خُب برگردیم* به موضوع منطق ریاضی، به خاطر روزهای بسیار پرمشغلهام کمتر فرصت تمرکز داشتم و کتابش بسیار تمرکز میخواهد چون موضوع حساس است و ظریف ولی به هر حال بخش «معناشناسی منطق گزارهها» کتاب دکتر اردشیر (کتاب را عوض کردم :)) ) را بیش از سه چهار بار با فواصل طولانی خواندم تا بفهمم موضوع چیست، دست کم فکر میکنم که فهمیدهام، هیجانانگیز بود.
تا اینجا تلاش بر این بود که به صورت نحوی و کاملا صوری به کمک نظریه مجموعهها، گزارههای منطق را شکل بدهیم. تفکیک زبان منطق گزارهها به نمادهای گزارهای یا اتمهای زبان (یا گزارههای اتمی) و نمادهای گزارهای (عطف و شرط و ...) که خودش مسئلهای غیربدیهی است از جذابیتهای این بخش بود که البته اصل جذابیت آن در بخش بعد است که میگویم (یک تفکیک دیگر هم هست که از آن هم جالبتر است: تفکیک زبان منطق گزارهها و فرازبانی که منطق گزارهها در آن بررسی میشود هم جالب است، یعنی ما باید زبانی را که با آن زبانِ دیگری را بررسی کنیم جدی بگیریم، این تفکیکی است که ویتگنشتاین انجام نداده، یعنی با خودِ زبان زبان را توصیف کرده). بعد با ادات شرط و فصل و عطف و غیره، نحوه «درست» ترکیب آنها با تعریف استقرایی تعریف میکنیم. باز به عبارتی «درست» را تعریف میکنیم. با قضیه بازگشت میتوان نشان داد روی گزارهها (چه اتمی چه ترکیبی) میشود تابع تعریف کرد (از مجموعه گزارهها به روی هر مجموعهای)، از این قضیه میتوان استفاده کرد تا نشان داد که روی گزارهها تابع ارزش هم میتوان تعریف کرد، یعنی به طور یکتا ارزش گزارهها را تعیین کرد (که البته لزوما دو ارزشی نیست) تا اینجا درست، از اینجا به بعد که به معناشناسی میرسد جذابتر هم میشود.
بدیهی است که میتوان روی گزارهها تابع دو ارزشی تعریف کرد، گزارهها یا درست هستند یا نا درست یا T هستند یا F یا ارزش صفر دارند یا یک! پس کافی است بدانیم که میشود تابعی تعریف کرد که هر گزاره را یا به یک نسبت دهد یا صفر که قضیه قبلی این توانایی را تضمین کرده. حالا که این توانایی تضمین شده آیا میتوان بیشتر از این هم فهمید؟ بله! تعبیر، تابعی از روی گزارهها به مجموعه صفر و یک است با قواعد ترکیب طبیعی (یعنی مثلا یک و صفر میشود صفر) و میتوان اثبات کرد اگر ارزش گزارههای اتمی را بدانیم ارزش هر گزاره را به طور یکتا میدانیم. اگر دو تعبیر راجع به گزارههای اتمی موافق باشند آنگاه راجع به هر گزارهای موافقاند. تا اینجا نیمچه بدیهی است اما نقش تعبیر در تعاریف بعدی جالب است.
میگوییم مجموعه از گزارهها مثل الف نتیجه معنا شناسانه مجموعه دیگری از گزارهها مثل ب است اگر هر تعبیری که همه گزارههای ب را برقرار کند، الف را هم برقرار کند (برعکسش لازم نیست، اگر برعکسش هم درست باشد آنگاه اساس دو مجموعه گزارهها معادل هستند) و جذابیت دیگر همانگویی است: گزارههایی که با هر تعبیری راست هستند. بعدا به این «راست» بودن بر میگردم اما الان دو تا نتیجه جالب را بگویم: یکی این که اساسا میتوان راجع به همانگو بودن هر گزاره تصمیم گیری کرد: جدول درستی گزارهها الگوریتمی پایانپذیر است پس میتوان راجع به همانگو بودن تصمیم گرفت، کافی است تمام تعابیر ممکن را امتحان کنید. نتیجه جالب دیگر این است که اساسا میتوان با هر تعبیری راجع به درستی و نادرستی گزاره تصمیم گرفت آن هم به طور با پایان و یکتا (این نتیجه همان قضیه است که میگوید میتوان روی گزارهها تابعی یکتا تعریف کرد) حالا گزاره های تصمیم ناپذیر چه هستند؟ هنوز نمی دانم! یک قضیه جانشینی هم اثبات می کند که جالب است.
