پی‌آمد

پی‌آمدِ آنچه بر من می‌گذرد

پی‌آمد

پی‌آمدِ آنچه بر من می‌گذرد

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۹ مطلب با موضوع «فلسفه» ثبت شده است

دیشب تمامش کردم، بی‌نهایت زیبا، بی‌نهایت هیجان‌انگیز و بی‌نهایت بصیرت‌بخش بود. کتاب راجع به قضیه گودل، پیش‌زمینه‌ها و واکنش‌های آدمها به این قضیه بود. طرح کلی اثبات قضیه گودل را هم نوشته بود و تا جایی که با اصل اثبات آن در کتاب منطق ریاضی اندرتون مقایسه می‌کنم، به محتوای اصلی قضیه وفادار بود. برای منی که همین چند هفته پیش اثبات قضیه گودل را به صورتی کاملا فنی خوانده بودم، خواندن حواشی این اثبات، انگیزه‌های خود گودل و فضای فکری آن زمان بی‌اندازه جذاب بودند. این هیجان آنقدری بود که بعد از جز و کل هایزنبرگ یکی از معدود کتابهایی بود که از تمام شدنش دلگیر شدم. گرچه گاهی اوقات ترجمه‌اش نامفهوم می‌شد اما روی هم رفته بسیار جذاب بود.

البته نمی‌توانم انکار کنم بخش قابل توجهی از جذابیت این کتاب بابت شرح تقابل دیدگاه ریاضی ویتگنشتاین با گودل بود، این دو غول اندیشه، این دو نابغه و این هر دو ارجمند برای من، اما یکی متعهد به صورت گرایی و بازی‌بودگی ریاضی و دیگری افلاطون‌گرایی تمام عیار معتقد به عینیت ریاضی! در واقع این درگیری تا حدودی برای من موضوعی شخصی محسوب می‌شود، موضوع صدق ریاضی همیشه برای من (و ملت) عجیب  و جذاب است و مناقشات بین این دو غول به نظر می‌رسد که راهی برای من باز می‌کند برای معنای عقلانیت که نهایتا دنبال آن هستم.

صدق ریاضی یعنی چه؟ از گذشته‌های دور صدق قضایای ریاضی عجیب بود، آنها همیشگی و ازلی به نظر می‌رسیدند و به نظر ربطی به مکان و زمان و تجربه نداشتند، اما چطور با استنتاج، به چیزی که همیشه و همه جا درست است می‌رسیم؟ می‌توان صدق قضایای ریاضی را به صدق اصل‌های ریاضی تحویل کرد که خود آن اصل‌ها هم بدیهی هستند، به همین خاطر استنتاج از اصولِ «شهوداً» بدیهی قضایایی به دست می‌دهد که باید برقرار باشند. اما صدق این قضایا واقعا یعنی چه؟ صدق «اکنون اینترنت قطع است» را به راحتی می‌فهمیم، «اینترنت» و «قطعی» و «اکنون» در دنیای بیرون مابه ازا دارند و صادق و کاذب بودن آن معلوم است (که متاسفانه الان صادق است :)) ) اما آیا مثلا 1+2=3 واقعا در جهان برقرار است؟ برای برقراری واقعی 1+2=3 باید 1 و 2 و 3 و + (و =) در دنیای بیرون ما به ازا داشته باشند، افلاطون پیشنهادی می‌دهد: بله واقعا دارند! قضایا و اصل‌های ریاضی در جهانی شبیه مُثُل افلاطونی واقعا به طور لامکان و لازمان و جاودان وجود دارند و ما با عقل محدود و این جهانی خودمان به این قضایای همیشه درست (لااقل بخشی از آن) دسترسی داریم (مطمئن نیستم ولی ظاهرا بخشی از استدلال افلاطون برای اثبات این که ما پس از مرگ هم زنده هستیم همین است که ما با این موضوعات جاودان ارتباط داریم بنابر این وجود ما یک قسمت جاودانی هم دارد) اغلب حتی صدق این قضایا مستقل از هر تجربه‌ای فرض می‌شود. این صدق مستقل از تجربه* بسیار وسوسه انگیز است و بر اساس ادعای کتاب، همین باعث شده ریاضی راهنمای خردگرایان تاریخ همچون دکارت و اسپینوزا و لایبنیتز باشد: با عقل و شروع از قضایای بدیهی و استنتاج، همیشه می‌توان به قضایایی کاملا درست رسید بدون این که وارد دنیای شلوغ و گول زننده و کثیف تجربه شد (مضاف بر این، برتری استنتاج، ضرورت قطعی آن است در حالی که تجربه از استقرا کمک می‌گیرد که نتیجه آن هرگز اطمینان بخش نیست)، پس ما باید این الگوی ریاضی را در مورد فلسفه و فیزیک هم به کار بگیریم تا جهان را بفهمیم، بدون ارجاع زیادی به تجربه. مجموع این دیدگاه ها با افلاطون گرایی در ریاضی همپوشانی دارد: ریاضیات واقعیتی مستقل از ماست که ما آنها را شهود می‌کنیم و همیشه صادق است. (گودل و پنروز صریحا از چشم سوم ریاضی دانان صحبت می‌کنند، بسیاری را دیده‌ام که در پاسخ این پرسش که:« چطور چنین اثبات شبیه جادوگری برای قضیه فلان پیدا شده؟» پاسخ می‌دهند که آن ریاضی دان قضیه را شهود کرده و در نهایت شهود خودش را صوری کرده و اثبات را نوشته، حتی خود گودل هم قضیه ناتمامیت خود را در دفاع از دیدگاه افلاطونی‌اش منتشر کرده: ریاضیات را نمی‌توان به رشته نماد تقلیل داد، شهود تا ابد نقش مهمی در ریاضی دارد و این شهود است که تعیین کننده است، اما شهود باید معطوف به چیزی باشد، آن چیز اشیای جهان افلاطونی است)!

از دیگر سو تجربه‌گراها که روی هم رفته تمام معرفت بشر را حاصل از تجربه می‌دانستند، با صدق جاودانی و «پیشینی» قضایای ریاضی در تکاپو بودند، راه حل نهایی نه ارجاع قضایای ریاضی به جهان افلاطونی (که راز آمیز جلوه می‌کرد) بلکه تقلیل ریاضی به صورت‌هایی بی‌معنی و بدون ما به ازای خارجی بود: صرفا قواعد بازی با نمادهای صوری؛ ریاضیات صادق است چون بر طبق قواعد ریاضی است، صدق و کذب را قواعد ریاضی مشخص می‌کند و این صدق و کذب ربطی به دنیای بیرون ندارد. ویتنگشنتاین (هم متقدم و هم متاخر، شاید جزو معدود جاهایی که ویتگنشتاین متقدم و متاخر با هم موافق‌اند) نهایتا یکی از پخته‌ترین دیدگاه‌ها را به نفع صورتگرایی انجام می‌دهد، ویتگنشتاین تا حد زیادی با ایده بازی‌های زبانی، مشکل صدق ریاضی را حل (که چه عرض کنم نابود) می‌کند، به نظر ویتگنشتاین (تا جایی که من می‌فهمم) صدق ریاضی صرفا به خاطر تعهد به قواعد است و آن بیرون هیچ ریاضیاتی در کار نیست و هیچ صدقی هم در کار نیست، شاید بتوان با در نظر گرفتن وجود مدل‌های ناسازگاری مثل هندسه اقلیدسی و نااقلیدسی این ایده ویتگنشتاین را جدی‌تر گرفت (در نگاه افلاطونی، بالاخره هندسه اقلیدسی صادق است یا نا اقلیدسی؟) ریاضیات همانقدر صادق است که بازی شطرنج، بازی شطرنج شاید مدل خوبی از سیاست باشد اما اساسا سوال از صدق آن مسخره است، ریاضیات شاید دنیای ما را به خوبی مدل کند (البته ظاهرا خود ویتگنشتاین هیچ نیازی به این نمی‌بیند که بگوید ریاضی جهان ما را واقعا خوب مدل می‌کند) اما پرسش از صدق آن بی‌معنی است، صدق جاودان آن فقط به خاطر قواعد است، وگرنه جهان افلاطونی واقعا باید چطور باشد که 1+2=3 نباشد؟

تمام این مناقشات و مباحثات برای من حیاتی است، چون در نظر من ریاضیات همان کاری را می‌کند که فیزیک انجام می‌دهد، اما در سطحی نسبتا انتزاعی‌تر، از نظر من مرز قابل تشخیص و تیزی بین ریاضی و فیزیک وجود ندارد، برای همین از نظر من «شهود ریاضی» هم تفاوت آنچنانی با «شهود فیزیکی» که کاملا حاصل از عادت به تجربه است، ندارد. بنا بر این اگر ریاضی را به مثابه بازی زبانی یا قواعد بی‌معنی بفهمیم، باید فیزیک را هم این‌گونه بفهمیم، اگر به فیزیک ارزش معرفت‌شناسانه «عینی» بدهیم، به ریاضی هم باید بدهیم، این دو اساسا یک چیز هستند بنابر این فلسفه ریاضی از اساس برای من برادر فلسفه علم محسوب می‌شود و مهم است. به نظرم همین ایده راه را برای آشتی دادن ایده بازی‌های زبانی و جهان عینی باز می‌کند و شاید بتواند من را از این گرداب «قواعد انتخاب پارادایم» بیرون ببرد: بالاخره چه دیدگاهی عقلانی است؟

*صدق مستقل از تجربه و پیشینی ریاضی به نظر من حرف دقیقی نیست، چه راسل تجربه‌گرا سعی کند با نشان‌ دادن این که «ریاضی همان منطق است» آن را نشان بدهد و چه گودل سعی کند با نشان دادن قضیه‌اش به ما بقبولاند که ریاضی امری است آن‌جهانی که ما با چشم سوم شهود می‌کنیم، به نظر من ریاضی از ابتدا در برخورد با طبیعت شکل گرفته و ابدا ماهیت پیشینی ندارد، ریاضی قواعدی است که ما عادت داریم با آن دنیا را ببینیم و این قواعد چنان در زبان و توری معرفت ما تنیده شده‌اند که به سختی می‌توان غیر از آن را تصور کرد. این ادامه همان ایده من است که شهود ریاضی در اصل همان شهود فیزیکی است، برای داشتن شهود لازم نیست حتما تمام حقیقت را بدانیم، فیزیک ارسطویی هم پر از شهود بود و فیزیک‌دانان ارسطویی واقعا راجع به طبیعت شهود داشتند، گرچه امروز آن شهود پذیرفته نیست اما به هر حال شهود بود. به همین معنی ما ریاضی را هم شهود می‌کنیم و من نیازی نمی‌بینم برای وجود این شهود به جهان افلاطونی متوسل بشوم. این شهود ریاضی اساسا سطحی بالاتر و انتزاعی‌تر از همان شهود روزمره فیزیکی است و معطوف به همین جهان است.

پ.ن، عقل‌گرایی و افلاطون‌گرایی: به نظرم تناقضی در ارتباط دادن عقل‌گرایی با افلاطون‌گرایی هست، افلاطون‌گرایی اتفاقا سعی می‌کند صدق ریاضی را به تجربه ربط دهد: تجربه کردن جهان مُثُل افلاطونی، اما عقل گرایی سعی می‌کند از توسل به هر گونه شهود ضعیفی بپرهیزد و از مسائل «برای همه بدیهی» شروع کند و استنتاج کند تا هرگز مشکلی پیش نیاید، عقل‌گرایی از این جهت کاملا روح مشابهی با صورت‌گرایی هیلبرت یا اثبات‌گرایی منطقی حلقه وین دارد، گرچه همیشه عقل‌گرایی دیدگاهی در مقابل تجربه‌گرایی تصویر می‌شود اما تجربه‌گرایی منطقی اروپای قرن بیستم به نظرم ترکیب عقل‌گرایی دکارتی و اسپینوزایی با تجربه‌گرایی هیوم و لاک است، روش‌ها همچنان روش‌های استنتاج عقل‌گرایان است و فقط صدق پیشینی و عینی برخی قوانین به نفع تجربه گرایی کنار گذاشته می‌شود، شاید این همان ترکیبی است که کانت ایجاد می‌کند و نکته طنزی است که ادامه کانت از یک سو به ایده‌آلیست‌های مغلقی چون هگل می‌رسد و از سوی دیگر به سنت اثبات‌گرایی صریحی چون راسل که دشمن خونی هگل است! نمی‌دانم ولی راجع به ارتباطشان مطمئن نیستم.

پ.ن کتاب: اول می‌خواستم کتاب «فلسفه تحلیلی چیست» را شروع کنم که به نظر انتخابی منطقی بعد از «کواین» بود اما ارائه قضیه گودل به بچه‌های اتاق از یک طرف و موضوعات فوق‌العاده هیجان‌انگیز کتاب ناتمامیت از سوی دیگر باعث شد که فعلا مغزم به وادی فلسفه ریاضی قفلی بزند، کتاب‌هایی که الان در دستور کارم هستند «فلسفه  ریاضی» استیفن بارکر به علاوه «جامعه شناسی اثبات ریاضی» «فلسفه براوئر» و شاید «از ارسطو تا گودل» است. فلسفه تحلیلی چیست بماند برای بعد از این‌ها.

پ.ن1: کتاب چنان جذبم کرد که لحظه‌ای دلم نمی‌خواست آن را زمین بگذارم و این تا حد زیادی این روزهای بی‌اینترنت را برایم دلپذیر کرد، چه چیزی بهتر از این که مزاحمی نباشد تا این موضوع جذاب را بخوانم.

پ.ن2: واقعا خدا را شکر که حداقل این وبلاگ لود می‌شود (البته فقط با اینترنت دیتا!!! :|||| )

پ.ن3: چه آبان پر پُستی داشتم :))  هر چند ظاهرا فقط دارم برای خودم می‌نویسم.

