرا مردد کرده در شروع این مسیر. باید فکر کنم، زیاد.


* و شاید تصور ما از دنیای بیرون را تماما به وجود می‌آورند. این که دنیای بیرون چه شکلی است، همان جوری است که حواس ما ظرفیت آن را دارد!

پ.ن1: تصمیمِ من به ازدواج با سارا ناشی از عوض کردنِ قسمتی از تصوراتم در باره هدفِ زندگی بود، قاعدتا اگر هدف زندگی‌ام چیزی فنی مثلِ فیزیک ورزیدنِ خالص باشد ابلهانه است که ازدواج کنم، یادم هست بخشی از نوشته‌ها و دغدغه‌های آن روزهایم (که مصمم به فیزیک هم شده بودم) حول این می‌چرخید که آیا فقط فیزیک بخوانم برای زندگی؟ زندگی فقط همین است؟ این که هیبتِ کاملِ فیزیک و اقتدارش برایم از دست رفته بود، این که دوست داشتنِ سارا جدی شده بود هر دو می گفت که فیزیک خواندن تمامِ زندگی نیست، این دوست داشتن چشمِ مرا به این حقیقت باز کرد که زندگی فقط این بازی ها نیست، به قول مرحوم رابین ویلیامز:

There's more to life than a f**kin' Fields medal


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۳۹
احسان ابراهیمیان

مدتهاست که احساس می‌کنم رصدهای آوا مثل سابق نیست، حس و حال سابق را به من نمی‌دهد، دقیق تر بگویم مثل سابق حین رصد حس خوب ندارم. نمی‌دانم، نمی‌توانم درست تفکیک کنم که موضوع چیست، شاید به خاطر این باشد که من جمعیتِ رصد کننده را دیگر خوب نمی‌شناسم. این جمله تا حدی دو پهلو است. نشناختن و غریبگی با جمع یک معنی اش همین است که قبلا بچه‌های فروم رصد می‌آمدند که مجازا صبح تا شب را با آنها می‌گذراندیم و خوب می‌شناختم‌شان و حالا که آدمها را خوب نمی شناسم کمی احساس غریبگی می‌کنم. اما این غریبگی یک معنی شاید عمیق‌تری هم دارد، قبلا حس می‌کردم آدمهایی که رصد می‌آیند، دغدغه‌شان علم، فهمیدن و کنجکاوی است، دغدغه من از رصد همین بود! اما حالا احساس می‌کنم دغدغه‌ی آدمها از رصد آمدن، تفریح، خوشگذرانی، طبیعت‌گردی، ریلکس کردن و در بهترین و فنی‌ترین حالت، عکاسی است که خُب، تقریبا هیچ کدام دغدغه من نیستند و این برای من آزاردهنده است، حس می‌کنم من به این جمع تعلق ندارم و در آن اضافی‌ام.

نمی‌دانم شاید هم کل این حس بد یک فرایند آشوبناک و بی‌دلیل باشد که حالا مغز من دارد برای توجیه این حس بهانه تراشی‌های فلسفی جور می‌کند! البته فارغ از احساسات و بهانه تراشی‌های من تفاوت‌های غیر قابل انکاری بین رصد‌های گذشته و امروز آوا وجود دارد که این حس بد به دیده شدن این تفاوت‌ها از طرف من کمک کرده: از جمله همین که اعضا از فروم بودند و حالا نیستند. این که قبلا رصدها کمتر جنبه مالی داشت و طبیعتا کمتر جدی بود و حالا بیشتر (و طبیعتا پیامد این جدیت ارتقا کیفی رصد، به معنی کیفیت فنی آن است). این که قبلا بیشتر آدمها تلسکوپ می آوردند و رصد می کردند و اسکچ و عکاسی و عکاسی عمق. حالا همه دوربین می‌آورند و دنبال عکسِ نمای باز خوب برای اینستاگرامشان هستند!

این دغدغه‌های متفاوت نه خوب است نه بد، قبلا آن طور بوده و حالا این طور، منتهی من هنوز در دوران قبلا مانده‌ام و با توجه به این که طبیعتا آدمها نظام ارزشی‌شان را مطابق با درونیات‌شان انتخاب می‌کنند از نظرِ من و از جایی که من ایستاده‌ام و دنیا را تماشا می‌کنم اوضاع خراب‌تر شده و این که حس خوبی نداشته باشم تا حدی طبیعی است.

