دیروز ظهر ساعت 2:05 بود که گوشیام زنگ خورد، چند وقت پیش گوشیام ریست فکتوری شده بود و شمارهها پاک، نمیدانستم کیست، برداشتم، گفت یاشار بهمندم احسان، از مصطفی (امام) خبر داری؟ حالش چطوره؟
گفتم میدانم که الان کیش است، گفت شنیده که مصطفی دیگر بین ما نیست، جا خوردم، با خودم فکر کردم یعنی چه بین ما نیست؟ از ایران رفته یعنی، یا.....نه نمیدانم، مغزم کار نمیکرد، بهش گفتم بگذار از امیرعلی بپرسم او حتما میداند، به امیرعلی پیام دادم، گفتم حالا میگوید نه بابا امام سُر و مُر گنده نشسته پشت میزش. ولی گفت منم تا دیشب خبر داشتم حالش خوب بود ولی هنوز دفتر نیامده، نمی دانم، بگذار خبرت می کنم.
منتظر بودم
منتظر
منتظر
چند وقت پیش بود که دوباره من و سارا مغزمان کلید کرد روی تست شخصیت MBTI، من دوباره تست را دادم و این بار جواب شد INTP ، یعنی درونگرای شهودی فکری* اکتشافی، قبلا هم داده بودم ولی آن موقع ISTP شدم و چون خیلی شبیه خودم احساس نکردم خیلی هم ذوق زده نشدم ولی INTP به شدت شبیه من بود و ذوق زده شدم و مغزم کلید کرد (این کلید کردنِ مغز هم یکی از همان ویژگیهای INTP من است). این چند مدت داشتم روی این فکر میکردم که ترکیبهای مختلف I/E و N/S و T/F و P/J کاملا شخصیتهای متفاوتی میسازند، این طوری نیست که مثلا INFP ورژن احساسی شخصیت من باشد، بلکه شخصیتی کاملا متفاوت است، به دلیل برهمکنش کاملا متفاوت Fو T با IN-P .
چیزی که به طور خاص راجع به ترکیب این ویژگیها و نتیجه این ترکیبات ذهنم را مشغول کرده بود تاکید روی این بود که شخصیت INTP یک Original thinker است، یعنی افکاری دارد که شبیه بقیه نیست و معمولا بدیع و تازه است. کاملا میتوانم حس کنم چرا چنین اتفاقی میافتد و تا حدودی برای من صادق است: درونگرایی باعث میشود که آدم در دنیای درون ذهن خودش بیشتر سیر کند تا دنیای بیرون، N باعث میشود آدم زیاد فکر کند و T به طور خاص وجه منطقی افکار را بالا میبرد ( F وجه فانتزی را بالا میبرند به همین خاطر INFP ها نویسندههای فوقالعادهای برای رمانها هستند) و P اجازه میدهد قالبهای موجود را بشکند و فراتر برود، ترکیبِ همهاینها میشود شخصی که در تنهایی خودش کلی فکر بدیع خلق میکند. مخصوصا تنهایی برای تازه و بدیع بودن افکار نقش محوری دارد، تنهایی حاصل از درونگرایی باعث کمینه شدنِ ارتباط با بقیه میشود، معمولا ارتباط با بقیه باعث میشود که افکارِ آدم مشابه همدیگر بشود (حدیثی از حضرت علی هست که میگوید آدم دیر یا زود شبیه کسانی میشود که با آنها نشست و برخاست دارد) بنابراین افکار جدید INTP معمولا خیلی رادیکال هم هست**
یک نمودِ این تنهایی من همین وبلاگ است. متن قبلی وبلاگ برای من بسیار جالب بود، اما اینجا تقریبا هیچ واکنشی نسبت به آن بروز نکرد در حالی که وقتی آن را در اینستاگرامم بازنشر کردم با کلی بازخورد مثبت رو به رو شدم و تقریبا مطمئن شدم کسی اینجا را نمیخواند، البته طبیعی هم هست، آخر چه کسی حوصله ویتگنشتاین و منطق ریاضی دارد؟ من احساس میکنم یکی از دلایل استقبال از آن متن قبلیام دقیقا همین تازه و بدیع بودن آن بود، تحلیلی که کسی تا حالا به این موضوع اینطوری نگاه نکرده بود و این دقیقا از فکرِ بسیار زیادم به این موضوع در تنهایی حاصل شده بود. در مورد باقی متنهایم هم همینطور است، من تقریبا در تنهایی مطلق دارم به موضوع فلسفه علم فکر میکنم و مینویسم، کسی چه میداند؟ شاید روزی فکری بسیار بدیع و تازه پیدا کنم، شاید هم افکاری مزخرف و فانتزی که ارتباطی با واقعیت ندارد. ( صد البته من به خاطرِ این که روزی فکری بسیار بدیع ارائه کنم فلسفه علم نمیخوانم، موضوع مستقلا برای من بسیار جذاب است).
*البته آدمها معمولا به جای واژه « فکری»
از واژه «منطقی» استفاده میکنند ولی این واژه نسبت به فکری بار مثبتی دارد
ولی فکری به نظرم واژه بهتری است، بار خنثیتری دارد.
پ.ن1: همین باعث میشود من فیزیک را هم بسیار شبیه خودم بفهمم، نه جورِ دیگری، نه جورِ عمومی، شبیه خودم و این را بسیار بسیار دوست دارم.
پ.ن2: این متن یک غرولند راجع به تنهایی نبود، من تنهاییام را دوست دارم.
پ.ن3: سارا درونِ تنهایی من است، نه در مورد فلسفه علم و فیزیک اما نقش سارا در مورد بسیاری از جنبههای زندگیام انکار ناپذیر است، مخصوصا متن قبلی حاصل بده بستان فکری فراوان من با سارا بود. این بده بستان معمولا با شخصیتهای نزدیک من رخ میدهد و با سارا از همه بیشتر ، مخصوصا که سارا هم یک ENTP است که منبع بسیار خوبی برای افکار است، ENTP ها بذرهای بسیاری برای افکارِ جدید بیرون میدهند! البته من سارا را فراتر از این دوست دارم.
این روزها به دلیلِ مشغلهی بلاحَدّم اصلا فرصت تمرکز روی موضوع منطق ریاضی ندارم اما الان دوباره فرصتی دست داد تا یک ساعتی موضوع را ادامه بدهم (صد البته کنار مترو-اتوبوس خوانی این کتاب).
