شورش علیه ایدئآلیسم
راسل در مکتب ایدهآلیسم انگلیسی (تا حد زیادی مشابه ایدئالیسم آلمانی) رشد یافته بود اما همراه دوستش مور بر این ایدئالیسم طغیان میکند و در اولین مرحله به یک واقعگرایی خام رو میآورد. ظاهر وجه ممیزه اولیه ایده راسل با ایدآلیسم اینجاست که ایدئالیسم هویتهای جداگانه منفرد و مستقل از ذهن را به نوعی انکار میکرد و قائل به وجود یک واقعیت واحد و یکپارچه به اسم «مطلق» بود {از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان، منِ فیزیکی چندان از این ایده بدم نمیآید که واقعیت یکپارچه است} اما راسل و مور صریحا فهم عرفی را معتبر میدانند و از نظر راسل هویات مستقل از ذهن و منفرد (اشیا) واقعا وجود دارند، به قول راسل : «علف واقعا سبز است». جنبههایی که در این واقعگرایی به آن روی آوردند همه در فلسفه تحلیلی آینده نقش جدی بازی کردند: صدق مستقل از اذهان گزارهها، وجود هویاتی که در زبان برای آنها کلمه داریم، رد دیالکتیک خیره کننده و متافیزیک و .... اما جنبه کلیدی فلسفه جدیدشان تحلیل بود، گرچه مور بیشتر سرگرم تحلیل مفهومی بود {یعنی شکستن مفاهیم به اجزا و مقومهای آن، دقیقا یعنی تحلیل مفاهیم!} اما راسل سردمدار تحلیل منطقی بود {یعنی تبدیل جملات به فرم منطقی کامل آن که بدون ابهام باشد} راسل با ابزارهایی که فرگه ابداع کرده بود، تحلیل منطقی را برای فلسفه به کار برد (فرگه تنها آن را برای ریاضی به کار برده بود) راسل معتقد بود با استفاده از برگرداندن گزارهها به فرم منطقی آنها، میتواند از ابهام جلوگیری کند و از بسیاری مسائل قدیمی فلسفه اجتناب کند. گرچه هدف منطقگرایی در ریاضی محقق نشد (با وجود این که انگیزه اصلی منطقگرای ایمن کردن بنیادهای ریاضیات از تناقض بود، گودل نشان داد که اثبات سازگاری هر نظام صوری به اندازه کافی قوی درون خودش غیر ممکن است)اما راسل با ترکیب این تحلیل منطقی با تجربهگرایی قدیمی، پروژهای متافیزیکی را شروع کرد: آشکارسازی ساختار نهایی واقعیت با تحلیل منطقی عبارتها و تحویل جملهها به عبارتهای کامل و معین مثل تحلیل معروف «پادشاه فرانسه کچل است» یعنی این که تحویل تمام گزارهها به صورت منطقیشان و تحلیل این صورت منطقی میتواند ساختار نهایی واقعیت را آشکار کند{نام اشیا متناظر هویتهایی بیرون و مستقل از ذهن هستند (چیزی که از تجربهگرایان به ارث رسیده) و گزارهها متناظر امور واقع هستند (چیزی که از منطقیون به ارث رسیده) بنا بر این با تحلیل منطقی گزارهها و جهان، میتوان ساختار نهایی واقعیت را آشکار کرد، این در رساله ویتگنشتاین آشکارا مطرح میشود}
چرخش زبانی
حالا از راسل و فرگه میرسیم به ویتگنشتاین و این سوال: ماهیت منطق چیست؟ با وجود این که فرگه و راسل منطق را بسیار توسعه دادند اما این سوالی بود که بیجواب مانده بود، تا آن زمان چهار دیدگاه برای جواب این سوال و این که حقایق منطقی (چیزی مثل « p یا نقیض p ») چه هستند وجود داشت: تجربهگرایان حقایق منطقی را حقایقی میدانستند که در اثر تجربه و استقرای بسیار به دست آمده، روانشناسیگرایان حقایق منطقی را «قوانین اندیشه بشری» میدانستند {احتمالا کانت را باید در این دسته جای داد} فرگه آنها را قوانینی عینی میپنداشت (چیزی شبیه جهان افلاطونی) و راسل آنها را عمومیترین خصوصیت واقعیت میدانست.
