حس بسیار خوب و عالی از نوشتن این متن داشتم، این متن چکیده و عصاره و نتیجه تمام این سالهای فلسفهعلم خوانی من است، دوست داشتید بخوانید و نظرتان را بنویسد:
من به ترسناکترین قسمت نسبیگرایی رسیدهام: منطق هم نسبی است! به قول رفیقی اگر منطق هم نسبی باشد دیگر معلوم نیست چه چیز نسبی نیست! و خُب، واقع به نظر میرسد تقریبا همه چیز نسبی است. قبل از این که من را محکوم کنید به حماقت و زیادهروی در نسبیگرایی و چرت و پرت گفتن اول ادامه نوشته را بخوانید تا هم منظورم را از نسبیگرایی بفهمید هم بفهمید چرا به نظر اغلب آدمها نسبیگرایی ترسناک یا غیر قابل قبول است و هم چرا به نظر من اشکالی ندارد که همه چیز نسبی باشد.
اغلب اوقات ما آدمها وقتی چیزی (کتاب، دین، آیین، ایده، روش، جمله، شخص، علم، پارادایم ، عقیده و....) را مقدس کنیم اولین کاری که میکنیم این است که ناخودآگاه آن را از زمینهاش جدا میکنیم، زمینه چیست؟ زمینه معمولا (و نه همیشه) همان بافت تاریخی، فرهنگی، اجتماعی، بشری و یا حتی کاربردی است که آن چیز درونش ظهور کرده یا حضور داشته. مثلا مسلمانان عادت دارند قرآن را از زمینه اجتماعی و تاریخی حجاز 1400 سال پیش جدا کنند و بگویند قرآن کتابی برای تمام اعصار و قرون است (حال آن که خودِ همین ادعا چه در احادیث و چه در خودِ قرآن به ندرت دیده میشود، لااقل من چنین ادعایی از طرف منابع دست اول دینی را در خاطر ندارم) شیعیان رفتار و واکنشهای امامان مثل شهادت امام حسین (ع) در برابر بیعت نکردن با یزید را از زمینه تاریخی اجتماعیاش جدا کرده و آن را تبدیل به نسخهای میکنند مثل فرهنگ مقاومت و شهادت که در تمام زمانها و مکانها باید به آن پایبند بود. علمگراها و دانشمندان دوست دارند علم را از زمینه اجتماعی و تاریخی که در آن ظهور کرده جدا کنند و حتی بدتر، روش علمی را از زمینه مسائلی که نوعا روش علمی برای پاسخ به آنها به وجود آمده جدا کنند و ادعا کنند روش علمی روشی عقلانی برای تمام مسائل در تمام زمانها و ملیتها و دینهاست (به یاد بیاورید این جمله زیاد تکرار میشود که نتایج آزمایشهای علمی ربطی به ملیت و عقاید اشخاص ندارد، این همان تلاش برای تقدس بخشیدن به روش علمی است در حالی که نتایج آن آزمایشها بیشتر به خاطر آموزشهای قبلی یکسان و شرایط آزمایش یکسان است که ربطی به ملیت ندارند نه به خاطر ماهیت مستقل از زمینه یا مقدس علم)، فمنیستها فمنیسم را از زمینه اجتماعی اقتصادی و تاریخی-جغرافیایی آن جدا میکنند و آن را تلاشی میدانند برای زدودن نابرابری بین مردان و زنان در هر جامعهای که نابرابری در آن موجود باشد مستقل از بافت فرهنگی و تاریخی جامعه و مستقل از زمان و جغرافیا (ظهور فمنیسم با گسترش فردگرایی و سرمایه داری شدیدا گره خورده است). مارکسیستها افکار مارکس را از زمینه اجتماعی، تاریخی و فلسفی که مارکس در آن زندگی کرده جدا میکنند و آن را نسخهای برای تمام بشریت در تمام زمینهها میدانند. راستگراهای اقتصادی ایدههای بازار آزاد را از زمینه تاریخی و فرهنگی مبدع آن ایده جدا میکنند تا آن را به همه زمانها و مکانها تعمیم دهند، حتی نسبیگرایان افراطی (آنها که نسبیگرایی را مقدس میکنند) نسبیگرایی را از زمینه فلسفی، تاریخی و اجتماعی ظهورش جدا میکنند تا آن را به عنوان نسخهای برای تمام اعصار و قرون تجویز کنند (زمینه اجتماعی نسبیگرایی در واقع ظهور انبوهی از تئوریها و ایدههای مستقل از هم است که در شرایط خاص خودشان کارامد هستند و به دلیل گستردگی ارتباطات، این ایدهها و تئوریها همگی شنیده و اجرا میشوند، حیرت حاصل از مواجهه با این انبوه ایدهها و پارادایمهای متقابل و قیاس ناپذیر است که به اندیشههای نسبیگرایی دامن زده است).