راستش کلا موضوع منطق ریاضی برایم سوال بود، غیر از دانستن قواعد ترکیب صدق و کذب جمله با فصل و عطف و شرط و شرط دو طرفه و نقض، چه چیز بیشتری باید بدانیم؟ نکته دقیقا همین است: هیچی! موضوع منطق ریاضی چیزی کاملا درونِ ریاضی است، راجع به منطق نیست، میگوید اگر بشود به هر گزاره دو ارزش صدق و کذب نسبت داد (مستقل از این که صدق یا کذب یعنی چه) و مجموعهای گزارهها داشته باشیم که با نمادهای منطق به هم مربوط شدهاند ( و نتیجه نهایی صدق و کذبِ گزاره با همان چند قراردادی که باید بدانیم ساخته شود) چه ساختارهایی از این نظام صوری برآمده میشود؟
پس منطق ریاضی چیزی ایستاده بالای سرِ ریاضی نیست، آنچه ریاضی از آن تبعیت میکند همان چند قاعده ترکیب صدق و کذب است، «منطق ریاضی» چیزی شبیهِ خودِ ریاضی است اما خُب نتایج جالبی هم دارد، مثل وجود گزارههای تصمیم ناپذیر در شرایطی خاص که ترغیبم میکند این خوانشم از منطق ریاضی را ادامه بدهم.
علیرغم انتظارم منطق ریاضی هیچ توجیهی فراهم نمیکند که چرا قواعد منطق ریاضی باید درست باشند (انتظارِ زیادی هم داشتم البته!) و خُب این همان بحث قبلیام است، آنجا من کمی هیجان زده بودم و منظورم را خوب نرساندم (خودم هم این چند روز زیاد فکر کردم و بهتر فهمیده ام موضوع چیست) موضوع از بررسی این شهود قوی شروع میشود که منطق بدیهی یا درست است، پس باید یک جورهایی منطق را صادق بدانیم، ولی صدق و کذبِ قواعد منطق یعنی چه؟ وقتی اساسا صدق و کذب با قواعد منطق سنجیده میشود در واقع صدق و کذب خود منطق معنایی ندارد، برخی عادت دارند بگویند صدق و کذب قواعد منطق کاملا پیشینی تضمین شده و کاملا بدیهی هستند یا اگر بخواهیم زیادهروی کنیم این قواعد «عینی» هستند (یعنی مشخصاند، یک جورهایی آن بیرون نشستهاند و اگر قبول نکنی احمقی یا کوری!) اما نکته دقیقا اینجاست که بدیهی بودن قواعد منطق نه از عینی بودنشان بلکه از قرارداد بودنشان نتیجه میشود، قرارداد شده که صدق و کذب اینگونه ترکیب شوند، قرارداد را عوض کنید، صدق و کذب عوض میشود، حالا قواعد منطق واقعا صادقاند یا کاذب؟ نه صادقاند نه کاذب، صدق و کذب درون بازی منطق کاربرد دارد و استفاده میشود ولی روی خودِ منطق هیچ کارگر نیست! منطق میتواند بگوید چه چیز صادق است یا کاذب اما قاعدتا نمیتواند در باره خودش اظهار نظر کند.
خُب تکلیفِ این شهود که منطق محکمترین دانش ماست چه میشود؟ این حد از بدیهی بودن از کجا میآید؟ از قاعده بودنِ منطق، زبانِ ما با منطق در هم تنیده، این که منطق این قدر بدیهی است چون اصلا عمده قواعد زبانِ ما مبتنی بر آن است نه به خاطرِ این که چیزی در جهان هست که منطق را صادق میکند. بنا بر این پرسش از صدق و کذب منطق پرسشی اصولا بیمعنی است (البته اگر صدق کذب را درون بازی منطق تعریف کرده باشیم که اغلب چنین است) منطق محکم است نه به خاطرِ این که بدیهی است، بلکه به خاطرِ این که پذیرفته شده است، کمتر کسی میتواند جورِ دیگری بیاندیشد (ولی لزوما غیر ممکن نیست که جورِ دیگری بیاندیشد، جوری غیر منطقی در عین حال کارامد، جوری که شاید در آینده قواعد منطق را عوض کند).
پ.ن: موازی این افکار با دیدن پُرفِسور سایان که ادعای امام زمانی هم کرده این به ذهنم رسید که حالا همهی این نقدها درست، اما بالاخره بین مزخرف گویی و غیرمزخرفگویی باید فرقی باشد، شاید فرقش را باید مورد به مورد بررسی کرد و هیچ قاعدهی کلی وجود ندارد اما بالاخره فرقی بینشان هست.
دیشب کتاب منطق ریاضی (ورژن هربرت اندرتوناَش!) را برداشتم، حتی مقدمهاش هم هیجانزدهام کرد، در واقع عمده هیجان زدگیام بابت پیوند آن چیزهایی بود که اخیرا از ویتگنشتاین و فایرابند آموختهام با آنچه مقابلم میبینم. منطق در دنیای ما زیادی جدی گرفته شده!
اولین باری که به یک المپیاد کامپیوتری گفتم منطق (به معنی همین منطقِ جمع نقیضین محال است) آنقدرها هم که فکر میکنی چیز مهم یا محکمی نیست، خودم هم درست نمیتوانستم بدانم چرا، یک چیزهایی میتوانستم سر هم کنم اما الان خیلی دقیقتر میتوانم بحث کنم (آن موقع بنده خدا با تعجبی فراوان، طوری که انگار من شبیه دیوانهها باشم به من نگاه کرد و من فقط با جملهای به مضمون «ولش کن الان باید کلی توضیح بدم و حوصله ندارم» گذشتم، به هر حال برای یک المپیاد کامپیوتری که «منطق» قلب دانشش است این جمله زیادی سنگین است، چیزی شبیهِ این که تو کلا چرت میگی، بنیانِ ایدهاش را خراب میکند)
مقدمه کتاب، استدلالی مبتذل را به عنوان نمونهای از استدلال قیاسی معتبر ارائه میکند:
هر انسانی فانی است
ارسطو انسان است
پس ارسطو فانی است
دو جمله اول مقدمه و جمله سوم نتیجه این مقدمه است، صرف نظر از این که ارسطو کیست، انسان یعنی چه فانی بودن چیست، «شکل» یا «فرم» این استدلال درست است، اما واقعا درستی این استدلال یعنی چه؟ یا سوالی دیگر، عینی بودن یا بدیهی بودن درستی این استدلال چطور فرض شده؟ آیا چیزی در دنیای ما و آن بیرون هست که ما را ملزم میکند این استدلال درست باشد؟ نه! به هیچ وجه، درستی این استدلال در بازی زبانی که ما در آن قرار داریم به واسطه آموزش و تکرار فراوان تضمین شده نه در دنیای بیرون و به صورت عینی! به عبارتی ما قرارداد کردیم که این استدلال درست باشد، عمده زبانهای بشری (مخصوصا زبانهای فارسی، یونانی، هندی و انگلیسی) ریشهای مشترک دارند پس اصلا بعید نیست که «منطق» مشترک با قراردادهای مشترکی هم داشته باشند و عجیب نیست که منطق این قدر برای ما بدیهی است، این منطقِ بیشترِ زبانهای بشری است، مسئله این است که با فرض صادق بودن دو جمله اول جمله سوم نتیجه گریزناپذیر و «درست» آنهاست ربطی به دنیای بیرون ندارد، به بازی زبانی ما و قواعد آن مربوط است! در واقع ما قیاس را جوری تعریف میکنیم که این استدلال درست باشد، درستی اینجا کاملا دوری و قراردادی است، اما چطور؟ از آن جایی که این قواعد عمیقا در زبانِ ما تنیده شده آشکارسازی آن با همین زبان دردسر آفرین است، با این حال سعی میکنم یک چیزهایی سر هم کنم. «هر انسانی فانی است» یعنی چه؟ یعنی چیزهای مختلفی وجود دارد («وجود» و «چیزها» و «مختلف بودن» یعنی چه؟) که ذیل مقوله «انسان» قرار میگیرند، در واقع این نوع نگاه ما به دنیا است و در این نگاه با جمله دوم فانی بودن را به چیزهای مختلفی که «انسان» هم تلقی و تعریفشان میکنیم نسبت میدهیم و در این مدل چیزهای یکسان باید ویژگیهای یکسانی داشته باشند که نتیجه این قاعده جمله سوم است! بنا بر این صدق و کذب یا «درستی» این استدلال وابسته به مدل است نه به دنیای بیرون، در واقع «صدق پیشینی» این استدلال ربطی به دنیای بیرون ندارد به مدلی که ما سوارِ دنیا کردهایم ربط دارد، «درستی» این استدلال طبق تعریف است، وابسته به مدلِ منطق است و منطق یعنی چیزی که این استدلال درونش درست باشد یا درستی یعنی این که این استدلال درست باشد، به عبارتی «درست» تعریف میشود!