پ.ن1: البته گمان نمی کنم این تغییر فضای رصدهای آوا مختص آوا باشد، احتمالا همه تورهای رصدی همین طوری هستند. اینستاگرام در این بین بی‌تاثیر نیست.

پ.ن2: از جمله دیگر خوبی‌های اینستاگرام این است که وبلاگ را از رونق انداخته و من راحت اینجا می‌نویسم! در حالی که احتمالا در اینستاگرام باید دست به عصاتر می‌بودم چون عمومی‌تر است. می‌دانم احتمالا حتی با توجه به این که لینک وبلاگ، بالای پیج اینستاگرامم هست، کسی حس و حال کلیک کردن و خواندن این متن طولانی را ندارد و احتمالا هم کسی از دست‌اندرکاران رصد اینجا را نمی‌خواند تا ناراحت شود اما اگر گذرش افتاد و خواند ناراحت نباشد، من واقعا گلایه‌ای از آنها ندارم و رصدهای اخیر به لحاظ فنی کاملا بی عیب و نقص برگذار شده، من فقط دیگر با فضای آدمهای جدید ناسازگارم همین.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۷ ، ۱۸:۱۷
احسان ابراهیمیان


شب آخر همیشه حس و حال عجیبی دارد، دو هفته دور از سارا در برهمکنش با آدمهایی متفاوت و چالش‌های مدیریت شرایط جدید. شاید به اندازه‌ای که دوست داشتم فیزیک نورزیدم، یک دلیلش شب نشینی‌های دوستانه بود، اما دور از ماجرا هم نبودم*

حالا شب‌نشینی‌مان با بچه‌ها تمام شده، هر کس در اتاق خودش است و در حال جمع کردن وسایل، شاید آدم‌ها تا حدی ناراحت ترک این فضا باشند، از همان ناراحتی‌های شبِ آخر و این داستان‌ها، من هم کمی هستم، ولی بازگشت به کنار سارا برایم دلچسب است به همین خاطر شاید خیلی دچار این سندرم شب آخر نشدم. کمی استرس مدیریت کارهای عقب مانده این دو هفته را دارم ولی خیلی مهم نیست، زود روی روال می‌افتم انشالله.

نکته مهمی که در این فضا یاد گرفتم تفکیک قائل شدن بین خوش گذشتن و خوشحال بودن است. شب‌نشینی‌های ما خوش می‌گذشت، می‌خندیدیم و بازی می‌کردیم، اما منِ درونگرا را تخلیه می‌کرد، در حین شب نشینی می‌خندیدم اما بعد از آن نابود بودم، نیاز به فرصت داشتم. رفتن بچه‌ها به ونیز این فرصت را برایم تدارک دید که تنهای تنها باشم و واقعا لذت‌بخش بود، واقعا لذت بخش و خوشحال، شاید بچه‌ها فکر می‌کردند که من حوصله‌ام سر رفته، شاید فکر می‌کردند که توی خوابگاه کسل کننده بود (و تقریبا به این مضمون جملاتی را هم گفتند) اما من واقعا لذت بردم و خوشحال بودم. آن روز بود که فهمیدم بین خوش گذشتن و خوشحال بودن فرق زیادی است. من ترجیح می‌دهم خوشحال باشم تا خوش بگذرد، گاهی به خوش گذشتن هم نیاز است اما طولانی و پی در پی مرا تخلیه می‌کند، انرژی‌ام از دست می‌رود. حالا می‌توانم جواب این سوالِ سارا را بدهم که تفریحم چیست. من باید بپرسم که منظورش خوشگذرانی است یا چیزی که خوشحالم می‌کند؟ قاعدتا فیزیک برای من خوشگذرانی نیست، قهقه نمی‌زنم و بلند بلند حرف نمی‌زنم. اما خوشحالم می‌کند، خوشگذرانی؟ خُب، بازی‌های دسته جمعی و سفر برای من خوشگذرانی است، انکار نمی‌کنم که سفر را دوست دارم و بازی دسته جمعی را دوست دارم، اما خوشگذرانی لزوما خوشحالم نمی‌کند، حتی در طولانی مدت مرا تخلیه می‌کند.

*پیمانه غیر خطی فضایی را فیکس کردم. فضای مدرسه هم کمابیش دور از ذهنم بود، اما چیزهای خوبی هم یاد گرفتم و فهمیدم در دنیای کیهان‌شناسی چه خبر است فضای یک مدرسه تابستانه بین‌المللی چگونه است. کمی هم ایده گرفتم که دکتری چطور پیش برود و وارد بحث جدی برای موضوع دکتری شوم.