ویتگنشتاین اما نظری دیگر داشت: از نظر ویتگنشتاین (متقدم) حقایق منطقی تنها همانگویههایی بیمعنا هستند که هیچ چیزی راجع به واقعیت نمیگویند. ریشه این دیدگاه کجاست؟ به نظر ویتگنشتاین گزارههای مرکب از ترکیب گزارههای ساده یا مقدماتی ساخته میشود، گزارههای ساده توصیف وضع اشیا هستند و از نام این اشیا تشکیل شدهاند بنا بر این نامها بنیادیترین جز زبان و اشیا بنیادیترین جز واقعیت هستند و هر دو تحلیلناپذیراند {برای اطلاعات بیشتر به نوشته «ویتگنشتاین متقدم» رجوع کنید}. از طرف دیگر ارزش صدق گزارههای پیچیده تنها از طریق ارزش صدق گزارههای پایه تشکیل دهنده تعیین میشود و ادوات منطقی چیزی جز تابعهای ارزش صدقی نیستند {چه قدر شبیه منطق ریاضی} که گزارهها را به هم متصل میکنند. گزارههای ساده و مقدماتی هم صادق هستند اگر و فقط اگر با وضع امور منطبق باشند. گزارههایی که وضعی از امور را توصیف نمیکنند بیمعنا و تهی هستند بنا بر این حقایق منطقی در هر صورت درست هستند بنا بر این چیزی راجع به وضع امور نمیگویند و تهی از معنا هستند.
راسل تحت تاثیر تجربهگرایان، فرض میکرد که اجزای نهایی واقعیت متعلقات آشنای حسی (یا اتمهای حسی) هستند و تحلیل منطقی را در این راستا به کار میبرد (بر خلاف سنت تجربه گرایان که تحلیل روانشناسی را ترجیح میدادند) اما ویتگنشتاین تحلیل منطقی را تحت تاثیر اندیشههای کانت به کار برد، همان طور که کانت دنیا را به بود و نمود تقسیم میکرد و میگفت ما تنها به دنیای نمودها دسترسی داریم و راجع به آن میتوانیم به درستی حرف بزنیم، به نظر ویتگنشتاین هم بودِ پشت نمودها وجود داشت در نتیجه دنیا به دو بخش اندیشه پذیر (نمود) و اندیشه ناپذیر (بود) تقسیم میشد و یکی از وظایف فلسفه تعیین مرز بین این دو بود تا از یاوه گویی جلوگیری شود، اما ویتگنشتاین این اندیشه کانتی را با یک «چرخش زبانی» ادامه داد: از نظر ویتگنشتاین زبان صرفا بروز ثانویه یک پدیده اصلی، ذهنی یا انتزاعی نیست، بلکه زبان به طور کامل بازتاب واقعیت یا نمودهاست و ساختارش با ساختار واقعیت یا نمودها این همان است. از نظر ویتگنشتاین گزارههای زبان محصول اندیشه انتزاعی نیست، بلکه اندیشه دقیقا خود گزارههاست بنا بر این با ترسیم محدوده گزارههای مشروع و آنچه میتوان گفت، میتوان حدود اندیشه را نیز درون زبان ترسیم کرد، اما نه با اندیشیدن راجع به دو طرف مرز اندیشیدنی و غیراندیشیدنی، چون طبق تعریف، اندیشه نمیتواند راجع به چیزی باشد که نمیتوان اندیشید! حدود اندیشه تنها درون زبان قابل ترسیم است. نکته مهم این که، چاشنی این چرخش زبانی استفاده از تحلیل منطقی بود. راسل و فرگه فرض میکردند حساب منطقی که ابداع کرده بودند یک زبان ایدهآل است کژتابیهای زبان طبیعی را ندارد اما ویتگنشتاین تحت تاثیر همین ایدهها فرض میکرد که این حساب منطقی نه یک زبان ایدهآل بلکه یک نماد نویسی ایدهآل است که صورت واقعی گزارههای تمام زبانهای طبیعی را بازتاب میدهد، هر جمله زبان طبیعی که در این نمادنویسی نوشته شد با معنی است در غیر این صورت هیچ معنی ندارد. بنا بر این حساب منطقی فرگه و راسل کاملا با ساختار واقعیت این همان است { و آرزوی راسل ظاهرا محقق شده است}.