بلافاصله راجع به صدق ریاضی سوال برایم پیش آمد، صدق ریاضی چیست؟ از قضا فصلِ اول کتاب راجع به نظریه مجموعههاست، من قبلا آن را خواندهام اما برایم جالب است که نظریه مجموعهها را با این نگاه ببینم. صدق هم در ریاضی در واقع نه به خاطر چیزی آن بیرون بلکه به خاطر مدلی است که ما میسازیم. فرض کنید میخواهید به کسی استراتژی جنگ بیاموزید و مدلِ شما بازی شطرنج است. شما اشیایی در بازی قرار میدهید که اسمش را مهره میگذارید و زمین بازی و قواعدی شرح میدهید که فکر میکنید شبیه «واقعیت» است. شاهِ شطرنج مدلی از اردوی شاه در جنگ است، سربازان خطِ مقدم جنگ را شبیه سازی میکنند و بقیه مهرهها واحدهای جنگی پیشرفتهتر. به همین معنی در ریاضی شما اشیایی در نظر میگیرید و قواعدی برای بازی با آن اشیا را تعیین میکنید، صدق و کذبِ گزارههای ریاضی به خاطرِ این که چیزی بیرون بازی هستند نیست، بلکه به خاطر قواعدی که شما روی آنها میگذارید معنی دارد، و قواعد منطق هم جزو قواعد بازی هستند(چه این که با منطقی متفاوت میتوان ریاضی متفاوتی داشت)
اما نشانههایی هست که انگار این بازی چیزِ بیربطی به طبیعت نیست، چرا که با تمام آلودگی زبان ریاضی به ذهن و زبان و شناختِ ما، بسیاری اوقات قضایای مربوط به همی از شاخههای بیربطی در ریاضی سر و کلهشان پیدا میشود که به نظر میرسد این بازیهای متفاوتِ ظاهرا بیربط آنچنان هم بیربط نیستند. در واقع نکته اینجاست که من هنوز به صدق افلاطونی اعداد معتقد نیستم اما آنها را بیربط به دنیا نمیدانم.
پ.ن1:دیشب که کتاب را برداشتم و مقدمهاش را دیدم کلی ایده به ذهنم سرازیر شد راجع به ریاضی و منطق، بعضیهایشان را نوشتم، اگر این نوشتهها حین خواندنِ کتاب ادامه پیدا کنند همهشان را با عنوان «یادداشتهای در باب منطق ریاضی» یا چیزی در این مایهها ادامه میدهم.
پ.ن2: بدبخت شدم! وسطِ این همه کار موضوع به این جذابی را دست گذاشتم.
از آن جایی که ویتگنشتاین متقدم بحثش را به صورت منظم و دستگاهمند ارائه کرده خلاصه کردنِ آن راحتتر است اما ویتگنشتاین دوم علاوه بر این که علیهِ فلسفه ویتگنشتاین متقدم است، علیه نظمِ دستگاهمندِ آن هم شوریده! ویتگنشتاین متاخر بینظم است و آدم نمیداند توضیحِ آن را از کجا شروع کند. مخصوصا که ماهیت ویتگنشتاین متاخر سلبی است و بیشتر واکنش به متقدم است تا این که بخواهد چیزی را تبیین کند.
ویتگنشتاین دوم شورشش را از کاربردهای متنوع زبان شروع میکند (یا لااقل کتاب از اینجا شروع میکند)؛ ما با زبان دستور میدهیم، تشکر میکنیم، تسلیت میگوییم، شوخی میکنیم، میپرسیم، انتقاد میکنیم، فحش میدهیم، همدردی میکنیم و ... و چگونه این کارها با تبیین ویتگنشتاین متقدم از زبان جور در میآید؟ (توجه کنید که ویتگنشتین همچنان میتواند از این تنوع به عنوانِ برهان علیه ویتگنشتاین اول استفاده نکند بلکه همچنان به نظریه معنای خود پایبند بماند و این کاربردهای متنوع که در ساختار رساله نمیگنجند را بیمعنا یا غیر مهم بداند، بنا بر این تنوع واقعا به یک معنا علیه رساله نیست) ویتگنشتاین متقدم میگفت برای تمامِ جملاتِ بامعنای ما ساختارِ منطقی زیربنایی وجود دارد که قابل ترجمه به زبان منطق و اتم است اما ویتگنشتاین متاخر میگوید این ساختار منطقی فقط بر بخش بسیار بسیار کوچکی از زبان قابل اعمال است آن هم به شرطها و شروطها و« آشنایی با بازی زبانی نامیدنِ اشیا با اشاره» مِن شروطها! (اصلا پیشفرضِ این که میتوان جهان را به صورت مجموعه اشیا منفرد تصور کرد جزو پیشفرضهای متقدم است، در حالی که واقعا چگونه مفهومِ «اشیا» برای ما شکل میگیرد؟ با اشاره؟ فرض کنید من به میزی اشاره کنم و بگویم «میز» اگر برای یک انگلیسی زبان این کار را بکنم به احتمال زیاد میفهمد که دارم معادل فارسی desk را میگویم اما اگر به یک گربه بگویم ممکن است فکر کند که میگویم روی آن بنشین، یا اگر به یک موجود فضایی بگویم ممکن است فکر کند که میگویم آن را بخور! انگلیسی زبان فقط به این دلیل میفهمد که من با گرفتن انگشت اشاره به سمت میز و ادای آوای «م ی ز» دارم نام چیزی که انگشت اشارهام به سمتِ آن است را میگویم چون خودش به «منطق» نامیدنِ اشیا آشناست وگرنه شاید یک آفریقایی به چنین «منطقی» آشنا نباشد یا حتی یک موجود عجیب اصلا نفهمد که میتوان دنیا را به اشیای مختلف تقسیم کرد، این یکی برهانی کاملا علیه ویتگنشتاین متقدم است، پیشفرضی از آن را آشکار میکند که لزوما نمیتواند برقرار باشد، این برهان از اینجا ناشی میشود که ما «منطق» رساله را در عرض باقی بازیهای زبانی قرار میدهیم نه بر فرازِ آنها)
ویتگنشتاین برای توضیح بیشتر از کاربردهای متنوع زبان از مثالِ بازی کمک میگیرد. بینِ تمامِ فعالیتهای که عنوانِ «بازی» دارند چه چیز مشترک است؟ این که جدی نیستند؟ خُب فوتبالِ حرفهای با این مبالغِ هنگفت به چه معنی جدی نیست؟ یا مثلا قهوه خوردن هم جدی نیست اما بازی هم نیست، چه تعریفِ جامع و مانعی از بازی هست؟ هیچ! فقط شباهتهای خانوادگی، همانطور که اعضای خانواده به هم شبیه هستند اما ممکن است هیچ صفتی در همهی آنها مشترک نباشد، بازیها هم به هم شبیه هستند اما هیچ صفت مشترکی در تمامی آنها وجود ندارد.