پ.ن4: معنای عقلانیت هر چه باشد مطمئنم گفت و گو بخش مهمی از آن است نه قطع راه گفت و گو!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۸ ، ۲۱:۴۶
احسان ابراهیمیان

دیروز و پریروز برای بچه‌های اتاق دکتری‌مان راجع به قضیه گودل کلی حرف زدم و حرف زدیم. در همین حرف زدن‌ها توصیفی از قضیه گودل به ذهنم رسید که احساس می‌کنم قلب و عُمق قضیه گودل است بدون نیاز به جزئیات فنی آن (گرچه این فهم و توصیفات هیچ وقت بدون درگیر شدن با جزئیات به دست نمی‌آید)

 

همه داستان از جایی شروع می‌شود که گودل نشان می‌دهد هر زیرنظریه‌ای خاص از نظریه اعداد که در آن ضرب و تقسیم نمایش‌پذیر باشد این قدرت را دارد تا عبارت‌های ریاضی (به شرط این که به اندازه کافی صوری‌سازی شده باشد) را برای هر زبان شمارا رمزگذاری کرده و استنتاج‌ها و اثبات‌ها را با محاسبه انجام دهد. یعنی من به هر عبارت در هر زبان صوری می‌توانم یک عدد نسبت بدهم که عدد گودل عبارت است سپس به جای استنتاج از جمله A به جمله B، یک محاسبه با ضرب و تقسیم خواهم داشت که از عدد جمله A شروع می‌شود و به عدد جمله B می رسد* اما این باعث یک توانایی خفن می‌شود: نظریه اعداد می‌تواند در باره خودش حرف بزند! اما چطور؟  جملات نظریه اعداد راجع به اعداد هستند، اما اگر جملات را بتوانیم به عدد تبدیل کنیم آنگاه جملات نظریه اعداد راجع به خودشان (که فقط عدد هستند) حرف خواهند زد. از اینجا می‌توان پارادکس‌های مربوط به خودارجاعی را ساخت و قضایای فوق‌العاده جذابی را نشان داد. برای مثال در ادامه می‌خواهم نشان دهم که اگر کسی فرض کند فرمولی در نظریه اعداد وجود دارد که صدق و کذب همه جملات را مشخص می‌کند آنگاه می‌توان جمله متناقض «من دروغ می‌گویم»  را ساخت و از این تناقض نتیجه گرفت که چنین فرمولی و در نتیجه چنین الگوریتمی که بتواند صدق و کذب همه جملات نظریه اعداد را تعیین کند وجود ندارد.

 

مثلا فرض کنید کسی ادعا کند فرمولی چون N وجود دارد که اگر عدد گودل یک جمله (همان عددی که به هر جمله نسبت می‌دهیم) در آن صدق کند حتما آن جمله در نظریه اعداد راست است و اگر عدد گودل آن جمله در N صدق نکند حتما آن جمله در نظریه اعداد نادرست  یا کاذب است. اگر چنین فرمولی وجود داشته باشد من به راحتی فرمول نقیض آن مثل B را می‌سازم که اگر عدد گودل یک جمله در B صدق کند آنگاه آن جمله در نظریه اعداد نادرست است یا کاذب است و برعکس. اگر چنین Nی وجود داشته باشد قطعا چنین Bی وجود دارد. حالا می‌ماند ساخت جمله «من کاذب هستم». ساخت این جمله از روی جمله B(S) ،یا ترجمه‌اش که می‌شود: «S کاذب است» ،چندان سخت نیست. اگرچه چون B فقط راجع به جملات نظر می‌دهد نه فرمول‌ها (و خود B یک فرمول است به این معنی که صدق و کذب عبارت «S کاذب است» وابسته به S است) ساخت جمله «من کاذب هستم» آنچنان هم سرراست نیست اما چندان هم سخت نیست: چون من می‌توانم به کمک B که یک فرمول در نظریه اعداد است صدق و کذب جمله‌های نظریه اعداد را بفهمم، آنگاه می‌توانم صدق و کذب فرمول‌هایی که در خودشان صدق می‌کنند یا نمی‌کنند را هم بسجنم کافی است عدد گودل هر فرمول مثل A(v) را در خودش جاگذاری کنم و سپس جمله حاصل را (در واقع عدد گودلش را) در B جاگذاری کنم، یعنی اگر عدد گودل فرمول A(v) برابر a باشد آنگاه معنی B(A(a)) در واقع «A(a) کاذب است» است.  بنابر این می‌توان به راحتی فرمولی بسازم که بگوید «فرمول A(v) در خودش صدق نمی‌کند»، نام این فرمول را Bp(A(v)) بگذارید، پس معنی Bp(A(v)) این است که «جاگذاری فرمول A(v) در خودش کاذب است». حالا اگر کودکانه بپرسیم که اگر فرمول Bpرا در خودش جاگذاری کنیم چه می‌شود؟ ترجمه Bp(Bp) می‌شود «جاگذاری فرمول Bp در خودش کاذب است» اما این همان «جاگذاری فرمول Bp در خودش» است و این یعنی جمله «من کاذب هستم» به دست آمده :)) بنا بر این چنین B و چنین Nی وجود ندارد و اعداد طبیعی تعریف پذیر نیست با هیچ الگوریتمی در هیچ زبانی!

 

از عدم تعریف‌پذیری نظریه اعداد نتیجه می‌شود که نظریه اصول موضوعی اعداد هم تمام نیست بنا بر این اگر اصول موضوع نظریه اعداد در مثلا نظریه مجموعه‌ها قابل تعریف باشد آنگاه نظریه مجموعه‌ها هم تمام نیست.

 

به همین ترتیب و به روشی نسبتا مشابه می‌توان نشان داد اگر نظریه اعداد سازگار باشد جمله «من اثبات نمی‌شوم» را هم می‌توان ساخت و این جمله در هر نظامی که ضرب و تقسیم در آن قابل نمایش باشد قابل ساخت است (ساخت فنی این جمله به گونه‌ای است که اگر بتوانیم نقیض این جمله را اثبات کنیم انگار اثبات کرده‌ایم که برای «من اثبات نمی‌شوم» اثباتی وجود دارد، بنا بر این هم خودش و هم نقیض‌اش قابل اثبات نیست برای جزئیات فنی به پست منطق ریاضی 7 رجوج کنید) از طرفی  به نجوی نشان داده‌ام که «اگر نظریه A سازگار باشد آنگاه جمله «من اثبات نمی‌شوم» وجود دارد» پس اگر کسی بتواند از خود A سازگاری A را اثبات کند آنگاه گویی اثباتی از A برای «من اثبات نمی‌شوم» ساخته است و این تناقض است، یعنی سازگاری A را نمی‌تواند در خودش اثبات کرد و این باز یعنی هر نظام ریاضی که بتواند نظریه اعداد را بسازد، (دست کم آن زیرنظریه‌ای که ضرب و تقسیم دارد) آنگاه این نظام نمی‌تواند سازگاری خودش را ثابت کند.

 

درسی که من از این قضیه و این بیان می‌گیرم این است که صوری سازی می‌تواند ما را به شدت محدود کند گرچه جلو کژتابی و زمین خوردن را می‌گیرد اما به قیمت این که به ما می‌گوید اصلا راه نروید!

 

*در واقع به طور کلی ظاهرا ملت نشان داده اند که هر الگورتیمی که توسط ماشین تورینگ قابل اجرا باشد، می‌تواند به دستور محاسبه‌ای در نظریه اعداد تبدیل شود که در آن فقط به توانایی محاسبه ضرب و تقسیم نیاز داریم و نه بیشتر، به جای الگوریتم‌های نمادی می‌توانیم با ضرب و تقسیم بین اعداد کار کنیم بنا بر این اگر الگوریتمی وجود داشته باشد که به اندازه کافی صوری سازی شده باشد آن الگوریتم در نظریه اعداد با جمع و ضرب نمایش پذیر است، چه این الگوریتم اثبات ریاضی باشد چه فرایند تفکر.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۸ ، ۱۴:۰۰
احسان ابراهیمیان

خب خوشبختانه فصل منطق مرتبه ۲ سریع تمام شد تا یک سال و دو هفته دست به گریبان بودنم با این موضوع تا حدی پایان یابد و بالاخره بتوانم به سراغ کتابهای دیگری که در کتابخانه خاک می‌خورند بروم. البته دلیل سریع تمام شدنش غیر از نحیف بودن این فصل این هم بود که قبلا پیش پیش خوانده بودم. راستش موضوع زیادی دستگیرم نشد که بنویسم چون هر دو کتاب خیلی خلاصه و سربسته نوشته بودند. اما چیزهایی که فهمیدم را می‌نویسم تا داشته باشم:

 

در منطق مرتبه دو سورها به جای اشیا روی رابطه‌ها و تابع‌ها هم قابل اعمال است و این زبان غنی‌تری در اختیار ما می‌گذارد که توانایی بیان بسیار بالاتری نسبت به منطق مرتبه اول دارد. مثلا اصل استقرا در منطق مرتبه اول در واقع یک شِما یا قالب اصل موضوعه است نه یک اصل، اما در منطق مرتبه دوم این یک اصل است. موضوع دیگر این است که ملت نشان داده‌اند در منطق مرتبه دو، تمام مدل‌های آنالیز و حساب نظریه اعداد یکریخت هستند و این خیلی خوب است.

 

اما مشکلاتی هم در مقابل این قدرت بیان بالا وجود دارد، اولین مشکل از قدرت بیان زیاد این منطق سرچشمه می‌گیرید! در این منطق برخلاف منطق مرتبه اول می‌توان جمله «بی‌نهایت شی وجود دارد» را فرمال کرد (در نتیجه می‌توان جمله «متناهی شی وجود دارد» را هم بر خلاف منطق مرتبه اول فرمال کرد) مشکل چیست؟ فرض کنید من مجموعه جمله‌های زیر را داشته باشم:

 

1. نقیض «بی‌نهایت شی وجود دارد» (یعنی «متناهی تا شی وجود دارد»)

 

2.حداقل دو شی متمایز وجود دارد

 

3.حدااقل سه شی متمایز وجود دارد

 

و الی آخر، هر زیرمجموعه متناهی از این مجموعه جمله‌ها مدل دارد اما مدلی وجود ندارد که همه این مجموعه جمله‌ها را با هم برقرار کند. بنا بر این قضیه فشردگی که می‌گفت «اگر هر زیرمجموعه متناهی از یک مجموعه جمله مدل داشته باشد آنگاه کل آن مجموعه جمله هم مدل دارد» برقرار نیست، اما ما می‌دانیم قضیه فشردگی از قضیه تمامیت منطق ناشی می‌شود یعنی اگر در هر دستگاه منطقی با هر مرتبه‌ای قضیه تمامیت برقرار باشد آنگاه قضیه فشردگی هم باید برقرار باشد بنابر این در منطق مرتبه دو تمامیت برقرار نیست، به این معنی که نمی‌توان تمام همان‌گوها را استنتاج کرد!

 

مشکل دیگر انتقادی است که کواین دارد: منطق مرتبه دو بعضی اصول نظریه مجموعه‌ها را به طور منطقی معتبر می‌داند، بنا بر این منطق نیست بلکه همان نظریه مجموعه‌هاست! یا به قول خود کواین «گرگی در لباس میش است!» کواین معتقد است منطق باید خنثی باشد یا موضوع نداشته باشد بنابراین نباید اصول موضوع نظریه مجموعه‌ها در منطق برقرار باشد. این انتقاد از یک طرف موجه است، بنیادگرایان ریاضی معتقداند کل ریاضیات را می‌شود بر مبنای نظریه مجموعه‌ها بیان کرد، اگر رد غلیظی از نظریه مجموعه‌ها در منطق مرتبه دوم حضور داشته باشد آنگاه تحویل ریاضیات به منطق موجه خواهد بود اما ظاهرا نقدهای بسیاری (که نمی‌دانم چیستند) به این اعتقاد «تحویل ریاضی به منطق» وارد است. اما به نظر من این انتقاد وارد نیست، نه از این جهت که کواین به اشتباه منطق مرتبه دو را ریاضی می‌داند، بله منطق مرتبه دو تصویر تاری از ریاضیات را در خود دارد، بلکه به اشتباه فکر می‌کند هیچ ردی از ریاضی در منطق مرتبه اول وجود ندارد، من کتاب منطق ریاضی را خواندم که بفهمم منطق نسبی است (به این معنی که به موضوع مورد بررسی‌اش وابسته است) و واقعا دیدم که هست، حالا کواین انتظار داشت نباشد!؟ خُب انتظارش زیادی بود :)) (احساس می‌کنم راجع به این موضوع و فلسفه ریاضی باید بیشتر بخوانم، این هم از آن موضوعات بی‌نهایت جذاب است)

 

مشکل دیگری هست که این را در ویکی خواندم: ظاهرا می‌توان نشان داد هیچ منطق مرتبه بالاتری نمی‌تواند وجود داشته باشد که هر سه این خواص را با هم داشته باشد:

 

1. کامل باشد (قضیه تمامیت برقرار باشد)

 

2. درست باشد (قضیه درستی برقرار باشد)

 

3. نظریه برهان الگوریتمی (بخوانید بازگشتی) داشته باشد.

 

چرا که در غیر این صورت با توجه به این که نظریه اعداد در منطق مرتبه دو متناهیا اصل پذیر است در صورت برقراری این سه شرط باید جملات درست در نظریه اعداد بازگشتی باشند اما قضیه گودل نشان می‌دهد که نیست!

 

این موضوع منطق مرتبه دو و مناقشات مربوط به آن شاید از این جهت برای من جالبتر بود که اولا تاییدی بر همان اعتقاد من است که منطق نسبی است و هیچ جدایی معقولی از نحو و معنا را حتی در موضوعی ساده مثل منطق ریاضی نمی‌توان انجام داد (منطق مرتبه اول قدرت بیان و اثبات بسیاری از چیزها را ندارد و منطق مرتبه دو هم مشکلات خودش را دارد و علاوه بر آن با ریاضی مشترکات بسیاری دارد) و ثانیا این که با توجه به این که زبان رسمی ریاضی مرتبه دو است (حتی تمام اثبات‌های منطق مرتبه اول عملا در منطق مرتبه دو انجام می‌شود به این معنی که فرازبانی که اثبات‌های منطق مرتبه اول در آن انجام می‌شود جدا از زبان منطق مرتبه اول و قضایای آن است و عدم این جدایی تناقض‌برانگیز است)، علامتی از این می‌دهد که احتمالا عقلانیت را نمی‌توان الگوریتمی کرد و برای آن فرمول و نسخه و صورتبندی تهیه کرد، عقلانیت موضوعی شهودی است و مورد به مورد ملزومات آن فرق دارد. حتی در موضوع ساده‌ای چون ریاضی، چه برسد به موضوعات پیچیده فلسفی و انسانی.