اما جالبترین قسمت برای من این حرف بود که معنی تعبیر چیست، تعبیرهای مختلف را گاهی «مدل» های مختلف هم میگویند، این بسیار جالب بود چرا که معنی این که یک گزاره با یک مدل درست است یا با مدلی دیگر غلط نشان میدهد که ما با گزارهها جهان را چطور میفهمیم. گزارههای همان گو هم با وجود «درست» بودنشان هیچ اطلاعاتی به ما نمیدهند چون اساسا با هر مدلی درست هستند، درستی این گزارهها صرفا در «نحو» و «دستور زبان» ما تعریف و تضمین شده نه در جایی آن بیرون و به زبان خودِ منطق گزارهها این گزارهها اساسا چیزی نمیگویند. اما شهودِ جذاب دیگری که از این کلمه «مدل» به ذهنم میآید راجع به ارتباط ریاضی با جهان و ساختار خود ریاضی است. ریاضی مجموعهای گزاره اتمی دارد با مجموعهای دیگر از گزارههای ترکیبی که به هم مربوط میشوند. اگر مدلی داشته باشیم که گزارههای اتمی یک ساختار ریاضی (مثل جبر خطی) را صادق کند و آن مدل بر جهان منطبق باشد آنگاه تمام قضایای آن ساختار ریاضی صادق و منطبق بر جهان خواهند بود (البته که این منطبق بر جهان بودن میتواند محل هزار جور مناقشه باشد) و صد البته من هنوز مدل استنتاج ریاضی را نخواندهام، بخش بعدی مدل کردن استنتاج ریاضی است.
پ.ن: دارد جالبتر میشود.
*برگردم؟ کجا برگردم، به زندگی؟ به زندگی که با هر نفس و هر روزی که میگذرد یک قدم به مرگ نزدیکتر میشوم؟
دیروز ظهر ساعت 2:05 بود که گوشیام زنگ خورد، چند وقت پیش گوشیام ریست فکتوری شده بود و شمارهها پاک، نمیدانستم کیست، برداشتم، گفت یاشار بهمندم احسان، از مصطفی (امام) خبر داری؟ حالش چطوره؟
گفتم میدانم که الان کیش است، گفت شنیده که مصطفی دیگر بین ما نیست، جا خوردم، با خودم فکر کردم یعنی چه بین ما نیست؟ از ایران رفته یعنی، یا.....نه نمیدانم، مغزم کار نمیکرد، بهش گفتم بگذار از امیرعلی بپرسم او حتما میداند، به امیرعلی پیام دادم، گفتم حالا میگوید نه بابا امام سُر و مُر گنده نشسته پشت میزش. ولی گفت منم تا دیشب خبر داشتم حالش خوب بود ولی هنوز دفتر نیامده، نمی دانم، بگذار خبرت می کنم.
منتظر بودم
منتظر
منتظر
چند وقت پیش بود که دوباره من و سارا مغزمان کلید کرد روی تست شخصیت MBTI، من دوباره تست را دادم و این بار جواب شد INTP ، یعنی درونگرای شهودی فکری* اکتشافی، قبلا هم داده بودم ولی آن موقع ISTP شدم و چون خیلی شبیه خودم احساس نکردم خیلی هم ذوق زده نشدم ولی INTP به شدت شبیه من بود و ذوق زده شدم و مغزم کلید کرد (این کلید کردنِ مغز هم یکی از همان ویژگیهای INTP من است). این چند مدت داشتم روی این فکر میکردم که ترکیبهای مختلف I/E و N/S و T/F و P/J کاملا شخصیتهای متفاوتی میسازند، این طوری نیست که مثلا INFP ورژن احساسی شخصیت من باشد، بلکه شخصیتی کاملا متفاوت است، به دلیل برهمکنش کاملا متفاوت Fو T با IN-P .