به همین معنی کاربردهای متنوع زبان هم به هم شبیه هستند اما هیچ چیزی در آنها مشترک نیست، به همین دلیل ویتگنشتاین از اصطلاح «بازیهای زبانی» برای توصیف منظورش کمک میگیرد، که البته به نظرم این شباهت تنها دلیلِ استفاده از کلمه «بازی» نیست و احتمالا دلایل عمیق دیگری هم در استفاده از کلمه بازی هست که بعدا اشاره میکنم اما الان لازم است راجع به تنوع زبان بیشتر توضیح بدهم. باز اگر با ویتگنشتاین متقدم مقایسه کنیم که میگفت ساختار زیربنایی یا «منطق» زبان مستقل از نحوه ادای آن یگانه و منحصر به فرد است، ورژن متاخر میگوید که بازیهای زبانی بسیار گوناگون و متعددی وجود دارند که «منطق»هایشان با هم بسیار متفاوت است و ممکن است هیچ شباهتی به هم نداشته باشند، نه بیشتر از شباهت خانوادگی، اما این پرسش به جاست که با به هوا رفتنِ منطقِ یگانه زیربنایی زبان، پس «معنا»ی کلمات یعنی چه و «فهم» چیست؟ ما چگونه معنی کلمات را میفهمیم؟ و یا اگر جورِ دیگری این سوال را بپرسیم، حالا که تبیین ویتگنشتاین اول از زبان یا «منطق» زبان غلط، یا لااقل خیلی تنگ نظرانه است و بر گستره بسیار کوچکی از واقعیت زبان قابل اعمال است، پس کل زبان را باید چطور دید؟ (یا اصلا میتوان کلِ زبان را یک جوری دید؟ ویتگنشتاین متاخر ادعا میکند که خیر، اما به نحوی همین کار را میکند!)
کتاب در اینجا قبل از این که به پرسشِ بالا جواب بدهد به قسمتی میرسد که به نظر استدلالی کاملا وابسته به فلسفه ذهن است حداقل من مطمئن نیستم فهمیده باشم. او میخواهد معنای فهم از دیدِ ویتگنشتاین اول را به هوا ببرد بنا بر این شروع قصه رد تعبیر «فهم» ویتگنشتاین متقدم است، ویتگنشتاین متقدم فهم را به مثابه تصویری که از گزاره در ذهن متبادر میشود توصیف میکند. گزاره «اکنون روز است» تصویری در ذهن متبادر میکند که میشود چِک کرد آیا این تصویر با واقعیتِ بیرونی منطبق است یا خیر؟ تعبیر ویتگنشتاین متقدم از «فهم» مستلزم تصورِ نوعی فرایند ذهنی است، فرایندی در ذهن اتفاق میافتد، تصویری تشکیل میشود و ما گزاره را میفهمیم، این مبنای تجربهگراها نیز هست چرا که معتقداند تمام دانش ما از تجربه حاصل میشود و فهمِ یک عبارت یعنی تصورِ این که چه چیز باید تجربه شود (یا یاد دادنِ یک عبارت همبسته کردنِ وضعیتِ آن عبارت است با تجربهای که شخص دارد، بنا بر این دفعه دومی که عبارت به کار رفت شخص همان تصور ذهنی را خواهد داشت که تجربه کرده، فرایندی اتفاق میافتد و آن تجربه در ذهن شخص نقش میبندد) کتاب چند استدلال از ویتگنشتاین برای رد «فرایند ذهنی بودن فهم» نقل میکند که صادقانه اگر بگویم به نظرم هیچ کدام آنقدرها قانع کننده نیست یا لااقل من نمیفهمم: یکی این که منطق تجربه و فهم با هم متفاوت است، دلیل آن هم سوالاتی است که میتوان راجع به تجربه پرسید ولی راجع به فهم نه، مثلا تجربه میتواند طولانی یا کوتاه باشد، مبهم یا شدید و واضح باشد و ... اما فهم طولانی یا کوتاه معنی ندارد، یا میفهمیم یا نمیفهمیم (برای فهم عبارتی که قبلا آموختهایم بله اما برای فهم عبارت برای اولین بار نمیدانم، اتفاقا برای من فهم عبارت برای اولین بار خیلی شبیه تجربه کردن است) دلیلِ دیگر این که میگوید انضمامهای ذهنی همراه عبارت ممکن است متفاوت باشد، مثلا ممکن است برای کلمه سگ، انواع متفاوتی از سگ را تصور کنیم اما کدام یک از این موارد فهم کلمه «سگ» است؟ پس تبیین فهم بر اساس تصویر ذهنی واقعا روش خوبی نیست (همچنان ویتگنشتاین اول و تجربهگراها میتوانند از این انتقاد مصون بمانند اگر ادعا کنند چیزی یا کلمهای را که نتوان این گونه تصور کرد اصلا چه معنی میدهد؟) و نهایتا دلیلی که به نظرم فرق زیادی با دلیل قبلی ندارد، کلمه «سگ» حتی برای یک نفر ممکن است با تصاویر متعددی از سگهای مختلف همراه باشد اما به چه معنی مفهومِ سگ در این تصاویر متعدد نهفته است؟ (این دلیل باز قابل فهمتر است، معنای کلمه در انضمامهای ذهنی نهفته نیست یا لااقل فقط در انضمامهای ذهنی نهفته نیست، با این حال معمولا بیشتر وقتها برای این که کلمه سگ را آموزش دهیم مجبوریم از چنین تصاویر متعددی استفاده کنیم، البته قبول دارم به معنی این نیست که معنی سگ این تصاویر متعدد است اما برای شکلگیری این مفهوم، چنین تصاویری مفید و شاید حتی لازم اند، البته مشکل فلسفه ویتگنشتاین متاخر هم به نظرم این است که هیچ حرفی راجع به شکل گیری مفاهیم در زبان نمیزند).