 

پ.ن1:، در مورد پارگراف آخر باید بیشتر بخوانم اما عجالتا با این خوانش، کار منطق خواندن من دست کم از کتاب اندرتون و دکتر اردشیر تمام شد. بعدا کتابهای زیادی از فلسفه ریاضی و مقالات بسیاری از منطق هست که باید بخوانم، موضوع فلسفه تحلیلی نیز هم.

 

پ.ن:هووووف، بالاخره تمام شد، خُب، موضوع و کتاب بعدی چه باشد؟ :))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۸ ، ۰۰:۵۹
احسان ابراهیمیان

 حس بسیار خوب و عالی از نوشتن این متن داشتم، این متن چکیده و عصاره و نتیجه تمام این سالهای فلسفه‌علم خوانی من است، دوست داشتید بخوانید و نظرتان را بنویسد:


من به ترسناک‌ترین قسمت نسبی‌گرایی رسیده‌ام: منطق هم نسبی است! به قول رفیقی اگر منطق هم نسبی باشد دیگر معلوم نیست چه چیز نسبی نیست! و خُب، واقع به نظر می‌رسد تقریبا همه چیز نسبی است. قبل از این که من را محکوم کنید به حماقت و زیاده‌روی در نسبی‌گرایی و چرت و پرت گفتن اول ادامه نوشته را بخوانید تا هم منظورم را از نسبی‌گرایی بفهمید هم بفهمید چرا به نظر اغلب آدم‌ها نسبی‌گرایی ترسناک یا غیر قابل قبول است و هم چرا به نظر من اشکالی ندارد که همه چیز نسبی باشد.


اغلب اوقات ما آدم‌ها وقتی چیزی (کتاب، دین، آیین، ایده، روش، جمله، شخص، علم، پارادایم ، عقیده و....) را مقدس کنیم اولین کاری که می‌کنیم این است که ناخودآگاه آن را از زمینه‌اش جدا می‌کنیم، زمینه چیست؟ زمینه معمولا (و نه همیشه) همان بافت تاریخی، فرهنگی، اجتماعی، بشری و یا حتی کاربردی است که آن چیز درونش ظهور کرده یا حضور داشته. مثلا مسلمانان عادت دارند قرآن را از زمینه اجتماعی و تاریخی حجاز 1400 سال پیش جدا کنند و بگویند قرآن کتابی برای تمام اعصار و قرون است (حال آن که خودِ همین ادعا چه در احادیث و چه در خودِ قرآن به ندرت دیده می‌شود، لااقل من چنین ادعایی از طرف منابع دست اول دینی را در خاطر ندارم) شیعیان رفتار و واکنش‌های امامان مثل شهادت امام حسین (ع) در برابر بیعت نکردن با یزید را از زمینه تاریخی اجتماعی‌اش جدا کرده و آن را تبدیل به نسخه‌ای می‌کنند مثل فرهنگ مقاومت و شهادت که در تمام زمان‌ها و مکان‌ها باید به آن پایبند بود. علم‌گراها و دانشمندان دوست دارند علم را از زمینه اجتماعی و تاریخی که در آن ظهور کرده جدا کنند و حتی بدتر، روش علمی را از زمینه مسائلی که نوعا روش علمی برای پاسخ به آنها به وجود آمده جدا کنند و ادعا کنند روش علمی روشی عقلانی برای تمام مسائل در تمام زمان‌ها و ملیت‌ها و دین‌هاست (به یاد بیاورید این جمله زیاد تکرار می‌شود که نتایج آزمایش‌های علمی ربطی به ملیت و عقاید اشخاص ندارد، این همان تلاش برای تقدس بخشیدن به روش علمی است در حالی که نتایج آن آزمایش‌ها بیشتر به خاطر آموزشهای قبلی یکسان و شرایط آزمایش یکسان است که ربطی به ملیت ندارند نه به خاطر ماهیت مستقل از زمینه یا مقدس علم)، فمنیست‌ها فمنیسم را از زمینه اجتماعی اقتصادی و تاریخی-جغرافیایی آن جدا می‌کنند و آن را تلاشی می‌دانند برای زدودن نابرابری بین مردان و زنان در هر جامعه‌ای که نابرابری در آن موجود باشد مستقل از بافت فرهنگی و تاریخی جامعه و مستقل از زمان و جغرافیا (ظهور فمنیسم با گسترش فردگرایی و سرمایه داری شدیدا گره خورده است). مارکسیست‌ها افکار مارکس را از زمینه اجتماعی، تاریخی و فلسفی که مارکس در آن زندگی کرده جدا می‌کنند و آن را نسخه‌ای برای تمام بشریت در تمام زمینه‌ها می‌دانند. راست‌گراهای اقتصادی ایده‌های بازار آزاد را از زمینه تاریخی و فرهنگی مبدع آن ایده جدا می‌کنند تا آن را به همه زمان‌ها و مکان‌ها تعمیم دهند، حتی نسبی‌گرایان افراطی (آن‌ها که نسبی‌گرایی را مقدس می‌کنند) نسبی‌گرایی را از زمینه فلسفی، تاریخی و اجتماعی ظهورش جدا می‌کنند تا آن را به عنوان نسخه‌ای برای تمام اعصار و قرون تجویز کنند (زمینه اجتماعی نسبی‌گرایی در واقع ظهور انبوهی از تئوری‌ها و ایده‌های مستقل از هم است که در شرایط خاص خودشان کارامد هستند و به دلیل گستردگی ارتباطات، این ایده‌ها و تئوری‌ها همگی شنیده و اجرا می‌شوند، حیرت حاصل از مواجهه با این انبوه ایده‌ها و پارادایم‌های متقابل و قیاس ناپذیر است که به اندیشه‌های نسبی‌گرایی دامن زده است).


لیست بالا را می‌توان تا هر میزان دلخواهی طولانی کرد، اما الگوی کلی کمابیش ثابت است: امر مقدس از زمینه‌اش مستقل است، برتر از آن است و بالاتر از آن، به همین معنی هم مطلق است یعنی در هر زمینه و زمان و شرایطی که باشد همین است که هست. در هر جامعه‌ای که قدم بگذارید و ذهن هر کسی را کند و کاو کنید از این امور مقدس خواهید یافت* اما به محض این که آنها با این کلام مواجه شوند که «آن چیزِ مقدس شما مطلق نیست یا نسبی است» فورا آن را به «آن چیز مقدس شما غلط است» ترجمه خواهند کرد و با شما به جنگ برخواهند خواست. اما معنی نسبی بودن دقیقا همین وابسته به زمینه بودن است، نه غلط بودن. بگذارید خطوط استدلال را از زمانی که این افکار در من شکل گرفت دنبال کنیم:


اولین جایی که با چنین افکاری مواجه شدم فلسفه علم توماس کوهن بود: او با اتکا به بعضی ایده‌های روانشناسی درباره ادراک انسان، یادآور می‌شود که علم به عمل‌کننده آن (انسان) مربوط و به آن وابسته است، حتی کسانی که خیلی از جنبه‌های فلسفه علم او را قبول ندارند نهایتا می‌پذیرند که این کوهن بود که به ما یادآور شد که دانشمندان انسان هستند نه ماشین‌های تولید نتایج منطقی. وابسته کردن علم به انسان (یعنی زمینه‌اش) می‌تواند از طریق وابسته کردن خود انسان به زمینه تاریخی و فرهنگی و اجتماعی، علم را هم به این زمینه مربوط کند. با این همه یکی از جذاب‌ترین نتایج این فلسفه علم فراهم کردن پایه‌های نقد تجربه‌گرایی دقیقا با اتکا به زمینه آن بود: تجربه‌گراها (اعم از پوزیتویست‌ها و ابطالگراها) مفاهیم تجربی مثل جرم و نیرو و .... را مقدس، عینی و مستقل از زمینه و زمان و نژاد و ملیت در نظر می‌گیرند در حالی که تقریبا تمام مفاهیم تجربی در طی زمان و با بحث و جدل جا افتاده‌اند به همین خاطر به زمینه تاریخی‌شان وابسته‌اند و نمی‌توان آنگونه که تجربه‌گراها ادعا می‌کنند تئوری‌ها را به نحوی کاملا مطمئن بر مبنای آنها ساخت، تئوری‌ها و مفاهیم تجربی در ارتباط با هم در طول زمان ساخته می‌شوند. هر چند بیشتر جنبه‌هایی از حرفهایش که آن موقع برای من جذاب بود خصلت پارادایم گونه ادراک ما است؛ این که ما با عینکی که به آن ایمان میاوریم آموزش می‌بینیم تا دنیا را به گونه‌ای خاص ببینیم و این آموزش‌ها نهایتا داده‌های علوم تجربی را با نظریه می‌آمیزد تا ما نه داده خالص داشته باشیم و نه نظریه خالص. البته او همیشه با این اعتراض رو به رو بوده که عقلانیت علم را به چالش کشیده است اما خودش جواب جالبی می‌دهد: معنای عقلانیت آن چیز سفت و سختی که فکر می‌کنید نیست و همین جمله بود که شاید مرا به سمت نسبی‌گرایی کشاند.


بعد با فایرابند آشنا شدم و این که وقتی نگاه پارادایم‌ها را برمی‌گزینیم و به بیرون از حوزه علم می‌بریم (اساسا در نگاه پارادایمی، فرق علم و غیر از آن مشخص نیست) چاره‌ای جز این نداریم که قبول کنیم همه پارادایم‌ها کما بیش ارزش یکسانی دارند چرا که درستی و غلطی و ارزش و ضد ‌ارزش تنها درون پارادایم معنی دارد به همین دلیل و این که هیچ فراپارادایمی وجود ندارد که درستی و ارزش را خارج از تمام پارادایم‌ها تعریف کند به همین دلیل پارادایم‌ها از دید ناظرهای بیرونی ارزش و درستی یکسان دارند! فایرابند یک لیبرال شدید است و از روی همین لیبرالیسم است که به نسبی‌گرایی روی می‌آورد، او به مدعای خودش شاهد دانشجویانی بود که از محیط و زمینه فرهنگی و جغرافیایی بسیار دور از غرب (مثل قلب آفریقا یا آسیا) به آمریکا آورده شده بودند تا عقلانیت ( ِ غربی) را آموزش ببینند اما فایرابند با دیدن آوارگی و حیرت آنها از خود می‌پرسد که «ما کی هستیم که به این‌ها عقلانیت را آموزش دهیم؟ چرا عقلانیت ما برتر از آن چیزی است که این دانشجویان بخت برگشته از آن فرهنگ آمده‌اند؟ چه کسی چنین تضمینی داده که ما عقلانی و عینی هستیم و آنها نه؟» آشنایی فایرابند به روشهای مردم‌شناسی نیز در این بین بی‌تاثیر نبوده، روش مردم‌شناسان در شناخت یک فرهنگ متفاوت از فرهنگ غربی این است که با آن فرهنگ زندگی کنند و مناسک و آیین‌های آنها را انجام دهند، در این حین مردم‌شناسان متوجه می‌شوند که  نباید دلیل و منطق انجام این مناسک را نعل به نعل به دلیل و منطقی به ظاهر مشابه در فرهنگ غربی ترجمه کرد، هر مناسکی که در جامعه وجود دارد در کنار دیگر مناسک و آیین‌ها و در بستر فرهنگی همان جامعه معنی دارد و لزومی ندارد که معنی مثلا مناسک دود کردن گیاهی خاص را شبیه معنی ضد عفونی کردن یک اتاق بدانیم، آن یک چیز است و این یک چیز دیگر، بنا بر این و با اتکا به این جدایی عمیق فرهنگ‌ها هیچ راهی وجود ندارد که عقلانیت غربی را برای همه اثبات کنیم، بنا بر این عقلانیت غربی و علم تبدیل می‌شود به یکی از انواع فرهنگ‌ها و سنت‌ها در کنار سایر سنت‌ها مثل جادوگری و .... این سرآغاز اندیشه‌های نسبی‌گرایانه‌ای بود که فایرابند در دل من کاشت. او که علم و جادوگری را هم ارز می‌دید و منطق هم از نظرش نسبی بود. این نسبی‌گرایی آنقدر در نظرم عجیب اما منطقی بود که در پی ریشه‌هایش رفتم سراغ ویتگنشتاین و حالا نوبت ویتنگشتاین بود.


ویتگنشتاین (که قبلا در باره او فراوان نوشته‌ام) در این بین بیشترین تاثیر را در عمیق شدن این نسبی‌گرایی داشت و عمده نگاه‌ها را مدیون او هستم، او در فلسفه اولش سعی می‌کند این ایده را صورت بندی کند که نهایتا همه جملات در تمام زبان‌ها زیربنای منطقی واحدی دارند و برگرداندن آنها به آن صورت زیربنایی واحد همه مشکلات فلسفه را حل می‌کند اما بعدا علیه این ایده خودش می‌شورد و منکر وجود یک منطق زیربنایی واحد می‌شود و می‌گوید ما بازی‌های زبانی بسیار متعددی داریم که هر کدام منطق منحصر به فرد خودشان را دارند که در ارتباط با نحوه معیشت خاص مربوط به آن بازی زبانی ساخته می‌شوند. اگر علم را (و هر عقیده و پارادایم دیگری را) نوعی بازی زبانی بدانیم، آن نیز در ارتباط با طبیعت به نحو خاصی ساخته و تدوین شده و یک ارتباط پیچیده و دو سویه بین مفاهیم و منطق از یک سو و تجربه و مشاهده از سوی دیگر وجود داشت تا نهایتا علم شکل بگیرد. پس بازی‌های زبانی در ارتباط با موضوع خاصی که آن بازی راجع به آن است ساخته می‌شود و هیچ لزومی برای وجود ترجمه بین بازی‌های زبانی نیست و شاید خیلی از بازی‌ها نتوانند بین هم دیالوگ برقرار کنند. اینجا همان جایی است که فایرابند و کوهن و و ویتگنشتاین و مردمشناسان به هم می‌رسند: همان طور که مناسک و آیین‌ها را باید در بستر فرهنگی‌شان فهمید و نباید برای فهمشان آنها را وارد بستر فرهنگی اجتماعی خودمان بکنیم، همان طور هم هر جمله مربوط به یک بازی زبانی را باید در همان بازی زبانی معنی کنیم، و همان طور نیز هر جمله یک پارادایم علمی را باید درون همان پارادایم معنی کنیم، جمله ای در پارادایم علمی ارسطویی، درون پارادایم مکانیک نیوتونی کاملا بی‌معنی جلوه خواهد کرد و جملات مکانیک کوانتمی احتمالا درون پارادایم مکانیک نسبیتی نامفهوم جلوه خواهد کرد (و همین ترجمه ناپذیری‌هاست که باعث میشود رویای «بهترین» بودن علم یا هر سنت دیگری نسبت به دیگر سنت‌ها به طور کامل بر باد شود!) مثال جالبی در این زمینه وجود دارد: «بهترین دفاع حمله است» در بازی شطرنج یک معنی دارد و در بازی فوتبال یک معنی دیگر و لزوما ترجمه پذیر به هم نیستند.