پ.ن1: تصمیم داشتم هیچ چیزی در اینستاگرام از این مدرسه تابستانه نگذارم، دلیلش هزار جور برداشت بی‌خودی مثبت از وضعیت خاکستری من است. فکر کنم اینستاگرام محیطی است که آدم‌ها هر از چند گاهی از چند چراغ چُسَکی زندگی‌شان عکس می‌گذارند و ما تصور می‌کنیم که زندگی خاکستری‌شان چه قدر چراغانی است!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۷ ، ۰۴:۰۹
احسان ابراهیمیان


بعد از سحری رفتم فیس‌بوک، عتیقه است، مخصوصا در دنیای رنگی و شوآف اینستاگرامی امروز ایران، اما دوستانِ خارج رفته‌ام تقریبا همه فیس‌بوک هستند! و «همه چی نوش خوبه الا رفیق ». کمی گشتم ببینم بچه‌ها کجا هستند، و خُب، ظاهرا من تنها کسی هستم که ایران مانده‌ام.

یکی دیگر از تردیدهای ایران ماندن برای من این است که معمولا (یعنی به طور معمول، یعنی غالبا، یعنی اکثرا!) کسانی که دوره دکتری در جایی باشند برای ادامه زندگی هم همانجا می‌مانند. نمی‌دانم دلیل عمیقی دارد یا نه اما ما برای خودمان این‌طور توجیه کردیم که: دوره دکتری همزمان با دوره حساسی از زندگی است، دوره‌ای که هویت شخص به عنوان یک بزرگسال مستقل شکل می‌گیرد، و این هویت به عنوان بزرگسالِ مستقل معمولا هر جا شکل بگیرد همان جا باقی می‌ماند. حالا جای تردیدش برای من این است: من که ایران ماندن را برای دکتری انتخاب کردم، آیا مابقی زندگی‌ام را دارم در ایران حبس می‌شوم؟ قسمتی از این تردید قطعا صرفا به حسِ «حبس» برمی‌گردد، این که تصمیمی وجود دارد که کنترل زِد ندارد، دکمه برگشت بدون هزینه ندارد! که البته اگر خارج از ایران را هم برای دکتری انتخاب می‌کردم باز این قسمتِ «حبس» باقی بود، بالاخره ما چند سالی می‌شود وارد مرحله‌ای از زندگی شده‌ایم که باید تصمیم بگیریم، تصمیماتی که زندگی ما را می‌سازند، ما را منحصر به فرد می‌کنند و بازگشت از آنها بسیار پرهزینه و در خیلی از موارد غیر ممکن است.

اما قسمت دیگری از این تردید در مسابقه «رفتن» آدمها و وضع اقتصادی و سیاسی ناپایدار ایران است. و قسمت مهمتری از تردید که ایران تا حدی از نظر علمی منزوی است. هم منزوی و هم بیابان، بیابانی خالی، البته این قسمت آخری را دارم جو می‌دهم، به طرز حیرت‌آوری بچه‌هایی که سالِ ما برای دکتری مانده‌اند به شدت خوب هستند، در سطحی که هر کدام‌شان می‌توانستند ادمیشن بسیار خوبی بگیرند اما به هر حال مانده‌اند و این یک فرصت طلایی است. پس بنا بر این تنها همان قضیه اوضاع ناپایدار و سطح پایین کیفیت زندگی در ایران باقی می‌ماند (منظور از سطح پایین، دستِ کم برای من، فساد و اوضاع ناپایدار است به علاوه دسترسی کمتر اقتصادی به چیزهای تفننی مثل دوربین یا تلسکوپ و...) و البته این آزاردهنده نبود اگر نمی‌دیدم از رتبه یک کنکور گرفته تا دانشگاهِ آزادِ واحد دارقوزآباد سفلی برای رفتن تلاش می‌کنند!