با وجودِ تمامِ این غر زدنهایم نسبت به این استدلالها بخشی از نتیجهشان را قبول دارم، این که فهم عبارت تصورِ یک موقعیت خارجی و عینی در دنیای بیرون نیست (آنچنان که رساله میگفت) ، اما خُب، ما هنوز نگفتهایم فهم چیست؟ ویتگنشتاین متاخر فهم را با کاربرد گره میزند، پیامدِ فهمِ یک عبارت ( به نظر من نه لزوما خودِ فهم)این است که در بازی زبانی خاص مهارت داشته باشیم که یک عبارت یا کلمه را درست به کار ببریم، مثلا فهمِ درستِ کلمه «نرگس» در بازی زبانی علم یعنی این که مهارت داشته باشیم که هنگام دیدنِ گلِ نرگس به آن اشاره کنیم یا در بازی زبانی ادبیات به جای چشم از آن استفاده کنیم (یا برعکس هنگام استفاده دیگران بدانیم به درستی به کار برده یا نه) باز برای مثالِ بیشتر، شاهِ شطرنج مهره خاصی نیست که باید همان مهره باشد، شما به جای آن یک «نخود» یا سنگریزه قرار دهید و همان قواعد شاه را روی آن اعمال کنید، مهم این است که شاه در شطرنج چگونه به کار میرود، هر بار فقط حق یک خانه حرکت اما در هر جهتی را دارد و اگر حذف شود بازی تمام است، همین، بنا بر این مهره شاه فقط با قواعد کاربردِ آن در بازی شطرنج مشخص میشود و معنی آن فقط همین است. کلمهها هم به قواعد کاربردشان در بازی مربوط هستند و معنیشان باید با این قواعد کاربرد در زبان فهم شود. البته نوعِ کاربرد و فهمِ کلمه «کاربرد» اینجا کاملا وابسته به بازی زبانی است که در آن قرار داریم بنا بر این نباید معنی خیلی دقیقی به این کاربرد داد. اما ویتگنشتاین تاکید دارد که معیاری مهم برای فهم «درست» کلمه هست: اگر کلمه را درست فهمیده باشیم باید آن را طبق قواعد آن بازی به کار ببریم، اگر شطرنج را درست یاد گرفته باشیم باید مهرهها را طبق قواعد شطرنج حرکت دهیم، درستی یعنی رعایت قواعد، اما این قواعد از کجا نشات میگیرند؟ و معیارِ ما برای رعایتِ این قواعد چیست؟ توافق جماعتِ بازیکننده!
این ارجاع به توافق جماعت بازیکن چند پیامد مهم دارد. یکی این که فهم خصوصی چیزی مشکلدار است، فهم خصوصی معیاری برای درستی و غلطی ندارد، چون قواعد را دیگران ایجاد کردهاند و قواعد وابسته به رسوم و سنتها و رویههاست، آنگاه این عمومِ جماعتاند که باید تصمیم بگیرند عملِ خاصی منطبق بر رویه گذشته بوده یا خیر، درست بوده یا خیر. دوم این که اگر معیار درستی و غلطی و منشا قواعد، توافق عمومی است پس درستی و غلطی به معنی الزامی و عینی و بیرونی نیست، چیزی در بیرون وجود ندارد که ما را ملزم به رعایت قواعد منطق یا ریاضی کند، این توافقِ خاصِ ما است در بازی زبانی خاصی که اختراع کردهایم، سوال از صحت و سقم این قواعد درونِ خودِ بازی معنا ندارد چرا که اگر قواعد را عوض کنیم آنگاه بازی را عوض کردهایم. بازی درست و غلط هم وجود ندارد (این سوال اصلا از بیخ خنده دار است، بازی فوتبال درست است یا شطرنج؟ اصلا این سوال معنی ندارد، هردو فقط یک بازی هستند، درست و غلطی در انطباق با قواعدی معنی دارد ولی وقتی بازی بزرگتری از فوتبال یا شطرنج نیست، آنگاه شطرنج درست است یا فوتبال؟)
در همین سطور گذشته و در ادامه به نظرِ من ویتگنشتاین متاخر در دامی میافتد که خودش دیگران را از افتادن در آن بر حذر داشته، ارائه تبیینی از زبان و فهم، زبان به مثابه بازیهایی مبتنی بر قواعدِ توافق شده که این قواعد معیارهای صحت و درستی را تعیین میکنند. ویتگنشتاین با ادامه دادنِ همین تلقی جدیاش از زبان به مثابه یک بازی عمومی ، فلسفه ذهنی پیریزی میکند و در نهایت سوالِ من از این که چرا بازی زبانی علم این قدر خوب جواب میدهد یا حتی سوالِ خیلی عقبتر، این توافقات چگونه و چطور شکل میگیرند را با اشارهای گذرا به عبارت «نحوه معیشت» یا Form of Life به طور کامل بیپاسخ رها میکند بنا بر این دلیلی نمیبینم که باقی فلسفهاش را اینجا ادامه بدهم.