چیزی که به طور خاص راجع به ترکیب این ویژگیها و نتیجه این ترکیبات ذهنم را مشغول کرده بود تاکید روی این بود که شخصیت INTP یک Original thinker است، یعنی افکاری دارد که شبیه بقیه نیست و معمولا بدیع و تازه است. کاملا میتوانم حس کنم چرا چنین اتفاقی میافتد و تا حدودی برای من صادق است: درونگرایی باعث میشود که آدم در دنیای درون ذهن خودش بیشتر سیر کند تا دنیای بیرون، N باعث میشود آدم زیاد فکر کند و T به طور خاص وجه منطقی افکار را بالا میبرد ( F وجه فانتزی را بالا میبرند به همین خاطر INFP ها نویسندههای فوقالعادهای برای رمانها هستند) و P اجازه میدهد قالبهای موجود را بشکند و فراتر برود، ترکیبِ همهاینها میشود شخصی که در تنهایی خودش کلی فکر بدیع خلق میکند. مخصوصا تنهایی برای تازه و بدیع بودن افکار نقش محوری دارد، تنهایی حاصل از درونگرایی باعث کمینه شدنِ ارتباط با بقیه میشود، معمولا ارتباط با بقیه باعث میشود که افکارِ آدم مشابه همدیگر بشود (حدیثی از حضرت علی هست که میگوید آدم دیر یا زود شبیه کسانی میشود که با آنها نشست و برخاست دارد) بنابراین افکار جدید INTP معمولا خیلی رادیکال هم هست**
یک نمودِ این تنهایی من همین وبلاگ است. متن قبلی وبلاگ برای من بسیار جالب بود، اما اینجا تقریبا هیچ واکنشی نسبت به آن بروز نکرد در حالی که وقتی آن را در اینستاگرامم بازنشر کردم با کلی بازخورد مثبت رو به رو شدم و تقریبا مطمئن شدم کسی اینجا را نمیخواند، البته طبیعی هم هست، آخر چه کسی حوصله ویتگنشتاین و منطق ریاضی دارد؟ من احساس میکنم یکی از دلایل استقبال از آن متن قبلیام دقیقا همین تازه و بدیع بودن آن بود، تحلیلی که کسی تا حالا به این موضوع اینطوری نگاه نکرده بود و این دقیقا از فکرِ بسیار زیادم به این موضوع در تنهایی حاصل شده بود. در مورد باقی متنهایم هم همینطور است، من تقریبا در تنهایی مطلق دارم به موضوع فلسفه علم فکر میکنم و مینویسم، کسی چه میداند؟ شاید روزی فکری بسیار بدیع و تازه پیدا کنم، شاید هم افکاری مزخرف و فانتزی که ارتباطی با واقعیت ندارد. ( صد البته من به خاطرِ این که روزی فکری بسیار بدیع ارائه کنم فلسفه علم نمیخوانم، موضوع مستقلا برای من بسیار جذاب است).
*البته آدمها معمولا به جای واژه « فکری»
از واژه «منطقی» استفاده میکنند ولی این واژه نسبت به فکری بار مثبتی دارد
ولی فکری به نظرم واژه بهتری است، بار خنثیتری دارد.
پ.ن1: همین باعث میشود من فیزیک را هم بسیار شبیه خودم بفهمم، نه جورِ دیگری، نه جورِ عمومی، شبیه خودم و این را بسیار بسیار دوست دارم.
پ.ن2: این متن یک غرولند راجع به تنهایی نبود، من تنهاییام را دوست دارم.