پوزیتویستها بسیار از اندیشههای ویتگنشتاین استقبال کردند، مبنای آنها تجربهگرایی بود با این همه همچون راسل به جای تحلیل روانشناسی که باب میل تجربهگرایان بود، از تحلیل منطقی برای شناختن واقعیت صحبت میکردند و کارهای راسل و فرگه و ویتگنشتاین برایشان الهامبخش بود (صفت «منطقی» به همین دلیل به عنوان اسمشان اضافه میشود). مخصوصا نظریه معنای ویتگنشتاین آنها را از معمای منطق و ریاضیات رها میکرد: آنها صدق تحلیلی دارند و تهی از معنا هستند. تمام صدقهای تحلیلی را میتوان به اینهمانی تحویل کرد که چیزی نمیگویند، حقایق منطقی نشانگر هیچ چیزی نیستند تنها به خاطر قواعدی که ما وضع کردهایم صادقاند و هر جمله تحلیلی را میتوان تبدیل کرد به یک همان گویه{منطق ریاضی را که خواندهام، این حرف را تصدیق میکنم! البته فقط در مورد منطق صوری نه لزوما منطق طبیعی}
مهمترین تز پوزیتیویسم منطقی برای بقیه اصل تحقیق (principle of verification) بود: معنای هر گزاره ترکیبی روش تحقیق تجربی آن است ( و معنای گزاره تحلیلی قواعد ترکیب جمله هاست) {این بسیار به تز ویتگنشتاین که معنای گزاره وضع اموری است که توصیف میکند نزدیک است} در نتیجه موفق میشوند تمامی جملات متافیزیکی را به عنوان «یاوه» دور بریزند. فلسفه مشروع تبدیل میشود به منطق علم چرا که تنها جملات علم قابل تحقیق تجربی و در نتیجه معنادار هستند. بنا بر این فلسفه به جای توجه به ذات اشیا و چیزهایی از این دست، باید روی نحو و معنای گزارهها تمرکز کند مخصوصا آنهایی که اکیدا با معنیاند: یعنی گزارههای علم.
پوزیتویستهای منطقی گرچه از تحلیل منطقی استفاده میکردند اما اصول متافیزیکی آن را نمیپذیرفتند، آنها از راسل تصدیق تجربهگرایی از طریق تحلیل جملات به صورت منطقی و تحویل آن به دادههای حسی و از ویتگنشتاین چرخش زبانی را به ارث بردند اما اصول متافیزیکی آنها را رد کردند. البته نهضت پوزیتیویسم منطقی به زودی تحت فشار قرار گرفت: {شاید به دلیل همین بیتوجهی آنها به اصول متافیزکی این اتفاق افتاد، راسل و ویتگنشتاین به خوبی از پیشفرضهای متافیزیکی روشهایشان آگاه بودند} از یک سو مناقشاتی درونی رخ داد، مثل این که گزارههای علم، ذهنی و سابجکتیو هستند یا تعبیر فیزیکالیستی دارند؟ {گیر متافیزیکی} و از سوی دیگر ناکارامدی اصل تحقیق رخ نمود، هم فلاسفه سنتی تاکید کردند که اصل تحقیق خود ابطالگر است چون نه تحلیلی است و نه تجربی {در واقع اصل تحقیق متافیزیکی است :))}، از سوی دیگر خود پوزیتویستها دریافتند که اصل تحقیق به اندازه کافی جامع و مانع نیست، از طرفی میتواند گزارههای متافیزیکی را بامعنی محسوب کند و از طرف دیگر گزارههای علمی شامل سور عمومی مثل «همه فلزات در اثر گرما منبسط میشوند» را دور میریزد {البته همه اینها بستگی به صورتبندی اصل تحقیق دارد، اما تا کنون هیچ صورتبندی قابل قبولی ارائه نشده است}.