من از ویتگنشتاین دوم بسیار آموختهام، این که علم خصلتِ شدیدا شبیه یک بازی زبانی دارد و مبتنی بر قواعدی توافقی است که یاد گرفتن معنای گزارههای آن یک مهارت است نه مجموعهای از دانشِ صِرف از فَکتها، این که قواعدِ منطق را نه به مثابه چیزی مقدس و عینی بلکه به عنوانِ قواعدِ یک بازی بسیار خاص ببینم که بسیار به زبانِ ما بسته است ( در واقع به خاطرِ زبانِ ماست که قواعد منطق عینی جلوه میکند نه آن طور که رساله میگفت به خاطر جهانِ ما) این که ما خیلی از چیزها را به خاطر زندگی در این قرن و آموختن از این جماعت این گونه میبینیم و هیچ کدام لزوما درست و غلط نیستند و .... اما از جهاتی هم با ویتگنشتاین مخالفم، اولا ویتگنشتاین این «بازی بودگی» قسمتهای کثیرِ زبان را به کلِ زبان تعمیم میدهد (که من کاملا مخالفم) وقتی داریم راجع به کلِ زبان حرف میزنیم باید مواظب باشیم چون این حرف زدن را با زبان انجام میدهیم بنابراین هر گزارهای راجع به کلِ زبان، گزارهای راجع به حرفهای ما نیز خواهد بود (پس اگر کل زبان متشکل از بازیهای زبانی مختلف باشد آنگاه حرفهای ما هم یک بازی زبانی است و سوال اینجاست که قواعد این بازی چیست؟ این مشکل را هم ویتگنشتاین متاخر داشت هم متقدم) ثانیا چیزی راجع به این که قواعد بازی از کجا میآیند، نمیگوید، سر بسته راجع به نحوه معیشت حرف میزند و این برای من نا امید کننده است (قاعدتا وقتی چیزی نمیگوید نمیتوانم مخالف باشم! اما اگر این چیزی نگفتن از این اعتقاد ناشی میشود که اصولا چیزی نمیتوان گفت یا چیزی نباید گفت آنگاه بسیار با او مخالف خواهم بود، تمامِ پیشرفتِ علم و فلسفه مدیونِ آنهایی بوده که فراتر از بازی زبانی مرسومِ جماعت اندیشیدهاند، راجع به اینشتین یا گالیله یا نیوتون یا کپلر یا دکارت چه میتوان گفت؟ این که رویه مرسوم را اشتباه فهمیده بودند؟ شاید، اما همین فهمِ اشتباهشان امروز فهمی درست تلقی میشود! یادم میآید فایرابند بحثی داشت راجع به این که اگر گزارههای علمی با منطق نخوانند، این مشکلِ منطق است نه مشکلِ علم، حالا بیشتر این حرف را میفهمم، ما نهایتا مجبوریم بیشتر حرفهای علمی خود را در سطح منطق صوری دقیق کنیم چون منطق صوری برای بیشترِ زبانِ ما داربستی ضروری است اما لزومی ندارد همیشه از آن استفاده کنیم، گاهی باید حرفهای تناقضدار بزنیم تا بشود پیشرفت کرد، تا بشود بازی زبانی را عوض کرد چون در سطح عوض کردن بازی زبانی قواعد در حال تغییراند و قواعدِ جدید و قدیم ممکن است با هم متناقض به نظر برسند اما این تناقض برای ادامه ضروری است، بعدها میتوان صورتبندی داشت که تناقض نداشته باشد)
همچنین مخالفتِ کوچکِ دیگری هم دارم که تا حدی در بالا هم گفتم، این که هر شخصی میتواند فهمی شخصی از تئوری خاص داشته باشد را قبول دارم و اتفاقا به نظرم مفید است و زایایی زبان و فیزیک در گرو همین است که میتوان فهمی شخصی داشت که تنها مربوط به خودِ آدم است و بازی اختراع کرد که مبتنی بر همین فهم شخصی باشد و بقیه را متقاعد به این بازی کرد، البته احتمالا در راه این متقاعد کردن خودِ فهمِ ما دستخوش تغییر خواهد بود اما به هر حال شروعش از آن فهم است. بنا بر این مهم است که ما نسبیت را به گونه خاص خودمان بفهمیم، فهمِ یگانه و معتبری از نسبیت وجود ندارد که ما ادعا کنیم فقط آن درست است و فقط یکی دو نفر نسبیت را فهمیدهاند، این فهمِ عمومی است که تئوری را شکل میدهد و فهمهای شخصی است که منبع الهام تعویض تئوریهاست.
پ.ن: حالا که به انتهای متن و ویتگنشتاین خوانیام رسیدهام، در این مشکوک شدهام که شاید زبان را نتوان لزوما به یک بازی فرو کاست، شاید حتی علم را هم نتوان به یک مجموعه از پارادایمها فرو کاست، میتوان از خصلتهای پارادایمی آن آموخت که چه قدر کار در یک پارادایم ذهنِ ما را کانالیزه میکنند یا هر چیزِ دیگری از این جنس اما میتوان همچنان قبول داشت که این بخشی از ویژگیهای فعالیت علمی است و لزوما کلِ آن نیست. نمیدانم، این پی نوشت کاملا جدید به ذهنم خطور کرده، به خاطرِ این که دیدم ویتگنشتاین متاخر دیگر در مورد بازی بودنِ زبان شورش را در آورده!
پ.ن2: معترفم که اثرِ پی نوشتِ بالا احتمالا مسیرم را عوض کند، نمیدانم چه بخوانم، چند گزینه هست، منطق ریاضی، فلسفه تحلیلی، کواین احتمالا.
خواندنِ این فیلسوف از لحاظِ بسیاری برای من جالب بود، جالبترینشان این که ویتگنشتاین دو فلسفه کاملا متفاوت دارد، ویتگنشتاین متقدم شباهتهای انکارناپذیری با پوزیتیویسم منطقی دارد و ویتگنشتیان متاخر کامل در تضاد با ورژن متقدماش احتمالا منبع الهام فلسفه علم نسبیگرایانه است و نکته عجیب و کاملا جذاب این که من در اوایل دانشگاه افکارِ بسیار مشابهی با پوزیتویسم منطقی داشتم و اکنون در تضاد با اوایل دانشگاه، عمیقا معتقد و متعهد به نسبیگرایی شناختی در علم هستم، گویی یک دوره کوتاه گذارِ ویتگنشتاینگونه داشتم.
اخیرا کتاب «ویتگنشتاین» نوشته گریلینگ را خواندهام و این یادداشت هم اثر خواندن همان کتاب است. علاقهام به ویتگنشتاین بیشتر از جهت ارتباطی بود که شنیده بودم نظریه بازیهای زبانیاش به قصه پاردایمهای علمی دارد، در واقع تنها چیزی که قبلا فهمیده بودم این بود که «بازی زبانی» کلمهای دیگر برای توصیف «پارادایم» است اما هیچ متن دست اولی که فقط راجع به ویتگنشتاین باشد نخوانده بودم، خاصه این که شنیده بودم برداشتهای فایرابند از ویتگنشتاین تا حدی اشتباه است و همین بیشتر ترغیبم میکرد که شخصا با ویتگنشتاین ملاقات کنم و البته این امید برای جواب این سوال که «چرا بازیهای زبانی اختراع شده توسط ما جواب میدهند؟» به همین خاطر هم این کتاب را خواندم، یک کتابِ عمومی برای خواننده غیر متخصصی مثل من. حالا روایتم از فهم کتاب را میگویم، روایتم بسیار آمیخته به فهمِ خودم از باقی فلسفه علم است و لزوما کتابِ خالص نیست، ترجیح میدهم فهمِ خودم از ویتگنشتاین را نسبت به باقی فهمم از فلسفه علم ببینم. بگذارید مثل کتاب از ویتگنشتاین متقدم شروع کنم.