پ.ن3: سارا درونِ تنهایی من است، نه در مورد فلسفه علم و فیزیک اما نقش سارا در مورد بسیاری از جنبههای زندگیام انکار ناپذیر است، مخصوصا متن قبلی حاصل بده بستان فکری فراوان من با سارا بود. این بده بستان معمولا با شخصیتهای نزدیک من رخ میدهد و با سارا از همه بیشتر ، مخصوصا که سارا هم یک ENTP است که منبع بسیار خوبی برای افکار است، ENTP ها بذرهای بسیاری برای افکارِ جدید بیرون میدهند! البته من سارا را فراتر از این دوست دارم.
این روزها به دلیلِ مشغلهی بلاحَدّم اصلا فرصت تمرکز روی موضوع منطق ریاضی ندارم اما الان دوباره فرصتی دست داد تا یک ساعتی موضوع را ادامه بدهم (صد البته کنار مترو-اتوبوس خوانی این کتاب).
راستش کلا موضوع منطق ریاضی برایم سوال بود، غیر از دانستن قواعد ترکیب صدق و کذب جمله با فصل و عطف و شرط و شرط دو طرفه و نقض، چه چیز بیشتری باید بدانیم؟ نکته دقیقا همین است: هیچی! موضوع منطق ریاضی چیزی کاملا درونِ ریاضی است، راجع به منطق نیست، میگوید اگر بشود به هر گزاره دو ارزش صدق و کذب نسبت داد (مستقل از این که صدق یا کذب یعنی چه) و مجموعهای گزارهها داشته باشیم که با نمادهای منطق به هم مربوط شدهاند ( و نتیجه نهایی صدق و کذبِ گزاره با همان چند قراردادی که باید بدانیم ساخته شود) چه ساختارهایی از این نظام صوری برآمده میشود؟
پس منطق ریاضی چیزی ایستاده بالای سرِ ریاضی نیست، آنچه ریاضی از آن تبعیت میکند همان چند قاعده ترکیب صدق و کذب است، «منطق ریاضی» چیزی شبیهِ خودِ ریاضی است اما خُب نتایج جالبی هم دارد، مثل وجود گزارههای تصمیم ناپذیر در شرایطی خاص که ترغیبم میکند این خوانشم از منطق ریاضی را ادامه بدهم.
علیرغم انتظارم منطق ریاضی هیچ توجیهی فراهم نمیکند که چرا قواعد منطق ریاضی باید درست باشند (انتظارِ زیادی هم داشتم البته!) و خُب این همان بحث قبلیام است، آنجا من کمی هیجان زده بودم و منظورم را خوب نرساندم (خودم هم این چند روز زیاد فکر کردم و بهتر فهمیده ام موضوع چیست) موضوع از بررسی این شهود قوی شروع میشود که منطق بدیهی یا درست است، پس باید یک جورهایی منطق را صادق بدانیم، ولی صدق و کذبِ قواعد منطق یعنی چه؟ وقتی اساسا صدق و کذب با قواعد منطق سنجیده میشود در واقع صدق و کذب خود منطق معنایی ندارد، برخی عادت دارند بگویند صدق و کذب قواعد منطق کاملا پیشینی تضمین شده و کاملا بدیهی هستند یا اگر بخواهیم زیادهروی کنیم این قواعد «عینی» هستند (یعنی مشخصاند، یک جورهایی آن بیرون نشستهاند و اگر قبول نکنی احمقی یا کوری!) اما نکته دقیقا اینجاست که بدیهی بودن قواعد منطق نه از عینی بودنشان بلکه از قرارداد بودنشان نتیجه میشود، قرارداد شده که صدق و کذب اینگونه ترکیب شوند، قرارداد را عوض کنید، صدق و کذب عوض میشود، حالا قواعد منطق واقعا صادقاند یا کاذب؟ نه صادقاند نه کاذب، صدق و کذب درون بازی منطق کاربرد دارد و استفاده میشود ولی روی خودِ منطق هیچ کارگر نیست! منطق میتواند بگوید چه چیز صادق است یا کاذب اما قاعدتا نمیتواند در باره خودش اظهار نظر کند.