برساختگرایی منطقی و تحلیل مفهومی
موازی پوزیتیویست های منطقی، نسل دیگری از تحلیلگران در کمبریج ظهور کردند که با اصل تحقیق موافق نبودند و لزوما با متافیزیک دشمن نبودند اما با مصداقیت همدل بودند {دو تعریف از مصداقیت دیدم که ظاهرا به هم بیربط است: تعریف کتاب این است که مصداقیت یعنی ارزش گزاره های پیچیده تنها به ارزش صدق گزاره های پایه سازنده ربط دارد و نه بیشتر، اما تعریفی که در اینترنت دیدم: مصداقیت یعنی اگر مصادیق دو مفهوم با تعریف متفاوت دقیقا یکسان باشد آنگاه دو مفهوم با هم یکسان هستند، تنها چیزی که از این دو تعریف یکسان به نظر میرسد این است که در هر دو تعریف نهایتا نتیجه بیرونی مهم است نه روابط داخلی بین اجزا اما اگر به فرم منطقی بنویسید شباهت این دو تعریف آشکار می شود، تعریف اول اگر یک مفهوم، یعنی تابعی از ایکس، ترکیبی منطقی از فرمولهایی روی ایکس باشد مصادیق آن تنها از ارزش صدق فرمولها تعیین میشود و تعریف دوم هم یعنی اگر به ازای هر ایکس ارزش صدق دو مفهوم F و G برابر باشد دو مفهوم یکی هستند، به نظر این دو تعریف از هم نتیجه میشوند} همچنین این تحلیلگران ایده راسل را پذیرفته بودند که باید تمام گزاره ها را به گزاره ها و مفاهیمی تحویل کرد که مستقیما به محتوی تجربه ارجاع میدهد. در نهایت آنها میخواستند که تمام گزاره های معنادار را به ترکیب های منطقی (ارزش صدقی) از گزاره هایی پایه تحویل کنند و فرو بکاهند؛ گزاره های پایه گزاره هایی هستند که تنها درباره دادههای حسی خاماند. نتیجه تقریبا نا موفق بود.
به مرور تفاوت دو نوع تحلیل معلوم شد: تحلیل منطقی یا همسطح و تحلیل متافیزیکی یا نوسطحی {تشخیص این دو نوع تحلیل از کشفیات استبینگ است، یکی از شخصیتهای کمتر معروف فلسفه تحلیلی، چند روز این سو و آن سو گشت و گذار کردم تا بفهمم قصه این دو نوع تحلیل دقیقا چیست فکر می کنم منظور از تحلیل متافیزیکی همان فروکاست گرایی خام است} تحلیل منطقی یا همسطح دقیقا یعنی بازگرداندن گزارهها و عبارات به فرم منطقی صحیح آنها است (فارغ از این که منظور مثل ویتگنشتاین یک منطق زیرین مشترک بین تمام زبانها است یا مثل راسل و فرگه، یک زبان ایدهآل { با وجود این که راسل حساب منطقی فرگه را زبان ایدهآل میدانست اما از نظر او این زبان ایدهآل بازتابگر واقعیت بیرون است و تحلیل این زبان به ساختار نهایی واقعیت راه خواهد برد، از طرفی به نظر ویتگنشتاین این زبان ایدهآل نیست بلکه تنها چیز معنیدار است و واقعیت دقیقا با این زبان زیرین در صورت درستی جمله این همان است} ) تحلیل نو سطحی یا متافیزیکی در پی تحویل یا فروکاهی هویتهای مشکلدار به چیزهایی پایهای تر بود (مثل فروکاستن هویت «ملت» به تک تک افراد جامعه) { ظاهرا راسل هنگامی که از تحلیل حرف میزده دقیقا منظورش را از تحلیل توضیح نداده بود، زمان بُرد تا فیلسوفان به تعریف بهتری از تحلیل برسند و بفهمند که باید پیگیر چه نوع تحلیلی باشند } تحلیل نوسطحی یا متافیزیکی در ریاضی خوب کار میکند، اعداد به مجموعهها تحویل میشوند {اگر نظریه مجموعهها خوانده باشید این موضوع را دیدهاید} اما در بیرون از ریاضی بسیار دردسر انگیز بود و بیشتر فیلسوفان تحلیلی به آن پشت کردند. تناقض تحلیل هم مشکلی برای تحلیل مفهومی پیش کشید: فرض کنید «پسر» را به «فرزند مذکر» تحلیل کنید، اگر معنی پسر دقیقا با «فرزند مذکر» یکی باشد که تحلیل بدیهی است، اگر نباشد تحلیل نادرست است!