اولِ متن هم گفتم، ویتگنشتاینِ متقدم بسیار شبیه پوزیتیوستهای منطقی بوده، گرچه من هم قبلا فکر میکردم پوزیتیویستها بسیار تحت تاثیر ویتگنشتاین متقدم بودند و «رساله» ویتگنشتاین (که مهمترین اثر ویتگنشتاین متقدم است) حکم انجیل حلقه وین را داشته با این حال به نظر میرسد این گفته صرفا یک افسانه است و پوزیتیویستها قبل از ویتگنشتاین کاملا عقاید شکل گرفته و مشخصی داشتند و حتی از جنبههایی مهم علیرغم شباهتهای عمیقشان، تفاوتهایی بین ویتگنشتاین متقدم و پوزیتیوستها وجود داشت. هم قصه پوزیتویستها و هم ویتگنشتاین متقدم با کارهای فرگه و راسل در منطق شروع میشوند. گرچه خیلی از کارهای شخصِ فرگه چیزی نخواندهام و نمیدانم اما تحلیلِ معروف راسل راجع به پادشاه کچل فرانسه(!) را بارها شنیدهام. هر دو طرفِ ماجرا بهایی فراوان به منطق میدهند اما پوزیتویستها بیشتر متمایل به تجربهگرایی ماخ به نظر میآیند در حالی که در کلامِ ویتگنشتاین (چه متقدم و چه متاخر) این اندیشههای کانت است که حضوری جدی دارد (یا دستِ کم من این طوری حس میکنم). شاید بتوان حدس زد که ترکیب تحلیلهای منطقی با کانت چه چیز از آب در میآید: آنجا که نمیتوان سخن گفت، باید خاموش ماند! تحلیلهای منطقی راسل این امید را برای خیلیها به وجود آورد که در صورت تحلیلِ منطقیِ بسیاری از سوالاتِ قدیمی فلسفه، آنها یا از میان میروند یا حل میشوند. ویتگنشتاین بنایی میسازد که به نظرم موجه کردن چنین امیدی است، نسخهای که میگوید اگر به زبان اینگونه بیاندیشیم و اینگونه از آن استفاده کنیم، هرگز کژتابی و مشکلی برای ما پیش نمیآید (یکی از تفاوتهای پوزیتیوستها با ویتگنشتاین اینجاست که نسخه پوزیتیویستها برای جلوگیری از کژتابی بیشتر نحوه «درست» دریافت معرفت، یعنی تجربه است و ویتگنشتاین آن را بیشتر نحوه استفاده «درست» از زبان میداند، هر چند هر دو یک نتیجه دارند، راجع به چیزهایی که قابل تحقیق تجربی نیستند یا به قول ویتگنشتاین «در زبان وجود ندارند» باید خاموش ماند!) ویتگنشتاین متقدم معتقد است زبان در عمق خود ساختاری واحد دارد که با فهمِ آن مشکلاتِ فلسفه از میان میرود، یک مثال از ساختار واحد همان تحلیلِ منطقی پادشاهِ کچل است! بگذارید این قصه را بگویم:
این جمله را داشته باشید: «پادشاه فعلی فرانسه کچل است» این جمله درست است یا نادرست؟ اگر سریع بگوید که چون پادشاه فرانسه وجود ندارد پس این جمله غلط است، پس احتمالا باید بگویید که «پادشاهِ فرانسه کچل نیست!» اما خُب، این هم همان مشکل را دارد، پادشاه فرانسه که اصلا از بیخ نیست! پس این جمله لعنتی را چطور باید تحلیل کنیم؟ در فلسفه قدیم این جمله دردسرانگیز انبوهی بحثِ بیخود را به خود اختصاص داده بود که ما وجودِ «پادشاه فرانسه» را چطور باید بفهمیم؟ وجودِ ذهنی؟ عالمِ ممکنات و .... اما راسل گفت بیاید به ساختار این جمله دقت کنیم، این جمله از عطف ( and ) سه گزاره مقدماتی تشکیل شده: 1) دست کم یک پادشاه فرانسه وجود دارد 2) پادشاه فرانسه یکتاست 3) پادشاه فرانسه کچل است. که خُب نقیضِ کلِ گزاره میشود فصل ( or) هر کدام از نقیض گزارهها که قاعدتا چون گزاره اول غلط است (پادشاه فرانسه وجود ندارد) نقیض کلِ گزاره درست است، به همین سادگی. اما راسل به این صورت مسئله را حل نکرد، راسل چون ریاضی و منطق خوب بلد بود، این جملهها را با ادات منطق نوشت، فرض کنید K خاصیت پادشاه فرانسه بودن است و W خاصیت کچل بودن است آنگاه این سه گزاره اینگونه هستند:
1)∃x , Kx
2) Ky ∧ Kx ⇒ x=y
3) Wx
و جمله ساده «پادشاه فرانسه کچل است» تبدیل میشود به جمله مرکب (∃ x , Kx)∧(Kx∧Ky ⇒ x=y)∧(Wx) که کاملا بیابهام است و درست و غلط بودن آن به راحتی قابل تعیین است.
این همان ساختار زیربنایی است که ویتگنشتاین میگوید، این سه جمله منطقی به زبان انگلیسی، فارسی، عربی، چینی، لاتین یا هر زبانِ دیگری نیست، این جمله مربوط به زبانِ «جهانشمول» و «همه پذیر» و «عینی» منطق است که در زیرِ هر زبانی قرار دارد، این ساختار منطقی جمله «پادشاه فرانسه کچل است» است که مستقلِ از زبانِ ارائه شده است. ویتگنشتاین متقدم میگوید همه جملات «بامعنا»ی ما چنین ساختار منطقی زیرینی دارند (یا باید داشته باشند که با معنا باشند) و این ساختار منطقی قابل بیان با ادات منطق است.