لیست بالا را میتوان تا هر میزان دلخواهی طولانی کرد، اما الگوی کلی کمابیش ثابت است: امر مقدس از زمینهاش مستقل است، برتر از آن است و بالاتر از آن، به همین معنی هم مطلق است یعنی در هر زمینه و زمان و شرایطی که باشد همین است که هست. در هر جامعهای که قدم بگذارید و ذهن هر کسی را کند و کاو کنید از این امور مقدس خواهید یافت* اما به محض این که آنها با این کلام مواجه شوند که «آن چیزِ مقدس شما مطلق نیست یا نسبی است» فورا آن را به «آن چیز مقدس شما غلط است» ترجمه خواهند کرد و با شما به جنگ برخواهند خواست. اما معنی نسبی بودن دقیقا همین وابسته به زمینه بودن است، نه غلط بودن. بگذارید خطوط استدلال را از زمانی که این افکار در من شکل گرفت دنبال کنیم:
اولین جایی که با چنین افکاری مواجه شدم فلسفه علم توماس کوهن بود: او با اتکا به بعضی ایدههای روانشناسی درباره ادراک انسان، یادآور میشود که علم به عملکننده آن (انسان) مربوط و به آن وابسته است، حتی کسانی که خیلی از جنبههای فلسفه علم او را قبول ندارند نهایتا میپذیرند که این کوهن بود که به ما یادآور شد که دانشمندان انسان هستند نه ماشینهای تولید نتایج منطقی. وابسته کردن علم به انسان (یعنی زمینهاش) میتواند از طریق وابسته کردن خود انسان به زمینه تاریخی و فرهنگی و اجتماعی، علم را هم به این زمینه مربوط کند. با این همه یکی از جذابترین نتایج این فلسفه علم فراهم کردن پایههای نقد تجربهگرایی دقیقا با اتکا به زمینه آن بود: تجربهگراها (اعم از پوزیتویستها و ابطالگراها) مفاهیم تجربی مثل جرم و نیرو و .... را مقدس، عینی و مستقل از زمینه و زمان و نژاد و ملیت در نظر میگیرند در حالی که تقریبا تمام مفاهیم تجربی در طی زمان و با بحث و جدل جا افتادهاند به همین خاطر به زمینه تاریخیشان وابستهاند و نمیتوان آنگونه که تجربهگراها ادعا میکنند تئوریها را به نحوی کاملا مطمئن بر مبنای آنها ساخت، تئوریها و مفاهیم تجربی در ارتباط با هم در طول زمان ساخته میشوند. هر چند بیشتر جنبههایی از حرفهایش که آن موقع برای من جذاب بود خصلت پارادایم گونه ادراک ما است؛ این که ما با عینکی که به آن ایمان میاوریم آموزش میبینیم تا دنیا را به گونهای خاص ببینیم و این آموزشها نهایتا دادههای علوم تجربی را با نظریه میآمیزد تا ما نه داده خالص داشته باشیم و نه نظریه خالص. البته او همیشه با این اعتراض رو به رو بوده که عقلانیت علم را به چالش کشیده است اما خودش جواب جالبی میدهد: معنای عقلانیت آن چیز سفت و سختی که فکر میکنید نیست و همین جمله بود که شاید مرا به سمت نسبیگرایی کشاند.