نهایتا با چیزهایی که از ویتگنشتاین آموختم و آن یادآوری از فایرابند که منطق هم نسبی است رفتم سراغ منطق ریاضی به این امید که ببینم شاید منطق نسبی نباشد، اما بود، دست کم به معنی وابسته به زمینه بودنش نسبی بود، منطق ریاضی در ارتباط با ریاضی ساخته شده بود و آشکارا حین خواندنش احساس می‌کردم که قیافه این منطق برای توصیف اوضاع ریاضی ساخته شده نه همه موضوعات. حتی درون خود منطق ریاضی موضوعی جالب توجه وجود دارد: عبارت‌های ریاضی در منطق ریاضی چیزی جز دنباله‌ای از نماد‌ها نیستند، این دنباله از نماد‌ها را باید معنی کرد و معنی کردن این دنباله از نمادها کاملا به مدل وابسته است، مدل در منطق ریاضی تعریفی دقیق دارد و ساختاری ریاضی است که قرار است نمادها را درون آن مدل معنی کنیم، معنی کردن عبارات ریاضی تنها با مدل ممکن است چه برسد به درستی و غلطی آنها بنا بر این حتی در موضوعی دقیق و ساده مثل منطق ریاضی، حتی معنی گزاره‌ها به زمینه‌شان وابسته است چه برسد درستی و غلطی آنها! از اینها گذشته موضوع ضعف منطق مرتبه اول در بیان بعضی مفاهیم و بدرفتار بودن منطق مرتبه دوم و بالاتر (که منطق رسمی ریاضیات است) در کنار وجود منطق‌های متفاوت (مثل منطق شهودگرایی) این ایده را در من تقویت کرد که نهایتا هیچ صورت بندی دقیق و کاملا صوری و مکانیکی و همه پذیر از منطق را نمی‌توان ساخت و هیچ مرز مشخصی بین منطق و ریاضی (منطق و هر چیزی) وجود ندارد، منطق واقعا وابسته به زمینه‌اش است و فقط در کنار مفاهیمی که راجع به آن حرف می‌زند معنی پیدا می‌کند و فقط با مفاهیمش می‌توان از آن استفاده کرد نه به صورت تنها، منطق خالی وجود ندارد و مفید هم نیست و مفاهیم خالی هم وجود ندارد آنها چیزهایی کاملا وابسته به هم هستند. آن منطق بدیهی p آنگاه q هم آنقدر ساده و بدیهی است که اصلا قدرت بیان بسیاری از مفاهیم را ندارد (هر چند رد ضعیفی از زمینه را می‌توان در همان منطق ساده جمله‌ها نیز دید). نکته مهم دیگری که از منطق ریاضی آموختم این است که با توجه به تعریف «درست» درون منطق، نسبی بودن منطق (یا هر چیز دیگری مثل پارادایم) به معنی گاها غلط و گاها درست بودن آن نیست، بلکه بیشتر به معنی وابسته به زمینه بودن آن است.


با توجه به این خطوط استدلال آنچه تا کنون من تحت عنوان «نسبی‌گرایی» به آن باور دارم این است که باید هر چیزی را در زمینه‌اش فهمید، این نسبی گرایی هم خود نسبی است به این معنی که من فعلا در این زمینه فرهنگی و روششناختی و فلسفی که درونش گرفتار هستیم به نسبی‌گرایی متعهدم نه در تمام زمانها و اعصار، به عبارتی چیزهایی مثل «هیچ اثباتی وجود ندارد» یا «هیچ حقیقتی وجود ندارد» را از من نمی‌شنوید چرا که این خود مطلق کردن نسبی‌گرایی است، این همان چیزی است که نسبی‌گرایی اساسا بر نقد آن برخاسته، این همان اشتباهی هم هست که ویتگنشتاین مرتکب می‌شود به این معنی که خصلت بازی‌بودن زبان را به کل زبان تعمیم می‌دهد و با توجه به این که خودش حرفهایش را درون زبان می‌زند اگر زبان بازی باشد اعتبار حرفهایش را در کدام بازی باید فهمید؟ سوال مشابهی هست که اگر تمام شناخت ما پارادایم است خودِ نگاه پارادایمی هم یک پارادایم است، پس اعتبارش چیست؟ من فکر می‌کنم نباید تمام شناخت را پارادایمی فهمید، شناخت زمینه در شناخت پاردایم‌ها مفید است. نسبی‌گرایی که من آن را پذیرفته‌ام قرار است ما را متواضع کند، متواضع نسبت به این حرص و رویای قدیمی که بشر می‌تواند با عقل و روش‌های عقلانی گزاره‌هایی مستقل از زمینه و زمان و مکان بیابد (دست کشیدن از این رویاست که نسبی‌گرایی را ترسناک می‌کند)، البته من منکر وجود چنین گزاره‌ها یا مفاهیمی نیستم ( و بر اساس این نسبی‌گراییِ نسبی نباید هم باشم) اما می‌گویم چنین چیزی دست کم تا کنون و دست کم با روش‌هایی که ما تا الان برای شناخت دنیا ساخته و پرداخته‌ایم به دست نیامده. تمثیل فیل مولانا قیاس مفیدی را فراهم می‌کند: فیلی در اتاقی تاریک قرار دارد و عده‌ای که تا کنون فیل ندیده‌اند رفته‌اند تا ببینند فیل چیست؟ یکی دستش به پای فیل می‌خورد و می‌گوید فیل یک ستون است یکی دستش به گوشش می‌خورد و می‌گوید فیل یک بادبزن است و .... خلاصه هر کس قسمتی از فیل را که لمس کرده فیل را شبیه همان می‌یابد. نسبی‌گرای مطلق همچنان در رویای یافتن گزاره‌ای فرازمانی و فرامکانی می‌گوید که مفهوم مطلقی از فیل وجود ندارد (یک جوری شبیه این که فیل اصلا وجود ندارد) یا در حالت خیلی محتاطانه تر می‌گوید نمی‌توان به هیچ وجه به فیل دسترسی داشت. اما من تا حدی با مولانا همدل هستم که می‌گوید «در کف هرکس اگر شمعی بدی، اختلاف از گفتشان بیرون شدی» گرچه هنوز دقیق نمی‌دانم این «شمع» که قرار است اختلاف را از گفتمان بیرون کند چیست، اما فعلا معتقدم فهم چیزها به همراه فهم زمانه و زمینه آنها ما را به شناخت هر چه دقیق‌تر آنها رهنمون می‌کند، به این معنی شناخت اسلام و زمینه آن به ما کمک می‌کند بدانیم که حکم اسلام در این زمینه و زمانه امروز چگونه است، شناخت علم و زمینه آن به ما کمک می‌کند که روشهای علمی را به مسائل دیگری تعمیم دهیم و .... . نسبی‌گرایی که من از فایرابند آموختم مرا مجاب می‌کند به این که خودم را به هیچ وجه در روش‌های شناخت و تذکارهای فلسفی-منطقی وابسته به زمان و مکان محدود نکنم، نه به پارادایم نه به هیچ چیز دیگر، تنها چیزی که ثابت است این است که هیچ چیز ثابت نیست!


پ.ن0: احساس می‌کنم این بحث زمینه همان چیزی است که به دنبال آن هستم، یعنی این که پارادایم‌ها یا بازی‌های زبانی چطور ساخته می‌شوند، هنوز درست مطمئن نیستم اما احساس می‌کنم خیلی از مشکلاتی که قبلا با نسبی‌گرایی داشتم را حل می‌کند، بازخوانی دانسته‌هایم از فلسفه علم با این توصیف زمینه برایم هیجان‌انگیز بود.


پ.ن1: این صورت بندی از نسبی‌گرایی قبل از ورود به دنیای کواین به نظرم لازم بود. شاید کواین هم به من کمک کند که چطور با این نسبی‌گرایی کنار بیایم. بچه ها در تولد سورپرایزی عظیمی که چند روز پیش برایم گرفتند کتاب «ویتگنشتاین و کواین» را خریدند. باید جالب باشد.


پ.ن2: به نظرم در تفکر شیعه احکام کاملا نسبی و وابسته به زمینه و زمان هستند، نفس وجود فقیه و فقاهت و این که رجوع به فقیه از دنیا رفته صحیح نیست، برای من به همین معنی است.


پ.ن3: یک روش جالبی برای کوبیدن در دعوای علم و دین وجود دارد که علمی‌ها انجام می‌دهند: شما اگر مسیحی هستید یا بودایی یا مسلمان صرفا به این خاطر است که در آن محیط به دنیا آمده‌اید! با ادبیاتی که در بالا شرح دادم به طرز جالبی می‌توان این اعتراض را صورت بندی کرد: دین شما وابسته به زمینه جغرافیایی شماست، بنا بر این غلط است! اما خُب، تمام تلاش من در متن بالا همین بود که نشان دهم تقریبا همه چیز به زمینه وابسته است، بنا بر این اگر وابسته به زمینه بودن ضعف دین است، ضعف علم هم هست، مگر این که کلا قبول کنید ضعف نیست، آن طور که من قبول می‌کنم.


*شاید برای بیشتر آدم‌ها دین یکی از آن امور مقدس باشد اما قبول ندارم که «خدا» برای بیشتر آدم‌ها آن امر مقدس است!! آدم‌ها معمولا برای دین و آیین و روش‌ها و مناسک و رسومات تقدس بیشتری قائل هستند تا برای خدا، چه این که بیشتر آدم‌ها اساسا خدا را نفهمیده‌اند که بخواهد برایشان مقدس باشد یا نباشد، فاجعه صفین هم در واقع به خاطر همین مقدس کردن‌ها واقع شد.

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۸ ، ۱۲:۵۳
احسان ابراهیمیان

این روزها به دلیلِ مشغله‌ی بلاحَدّم اصلا فرصت تمرکز روی موضوع منطق ریاضی ندارم اما الان دوباره فرصتی دست داد تا یک ساعتی موضوع را ادامه بدهم (صد البته کنار مترو-اتوبوس خوانی این کتاب).

 

راستش کلا موضوع منطق ریاضی برایم سوال بود، غیر از دانستن قواعد ترکیب صدق و کذب جمله با فصل و عطف و شرط و شرط دو طرفه و نقض، چه چیز بیشتری باید بدانیم؟ نکته دقیقا همین است: هیچی! موضوع منطق ریاضی چیزی کاملا درونِ ریاضی است، راجع به منطق نیست، می‌گوید اگر بشود به هر گزاره دو ارزش صدق و کذب نسبت داد (مستقل از این که صدق یا کذب یعنی چه) و مجموعه‌ای گزاره‌ها داشته باشیم که با نماد‌های منطق به هم مربوط شده‌اند ( و نتیجه نهایی صدق و کذبِ گزاره با همان چند قراردادی که باید بدانیم ساخته شود) چه ساختارهایی از این نظام صوری برآمده می‌شود؟

 

پس منطق ریاضی چیزی ایستاده بالای سرِ ریاضی نیست، آنچه ریاضی از آن تبعیت می‌کند همان چند قاعده ترکیب صدق و کذب است، «منطق ریاضی» چیزی شبیهِ خودِ ریاضی است اما خُب نتایج جالبی هم دارد، مثل وجود گزاره‌های تصمیم ناپذیر در شرایطی خاص که ترغیبم می‌کند این خوانشم از منطق ریاضی را ادامه بدهم.

 

علی‌رغم انتظارم منطق ریاضی هیچ توجیهی فراهم نمی‌کند که چرا قواعد منطق ریاضی باید درست باشند (انتظارِ زیادی هم داشتم البته!) و خُب این همان بحث قبلی‌ام است، آنجا من کمی هیجان زده بودم و منظورم را خوب نرساندم (خودم هم این چند روز زیاد فکر کردم و بهتر فهمیده ام موضوع چیست) موضوع از بررسی این شهود قوی شروع میشود که منطق بدیهی یا درست است، پس باید یک جورهایی منطق را صادق بدانیم، ولی صدق و کذبِ قواعد منطق یعنی چه؟ وقتی اساسا صدق و کذب با قواعد منطق سنجیده می‌شود در واقع صدق و کذب خود منطق معنایی ندارد، برخی عادت دارند بگویند صدق و کذب قواعد منطق کاملا پیشینی تضمین شده و کاملا بدیهی هستند یا اگر بخواهیم زیاده‌روی کنیم این قواعد «عینی» هستند (یعنی مشخص‌اند، یک جورهایی آن بیرون نشسته‌اند و اگر قبول نکنی احمقی یا کوری!) اما نکته دقیقا اینجاست که بدیهی بودن قواعد منطق نه از عینی بودنشان بلکه از قرارداد بودنشان نتیجه می‌شود، قرارداد شده که صدق و کذب این‌گونه ترکیب شوند، قرارداد را عوض کنید، صدق و کذب عوض می‌شود، حالا قواعد منطق واقعا صادق‌اند یا کاذب؟ نه صادق‌اند نه کاذب، صدق و کذب درون بازی منطق کاربرد دارد و استفاده می‌شود ولی روی خودِ منطق هیچ کارگر نیست! منطق می‌تواند بگوید چه چیز صادق است یا کاذب اما قاعدتا نمی‌تواند در باره خودش اظهار نظر کند.