خُب تکلیفِ این شهود که منطق محکمترین دانش ماست چه میشود؟ این حد از بدیهی بودن از کجا میآید؟ از قاعده بودنِ منطق، زبانِ ما با منطق در هم تنیده، این که منطق این قدر بدیهی است چون اصلا عمده قواعد زبانِ ما مبتنی بر آن است نه به خاطرِ این که چیزی در جهان هست که منطق را صادق میکند. بنا بر این پرسش از صدق و کذب منطق پرسشی اصولا بیمعنی است (البته اگر صدق کذب را درون بازی منطق تعریف کرده باشیم که اغلب چنین است) منطق محکم است نه به خاطرِ این که بدیهی است، بلکه به خاطرِ این که پذیرفته شده است، کمتر کسی میتواند جورِ دیگری بیاندیشد (ولی لزوما غیر ممکن نیست که جورِ دیگری بیاندیشد، جوری غیر منطقی در عین حال کارامد، جوری که شاید در آینده قواعد منطق را عوض کند).
پ.ن: موازی این افکار با دیدن پُرفِسور سایان که ادعای امام زمانی هم کرده این به ذهنم رسید که حالا همهی این نقدها درست، اما بالاخره بین مزخرف گویی و غیرمزخرفگویی باید فرقی باشد، شاید فرقش را باید مورد به مورد بررسی کرد و هیچ قاعدهی کلی وجود ندارد اما بالاخره فرقی بینشان هست.
دیشب کتاب منطق ریاضی (ورژن هربرت اندرتوناَش!) را برداشتم، حتی مقدمهاش هم هیجانزدهام کرد، در واقع عمده هیجان زدگیام بابت پیوند آن چیزهایی بود که اخیرا از ویتگنشتاین و فایرابند آموختهام با آنچه مقابلم میبینم. منطق در دنیای ما زیادی جدی گرفته شده!
اولین باری که به یک المپیاد کامپیوتری گفتم منطق (به معنی همین منطقِ جمع نقیضین محال است) آنقدرها هم که فکر میکنی چیز مهم یا محکمی نیست، خودم هم درست نمیتوانستم بدانم چرا، یک چیزهایی میتوانستم سر هم کنم اما الان خیلی دقیقتر میتوانم بحث کنم (آن موقع بنده خدا با تعجبی فراوان، طوری که انگار من شبیه دیوانهها باشم به من نگاه کرد و من فقط با جملهای به مضمون «ولش کن الان باید کلی توضیح بدم و حوصله ندارم» گذشتم، به هر حال برای یک المپیاد کامپیوتری که «منطق» قلب دانشش است این جمله زیادی سنگین است، چیزی شبیهِ این که تو کلا چرت میگی، بنیانِ ایدهاش را خراب میکند)
مقدمه کتاب، استدلالی مبتذل را به عنوان نمونهای از استدلال قیاسی معتبر ارائه میکند:
هر انسانی فانی است
ارسطو انسان است
پس ارسطو فانی است
دو جمله اول مقدمه و جمله سوم نتیجه این مقدمه است، صرف نظر از این که ارسطو کیست، انسان یعنی چه فانی بودن چیست، «شکل» یا «فرم» این استدلال درست است، اما واقعا درستی این استدلال یعنی چه؟ یا سوالی دیگر، عینی بودن یا بدیهی بودن درستی این استدلال چطور فرض شده؟ آیا چیزی در دنیای ما و آن بیرون هست که ما را ملزم میکند این استدلال درست باشد؟ نه! به هیچ وجه، درستی این استدلال در بازی زبانی که ما در آن قرار داریم به واسطه آموزش و تکرار فراوان تضمین شده نه در دنیای بیرون و به صورت عینی! به عبارتی ما قرارداد کردیم که این استدلال درست باشد، عمده زبانهای بشری (مخصوصا زبانهای فارسی، یونانی، هندی و انگلیسی) ریشهای مشترک دارند پس اصلا بعید نیست که «منطق» مشترک با قراردادهای مشترکی هم داشته باشند و عجیب نیست که منطق این قدر برای ما بدیهی است، این منطقِ بیشترِ زبانهای بشری است، مسئله این است که با فرض صادق بودن دو جمله اول جمله سوم نتیجه گریزناپذیر و «درست» آنهاست ربطی به دنیای بیرون ندارد، به بازی زبانی ما و قواعد آن مربوط است! در واقع ما قیاس را جوری تعریف میکنیم که این استدلال درست باشد، درستی اینجا کاملا دوری و قراردادی است، اما چطور؟ از آن جایی که این قواعد عمیقا در زبانِ ما تنیده شده آشکارسازی آن با همین زبان دردسر آفرین است، با این حال سعی میکنم یک چیزهایی سر هم کنم. «هر انسانی فانی است» یعنی چه؟ یعنی چیزهای مختلفی وجود دارد («وجود» و «چیزها» و «مختلف بودن» یعنی چه؟) که ذیل مقوله «انسان» قرار میگیرند، در واقع این نوع نگاه ما به دنیا است و در این نگاه با جمله دوم فانی بودن را به چیزهای مختلفی که «انسان» هم تلقی و تعریفشان میکنیم نسبت میدهیم و در این مدل چیزهای یکسان باید ویژگیهای یکسانی داشته باشند که نتیجه این قاعده جمله سوم است! بنا بر این صدق و کذب یا «درستی» این استدلال وابسته به مدل است نه به دنیای بیرون، در واقع «صدق پیشینی» این استدلال ربطی به دنیای بیرون ندارد به مدلی که ما سوارِ دنیا کردهایم ربط دارد، «درستی» این استدلال طبق تعریف است، وابسته به مدلِ منطق است و منطق یعنی چیزی که این استدلال درونش درست باشد یا درستی یعنی این که این استدلال درست باشد، به عبارتی «درست» تعریف میشود!
بلافاصله راجع به صدق ریاضی سوال برایم پیش آمد، صدق ریاضی چیست؟ از قضا فصلِ اول کتاب راجع به نظریه مجموعههاست، من قبلا آن را خواندهام اما برایم جالب است که نظریه مجموعهها را با این نگاه ببینم. صدق هم در ریاضی در واقع نه به خاطر چیزی آن بیرون بلکه به خاطر مدلی است که ما میسازیم. فرض کنید میخواهید به کسی استراتژی جنگ بیاموزید و مدلِ شما بازی شطرنج است. شما اشیایی در بازی قرار میدهید که اسمش را مهره میگذارید و زمین بازی و قواعدی شرح میدهید که فکر میکنید شبیه «واقعیت» است. شاهِ شطرنج مدلی از اردوی شاه در جنگ است، سربازان خطِ مقدم جنگ را شبیه سازی میکنند و بقیه مهرهها واحدهای جنگی پیشرفتهتر. به همین معنی در ریاضی شما اشیایی در نظر میگیرید و قواعدی برای بازی با آن اشیا را تعیین میکنید، صدق و کذبِ گزارههای ریاضی به خاطرِ این که چیزی بیرون بازی هستند نیست، بلکه به خاطر قواعدی که شما روی آنها میگذارید معنی دارد، و قواعد منطق هم جزو قواعد بازی هستند(چه این که با منطقی متفاوت میتوان ریاضی متفاوتی داشت)
اما نشانههایی هست که انگار این بازی چیزِ بیربطی به طبیعت نیست، چرا که با تمام آلودگی زبان ریاضی به ذهن و زبان و شناختِ ما، بسیاری اوقات قضایای مربوط به همی از شاخههای بیربطی در ریاضی سر و کلهشان پیدا میشود که به نظر میرسد این بازیهای متفاوتِ ظاهرا بیربط آنچنان هم بیربط نیستند. در واقع نکته اینجاست که من هنوز به صدق افلاطونی اعداد معتقد نیستم اما آنها را بیربط به دنیا نمیدانم.
پ.ن1:دیشب که کتاب را برداشتم و مقدمهاش را دیدم کلی ایده به ذهنم سرازیر شد راجع به ریاضی و منطق، بعضیهایشان را نوشتم، اگر این نوشتهها حین خواندنِ کتاب ادامه پیدا کنند همهشان را با عنوان «یادداشتهای در باب منطق ریاضی» یا چیزی در این مایهها ادامه میدهم.
پ.ن2: بدبخت شدم! وسطِ این همه کار موضوع به این جذابی را دست گذاشتم.