بعد با فایرابند آشنا
شدم و این که وقتی نگاه پارادایمها را برمیگزینیم و به بیرون از حوزه علم میبریم
(اساسا در نگاه پارادایمی، فرق علم و غیر از آن مشخص نیست) چارهای جز این نداریم
که قبول کنیم همه پارادایمها کما بیش ارزش یکسانی دارند چرا که درستی و غلطی و
ارزش و ضد ارزش تنها درون پارادایم معنی دارد به همین دلیل و این که هیچ
فراپارادایمی وجود ندارد که درستی و ارزش را خارج از تمام پارادایمها تعریف کند
به همین دلیل پارادایمها از دید ناظرهای بیرونی ارزش و درستی یکسان دارند! فایرابند
یک لیبرال شدید است و از روی همین لیبرالیسم است که به نسبیگرایی روی میآورد، او
به مدعای خودش شاهد دانشجویانی بود که از محیط و زمینه فرهنگی و جغرافیایی بسیار
دور از غرب (مثل قلب آفریقا یا آسیا) به آمریکا آورده شده بودند تا عقلانیت ( ِ
غربی) را آموزش ببینند اما فایرابند با دیدن آوارگی و حیرت آنها از خود میپرسد که
«ما کی هستیم که به اینها عقلانیت را آموزش دهیم؟ چرا عقلانیت ما برتر از آن چیزی
است که این دانشجویان بخت برگشته از آن فرهنگ آمدهاند؟ چه کسی چنین تضمینی داده
که ما عقلانی و عینی هستیم و آنها نه؟» آشنایی فایرابند به روشهای مردمشناسی نیز
در این بین بیتاثیر نبوده، روش مردمشناسان در شناخت یک فرهنگ متفاوت از فرهنگ
غربی این است که با آن فرهنگ زندگی کنند و مناسک و آیینهای آنها را انجام دهند،
در این حین مردمشناسان متوجه میشوند که نباید دلیل و منطق انجام این مناسک را نعل به
نعل به دلیل و منطقی به ظاهر مشابه در فرهنگ غربی ترجمه کرد، هر مناسکی که در
جامعه وجود دارد در کنار دیگر مناسک و آیینها و در بستر فرهنگی همان جامعه معنی
دارد و لزومی ندارد که معنی مثلا مناسک دود کردن گیاهی خاص را شبیه معنی ضد عفونی
کردن یک اتاق بدانیم، آن یک چیز است و این یک چیز دیگر، بنا بر این و با اتکا به
این جدایی عمیق فرهنگها هیچ راهی وجود ندارد که عقلانیت غربی را برای همه اثبات
کنیم، بنا بر این عقلانیت غربی و علم تبدیل میشود به یکی از انواع فرهنگها و سنتها
در کنار سایر سنتها مثل جادوگری و .... این سرآغاز اندیشههای نسبیگرایانهای
بود که فایرابند در دل من کاشت. او که علم و جادوگری را هم ارز میدید و منطق هم
از نظرش نسبی بود. این نسبیگرایی آنقدر در نظرم عجیب اما منطقی بود که در پی ریشههایش
رفتم سراغ ویتگنشتاین و حالا نوبت ویتنگشتاین بود.