 

خُب تکلیفِ این شهود که منطق محکم‌ترین دانش ماست چه می‌شود؟ این حد از بدیهی بودن از کجا می‌آید؟ از قاعده بودنِ منطق، زبانِ ما با منطق در هم تنیده، این که منطق این قدر بدیهی است چون اصلا عمده قواعد زبانِ ما مبتنی بر آن است نه به خاطرِ این که چیزی در جهان هست که منطق را صادق می‌کند. بنا بر این پرسش از صدق و کذب منطق پرسشی اصولا بی‌معنی است (البته اگر صدق کذب را درون بازی منطق تعریف کرده باشیم که اغلب چنین است) منطق محکم است نه به خاطرِ این که بدیهی است، بلکه به خاطرِ این که پذیرفته شده است، کمتر کسی می‌تواند جورِ دیگری بیاندیشد (ولی لزوما غیر ممکن نیست که جورِ دیگری بیاندیشد، جوری غیر منطقی در عین حال کارامد، جوری که شاید در آینده قواعد منطق را عوض کند).

 

پ.ن: موازی این افکار با دیدن پُرفِسور سایان که ادعای امام زمانی هم کرده این به ذهنم رسید که حالا همه‌ی این نقدها درست، اما بالاخره بین مزخرف گویی و غیرمزخرف‌گویی باید فرقی باشد، شاید فرقش را باید مورد به مورد بررسی کرد و هیچ قاعده‌ی کلی وجود ندارد اما بالاخره فرقی بینشان هست.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۷ ، ۲۲:۵۰
احسان ابراهیمیان

 

دیشب کتاب منطق ریاضی (ورژن هربرت اندرتون‌اَش!) را برداشتم، حتی مقدمه‌اش هم هیجان‌زده‌ام کرد، در واقع عمده هیجان زدگی‌ام بابت پیوند آن چیزهایی بود که اخیرا از ویتگنشتاین و فایرابند آموخته‌ام با آنچه مقابلم می‌بینم. منطق در دنیای ما زیادی جدی گرفته شده!

اولین باری که به یک المپیاد کامپیوتری گفتم منطق (به معنی همین منطقِ جمع نقیضین محال است) آنقدرها هم که فکر می‌کنی چیز مهم یا محکمی نیست، خودم هم درست نمی‌توانستم بدانم چرا، یک چیزهایی می‌توانستم سر هم کنم اما الان خیلی دقیق‌تر می‌توانم بحث کنم (آن موقع بنده خدا با تعجبی فراوان، طوری که انگار من شبیه دیوانه‌ها باشم به من نگاه کرد و من فقط با جمله‌ای به مضمون «ولش کن الان باید کلی توضیح بدم و حوصله ندارم» گذشتم، به هر حال برای یک المپیاد کامپیوتری که «منطق» قلب دانشش است این جمله زیادی سنگین است، چیزی شبیهِ این که تو کلا چرت میگی، بنیانِ ایده‌اش را خراب می‌کند)

مقدمه کتاب، استدلالی مبتذل را به عنوان نمونه‌ای از استدلال قیاسی معتبر ارائه می‌کند:

هر انسانی فانی است

ارسطو انسان است

پس ارسطو فانی است

دو جمله اول مقدمه و جمله سوم نتیجه این مقدمه است، صرف نظر از این که ارسطو کیست، انسان یعنی چه فانی بودن چیست، «شکل» یا «فرم» این استدلال درست است، اما واقعا درستی این استدلال یعنی چه؟ یا سوالی دیگر، عینی بودن یا بدیهی بودن درستی این استدلال چطور فرض شده؟ آیا چیزی در دنیای ما و آن بیرون هست که ما را ملزم می‌کند این استدلال درست باشد؟ نه! به هیچ وجه، درستی این استدلال در بازی زبانی که ما در آن قرار داریم به واسطه آموزش و تکرار فراوان تضمین شده نه در دنیای بیرون و به صورت عینی! به عبارتی ما قرارداد کردیم که این استدلال درست باشد، عمده زبان‌های بشری (مخصوصا زبان‌های فارسی، یونانی، هندی و انگلیسی) ریشه‌ای مشترک دارند پس اصلا بعید نیست که «منطق» مشترک با قراردادهای مشترکی هم داشته باشند و عجیب نیست که منطق این قدر برای ما بدیهی است، این منطقِ بیشترِ زبان‌های بشری است، مسئله این است که با فرض صادق بودن دو جمله اول جمله سوم نتیجه گریزناپذیر و «درست» آنهاست ربطی به دنیای بیرون ندارد، به بازی زبانی ما و قواعد آن مربوط است! در واقع ما قیاس را جوری تعریف می‌کنیم که این استدلال درست باشد، درستی اینجا کاملا دوری و قراردادی است، اما چطور؟ از آن جایی که این قواعد عمیقا در زبانِ ما تنیده شده آشکارسازی آن با همین زبان دردسر آفرین است، با این حال سعی می‌کنم یک چیزهایی سر هم کنم. «هر انسانی فانی است» یعنی چه؟ یعنی چیزهای مختلفی وجود دارد («وجود» و «چیزها» و «مختلف بودن» یعنی چه؟) که ذیل مقوله «انسان» قرار می‌گیرند، در واقع این نوع نگاه ما به دنیا است و در این نگاه با جمله دوم فانی بودن را به چیزهای مختلفی که «انسان» هم تلقی و تعریفشان می‌کنیم نسبت می‌دهیم و در این مدل چیزهای یکسان باید ویژگی‌های یکسانی داشته باشند که نتیجه این قاعده جمله سوم است! بنا بر این صدق و کذب یا «درستی» این استدلال وابسته به مدل است نه به دنیای بیرون، در واقع «صدق پیشینی» این استدلال ربطی به دنیای بیرون ندارد به مدلی که ما سوارِ دنیا کرده‌ایم ربط دارد، «درستی» این استدلال طبق تعریف است، وابسته به مدلِ منطق است و منطق یعنی چیزی که این استدلال درونش درست باشد یا درستی یعنی این که این استدلال درست باشد، به عبارتی «درست» تعریف می‌شود!

بلافاصله راجع به صدق ریاضی سوال برایم پیش آمد، صدق ریاضی چیست؟ از قضا فصلِ اول کتاب راجع به نظریه مجموعه‌هاست، من قبلا آن را خوانده‌ام اما برایم جالب است که نظریه مجموعه‌ها را با این نگاه ببینم. صدق هم در ریاضی در واقع نه به خاطر چیزی آن بیرون بلکه به خاطر مدلی است که ما می‌سازیم. فرض کنید می‌خواهید به کسی استراتژی جنگ بیاموزید و مدلِ شما بازی شطرنج است. شما اشیایی در بازی قرار می‌دهید که اسمش را مهره می‌گذارید و زمین بازی و قواعدی شرح می‌دهید که فکر می‌کنید شبیه «واقعیت» است. شاهِ شطرنج مدلی از اردوی شاه در جنگ است، سربازان خطِ مقدم جنگ را شبیه سازی می‌کنند و بقیه مهره‌ها واحدهای جنگی پیشرفته‌تر. به همین معنی در ریاضی شما اشیایی در نظر می‌گیرید و قواعدی برای بازی با آن اشیا را تعیین می‌کنید، صدق و کذبِ گزاره‌های ریاضی به خاطرِ این که چیزی بیرون بازی هستند نیست، بلکه به خاطر قواعدی که شما روی آنها می‌گذارید معنی دارد، و قواعد منطق هم جزو قواعد بازی هستند(چه این که با منطقی متفاوت می‌توان ریاضی متفاوتی داشت)

اما نشانه‌هایی هست که انگار این بازی چیزِ بی‌ربطی به طبیعت نیست، چرا که با تمام آلودگی زبان ریاضی به ذهن و زبان و شناختِ ما، بسیاری اوقات قضایای مربوط به همی از شاخه‌های بی‌ربطی در ریاضی سر و کله‌شان پیدا می‌شود که به نظر می‌رسد این بازی‌های متفاوتِ ظاهرا بی‌ربط آنچنان هم بی‌ربط نیستند. در واقع نکته اینجاست که من هنوز به صدق افلاطونی اعداد معتقد نیستم اما آنها را بی‌ربط به دنیا نمی‌دانم.

پ.ن1:دیشب که کتاب را برداشتم و مقدمه‌اش را دیدم کلی ایده به ذهنم سرازیر شد راجع به ریاضی و منطق، بعضی‌هایشان را نوشتم، اگر این نوشته‌ها حین خواندنِ کتاب ادامه پیدا کنند همه‌شان را با عنوان «یادداشت‌های در باب منطق ریاضی» یا چیزی در این مایه‌ها ادامه می‌دهم.

پ.ن2: بدبخت شدم! وسطِ این همه کار موضوع به این جذابی را دست گذاشتم.

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۷ ، ۱۱:۰۴
احسان ابراهیمیان


از آن جایی که ویتگنشتاین متقدم بحثش را به صورت منظم و دستگاه‌مند ارائه کرده خلاصه کردنِ آن راحتتر است اما ویتگنشتاین دوم علاوه بر این که علیهِ فلسفه ویتگنشتاین متقدم است، علیه نظمِ دستگاه‌مندِ آن هم شوریده! ویتگنشتاین متاخر بی‌نظم است و آدم نمی‌داند توضیحِ آن را از کجا شروع کند. مخصوصا که ماهیت ویتگنشتاین متاخر سلبی است و بیشتر واکنش به متقدم است تا این که بخواهد چیزی را تبیین کند.

ویتگنشتاین دوم شورشش را از کاربرد‌های متنوع زبان شروع می‌کند (یا لااقل کتاب از اینجا شروع می‌کند)؛ ما با زبان دستور می‌دهیم، تشکر می‌کنیم، تسلیت می‌گوییم، شوخی می‌کنیم، می‌پرسیم، انتقاد می‌کنیم، فحش می‌دهیم، همدردی می‌کنیم و ...  و چگونه این کارها با تبیین ویتگنشتاین متقدم از زبان جور در می‌آید؟ (توجه کنید که ویتگنشتین همچنان می‌تواند از این تنوع به عنوانِ برهان علیه ویتگنشتاین اول استفاده نکند بلکه همچنان به نظریه معنای خود پایبند بماند و این کاربردهای متنوع که در ساختار رساله نمی‌گنجند را بی‌معنا یا غیر مهم بداند، بنا بر این تنوع واقعا به یک معنا علیه رساله نیست) ویتگنشتاین متقدم می‌گفت برای تمامِ جملاتِ بامعنای ما ساختارِ منطقی زیربنایی وجود دارد که قابل ترجمه به زبان منطق و اتم است اما ویتگنشتاین متاخر می‌گوید این ساختار منطقی فقط بر بخش بسیار بسیار کوچکی از زبان قابل اعمال است آن هم به شرطها و شروطها و« آشنایی با بازی زبانی نامیدنِ اشیا با اشاره» مِن شروطها! (اصلا پیشفرضِ این که می‌توان جهان را به صورت مجموعه اشیا منفرد تصور کرد جزو پیشفرض‌های متقدم است، در حالی که واقعا چگونه مفهومِ «اشیا» برای ما شکل می‌گیرد؟ با اشاره؟ فرض کنید من به میزی اشاره کنم و بگویم «میز» اگر برای یک انگلیسی زبان این کار را بکنم به احتمال زیاد می‌فهمد که دارم معادل فارسی desk را می‌گویم اما اگر به یک گربه بگویم ممکن است فکر کند که می‌گویم روی آن بنشین، یا اگر به یک موجود فضایی بگویم ممکن است فکر کند که می‌گویم آن را بخور! انگلیسی زبان فقط به این دلیل می‌فهمد که من با گرفتن انگشت اشاره به سمت میز و ادای آوای «م ی ز» دارم نام چیزی که انگشت اشاره‌ام به سمتِ آن است را می‌گویم چون خودش به «منطق» نامیدنِ اشیا آشناست وگرنه شاید یک آفریقایی به چنین «منطقی» آشنا نباشد یا حتی یک موجود عجیب اصلا نفهمد که می‌توان دنیا را به اشیای مختلف تقسیم کرد، این یکی برهانی کاملا علیه ویتگنشتاین متقدم است، پیشفرضی از آن را آشکار می‌کند که لزوما نمی‌تواند برقرار باشد، این برهان از اینجا ناشی می‌شود که ما «منطق» رساله را در عرض باقی بازی‌های زبانی قرار می‌دهیم نه بر فرازِ آنها)

ویتگنشتاین برای توضیح بیشتر از کاربردهای متنوع زبان از مثالِ بازی کمک می‌گیرد. بینِ تمامِ فعالیت‌های که عنوانِ «بازی» دارند چه چیز مشترک است؟ این که جدی نیستند؟ خُب فوتبالِ حرفه‌ای با این مبالغِ هنگفت به چه معنی جدی نیست؟ یا مثلا قهوه خوردن هم جدی نیست اما بازی هم نیست، چه تعریفِ جامع و مانعی از بازی هست؟ هیچ! فقط شباهت‌های خانوادگی، همان‌طور که اعضای خانواده به هم شبیه هستند اما ممکن است هیچ صفتی در همه‌ی آنها مشترک نباشد، بازی‌ها هم به هم شبیه هستند اما هیچ صفت مشترکی در تمامی آنها وجود ندارد.