پوزیتویستهای منطقی، راسل، فرگه، کواین، تارسکی فکر میکردند که دلیل شکست تحلیل تحویلی { یا متافیزیکی یا فروکاستگرایانه؟} به خاطر بیانضباطی زبان طبیعی است بنا بر این باید زبانی ایدهآل ایجاد کرد که برای مقاصد علمی وفلسفی مفید و بیابهام باشد { و احتمالا پروژه تحلیل متافیزیکی را با تحلیل منطقی به یک زبان ایدهآل ادامه داد و نامش را گذاشت: تحلیل تحویلی}. از طرفی افرادی مثل کارناپ به برساختگرایی منطقی رسیدند: تلاش برای ساختن یک حساب منطقی و بازگرداندن جملات به زبان این حساب منطقی. کارناپ البته به یکتایی این حساب متعهد نبود {عنوان برساختگرایی از همینجاست: منطق یک برساخته است}، او در اثر آشنایی با منطق شهودگرایی به امکان وجود نظامهای منطقی متفاوت پی برده بود به همین خاطر این امکان را باز گذاشت که حسابهای منطقی دیگری نیز وجود داشته باشند و بتوان آنها را ساخت و جملات زبان را به آن برگرداند به شرط آن که سازگار و ساده و دور از معما آفرینی باشد. البته این دیدگاه کارکردگرایانه در مقابل دیدگاه ویتگنشتاین اول بود که میگفت تنها یک حساب منطقی معتبر وجود دارد، همچنین مخالف دیدگاه راسل بود که فکر میکرد این حساب ایدهآل باید ساختار متافیزیکی واقعیت را بازتاب دهد {بنا بر این ابدا نمیتواند برساخت باشد}. {چیزی که هنوز برای من مبهم است تفاوت تحلیل تحویلی با برساختگرایی منطقی است، شاید منظور از تحلیل تحویلی همان پروژه تحلیل منطقی با زبان ایدهآل و برگرداندن معنای عبارات به عباراتی حاوی دادههای حسی است و برساختگرایی منطقی هم همین است منهای این که زبان ایدهآل یکتا نیست، اصلا چرا تحلیل متافیزیکی رد می شود؟ در حالی که عین تحلیل تحویلی است}
موازی تحلیل تحویلی و برساختگرایی منطقی، بازگشت ویتگنشتاین به کمبریج و نقد بنیادین اندیشههای پیشین خودش، جریان دیگری را در فلسفه تحلیلی آغاز کرد. راجع نقدهای ویتگنشتاین نمینویسم چون قبلا به طور خاص نوشتهام (نوشته ویتگنشتاین متاخر) اما جریانی که ایدههای جدید ویتگنشتاین همراه فلسفه مبتنی بر فهم عرفی مور آغاز کرد، مربوط به تحلیل زبان عادی میشد، مخالفانش این فلسفه را «فلسفه زبان عادی» مینامیدند که به وضوح در برابر «فلسفه زبان ایدهآل» فرگه و راسل و پوزیتویستهای منطقی قرار میگرفت. ایده اصلی اینجاست که زبان متشکل از بازیهای زبانی متعدد است و معنای عبارات، کاربرد آنها در بازی زبانی خاص است از همین رو بیشتر معماهای فلسفی نه باتعبیر عبارتها در یک زبان ایدهآل بلکه با توضیح کابرد عبارتها در زبان عادی و جلوگیری از به کار بردن نابجای عبارتها در فلسفه است {مثلا ساختار جمله «چرا جهان وجود دارد» با ساختار جمله «چرا غذا حاضر نیست» یکسان است اما انتظاری که از چرای جمله اول داریم دقیقا چیست؟ شاید ما اینجا چرا را در بازی به کار بردیم که مخصوص آن نیست} بنا بر این تحلیل مفهومی بازمیگردد اما این باردر هیبت تحلیل کاربرد عبارتها در زبان عادی. گرچه این ایده رد میشود که با ساختن زبان ایدهآل معماهای فلسفی حل میشوند، اما هنوز میتوان زبانها و کلمههای جدید ساخت به شرطی که به کاربرد آن کلمهها در زبان عادی توجه شود.
فروپاشی پوزیتیویسم منطقی
بین سالهای 1930 تا 1950 کم کم فلسفه تحلیلی به عنوان جنبشی خود آگاه و جداگانه خود را تثبیت میکند. از طرفی جنگ جهانی در این میان باعث مهاجرات پوزیتیویستهای منطقی از اروپا عمدتا به آمریکا میشود و دیدگاههای آنها حالت راستکیشی به خود میگیرد. اما مقاله «دو جزم تجربهگرایی» کواین منادی تغییرات بزرگی در فلسفه تحلیلی میشود که برخی پیشفرضهای مهم فلسفه تحلیلی را مورد تردید قرار میدهد. کواین بسیاری از جنبههای پوزیتیویسم منطقی را پذیرفته است: یکپارچه بودن علم، ترجیح زبانهای مصنوعی، رد هویات انتزاعی، پذیرفتن تجربه هم به عنوان مبنای باورها هم به عنوان چیزی که به زبان معنا میبخشد. اما در مقاله دو جزم، کواین دو جزم تجربه گرایی منطقی را مورد حمله قرار میدهد: تمایز گزارههای ترکیبی و تحلیلی و تحلیلی تحویلی (فروکاستن معنای عبارات، به گزارههایی که مستقیما به محتوی تجربه ارجاع میدهند) {کتاب مینویسد که تحولات آتی بعد از کواین بنیانهای تحلیل مفهومی یا فلسفه زبانی ویتگنشتاین متاخر را هم مورد حمله قرار میدهد، به نظر من انتقادات کواین دست کم این کار را نمیکند، کواین تا حد زیادی که من دیدهام به ویتگنشتاین متاخر نزدیک است و انتقادات کواین فلسفه زبانی تحلیل مفهومی را در بر نمیگیرد، باید کتاب ویتگنشتاین و کواین را بخوانم که موضوعاش دقیقا همین است}
کارناپ وظیفه فیلسوف را پیشنهاد زبانهای مناسب برای علم میدانست. در دیدگاه تجربهگرایی منطقی گزارههای تحلیلی مستقل از تجربه درست هستند اما دقیقا به همین دلیل طبق اصل تحقیق تهی از معنا خواهند بود. از دید برساختگرایی منطقی که دیدگاه کارناپ بود، گزارههای تحلیلی تنها بر مبنای قواعد ارزش صدقی صحیح هستند به همین دلیل معنی و صحت آنها به انتخاب قواعد منطقی ربط دارد و انتخاب این قواعد تا حد زیادی دلبخواهی است و تنها ملاحظات عملگرایانه در چند و چون ساختن آنها مهم است. این دیدگاه به اصل رواداری معروف است {رواداری ترجمه Tolerance است، کلمه تساهل هم گاهی به کار میرود اما به نظرم هیچ کدام مقصود را نمیرسانند، منظور از این واژه در مهندسی بیشتر آزادی عمل است و به گمانم به کاربرد اصلی این واژه نزدیکتر است} اما به محض انتخاب صحت گزارههای تحلیلی یا قواعد منطقی، یا به قول کارناپ، انتخاب زبان، صحت گزارههای ترکیبی تنها و تنها از تجربه به دست میآید. همچنین در این نگاه و در نگاه «فلسفه زبان ایدهآل» میتوان هر گزاره با معنا را به گزارههایی که به تجربه بلاواسطه ارجاع میدهند تحویل کرد.