ویتگنشتاین (که قبلا در باره او فراوان نوشتهام) در این بین بیشترین تاثیر را در عمیق شدن این نسبیگرایی داشت و عمده نگاهها را مدیون او هستم، او در فلسفه اولش سعی میکند این ایده را صورت بندی کند که نهایتا همه جملات در تمام زبانها زیربنای منطقی واحدی دارند و برگرداندن آنها به آن صورت زیربنایی واحد همه مشکلات فلسفه را حل میکند اما بعدا علیه این ایده خودش میشورد و منکر وجود یک منطق زیربنایی واحد میشود و میگوید ما بازیهای زبانی بسیار متعددی داریم که هر کدام منطق منحصر به فرد خودشان را دارند که در ارتباط با نحوه معیشت خاص مربوط به آن بازی زبانی ساخته میشوند. اگر علم را (و هر عقیده و پارادایم دیگری را) نوعی بازی زبانی بدانیم، آن نیز در ارتباط با طبیعت به نحو خاصی ساخته و تدوین شده و یک ارتباط پیچیده و دو سویه بین مفاهیم و منطق از یک سو و تجربه و مشاهده از سوی دیگر وجود داشت تا نهایتا علم شکل بگیرد. پس بازیهای زبانی در ارتباط با موضوع خاصی که آن بازی راجع به آن است ساخته میشود و هیچ لزومی برای وجود ترجمه بین بازیهای زبانی نیست و شاید خیلی از بازیها نتوانند بین هم دیالوگ برقرار کنند. اینجا همان جایی است که فایرابند و کوهن و و ویتگنشتاین و مردمشناسان به هم میرسند: همان طور که مناسک و آیینها را باید در بستر فرهنگیشان فهمید و نباید برای فهمشان آنها را وارد بستر فرهنگی اجتماعی خودمان بکنیم، همان طور هم هر جمله مربوط به یک بازی زبانی را باید در همان بازی زبانی معنی کنیم، و همان طور نیز هر جمله یک پارادایم علمی را باید درون همان پارادایم معنی کنیم، جمله ای در پارادایم علمی ارسطویی، درون پارادایم مکانیک نیوتونی کاملا بیمعنی جلوه خواهد کرد و جملات مکانیک کوانتمی احتمالا درون پارادایم مکانیک نسبیتی نامفهوم جلوه خواهد کرد (و همین ترجمه ناپذیریهاست که باعث میشود رویای «بهترین» بودن علم یا هر سنت دیگری نسبت به دیگر سنتها به طور کامل بر باد شود!) مثال جالبی در این زمینه وجود دارد: «بهترین دفاع حمله است» در بازی شطرنج یک معنی دارد و در بازی فوتبال یک معنی دیگر و لزوما ترجمه پذیر به هم نیستند.
نهایتا با چیزهایی که از ویتگنشتاین آموختم و آن یادآوری از فایرابند که منطق هم نسبی است رفتم سراغ منطق ریاضی به این امید که ببینم شاید منطق نسبی نباشد، اما بود، دست کم به معنی وابسته به زمینه بودنش نسبی بود، منطق ریاضی در ارتباط با ریاضی ساخته شده بود و آشکارا حین خواندنش احساس میکردم که قیافه این منطق برای توصیف اوضاع ریاضی ساخته شده نه همه موضوعات. حتی درون خود منطق ریاضی موضوعی جالب توجه وجود دارد: عبارتهای ریاضی در منطق ریاضی چیزی جز دنبالهای از نمادها نیستند، این دنباله از نمادها را باید معنی کرد و معنی کردن این دنباله از نمادها کاملا به مدل وابسته است، مدل در منطق ریاضی تعریفی دقیق دارد و ساختاری ریاضی است که قرار است نمادها را درون آن مدل معنی کنیم، معنی کردن عبارات ریاضی تنها با مدل ممکن است چه برسد به درستی و غلطی آنها بنا بر این حتی در موضوعی دقیق و ساده مثل منطق ریاضی، حتی معنی گزارهها به زمینهشان