به همین معنی کاربردهای متنوع زبان هم به هم شبیه هستند اما هیچ چیزی در آنها مشترک نیست، به همین دلیل ویتگنشتاین از اصطلاح «بازی‌های زبانی» برای توصیف منظورش کمک می‌گیرد، که البته به نظرم این شباهت تنها دلیلِ استفاده از کلمه «بازی» نیست و احتمالا دلایل عمیق دیگری هم در استفاده از کلمه بازی هست که بعدا اشاره می‌کنم اما الان لازم است راجع به تنوع زبان بیشتر توضیح بدهم. باز اگر با ویتگنشتاین متقدم مقایسه کنیم که می‌گفت ساختار زیربنایی یا «منطق» زبان مستقل از نحوه ادای آن یگانه و منحصر به فرد است، ورژن متاخر می‌گوید که بازی‌های زبانی بسیار گوناگون و متعددی وجود دارند که «منطق»هایشان با هم بسیار متفاوت است و ممکن است هیچ شباهتی به هم نداشته باشند، نه بیشتر از شباهت خانوادگی، اما این پرسش به جاست که با به هوا رفتنِ منطقِ یگانه زیربنایی زبان، پس «معنا»ی کلمات یعنی چه و «فهم» چیست؟ ما چگونه معنی کلمات را می‌فهمیم؟ و یا اگر جورِ دیگری این سوال را بپرسیم، حالا که تبیین ویتگنشتاین اول از زبان یا «منطق» زبان غلط، یا لااقل خیلی تنگ نظرانه است و بر گستره بسیار کوچکی از واقعیت زبان قابل اعمال است، پس کل زبان را باید چطور دید؟ (یا اصلا می‌توان کلِ زبان را یک جوری دید؟ ویتگنشتاین متاخر ادعا می‌کند که خیر، اما به نحوی همین کار را می‌کند!)

کتاب در اینجا قبل از این که به پرسشِ بالا جواب بدهد به قسمتی می‌رسد که به نظر استدلالی کاملا وابسته به فلسفه ذهن است حداقل من مطمئن نیستم فهمیده باشم. او می‌خواهد معنای فهم از دیدِ ویتگنشتاین اول را به هوا ببرد بنا بر این شروع قصه رد تعبیر «فهم» ویتگنشتاین متقدم است، ویتگنشتاین متقدم فهم را به مثابه تصویری که از گزاره در ذهن متبادر می‌شود توصیف می‌کند. گزاره «اکنون روز است» تصویری در ذهن متبادر می‌کند که می‌شود چِک کرد آیا این تصویر با واقعیتِ بیرونی منطبق است یا خیر؟ تعبیر ویتگنشتاین متقدم از «فهم» مستلزم تصورِ نوعی فرایند ذهنی است، فرایندی در ذهن اتفاق می‌افتد، تصویری تشکیل می‌شود و ما گزاره را می‌فهمیم، این مبنای تجربه‌گراها نیز هست چرا که معتقداند تمام دانش ما از تجربه حاصل می‌شود و فهمِ یک عبارت یعنی تصورِ این که چه چیز باید تجربه شود (یا یاد دادنِ یک عبارت همبسته کردنِ وضعیتِ آن عبارت است با تجربه‌ای که شخص دارد، بنا بر این دفعه دومی که عبارت به کار رفت شخص همان تصور ذهنی را خواهد داشت که تجربه کرده، فرایندی اتفاق می‌افتد و آن تجربه در ذهن شخص نقش می‌بندد) کتاب چند استدلال از ویتگنشتاین برای رد «فرایند ذهنی بودن فهم» نقل می‌کند که صادقانه اگر بگویم به نظرم هیچ کدام آنقدرها قانع کننده نیست یا لااقل من نمی‌فهمم: یکی این که منطق تجربه و فهم با هم متفاوت است، دلیل آن هم سوالاتی است که می‌توان راجع به تجربه پرسید ولی راجع به فهم نه، مثلا تجربه می‌تواند طولانی یا کوتاه باشد، مبهم یا شدید و واضح باشد و ... اما فهم طولانی یا کوتاه معنی ندارد، یا می‌فهمیم یا نمی‌فهمیم (برای فهم عبارتی که قبلا آموخته‌ایم بله اما برای فهم عبارت برای اولین بار نمی‌دانم، اتفاقا برای من فهم عبارت برای اولین بار خیلی شبیه تجربه کردن است) دلیلِ دیگر این که می‌گوید انضمام‌های ذهنی همراه عبارت ممکن است متفاوت باشد، مثلا ممکن است برای کلمه سگ، انواع متفاوتی از سگ را تصور کنیم اما کدام یک از این موارد فهم کلمه «سگ» است؟ پس تبیین فهم بر اساس تصویر ذهنی واقعا روش خوبی نیست (همچنان ویتگنشتاین اول و تجربه‌گراها می‌توانند از این انتقاد مصون بمانند اگر ادعا کنند چیزی یا کلمه‌ای را که نتوان این گونه تصور کرد اصلا چه معنی می‌دهد؟) و نهایتا دلیلی که به نظرم فرق زیادی با دلیل قبلی ندارد، کلمه «سگ» حتی برای یک نفر ممکن است با تصاویر متعددی از سگ‌های مختلف همراه باشد اما به چه معنی مفهومِ سگ در این تصاویر متعدد نهفته است؟ (این دلیل باز قابل فهم‌تر است، معنای کلمه در انضمام‌های ذهنی نهفته نیست یا لااقل فقط در انضمام‌های ذهنی نهفته نیست، با این حال معمولا بیشتر وقت‌ها برای این که کلمه سگ را آموزش دهیم مجبوریم از چنین تصاویر متعددی استفاده کنیم، البته قبول دارم به معنی این نیست که معنی سگ این تصاویر متعدد است اما برای شکلگیری این مفهوم، چنین تصاویری مفید و شاید حتی لازم اند، البته مشکل فلسفه ویتگنشتاین متاخر هم به نظرم این است که هیچ حرفی راجع به شکل گیری مفاهیم در زبان نمی‌زند).

با وجودِ تمامِ این غر زدن‌هایم نسبت به این استدلال‌ها بخشی از نتیجه‌شان را قبول دارم، این که فهم عبارت تصورِ یک موقعیت خارجی و عینی در دنیای بیرون نیست (آنچنان که رساله می‌گفت) ، اما خُب، ما هنوز نگفته‌ایم فهم چیست؟ ویتگنشتاین متاخر فهم را با کاربرد گره می‌زند، پیامدِ فهمِ یک عبارت ( به نظر من نه لزوما خودِ فهم)این است که در بازی زبانی خاص مهارت داشته باشیم که یک عبارت یا کلمه را درست به کار ببریم، مثلا فهمِ درستِ کلمه «نرگس» در بازی زبانی علم یعنی این که مهارت داشته باشیم که هنگام دیدنِ گلِ نرگس به آن اشاره کنیم یا در بازی زبانی ادبیات به جای چشم از آن استفاده کنیم (یا برعکس هنگام استفاده دیگران بدانیم به درستی به کار برده یا نه) باز برای مثالِ بیشتر، شاهِ شطرنج مهره خاصی نیست که باید همان مهره باشد، شما به جای آن یک «نخود» یا سنگ‌ریزه قرار دهید و همان قواعد شاه را روی آن اعمال کنید، مهم این است که شاه در شطرنج چگونه به کار می‌رود، هر بار فقط حق یک خانه حرکت اما در هر جهتی را دارد و اگر حذف شود بازی تمام است، همین، بنا بر این مهره شاه فقط با قواعد کاربردِ آن در بازی شطرنج مشخص می‌شود و معنی آن فقط همین است. کلمه‌ها هم به قواعد کاربردشان در بازی مربوط هستند و معنی‌شان باید با این قواعد کاربرد در زبان فهم شود. البته نوعِ کاربرد و فهمِ کلمه «کاربرد» اینجا کاملا وابسته به بازی زبانی است که در آن قرار داریم بنا بر این نباید معنی خیلی دقیقی به این کاربرد داد. اما ویتگنشتاین تاکید دارد که معیاری مهم برای فهم «درست» کلمه هست: اگر کلمه را درست فهمیده باشیم باید آن را طبق قواعد آن بازی به کار ببریم، اگر شطرنج را درست یاد گرفته باشیم باید مهره‌ها را طبق قواعد  شطرنج حرکت دهیم، درستی یعنی رعایت قواعد، اما این قواعد از کجا نشات می‌گیرند؟ و معیارِ ما برای رعایتِ این قواعد چیست؟ توافق جماعتِ بازی‌کننده!

این ارجاع به توافق جماعت بازی‌کن چند پیامد مهم دارد. یکی این که فهم خصوصی چیزی مشکل‌دار است، فهم خصوصی معیاری برای درستی و غلطی ندارد، چون قواعد را دیگران ایجاد کرده‌اند و قواعد وابسته به رسوم و سنت‌ها و رویه‌هاست، آنگاه این عمومِ جماعت‌اند که باید تصمیم بگیرند عملِ خاصی منطبق بر رویه گذشته بوده یا خیر، درست بوده یا خیر. دوم این که اگر معیار درستی و غلطی و منشا قواعد، توافق عمومی است پس درستی و غلطی به معنی الزامی و عینی و بیرونی نیست، چیزی در بیرون وجود ندارد که ما را ملزم به رعایت قواعد منطق یا ریاضی کند، این توافقِ خاصِ ما است در بازی زبانی خاصی که اختراع کرده‌ایم، سوال از صحت و سقم این قواعد درونِ خودِ بازی معنا ندارد چرا که اگر قواعد را عوض کنیم آنگاه بازی را عوض کرده‌ایم. بازی درست و غلط هم وجود ندارد (این سوال اصلا از بیخ خنده دار است، بازی فوتبال درست است یا شطرنج؟ اصلا این سوال معنی ندارد، هردو فقط یک بازی هستند، درست و غلطی در انطباق با قواعدی معنی دارد ولی وقتی بازی بزرگتری از فوتبال یا شطرنج نیست، آنگاه شطرنج درست است یا فوتبال؟)

در همین سطور گذشته و در ادامه به نظرِ من ویتگنشتاین متاخر در دامی می‌افتد که خودش دیگران را از افتادن در آن بر حذر داشته، ارائه تبیینی از زبان و فهم، زبان به مثابه بازی‌هایی مبتنی بر قواعدِ توافق شده که این قواعد معیارهای صحت و درستی را تعیین می‌کنند. ویتگنشتاین با ادامه دادنِ همین تلقی جدی‌اش از زبان به مثابه یک بازی عمومی ، فلسفه ذهنی پی‌ریزی می‌کند و در نهایت سوالِ من از این که چرا بازی‌ زبانی علم این قدر خوب جواب می‌دهد یا حتی سوالِ خیلی عقب‌تر، این توافقات چگونه و چطور شکل می‌گیرند را با اشاره‌ای گذرا به عبارت «نحوه معیشت» یا Form of Life به طور کامل بی‌پاسخ رها می‌کند بنا بر این دلیلی نمی‌بینم که باقی فلسفه‌اش را اینجا ادامه بدهم.

من از ویتگنشتاین دوم بسیار آموخته‌ام، این که علم خصلتِ  شدیدا شبیه یک بازی زبانی دارد و مبتنی بر قواعدی توافقی است که یاد گرفتن معنای گزاره‌های آن یک مهارت است نه مجموعه‌ای از دانشِ صِرف از فَکت‌ها، این که قواعدِ منطق را نه به مثابه چیزی مقدس و عینی بلکه به عنوانِ قواعدِ یک بازی بسیار خاص ببینم که بسیار به زبانِ ما بسته است ( در واقع به خاطرِ زبانِ ماست که قواعد منطق عینی جلوه می‌کند نه آن طور که رساله می‌گفت به خاطر جهانِ ما) این که ما خیلی از چیزها را به خاطر زندگی در این قرن و آموختن از این جماعت این گونه می‌بینیم و هیچ کدام لزوما درست و غلط نیستند و .... اما از جهاتی هم با ویتگنشتاین مخالفم، اولا ویتگنشتاین این «بازی بودگی» قسمت‌های کثیرِ زبان را به کلِ زبان تعمیم می‌دهد (که من کاملا مخالفم) وقتی داریم راجع به کلِ زبان حرف می‌زنیم باید مواظب باشیم چون این حرف زدن را با زبان انجام می‌دهیم بنابراین هر گزاره‌ای راجع به کلِ زبان، گزاره‌ای راجع به حرفهای ما نیز خواهد بود (پس اگر کل زبان متشکل از بازی‌های زبانی مختلف باشد آنگاه حرفهای ما هم یک بازی زبانی است و سوال اینجاست که قواعد این بازی چیست؟ این مشکل را هم ویتگنشتاین متاخر داشت هم متقدم) ثانیا چیزی راجع به این که قواعد بازی از کجا می‌آیند، نمی‌گوید، سر بسته راجع به نحوه معیشت حرف می‌زند و این برای من نا امید کننده است (قاعدتا وقتی چیزی نمی‌گوید نمی‌توانم مخالف باشم! اما اگر این چیزی نگفتن از این اعتقاد ناشی می‌شود که اصولا چیزی نمی‌توان گفت یا چیزی نباید گفت آنگاه بسیار با او مخالف خواهم بود، تمامِ پیشرفتِ علم و فلسفه مدیونِ آنهایی بوده که فراتر از بازی زبانی مرسومِ جماعت اندیشیده‌اند، راجع به اینشتین یا گالیله یا نیوتون یا کپلر یا دکارت چه می‌توان گفت؟ این که رویه مرسوم را اشتباه فهمیده بودند؟ شاید، اما همین فهمِ اشتباه‌شان امروز فهمی درست تلقی می‌شود! یادم می‌آید فایرابند بحثی داشت راجع به این که اگر گزاره‌های علمی با منطق نخوانند، این مشکلِ منطق است نه مشکلِ علم، حالا بیشتر این حرف را می‌فهمم، ما نهایتا مجبوریم بیشتر حرفهای علمی خود را در سطح منطق صوری دقیق کنیم چون منطق صوری برای بیشترِ زبانِ ما داربستی ضروری است اما لزومی ندارد همیشه از آن استفاده کنیم، گاهی باید حرفهای تناقض‌دار بزنیم تا بشود پیشرفت کرد، تا بشود بازی زبانی را عوض کرد چون در سطح عوض کردن بازی زبانی قواعد در حال تغییراند و قواعدِ جدید و قدیم ممکن است با هم متناقض به نظر برسند اما این تناقض برای ادامه ضروری است، بعدها می‌توان صورتبندی داشت که تناقض نداشته باشد)

همچنین مخالفتِ کوچکِ دیگری هم دارم که تا حدی در بالا هم گفتم، این که هر شخصی می‌تواند فهمی شخصی از تئوری خاص داشته باشد را قبول دارم و اتفاقا به نظرم مفید است و زایایی زبان و فیزیک در گرو همین است که می‌توان فهمی شخصی داشت که تنها مربوط به خودِ آدم است و بازی اختراع کرد که مبتنی بر همین فهم شخصی باشد و بقیه را متقاعد به این بازی کرد، البته احتمالا در راه این متقاعد کردن خودِ فهمِ ما دستخوش تغییر خواهد بود اما به هر حال شروعش از آن فهم است. بنا بر این مهم است که ما نسبیت را به گونه خاص خودمان بفهمیم، فهمِ یگانه و معتبری از نسبیت وجود ندارد که ما ادعا کنیم فقط آن درست است و فقط یکی دو نفر نسبیت را فهمیده‌اند، این فهمِ عمومی است که تئوری را شکل می‌دهد و فهم‌های شخصی است که منبع الهام تعویض تئوری‌هاست.