خیلی که توی این افکار عمیق می‌شود تَهَش معمولا به این می‌رسد: که چی!؟! واقعا ما قرار است چه کار کنیم؟ کیفیت زندگی‌مان را با رفتن بهتر کنیم؟ واقعا قرار است خوب درس بخوانیم؟ که چی؟! قرار است در این زندگی چه کار کنیم؟ راحت باشیم؟ اصلا مگر می‌توان راحت بود؟ اصلا مگر باید راحت بود؟ من در ایران ماندم چون می‌خواستم از فیزیک لذت ببرم و نمی‌دانستم (هنوز هم نمی‌دانم) که آیا رفتن تاثیر مثبتی در این لذت بردن داشت؟ شاید بگویید لذت بردن از فیزیک که چی!؟ این یکی دیگر جواب دارد! ما بالاخره قرار است شغلی داشته باشیم و پول در بیاوریم، چه بهتر که این شغل تفریح آدم باشد :دی

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۷ ، ۰۷:۲۶
احسان ابراهیمیان

برگه‌ها رو که صحیح می‌کردم یه لحظه برام سوال شد که اون برگه‌شو چی کار کرده، می‌دونستم شماره گروهش یه جوریه که حول و حوش شماره برگه‌های من نیست پس باید بین اون یکی سری دنبالش بگردم، هزار تا برگه بود و راستش این مسئله برام اون قدر مهم نبود که بشینم دونه دونه ورق بزنم، گفتم همینجوری چند تا به چندتا تند تند ورقش میزنم اگه دیدم که دیدم ندیدم دیگه مهم نیست، ورق که می‌زدم یه‌هو اسمش خورد به چشمم، با خوشحالی از این «شانس»ی پیدا کردن، برگه‌اش رو بیرون کشیدم و نگاه کردم که سوالا رو چی کار کرده. دیدم خیلی گند زده، بعد از تعجب از این که چرا گند زده یه حس قوی پیدا کردم تا به ایکس که اونو میشناسه بگم که این بیچاره امتحانشو گند زده. گفتم شاید برای ایکس مهمه که اون چی کار کرده از این جهت که اون مدتی قبل تو کانون توجه ایکس بوده و معمولا آدم دوست داره راجع به آدمهای مشترکش با بقیه حرف بزنه (غیبت هم حس مشابه‌یه البته). احتمالا هم وقتی این خبرو می‌دادم با یه لحنی می‌گفتم که «واقعا» شبیه یه سال بالایی دلسوز جلوه می‌کنه، و کل این فرایند کاملا ناخودآگاه بود.

راستش از ذوق خودم برای رسوندن این «خبر» تعجب کردم. این که قلبم تند تند میزد و حسی شبیه موفقیت احساس می‌کردم برام عجیب بود، تا این که فهمیدم «حقیقت» چیز دیگه‌ایه. اون یه مدت قبل سر اون قضیه تو کانون توجه بود و من سالها بود از این «کانون توجه» دور شده بودم، رسوندن این که نمره‌اش خراب شده صرفا یک «خبر» برای ایکس نبود، بلکه اعلام تلویحی این بود که من از اون بالاترم، روش قدرت دارم و تا حدی تو این درس سرنوشتش دست منه! (یا حداقل خبر دارم). یه جوری اثبات برتری از دست رفته‌ام! بله! همین قدر کثافت، همین قدر حقیر! و قسمت ترسناک‌تر قضیه این بود که من به این موضوعات فکر نکرده بودم، بلکه غریزه برتری‌جویی تکاملی لعنتی‌ایم کاملا ناخودآگاه داشت همه چیز رو پیش می‌برد.

نمی‌خوام خیلی فاز این بگیرم که من بدترین موجودِ روی زمینم و از این حرفا، فکر می‌کنم درون همه آدمها از این وسوسه‌ها هست، حتی ظاهرا برای حضرت یوسف هم وسوسه زلیخا قوی بوده، مسئله اینه که چطور این وسوسه رو می‌شه کنترل کرد. من دست کم تو این مورد کنترلش کردم ( و دست کم تا الان) اما واقعا این که تمامِ این ماجرا برام ناخودآگاه بود و یه لحظه اتفاقی سرِ یه جرقه به ذهنم رسید که دلایلش چیه، برام ترسناکه، ترسناکه که ما چه قدر ناخودآگاه می‌تونیم آدمهای کثیفی باشیم و معلوم نیست تا حالا چند تا از این جنس کارا از دستم در رفته.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۲:۲۱
احسان ابراهیمیان

و این سال جدید که با سرماخوردگی و تب و سرفه شدید شروع شد!

با این همه من حس خوبی نسبت به این سال دارم...