وابسته است چه برسد درستی و غلطی آنها! از اینها گذشته موضوع ضعف منطق مرتبه اول در بیان بعضی مفاهیم و بدرفتار بودن منطق مرتبه دوم و بالاتر (که منطق رسمی ریاضیات است) در کنار وجود منطقهای متفاوت (مثل منطق شهودگرایی) این ایده را در من تقویت کرد که نهایتا هیچ صورت بندی دقیق و کاملا صوری و مکانیکی و همه پذیر از منطق را نمیتوان ساخت و هیچ مرز مشخصی بین منطق و ریاضی (منطق و هر چیزی) وجود ندارد، منطق واقعا وابسته به زمینهاش است و فقط در کنار مفاهیمی که راجع به آن حرف میزند معنی پیدا میکند و فقط با مفاهیمش میتوان از آن استفاده کرد نه به صورت تنها، منطق خالی وجود ندارد و مفید هم نیست و مفاهیم خالی هم وجود ندارد آنها چیزهایی کاملا وابسته به هم هستند. آن منطق بدیهی p آنگاه q هم آنقدر ساده و بدیهی است که اصلا قدرت بیان بسیاری از مفاهیم را ندارد (هر چند رد ضعیفی از زمینه را میتوان در همان منطق ساده جملهها نیز دید). نکته مهم دیگری که از منطق ریاضی آموختم این است که با توجه به تعریف «درست» درون منطق، نسبی بودن منطق (یا هر چیز دیگری مثل پارادایم) به معنی گاها غلط و گاها درست بودن آن نیست، بلکه بیشتر به معنی وابسته به زمینه بودن آن است.
با توجه به این خطوط استدلال آنچه تا کنون من تحت عنوان «نسبیگرایی» به آن باور دارم این است که باید هر چیزی را در زمینهاش فهمید، این نسبی گرایی هم خود نسبی است به این معنی که من فعلا در این زمینه فرهنگی و روششناختی و فلسفی که درونش گرفتار هستیم به نسبیگرایی متعهدم نه در تمام زمانها و اعصار، به عبارتی چیزهایی مثل «هیچ اثباتی وجود ندارد» یا «هیچ حقیقتی وجود ندارد» را از من نمیشنوید چرا که این خود مطلق کردن نسبیگرایی است، این همان چیزی است که نسبیگرایی اساسا بر نقد آن برخاسته، این همان اشتباهی هم هست که ویتگنشتاین مرتکب میشود به این معنی که خصلت بازیبودن زبان را به کل زبان تعمیم میدهد و با توجه به این که خودش حرفهایش را درون زبان میزند اگر زبان بازی باشد اعتبار حرفهایش را در کدام بازی باید فهمید؟ سوال مشابهی هست که اگر تمام شناخت ما پارادایم است خودِ نگاه پارادایمی هم یک پارادایم است، پس اعتبارش چیست؟ من فکر میکنم نباید تمام شناخت را پارادایمی فهمید، شناخت زمینه در شناخت پاردایمها مفید است. نسبیگرایی که من آن را پذیرفتهام قرار است ما را متواضع کند، متواضع نسبت به این حرص و رویای قدیمی که بشر میتواند با عقل و روشهای عقلانی گزارههایی مستقل از زمینه و زمان و مکان بیابد (دست کشیدن از این رویاست که نسبیگرایی را ترسناک میکند)، البته من منکر وجود چنین گزارهها یا مفاهیمی نیستم ( و بر اساس این نسبیگراییِ نسبی نباید هم باشم) اما میگویم چنین چیزی دست کم تا کنون و دست کم با روشهایی که ما تا الان برای شناخت دنیا ساخته و پرداختهایم به دست نیامده. تمثیل فیل مولانا قیاس مفیدی را فراهم میکند: فیلی در اتاقی تاریک قرار دارد و عدهای که تا کنون فیل ندیدهاند رفتهاند تا ببینند فیل چیست؟ یکی دستش به پای فیل میخورد و میگوید فیل یک ستون است یکی دستش به گوشش میخورد و میگوید فیل یک بادبزن است و .... خلاصه هر کس قسمتی از فیل را که لمس کرده فیل را شبیه همان مییابد. نسبیگرای مطلق همچنان در رویای یافتن گزارهای فرازمانی و فرامکانی میگوید که مفهوم مطلقی از فیل وجود ندارد (یک جوری شبیه این که فیل اصلا وجود ندارد) یا در حالت خیلی محتاطانه تر میگوید نمیتوان به هیچ وجه به فیل دسترسی داشت. اما من تا حدی با مولانا همدل هستم که میگوید «در کف هرکس اگر شمعی بدی، اختلاف از گفتشان بیرون شدی» گرچه هنوز دقیق نمیدانم این «شمع» که قرار است اختلاف را از گفتمان بیرون کند چیست، اما فعلا معتقدم فهم چیزها به همراه فهم زمانه و زمینه آنها ما را به شناخت هر چه دقیقتر آنها رهنمون میکند، به این معنی شناخت اسلام و زمینه آن به ما کمک میکند بدانیم که حکم اسلام در این زمینه و زمانه امروز چگونه است، شناخت علم و زمینه آن به ما کمک میکند که روشهای علمی را به مسائل دیگری تعمیم دهیم و .... . نسبیگرایی که من از فایرابند آموختم مرا مجاب میکند به این که خودم را به هیچ وجه در روشهای شناخت و تذکارهای فلسفی-منطقی وابسته به زمان و مکان محدود نکنم، نه به پارادایم نه به هیچ چیز دیگر، تنها چیزی که ثابت است این است که هیچ چیز ثابت نیست!
پ.ن0: احساس میکنم این بحث زمینه همان چیزی است که به دنبال آن هستم، یعنی این که پارادایمها یا بازیهای زبانی چطور ساخته میشوند، هنوز درست مطمئن نیستم اما احساس میکنم خیلی از مشکلاتی که قبلا با نسبیگرایی داشتم را حل میکند، بازخوانی دانستههایم از فلسفه علم با این توصیف زمینه برایم هیجانانگیز بود.
پ.ن1: این صورت بندی از نسبیگرایی قبل از ورود به دنیای کواین به نظرم لازم بود. شاید کواین هم به من کمک کند که چطور با این نسبیگرایی کنار بیایم. بچه ها در تولد سورپرایزی عظیمی که چند روز پیش برایم گرفتند کتاب «ویتگنشتاین و کواین» را خریدند. باید جالب باشد.
پ.ن2: به نظرم در تفکر شیعه احکام کاملا نسبی و وابسته به زمینه و زمان هستند، نفس وجود فقیه و فقاهت و این که رجوع به فقیه از دنیا رفته صحیح نیست، برای من به همین معنی است.
پ.ن3: یک روش جالبی برای کوبیدن در دعوای علم و دین وجود دارد که علمیها انجام میدهند: شما اگر مسیحی هستید یا بودایی یا مسلمان صرفا به این خاطر است که در آن محیط به دنیا آمدهاید! با ادبیاتی که در بالا شرح دادم به طرز جالبی میتوان این اعتراض را صورت بندی کرد: دین شما وابسته به زمینه جغرافیایی شماست، بنا بر این غلط است! اما خُب، تمام تلاش من در متن بالا همین بود که نشان دهم تقریبا همه چیز به زمینه وابسته است، بنا بر این اگر وابسته به زمینه بودن ضعف دین است، ضعف علم هم هست، مگر این که کلا قبول کنید ضعف نیست، آن طور که من قبول میکنم.
*شاید برای بیشتر آدمها دین یکی از آن امور مقدس باشد اما قبول ندارم که «خدا» برای بیشتر آدمها آن امر مقدس است!! آدمها معمولا برای دین و آیین و روشها و مناسک و رسومات تقدس بیشتری قائل هستند تا برای خدا، چه این که بیشتر آدمها اساسا خدا را نفهمیدهاند که بخواهد برایشان مقدس باشد یا نباشد، فاجعه صفین هم در واقع به خاطر همین مقدس کردنها واقع شد.