هم تمایز قاطع بین گزارههای ترکیبی و تحلیلی و هم توانایی تعیین صدق گزارههای ترکیبی مستقل از هم برای رویکرد برساختگرایی منطقی حیاتی بود و دقیق همین دو پیشفرض است که کواین آنها را مورد حمله قرار میدهد. این حمله کمابیش کاملا توسط کل گرایی انجام میشود. کل گرایی نگاهی نیست که کارناپ از آن بی اطلاع باشد اما کواین میگوید که کارناپ به اندازه کافی به استلزامات کلگرایی توجه نمیکند. در نگاه کلگرایانه به علم، هر باور ما به باوری دیگر و نهایتا به تجربه متصل است، بنا بر این نه جملات تجربی یا کاملا ترکیبی منفردی وجود دارند که شواهد آنها جدا و مشخص باشد و نه جملات تحلیلی همیشه درستی وجود دارند که صدق آنها مستقل از تجربه باشد، ممکن است یک جمله به اندازه کافی از تجربه دور باشد که گمان به تحلیلی بودن آن ببریم اما این جمله با شبکه پیچیدهای از جملات و باورهای دیگر به تجربه متصل است (حتی 2+2=4) و شاید جملهای مثل «زمین کروی است» کاملا تجربی و ترکیبی به نظر آید اما شواهد این جمله به معنی تک تک واژه های «کره» «زمین» «(کروی) بودن» مربوط است که باز وارد شبکه پیچیده باورها میشود. بنا بر این نه تمایز قاطعی بین گزارههای تحلیلی و ترکیبی وجود دارد (که نتیجه آن انکار جایگاه تجربهشناسانه متفاوت و دلبخواهی گزارههای تحلیلی است* و بنا بر این اصل رواداری هم زیر سوال میرود) و نه جملات منفرد تجربی وجود دارند که بتوان معنی هر گزاره مرکب را به ترکیبی از آنها تحویل کرد و اینچنین تجربهگرایی منطقی زیر سوال میرود {ویتگنشتاین متاخر البته کما بیش در مورد قاعده-بنیاد بودن منطق با برساختگرایی منطقی همنظر است اما حرف زیادی راجع به منشا آنها یا جایگاه تجربه شناسی آنها نمیزند بنا بر این به نظرم انتقاد کواین شامل ویتگنشتاین متاخر نمیشود}
از طرف دیگر اوضاع پوزیتیویسم منطقی در فلسفه علم هم به هم میریزد، فلسفه علم برای پوزیتیویستهای منطقی تنها فلسفه مشروع محسوب میشود اما پوپر ابطالگرایی را در مقابل اثباتگرایی مطرح میکند، اصل تحقیق هرگز نمیتواند صدق گزارههایی که سور عمومی دارند (مثل هر فلزی با گرما منبسط میشود) را مشخص کند در حالی که این گزارهها برای علم با اهمیت هستند، اما این گزارهها نهایتا با تجربه قابل ابطال هستند نه قابل اثبات، از طرف دیگر حذف متافیزیک از علم نه ممکن است و نه مفید، کمابیش بیشتر انگیزههای اکتشافات مهم علمی دیدگاههای متافیزیکی است. هر چند پوپر همچنان رشد خطی علم و عقلانیت آن و نزدیک شدن علم به حقیقت را میپذیرد اما کوهن و فایرابند همین را هم زیر سوال میبرند، جا به جایی بین نظریات علمی، جا به جاییهایی پارادایمی است که عوامل غیرشناختی در آن موثر هستند نه انتخاب عقلانی نظریه بهتر، بنا بر این حتی نمیتوان به طور عینی، نظریهی جدیدتر را از نظریه قبلی برتر دانست {دیدگاه کل گرایی در اینجا هم نقش جدی بازی میکند} و عقلانیت جهانشمولی وجود ندارد.**