پ.ن: حالا که به انتهای متن و ویتگنشتاین خوانی‌ام رسیده‌ام، در این مشکوک شده‌ام که شاید زبان را نتوان لزوما به یک بازی فرو کاست، شاید حتی علم را هم نتوان به یک مجموعه از پارادایم‌ها فرو کاست، می‌توان از خصلت‌های پارادایمی آن آموخت که چه قدر کار در یک پارادایم ذهنِ ما را کانالیزه می‌کنند یا هر چیزِ دیگری از این جنس اما می‌توان همچنان قبول داشت که این بخشی از ویژگی‌های فعالیت علمی است و لزوما کلِ آن نیست. نمی‌دانم، این پی نوشت کاملا جدید به ذهنم خطور کرده، به خاطرِ این که دیدم ویتگنشتاین متاخر دیگر در مورد بازی بودنِ زبان شورش را در آورده!

پ.ن2: معترفم که اثرِ پی نوشتِ بالا احتمالا مسیرم را عوض کند، نمی‌دانم چه بخوانم، چند گزینه هست، منطق ریاضی، فلسفه تحلیلی، کواین احتمالا.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۷ ، ۱۴:۳۹
احسان ابراهیمیان

خواندنِ این فیلسوف از لحاظِ بسیاری برای من جالب بود، جالب‌ترین‌شان این که ویتگنشتاین دو فلسفه کاملا متفاوت دارد، ویتگنشتاین متقدم شباهت‌های انکارناپذیری با پوزیتیویسم منطقی دارد و ویتگنشتیان متاخر کامل در تضاد با ورژن متقدم‌اش احتمالا منبع الهام فلسفه علم نسبی‌گرایانه است و نکته عجیب و کاملا جذاب این که من در اوایل دانشگاه افکارِ بسیار مشابهی با پوزیتویسم منطقی داشتم و اکنون در تضاد با اوایل دانشگاه، عمیقا معتقد و متعهد به نسبی‌گرایی شناختی در علم هستم، گویی یک دوره کوتاه گذارِ ویتگنشتاین‌گونه داشتم.

اخیرا کتاب «ویتگنشتاین» نوشته گریلینگ را خوانده‌ام و این یادداشت هم اثر خواندن همان کتاب است. علاقه‌ام به ویتگنشتاین بیشتر از جهت ارتباطی بود که شنیده بودم نظریه بازی‌های زبانی‌اش به قصه پاردایم‌های علمی دارد، در واقع تنها چیزی که قبلا فهمیده بودم این بود که «بازی زبانی» کلمه‌ای دیگر برای توصیف «پارادایم» است اما هیچ متن دست اولی که فقط راجع به ویتگنشتاین باشد نخوانده بودم، خاصه این که شنیده بودم برداشت‌های فایرابند از ویتگنشتاین تا حدی اشتباه است و همین بیشتر ترغیبم می‌کرد که شخصا با ویتگنشتاین ملاقات کنم و البته این امید برای جواب این سوال که «چرا بازی‌های زبانی اختراع شده توسط ما جواب می‌دهند؟» به همین خاطر هم این کتاب را خواندم، یک کتابِ عمومی برای خواننده غیر متخصصی مثل من. حالا روایتم از فهم کتاب را می‌گویم، روایتم بسیار آمیخته به فهمِ خودم از باقی فلسفه علم است و لزوما کتابِ خالص نیست، ترجیح می‌دهم فهمِ خودم از ویتگنشتاین را نسبت به باقی فهمم از فلسفه علم ببینم. بگذارید مثل کتاب از ویتگنشتاین متقدم شروع کنم.

اولِ متن هم گفتم، ویتگنشتاینِ متقدم بسیار شبیه پوزیتیوست‌های منطقی بوده، گرچه من هم قبلا فکر می‌کردم پوزیتیویست‌ها بسیار تحت تاثیر ویتگنشتاین متقدم بودند و «رساله» ویتگنشتاین (که مهمترین اثر ویتگنشتاین متقدم است) حکم انجیل حلقه وین را داشته با این حال به نظر می‌رسد این گفته صرفا یک افسانه است و پوزیتیویست‌ها قبل از ویتگنشتاین کاملا عقاید شکل گرفته و مشخصی داشتند و حتی از جنبه‌هایی مهم  علی‌رغم شباهت‌های عمیقشان، تفاوت‌هایی بین ویتگنشتاین متقدم و پوزیتیوست‌ها وجود داشت. هم قصه پوزیتویست‌ها و هم ویتگنشتاین متقدم با کارهای فرگه و راسل در منطق شروع می‌شوند. گرچه خیلی از کارهای شخصِ فرگه چیزی نخوانده‌ام و نمی‌دانم اما تحلیلِ معروف راسل راجع به پادشاه کچل فرانسه(!) را بارها شنیده‌ام. هر دو طرفِ ماجرا بهایی فراوان به منطق می‌دهند اما پوزیتویست‌ها بیشتر متمایل به تجربه‌گرایی ماخ به نظر می‌آیند در حالی که در کلامِ ویتگنشتاین (چه متقدم و چه متاخر) این اندیشه‌های کانت است که حضوری جدی دارد (یا دستِ کم من این طوری حس می‌کنم). شاید بتوان حدس زد که ترکیب تحلیل‌های منطقی با کانت چه چیز از آب در می‌آید: آنجا که نمی‌توان سخن گفت، باید خاموش ماند! تحلیل‌های منطقی راسل این امید را برای خیلی‌ها به وجود آورد که در صورت تحلیلِ منطقیِ بسیاری از سوالاتِ قدیمی فلسفه، آنها یا از میان می‌روند یا حل می‌شوند. ویتگنشتاین بنایی می‌سازد که به نظرم موجه کردن چنین امیدی است، نسخه‌ای که می‌گوید اگر به زبان این‌گونه بیاندیشیم و این‌گونه از آن استفاده کنیم، هرگز کژتابی و مشکلی برای ما پیش نمی‌آید (یکی از تفاوت‌های پوزیتیوست‌ها با ویتگنشتاین اینجاست که نسخه پوزیتیویست‌ها برای جلوگیری از کژتابی بیشتر نحوه «درست» دریافت معرفت، یعنی تجربه است و ویتگنشتاین آن را بیشتر نحوه استفاده «درست» از زبان می‌داند، هر چند هر دو یک نتیجه دارند، راجع به چیزهایی که قابل تحقیق تجربی نیستند یا به قول ویتگنشتاین «در زبان وجود ندارند» باید خاموش ماند!) ویتگنشتاین متقدم معتقد است زبان در عمق خود ساختاری واحد دارد که با فهمِ آن مشکلاتِ فلسفه از میان می‌رود، یک مثال از ساختار واحد همان تحلیلِ منطقی پادشاهِ کچل است! بگذارید این قصه را بگویم:

این جمله را داشته باشید: «پادشاه فعلی فرانسه کچل است» این جمله درست است یا نادرست؟ اگر سریع بگوید که چون پادشاه فرانسه وجود ندارد پس این جمله غلط است، پس احتمالا باید بگویید که «پادشاهِ فرانسه کچل نیست!» اما خُب، این هم همان مشکل را دارد، پادشاه فرانسه که اصلا از بیخ نیست! پس این جمله لعنتی را چطور باید تحلیل کنیم؟ در فلسفه قدیم این جمله دردسرانگیز انبوهی بحثِ بیخود را به خود اختصاص داده بود که ما وجودِ «پادشاه فرانسه» را چطور باید بفهمیم؟ وجودِ ذهنی؟ عالمِ ممکنات و .... اما راسل گفت بیاید به ساختار این جمله دقت کنیم، این جمله از عطف ( and ) سه گزاره مقدماتی تشکیل شده: 1) دست کم یک پادشاه فرانسه وجود دارد 2) پادشاه فرانسه یکتاست 3) پادشاه فرانسه کچل است. که خُب نقیضِ کلِ گزاره می‌شود فصل ( or) هر کدام از نقیض گزاره‌ها که قاعدتا چون گزاره اول غلط است (پادشاه فرانسه وجود ندارد) نقیض کلِ گزاره درست است، به همین سادگی. اما راسل به این صورت مسئله را حل نکرد، راسل چون ریاضی و منطق خوب بلد بود، این جمله‌ها را با ادات منطق نوشت، فرض کنید K خاصیت پادشاه فرانسه بودن است و W خاصیت کچل بودن است آنگاه این سه گزاره اینگونه هستند:

1)∃x , Kx

2) Ky ∧ Kx ⇒ x=y

3)    Wx

و جمله ساده «پادشاه فرانسه کچل است» تبدیل می‌شود به جمله مرکب (∃ x , Kx)∧(Kx∧Ky ⇒ x=y)∧(Wx) که کاملا بی‌ابهام است و درست و غلط بودن آن به راحتی قابل تعیین است.

این همان ساختار زیربنایی است که ویتگنشتاین می‌گوید، این سه جمله منطقی به زبان انگلیسی، فارسی، عربی، چینی، لاتین یا هر زبانِ دیگری نیست، این جمله مربوط به زبانِ «جهان‌شمول» و «همه پذیر» و «عینی» منطق است که در زیرِ هر زبانی قرار دارد، این ساختار منطقی جمله «پادشاه فرانسه کچل است» است که مستقلِ از زبانِ ارائه شده است. ویتگنشتاین متقدم می‌گوید همه جملات «بامعنا»ی ما چنین ساختار منطقی زیرینی دارند (یا باید داشته باشند که با معنا باشند)  و این ساختار منطقی قابل بیان با ادات منطق است.

اما کشف  یا بهتر بگویم هویدا سازی این ساختارِ زیربنایی «عینی» همه کاری که ویتگنشتاین متقدم انجام داده نیست (چه این که در واقع راسل این کار را کرده) ویتگنشتاین بر اساس همین ساختار زیربنایی سعی می‌کند ساختارِ جهان را توضیح دهد، اما از قضا این کار را به لحاظ مفهومی برعکس انجام می‌دهد، یعنی ادعا می‌کند ساختارِ جهان به گونه‌ای است که با این ساختار زیربنایی می‌توان آن را توصیف کرد (وگرنه اصلا «عینی» بودنِ این ساختارِ زیربنایی چه معنی دارد؟) یعنی جهان پر از اشیا است که با نام‌ها خطاب می‌شوند (یعنی همان x و y و ... در زبان منطقی زیر بنایی) و وضعیت این اشیا با گزاره‌های مقدماتی توصیف می‌شوند ( مثلا  گزاره «X روی Y است»، البته فکر نمی‌کنم واقعا منظورش این باشد، این مثالی است که گلریلینگ می‌زند ولی نمی‌دانم ساختار منطقی گزاره «گربه روی فرش نشسته» چگونه است، گریلینگ جوری رفتار می‌کند که انگار منظور ویتگنشتاین از نام‌ها واقعا همین چیزهایی است که ما در دسترس داریم اما ویتگنشتاین در تزهای بعدی تاکید می‌کند که اشیا بسیط هستند و مرکب نیستند، و همچنین اشیا استوار و پایدار هستند اما وضعیت امور قابل تغییر است، تصور من این است که منظور ویتگنشتاین از اشیا "احتمالا" ذرات یا «اتم‌»های بنیادینی است که استوار هستند و مرکب نیستند، «اتم» یعنی تجزیه‌ناپذیر، نه سگ و گربه و فرش و نمد، اتفاقا احتمالا منظور ویتگنشتاین این است که سگ و گربه و فرش و نمد چیزهای برآمده هستند و به اشتباه جزو "اشیا" تلقی می‌شوند یا لااقل در ساختاری که ویتگنشتاین شرح می‌دهد اینها نباید جزو اشیا تلقی شوند و بعد وضعیت چیزها یا وضعیت اشیا یعنی این که نسبت به هم در چه موقعیتی قرار دارند و ....) و گزاره‌ای تشکیل شده از گزاره‌های مقدماتی وضعیت امور را توصیف می‌کنند و کلِ وضعیت امور، جهانِ ماست یا به عبارتِ دیگر به قول ویتگنشتاین جهان مجموعه همه گزاره‌های صادق است.