پ.ن: نمی‌دانم شاید من همیشه حس خوبی نسبت به سال جدید دارم، سال جدید همیشه شبیه کاغذی سفید است که حس آزادی به من می‌دهد برای نوشتنش. شاید هم کل ماجرا یک توهم بی سر و ته است، من مجبورم کاری کنم که مجبورم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۹۷ ، ۱۱:۱۴
احسان ابراهیمیان


ازدواج عجیب است،* ازدواج نه درهای خوشبختی است نه کلید بدبختی، ازدواج کردن شبیه این نیست که شما کسی را همین طوری به زندگی‌تان اضافه کنید، یا حتی نصف زندگی-زمان‌تان را با او شریک شوید، ازدواج زندگی شما را از اساس عوض می‌کند، شاید کارتان یا شغلتان یا هویت‌تان عوض نشود، شاید هنوز هم مثل قبل هشت صبح سر کار باشید و چهار-پنج بعد از ظهر برگرددید و فقط جایی که برمی‌گردید تغییر کرده باشد، اما زندگی‌تان عوض می‌شود. زندگی کار و شغل و موقعیت اجتماعی نیست، زندگی فراتر از اینهاست.

بعد از ازدواج، بهترین و عالی‌ترین لحظات و دلخوشی‌ها را کنار بدترین و تلخ‌ترین خاطره‌ها و تجربه‌‌ها، با او و به خاطر او و از سمت او دریافت می‌کنید، شاید بهتر باشد این «بهترین و بدترین احساسات» را با کلمه‌ی «عمیق‌ترین احساسات» عوض کنم تا هر دو (ی بهترین و بدترین ) را با خودش داشته باشد.

تجربه کردن عمیق‌ترین احساسات‌تان با هر شخصی پیامدی غیر قابل برگشت و مهم دارد: او جزئی از شما خواهد بود. به قول سارا ما آدم‌ها هر چه به گذشته‌ی دورتری نگاه می‌کنیم فقط خاطراتی را به یاد می‌آوریم که همراه با آن حسی عمیق و قوی را تجربه کرده باشیم، ما چه هستیم جز خاطرات‌مان؟ و وقتی مدت زیادی از زندگی هر دو نفری با هم بگذرد، با توجه به این که عمیق‌ترین احساسات را با هم تجربه کرده‌اند تنها خاطرات پررنگ‌شان از یکدیگر خواهد بود، آنها جزئی از هم می‌شوند، حتی اگر به مرور محبت بین‌شان کمرنگ شود باز هم جزئی از وجود هم هستند. (به همین خاطر رابطه دوست دختر-پسری که متناوبا شکل بگرید و بگسلد خیلی بد است، شما جزئی از خودتان را تکه تکه در وجود دیگران می‌گذارید و از تعداد زیادی آدم تکه تکه برمی‌دارید، تعداد زیادی از این رابطه‌ها را که از سر گذراندید دیگر روح شما تکه تکه شده)

ازدواج عجیب است. ازدواج نه بازی عشق و عاشقی و کادوی ولنتاین و سورپرایز کردن و این بچه بازی‌هاست، نه شغل منظم و پیشرفت و زندگی جور کردن و این بزرگ بازی‌ها (و شاید هر دوی اینها هم هست!) ازدواج فرایند طولانی و پیچیده رشد و کامل شدن آدم‌هاست، جایی که دو نیمه از بشریت همدیگر را می‌شناسند، کامل می‌کنند و رشد می‌کنند. ازدواج زندگی آدم را از اساس عوض می‌کند، زندگی ما نه شغل و دارایی ماست و نه پول و موقعیت اجتماعی، زندگی ما احساساتی است که تجربه می‌کنیم و ازدواج زندگی ما را از اساس عوض می‌کند.**

*خواستم بگویم ازدواج اتفاقی عیجب است، دیدم که شبیه اتفاق نیست، یا حتی اتفاقی هم نیست، خواستم به جای «اتفاق» کلمه «رویداد» را به کار ببرم که دیدم زیاد فرقی نمی کند، دیدم شاید کلمه «فرایند» مناسب‌تر باشد اما هیچ کدام مناسب نیست، ازدواج خودش برای خودش چیزی است!

**انکار نمی‌کنم که ظاهر بد زندگی، شغل بد، درآمد کم و مشکلات مالی می‌تواند عمیق‌ترین احساسات را دچار مشکل کند، اما تصمیم خوشحال یا ناراحت بودن با ماست. از طرفی اگر شغل‌تان خیلی آسان و جذاب با ماهی 100 میلیون پول باشد اما عمیق‌ترین احساسات‌تان دچار مشکل باشد زندگی شما مفت نمی‌ارزد!