*این دقیقا موضوعی بود که مرا به سمت فلسفه تحلیلی و کواین کشاند، مبنای نسبیگرایی که فایرابند و کوهن مطرح کردند ظاهرا این است که پیشفرضهای پارادایمی که به نوعی نقش گزارههای تحلیلی در فلسفه کارناپ را بازی میکنند و در جایگاهی قرار دارند که به راحتی با تجربه نمیتوان در باره آنها تصمیم گرفت و قیاس بین پاردایمها غیر ممکن است بنا بر این انتخاب بین پاردایمها مسئله عقلانی نیست. کواین از جهتی گرچه پوزیتیویسم منطقی را ویران میکند اما دیدگاههای علمگرایانهاش به مراتب افراطیتر از پوزیتیوستهاست، او گرچه علم را به معنایی بسیار عامتر از فیزیک به کار میگیرید، اما تمایز ویژهای بین فلسفه و فیزیک قائل نمیشود و از نظر او تمام اینها تلاش برای معرفت راجع به جهان هستند، گرچه فلسفه از پارهای جهات انتزاعیتر به نظر میرسد اما پرسشهای آن را میتوان با زبان علم بازنویسی کرد. کواین به نوعی به یک متافیزیک طبیعی یا علمی شده روی میآورد گرچه امکان تغییر همه گزارهها (حتی ریاضی و منطق) را میپذیرد اما دلخواه بودن یا غیر عقلانی بودن این تغییرات یا انتخابها را رد میکند و میگوید که نهایتا تجربه در مورد این گزارهها هم نظر خواهد داد هر چند مستقیم نباشد. ایده توری معرفت کواین از همینجا شکل میگیرد. ظاهرا تلاش کواین برای متصل کردن همه این توری به تجربه ناکام مانده (باید مدخل کواین را دوباره بخوانم).
** ظاهرا خیلی از اندیشههایی که من آنها را به کوهن و فایرابند نسبت میدادم، از قبل از آنها هم وجود داشت: کل گرایی (و در نتیجه گرانبار بودن مشاهده از نظریه)، انتخاب تا حدی دلخواه گزارههای تحلیلی یا پیشفرضهای پارادایمی، قیاس ناپذیری پارادایمها و ... اما چیزی که آنها واقعا به ماجرا اضافه کردند پررنگ کردن نقش عنصر تاریخی در شکل گیری نظریات است. همچنبن با از بین بردن مرز بین «سیاق کشف» و «سیاق توجیه» باعث شدند که نتوان توجیه نظریات علمی را از خواستگاه تاریخی آنها جدا کرد.
پ.ن1: دقیقا یک ماه کل این خلاصه طول کشید! فکر نکنم دیگر خلاصه کردن این کتاب را ادامه بدهم چون این قسمت تاریخیاش برای من بسیار جالب بود.
پ.ن2: البته این فصل دوم کتاب در سه بخش دیگر ادامه مییابد و توضیح میدهد که چطور فلاسفه تحلیلی هم به فلسفه اخلاق و هم به فلسفه ذهن و هم به متافیزیک روی میآورند. من چون تا کواین را لازم داشتم تا همین جا نوشتم.