صدق و کذب گزاره البته اینجا معنایی مشخص دارد: اگر وضعیت امور مطابقِ گزاره بودند، گزاره صادق است در غیر این صورت گزاره کاذب است، هیچ حد وسطی وجود ندارد (زبان مجموعه همه گزاره‌هاست اما گزاره‌ها را باید به ترتیبی به صادق و کاذب دسته بندی کرد) به همین ترتیب چون فقط یک جهان وجود دارد، در هر وضعی فقط یک گزاره‌ی با معنی صادق وجود دارد، یعنی نمی‌توان دو گزاره راجع به یک وضع از امور یافت که هردو صادق باشند اما با هم متفاوت باشند مگر این که هم معنی باشند. بنابر این نتیجه می‌شود که تنها یک توصیف درست از جهان یا امور وجود دارد و علوم طبیعی هم آن یک توصیف درست را ارائه می‌کند (اینجا شباهت ویتگنشتاین به پوزیتیوست‌ها واضح است، گرایش شدید هر دو به علوم طبیعی، و البته رگه‌های شدید فیزیکالیسم: کپی فیزیکی جهان، کپی علی الاطلاق جهان است، یعنی اگر اوضاع امور مشخص باشد دیگر چیز نامشخصی وجود ندارد بنا بر این گزاره‌هایی از دو دستگاه مفهومی متفاوت که پیشبینی یکسانی دارند، علی الاصول یکسان هستند)  اما اینجا مشکلی پیش کشیده می‌شود: ما انبوهی گزاره داریم که در این ساختار نمی‌گنجند، مثلا این گزاره که «عدالت مهم است» یا «انسان باید شجاع باشد» یا «بهشت حق است» به چه معنی قابل بیان به زبانِ اشیا و منطق است؟ اینجاست که نظریه معنای ویتگنشتاین پیش می‌آید و وجه «راجع به زبان بودن» فلسفه ویتگنشتاین بسیار پررنگ می‌شود. ویتگنشتاین موازی این شرحش از جهان و زبان، یک نظریه معنای بسیار قوی مطرح می‌کند. می‌گوید معنای هر کلمه یعنی اشیایی که با آن کلمه متناظر هستند، مثلا معنای کلمه «الکترون» ذره الکترون دور هسته اتم است (در تحلیل قبلی سعی کردم بگویم که کلمه «گربه» اتمی نیست و می‌توان آن را شکافت بنا بر این کلمه «گربه» به هیچ «شی»ئی  اشاره نمی کند بلکه بیشتر به وضعی از امور، نحوه قرار گرفتن خاصی از ذرات که گربه هستند، اشاره دارد) و اگر کلمه‌ای به شیئی اشاره نکند آن کلمه اساسا بی‌معنا است و اگر گزاره‌ای به وضعی از امور اشاره نکند آن گزاره نیز بی‌معنا است (اینجاست که دوباره ویتگنشتاین بسیار به پوزیتیویست‌ها نزدیک می‌شود، مخصوصا یادم می‌آید این گزاره که «این اتفاق قسمت بود» از نظر هاکینگ و باقی پوزیتیویست‌ها -دور از حضور پوزیتیوست‌ها، ولی به هر حال هاکینگ خودش را پوزیتیوست می‌دانست- بی‌معنا تلقی می‌شد با این دلیل که هر اتفاقی می‌افتاد «قسمت بود» و چون «قسمت بودن» تفاوتی در وضع امور ایجاد نمی‌کند پس اساسا چیزی را توصیف نمی کند و بی معنی است) گزاره «عدالت مهم است» چون قابل بیان به چنین ساختاری نیست اساسا فرقی با «دادا ردا دادا دا» ندارد، هر دو بی‌معنی و مهمل هستند! البته این شرح کتاب بیشتر بر اساس نظریه تصویری معنای ویتگنشتاین است که می‌گوید گزاره‌های با معنا تصویر یا مدلی از واقعیت ارائه می‌دهند و این مدل از واقعیت اگر مطابقِ خودِ واقعیت باشد (مثل نقاشی که می‌توان تایید کرد که آیا مطابق واقعیت است یا نه) آنگاه گزاره صحیح است. این یعنی هر گزاره‌ای باید حتما تصویری از واقعیت باشد در غیر این صورت اصلا دارد چه چیزی را توصیف می‌کند؟ پس گزاره‌ای که چیزی را توصیف نمی‌کند اساسا «معنی» ندارد (یا لااقل به آن معنی از «معنی» که ویتگنشتاین معتقد است معنی ندارد).

فکر کنم توصیفم از ویتگنشتاین متقدم به پایان رسیده، اما آنچه برایم جالب است که به عنوان بخش انتهایی اضافه کنم، مهمترین تفاوت ویتگنشتاین با پوزیتویست‌های منطقی و پررنگ‌ترین حضور کانت در اندیشه ویتگنشتاین متقدم است. با وجودِ این که فلسفه نقدی کانت پنبه دین را تا حد زیادی رشته می‌کرد اما کانت شخصا سعی در حفظِ مفهومِ دین داشت و احتمالا هرگز بی‌خدا نشد. ویتگنشتاین هم علی رغمِ این که فلسفه‌اش تمامِ گزاره‌های دینی را در رده «بی‌معنی» جای داد با این حال دین تا انتهای عمر (حتی در دوران متقدم) برایش چیزی مهم بود، او تنها حرف زدن راجع به دین را بی‌معنی می‌دانست اما می‌گفت مسائل اخلاقی دینی مهم هستند و خودشان را به ما نشان می‌دهند. این که چه قدر این تلاشِ ویتگنشتاین بعد از آن فلسفه آتشین‌اش آبی بود بر خرمنِ سوخته دین و اخلاقیات، عمیقا محلِ بحث است اما ضمنِ همین تلاشش توصیفی از جهان دارد که به نظر با توصیفِ پوزیتویست‌ها از جهان متفاوت است، به نظر پوزیتیویست‌ها معنای جهان مستقل از ما است و همین است که می‌بینیم اما به نظرم می‌رسد ویتگنشتاین به نوعی بودِ پشتِ نمودها و ذاتِ پشتِ پدیده‌ها معتقد است و تنها آنها را از دسترس ما دور می‌داند و تلاش برای رسیدن به آنها را مردود می‌شمارد و این همانجاست که من آن را «حضورِ کانت در اندیشه ویتگنشتاین» می‌دانم.

کتاب سعی می‌کند ویتگنشتاین متقدم را نقد کند اما من مشکلی با نقد کتاب ندارم، دوست دارم با چیزهایی که بلدم نقد کنم گرچه قاعدتا از نقد کتاب هم متاثر خواهم بود. بگذارید از نقدی که فکر می‌کنم متاثر از کتاب است شروع کنم. جدی‌ترین مشکل ویتگنشتاین متقدم (و پوزیتیویست‌های منطقی) این است که ابدا برهانی ارائه نمی‌دهد، فقط نسخه می‌پیچید، چنین و چنان است (دانشمند باید چنین و چنان کند) و این برهان ارائه ندادن نشان می‌دهد که ویتگنشتاین هرگز شخصا با علم طبیعی یا جهانِ واقعی کشف و جست و جو درگیر نبوده، صرفا نظریه پردازی کرده که باید این گونه باشد و به همین دلیل به قولِ خودش نظریه اش ساده، زیبا و ابلهانه است! در حالی که جهانِ واقعی پیش روی ما پیچیده و نازیبا است.

مشکلِ بعدی که دوست دارم بگویم و تا حدی با مشکلِ بالا همبسته است (و شاید نقطه شروعی برای فلسفه متاخر ویتگنشتاین) همان قصه اتمیسم منطقی است، به چه معنی گزاره‎ای مثلِ «الکترون بار منفی دارد» را می‌توان به ساختار منطقی زیربنایی فرو کاهید که مثلا حرف «e» بی ابهام و تنها برای الکترون به کار رود بدونِ این که تحلیلِ بیشتر بپذیرد؟ الکترون اتم زبان نیست اگر شما بخواهید راجع به الکترون «دقیق» حرف بزنید باید به انبوهی نظریه فیزیکی متوسل شوید که پذیرش هر کدام محل بحث است، چه این که بعد از 1920 که فلسفه متقدم ویتگنشتاین منتشر شده بود ما فهمیده‌ایم که الکترون نه ذره که میدانِ کوانتمی است، میدانِ کوانتمی چیست؟ میدانی روی فضا زمان که کوانتیزه شده، کوانتیزه شدن چیست؟ فضا زمان چیست؟ و ..... مگر این که شما بعد از کشفِ الکترون، الکترون را پایه بگیرید و سوالِ بیشتر راجع به آن را منع کنید ولی این نادیده گرفتن فرایند طولانی و پر پیچ و خم شکلگیری مفهومِ الکترون است! بنا بر این اتمی کردنِ زبان کارِ ساده ای است اما برهان آوری و توجیه این کار ابدا آسان نیست. و همین برهان آوری برای اتمی کردنِ زبان است که من را به سمت پذیرش پارادایمِ پارادایم‌های علمی هدایت کرد.

دستِ آخر بگویم اتمی کردنِ زبان بد نیست، اما باید توجه داشت که الکترون و گربه و کره زمین و جهان هستی را نمی‌توان با اتم‌هایی در زبان بیان کرد، بلکه شاید مثل راسل باید بیت‌های حسی را اتمی بفهمیم اما اگر نخواهیم از این اتم‌ها فراتر رویم ما عملا چیزی جز ثبت کننده اطلاعات نخواهیم بود، کشفِ جهان مدیونِ کسانی است که سعی کرده‌اند از این بیت‌ها فراتر روند و اتمهای جهان را پیدا کنند. گرچه در این کار باید ملاحظات عبور از بیت‌های حسی به اتم‌های جهان را رعایت کنند.

پ.ن1: متن را که شروع می‌کردم فکر نمی‌کردم این قدر طولانی شود، در واقع اصلا ایده‌ای راجع به ساختارِ متن نداشتم اما بسیار لذت بردم از نوشتنش، باعث شد که ویتگنشتاین متقدم را بفهتر بفهمم.

پ.ن2:ویتگنشتاین متاخر بماند برای پستِ بعدی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۷ ، ۱۱:۳۴
احسان ابراهیمیان


این کتاب برای من در ادامه پروژه معنای عقلانیت بود، البته موضوع کتاب معنای عقلانیت نیست، اما تذکارهای خیره کننده و غیرمنتظره‌ای راجع به معنای عرفی عقلانیت و آدم عقلانی دارد. کتاب را یک عصب‌شناس نوشته و با مثالهایی که خودش با آن رو به رو بوده بصیرت‌های شگفت‌انگیزی راجع به ساز و کار فکر کردن ما پیشنهاد می‌دهد. البته خواندنِ آن از اردیبهشت شروع شده بود و به خاطر پایان‌نامه و چند کار کلا ول شد و به خاطر ترجمه بد و متن عجیب و پر از اسمهای جدیدش، شروع دوباره آن بسیار سخت بود. برای این که ادعا کنم کتاب را خوب خوانده‌ام باید دوباره با حوصله بخوانم اما حالا خلاصه کلیدی از آن را می‌نویسم تا بعدا با توجه به این بخوانم.

بصیرت شگفت‌آور کتاب به طور خلاصه تا جایی که من فهمیده‌ام این است که عقلِ ما (بیشتر به معنی عقل معاشِ ما که کارهای روزانه ما را تنظیم می‌کند) به شدت و عمیقا وابسته به احساسات است و این وابستگی نه فقط به صورت تاثیر بسیار زیاد احساسات در تصمیم‌گیری‌های ماست، بلکه حتی برای درست تصمیم گرفتن وابسته به احساس هستیم. به عبارتِ خیلی خلاصه وقتی هیچ احساسی نداریم، یا هیچ عاطفه‌ای ما را تحت تاثیر قرار نمی‌دهد (که می‌تواند دلایل متعددی داشته باشد و همگی تقریبا شبیه «آسیب» هستند) آن وقت هیچ گزینه ارجحی در مقابل خود نداریم و عملا نمی‌توانیم تصمیم بگیریم در نتیجه هیچ کاری نمی‌کنیم در نتیجه میمیرم!

شرح این وابستگی جزئیاتِ بسیار مهم و زیادی دارد که با خواندنِ کتاب حاصل می‌شود، مثلا این که چنین تصمیماتِ غلطی ، لزوما از عدم دانش در باره گزینه درست نیست، بلکه ساز و کارِ تصمیم گرفتن دقیقا وابسته به احساساتِ ما درباره گزینه‌هاست. وقتی قسمتی از مغز که مسئول ایجاد واکنش‌های بدنی-عاطفی و دریافت سیگنال‌های واکنش عاطفی بدن است از کار می‌افتد علی رغمِ این که ما به صورت نظری راجع به گزینه‌های عمل درست دانش کاملی داریم با این وجود بدونِ احساس ما گزینه درست را انتخاب نمی‌کنیم!

البته این وابستگی به احساسات ریشه تقریبا همه سوگیری‌های ماست،  درست است که ساز و کارِ احساسات ساز و کارِ تصمیم گیری بسیار موثری به راه می‌اندازد که بدونِ آن ما از بین می‌رویم اما به هر حال نقطه ضعف‌هایی هم دارد. در واقع مغز ما برای بقا در کره زمین تکامل یافته ( و برای ارتباط با همنوع) و نه برای شناختِ درستِ جهان! به همین خاطر هم در اندیشه‌های روزانه با ساز و کاری می‌اندیشیم که بسیار به صرفه است اما ما را به بهترین گزینه نمی‌رساند.

این نکاتِ کتاب با وجودِ این که بیشتر در باره عقلِ معاش است اما می‌‌تواند چیزهایی هم راجع به عقلِ مجردی که فلاسفه در آرزوی آن هستند بگوید، وقتی شاخصی اصیل برای تمییز بین گزینه‌ها وجود ندارد ( یا به لحاظِ منطقی صِرف چنین شاخصی در دسترس نیست یا سلیقه‌ای است) منطقِ صِرف یا خردِ ناب چه می‌تواند بگوید و چه تصمیمی بگیرد؟ در کتاب شرح داده می‌شود که تحلیلِ هزینه/فایده معمولا وقتگیر است و رسیدن به گزینه درست با آن تقریبا یا غیر ممکن است یا بسیار وقتگیر، در مسائلِ پیچیده‌ای که تصمیم گیری صِرفا منطقی با تحلیلِ فایده/هزینه بسیار مشکل است شاخصِ احساس گزینه خوبی برای تمییز بین گزینه‌هاست اما در مسائلی از این دسته که هزینه‌ها و فایده‌ها لزوما از یک جنس نیستند که قابل قیاس و قابل عددگذاری باشند و .... اصلا معنی گزینه درست چیست؟ عقلانیتِ افلاتونی دکارتی فلسفی .... که خُشک و دقیق و ریاضی است، عقلانیت p آنگاه q واقعا چه قدر چیزِ قابل اتکایی (حتی به لحاظِ نظری) است؟ آن هم در مسائل پیچیده‌ی دنیای انسان‌ها (این عقلانیت در دنیای ساده و ابلهانه ریاضی هم گاهی باید رها شود) . اگر خدا عاقلِ کامل است آیا عقلانیتِ آن همین عقلانیت مدِ نظرِ فلاسفه است (که اگر باشد یعنی همه چیز با هم قابل مقایسه است و هر گزینه‌ای هزینه و فایده‌ای مشخص و قابل مقایسه دارد و خدا در بینِ این گزینه‌ها بهترین را انتخاب می‌کند که خدا هم جهانی ضروری از این منطق ضروری می‌سازد) یا عقلانیتِ کامل اصولا چیزی است که ما نمی‌دانیم؟ نمی‌دانم!

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۶ ، ۱۶:۲۳
احسان ابراهیمیان