اَکنالِجمِنت: با تشکر از سارا به خاطرِ یوزفول دیسکاشِن راجع به این که ما فقط خاطراتی را از گذشته به یاد داریم که احساسِ عمیقی همراهِ آن تجربه کرده‌ایم.

پ.ن1: فکر کنم با توجه به این که یک سال و نیمی از ازدواج‌ام گذشته کمی بیشتر می‌توانم راجع به آن بنویسم.

پ.ن2: راستش قبل از ازدواج می‌دانستم که پیچیده است، تفاوت بین دانستن و حس کردن از زمین تا آسمان است.

پ.ن3: خانه گران می‌شود یا نه؟ این هم جزو دغدغه‌های بعد از ازدواج است، نمی‌دانم از ایران بروم به خاطر این یا نه، خدا بزرگ است، آدم بی سرپناه که نمی‌ماند، فقط باید حرص و جوش دنیا را نخورد، به قول بهجت: آدم که رفت آن دنیا می‌فهمد این همه تشریفات لازم نیست.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۶ ، ۱۲:۱۳
احسان ابراهیمیان
واقعیت این است که هیچ وقت نمی توانم به صراحت ادعا کنم آدمی هستم که خلاف جریان آب شنا کرده‌ام، تا همین چند ماه اخیر تقریبا هیچ وقت مخالفت جدی با روند زندگی من نشده، نه از سمت جامعه دور و برم نه از سمت نزدیکانم. تک و توکی بوده مثلا وقتی المپیاد نجوم را به جای خوبی رساندم پدرم به من گفت که چرا برای المپیاد فیزیک (که در نظرش اعتبار بیشتری داشت) نخوانده‌ام یا این که به من بگویند چرا ورزش را رها کردم، اما این تک و توک هیچ وقت جدی نشد.

تنها فرصتی که وجود داشت تا خلاف جریان شنا کنم انتخاب رشته لیسانس بود، فیزیک برای من انتخاب بدیهی بود و همه دور و برم* فریاد میزدند: مهندسی! ترسی نداشتم از این که انتخابم فیزیک باشد اما متاسفانه پدرم هم جزو همین فریاد زنندگان بود و نتوانستم قانع‌اش کنم (مخالفت هم نمی توانستم) پس چاره‌ای نداشتم جز این که با جریان شنا کنم.

 لیسانس که تمام شد برایم بدیهی بود که اگر فیزیک نروم زندگی‌ام را سیاه کرده‌ام، ارشد رفتم فیزیک، کسی مخالف نبود، حتی پدرم، هیچ کس نگفت چرا فیزیک، دست کم آنهایی که با من آشنا بودند نگفتند چون می‌دانستند که من فیزیکی‌ام نه برقی، از این گذشته آدم همیشه جریانِ نزدیک خودش را احساس می‌کند و جریان نزدیکِ من تَرکِ برق بود نه ادامه دادنش، بنا بر این در این مقطع هم خلاف جریان نبودم تا همین یک سال پیش که گفتم تصمیم دارم ایران بمانم.

راستش این تصمیم را نه از سر عرق به میهن و نه از سر وابستگی به خانواده گرفتم (چون هیچ کدام را ندارم) حوصله شرح دلایلش را ندارم، ترکیبی بود از تنبلی و عادت به ایران و داشتن آرامش در جایی که آن را به خوبی می‌شناسم (به علاوه کمی کم رویی و جاه طلبی که باید حتما مرا بخواهند وگرنه من خودم نمی روم) البته کمی ترس داشتم ( و هنوز هم دارم) چون هیچ کس (تَکرار می‌کنم: هیچ کس) را ندیدم که از ایران ماندن راضی باشد، حتی آدم عِرق میهنی چون م.م هم می گفت که خوشحال است از خواندن دکتری در خارج از ایران، با این حال این تصمیم من بود. اوایل خیلی بد نبود اما کم کم که آدمها می‌فهمیدند می‌توانستم به راحتی از ایران بروم و نرفتم، سرزنش‌های پنهان‌شان را روانه‌ام کردند.

الان که ترم اول دکتری گذشته به نظرم اصلا تا اینجا بد نبوده، من با فراغ بال مطالبی را یاد گرفتم که کاملا هیجان زده‌ام کرده و از این که فرصت دارم جبر خطی بخوانم کاملا راضی‌ام، از طرفی من به چیزهایی فکر می‌کنم که ذهن من را از نگرانی راجع به این موضوع منحرف می کند، اما میدانم ترکیب سرزنش+ترس و تردید می‌تواند مثل اسیدی این سد رضایت مرا کم کم بشکند، این اولین تجربه من برای شنا در خلاف جریان است و امیدوارم کم نیاورم.

*مهمترین دور و بری‌های آدم دوستان صمیمی هستند و آن روزها دوستان صمیمی من مدالی‌های المپیاد بودند که همگی از دم به علوم پایه علاقه داشتند و آن را مقدس می‌شمردند و آنهایی هم که میرفتند مهندسی، سعی می کردند رفتنشان را توجیه کنند و بهانه بیاورند که مثلا به خاطر فلان چیز رفتند مهندسی، اما فوادی که آن سال رفت فیزیک نیاز نداشت تا کسی را توجیه کند که چرا رفته فیزیک. به همین خاطر فریاد دیگران خیلی برایم ملموس نبود جز همان پدرم!

پ.ن1: این موضوع مدتی ذهنم را درگیر کرده بود، الان هم جزو پروسس های زیرین مغزم است.
پ.ن2: مرسی از تو استاد ایزدی، که یادم انداختی نوشتن برایم لذت بخش و آرامش بخش است.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۶ ، ۰۸:۲۱
احسان ابراهیمیان


حافظ جواب می‌دهد، گور پدر ذهن نکته سنج باریک بین علیت زده بی روح و بی ذوق غربی-علمی، من معتقدم حالت که خوب نباشد، (اتفاقا به یک معنی حالت خیلی خوب باشد) حافظ جواب می‌دهد، حافظ به حال آدم کار دارد، اگر با روح سرد و خشک علم پوزیتیویستی بخواهی آزمایشگرانه با حافظ برخورد کنی، او هم همین قدر سرد و خشک با تو برخورد می‌کند، احتمال هر غزل =یک تقسیم بر چهار صد و نود و پنج! اما اگر روزی عاشق شدی، دلت برای کسی لرزید یا بسیار نا امید و خسته بودی، ببین حافظ با تو چه می‌کند، همین حافظ روزهای عاشقی بین من و سارا غوغا می‌کرد:


بـه خـلـق و لـطف توان کرد صید اهل نظر          بــه بــنــد و دام نــگــیــرنـد مـرغ دانـا را



ای کــه در کــوچــه مــعـشـوقـه مـا مـی‌گـذری          بــر حــذر بـاش کـه سـر مـی‌شـکـنـد دیـوارش


پــیـرانـه سـرم عـشـق جـوانـی بـه سـر افـتـاد          وان راز کــه در دل بــنــهـفـتـم بـه درافـتـاد

از راه نـــظـــر مــرغ دلــم گــشــت هــواگــیــر          ای دیـده نـگـه کـن کـه بـه دام کـه درافـتاد



تـکـیـه بـر تقوا و دانش در طریقت کافریست          راهــرو گــر صــد هــنـر دارد تـوکـل بـایـدش


و.... و حالا هم هنوز وقتی زیادی خسته و دلتنگم باز جواب می‌دهد.


ممنون حافظ عزیز، ممنون خدای حافظ

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۶ ، ۲۳:۲۴
احسان ابراهیمیان


مدتی است تلاشی نافرجام برای نوشتن دارم، نه که چیزی در ذهنم نیست، اتفاقا خیلی چیزها، از رابطه ذغال کبابی و عرفان تا میزان احمقانه بودن «بازبِهَنجارش» نظریه میدان و کلی چیز دیگر هست که در مغزم چرخ می‌خورد، اما به قلم نمی‌آید. دلیلش بیشتر عدم تمرکز است، روزهای شلوغم خلوت‌گاه های تنهایی و تعمقم را از من گرفته و اینجا معمولا بازتاب همان‌هاست.

احساس می‌کنم باید پنجره‌ای بازم کنم برای فکر.

پ.ن: یکی از آن فکرهای آن‌چنانی‌ام راجع به قدم در راه بی بازگشت گذاشتن است، و سیرو فی الارض.... ولی هیچ فرصت فکر کردنی ندارم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۶ ، ۰۱:۳۳
احسان ابراهیمیان