اما کشف یا بهتر بگویم هویدا سازی این ساختارِ زیربنایی «عینی» همه کاری که ویتگنشتاین متقدم انجام داده نیست (چه این که در واقع راسل این کار را کرده) ویتگنشتاین بر اساس همین ساختار زیربنایی سعی میکند ساختارِ جهان را توضیح دهد، اما از قضا این کار را به لحاظ مفهومی برعکس انجام میدهد، یعنی ادعا میکند ساختارِ جهان به گونهای است که با این ساختار زیربنایی میتوان آن را توصیف کرد (وگرنه اصلا «عینی» بودنِ این ساختارِ زیربنایی چه معنی دارد؟) یعنی جهان پر از اشیا است که با نامها خطاب میشوند (یعنی همان x و y و ... در زبان منطقی زیر بنایی) و وضعیت این اشیا با گزارههای مقدماتی توصیف میشوند ( مثلا گزاره «X روی Y است»، البته فکر نمیکنم واقعا منظورش این باشد، این مثالی است که گلریلینگ میزند ولی نمیدانم ساختار منطقی گزاره «گربه روی فرش نشسته» چگونه است، گریلینگ جوری رفتار میکند که انگار منظور ویتگنشتاین از نامها واقعا همین چیزهایی است که ما در دسترس داریم اما ویتگنشتاین در تزهای بعدی تاکید میکند که اشیا بسیط هستند و مرکب نیستند، و همچنین اشیا استوار و پایدار هستند اما وضعیت امور قابل تغییر است، تصور من این است که منظور ویتگنشتاین از اشیا "احتمالا" ذرات یا «اتم»های بنیادینی است که استوار هستند و مرکب نیستند، «اتم» یعنی تجزیهناپذیر، نه سگ و گربه و فرش و نمد، اتفاقا احتمالا منظور ویتگنشتاین این است که سگ و گربه و فرش و نمد چیزهای برآمده هستند و به اشتباه جزو "اشیا" تلقی میشوند یا لااقل در ساختاری که ویتگنشتاین شرح میدهد اینها نباید جزو اشیا تلقی شوند و بعد وضعیت چیزها یا وضعیت اشیا یعنی این که نسبت به هم در چه موقعیتی قرار دارند و ....) و گزارهای تشکیل شده از گزارههای مقدماتی وضعیت امور را توصیف میکنند و کلِ وضعیت امور، جهانِ ماست یا به عبارتِ دیگر به قول ویتگنشتاین جهان مجموعه همه گزارههای صادق است.
صدق و کذب گزاره البته اینجا معنایی مشخص دارد: اگر وضعیت امور مطابقِ گزاره بودند، گزاره صادق است در غیر این صورت گزاره کاذب است، هیچ حد وسطی وجود ندارد (زبان مجموعه همه گزارههاست اما گزارهها را باید به ترتیبی به صادق و کاذب دسته بندی کرد) به همین ترتیب چون فقط یک جهان وجود دارد، در هر وضعی فقط یک گزارهی با معنی صادق وجود دارد، یعنی نمیتوان دو گزاره راجع به یک وضع از امور یافت که هردو صادق باشند اما با هم متفاوت باشند مگر این که هم معنی باشند. بنابر این نتیجه میشود که تنها یک توصیف درست از جهان یا امور وجود دارد و علوم طبیعی هم آن یک توصیف درست را ارائه میکند (اینجا شباهت ویتگنشتاین به پوزیتیوستها واضح است، گرایش شدید هر دو به علوم طبیعی، و البته رگههای شدید فیزیکالیسم: کپی فیزیکی جهان، کپی علی الاطلاق جهان است، یعنی اگر اوضاع امور مشخص باشد دیگر چیز نامشخصی وجود ندارد بنا بر این گزارههایی از دو دستگاه مفهومی متفاوت که پیشبینی یکسانی دارند، علی الاصول یکسان هستند) اما اینجا مشکلی پیش کشیده میشود: ما انبوهی گزاره داریم که در این ساختار نمیگنجند، مثلا این گزاره که «عدالت مهم است» یا «انسان باید شجاع باشد» یا «بهشت حق است» به چه معنی قابل بیان به زبانِ اشیا و منطق است؟ اینجاست که نظریه معنای ویتگنشتاین پیش میآید و وجه «راجع به زبان بودن» فلسفه ویتگنشتاین بسیار پررنگ میشود. ویتگنشتاین موازی این شرحش از جهان و زبان، یک نظریه معنای بسیار قوی مطرح میکند. میگوید معنای هر کلمه یعنی اشیایی که با آن کلمه متناظر هستند، مثلا معنای کلمه «الکترون» ذره الکترون دور هسته اتم است (در تحلیل قبلی سعی کردم بگویم که کلمه «گربه» اتمی نیست و میتوان آن را شکافت بنا بر این کلمه «گربه» به هیچ «شی»ئی اشاره نمی کند بلکه بیشتر به وضعی از امور، نحوه قرار گرفتن خاصی از ذرات که گربه هستند، اشاره دارد) و اگر کلمهای به شیئی اشاره نکند آن کلمه اساسا بیمعنا است و اگر گزارهای به وضعی از امور اشاره نکند آن گزاره نیز بیمعنا است (اینجاست که دوباره ویتگنشتاین بسیار به پوزیتیویستها نزدیک میشود، مخصوصا یادم میآید این گزاره که «این اتفاق قسمت بود» از نظر هاکینگ و باقی پوزیتیویستها -دور از حضور پوزیتیوستها، ولی به هر حال هاکینگ خودش را پوزیتیوست میدانست- بیمعنا تلقی میشد با این دلیل که هر اتفاقی میافتاد «قسمت بود» و چون «قسمت بودن» تفاوتی در وضع امور ایجاد نمیکند پس اساسا چیزی را توصیف نمی کند و بی معنی است) گزاره «عدالت مهم است» چون قابل بیان به چنین ساختاری نیست اساسا فرقی با «دادا ردا دادا دا» ندارد، هر دو بیمعنی و مهمل هستند! البته این شرح کتاب بیشتر بر اساس نظریه تصویری معنای ویتگنشتاین است که میگوید گزارههای با معنا تصویر یا مدلی از واقعیت ارائه میدهند و این مدل از واقعیت اگر مطابقِ خودِ واقعیت باشد (مثل نقاشی که میتوان تایید کرد که آیا مطابق واقعیت است یا نه) آنگاه گزاره صحیح است. این یعنی هر گزارهای باید حتما تصویری از واقعیت باشد در غیر این صورت اصلا دارد چه چیزی را توصیف میکند؟ پس گزارهای که چیزی را توصیف نمیکند اساسا «معنی» ندارد (یا لااقل به آن معنی از «معنی» که ویتگنشتاین معتقد است معنی ندارد).
فکر کنم توصیفم از ویتگنشتاین متقدم به پایان رسیده، اما آنچه برایم جالب است که به عنوان بخش انتهایی اضافه کنم، مهمترین تفاوت ویتگنشتاین با پوزیتویستهای منطقی و پررنگترین حضور کانت در اندیشه ویتگنشتاین متقدم است. با وجودِ این که فلسفه نقدی کانت پنبه دین را تا حد زیادی رشته میکرد اما کانت شخصا سعی در حفظِ مفهومِ دین داشت و احتمالا هرگز بیخدا نشد. ویتگنشتاین هم علی رغمِ این که فلسفهاش تمامِ گزارههای دینی را در رده «بیمعنی» جای داد با این حال دین تا انتهای عمر (حتی در دوران متقدم) برایش چیزی مهم بود، او تنها حرف زدن راجع به دین را بیمعنی میدانست اما میگفت مسائل اخلاقی دینی مهم هستند و خودشان را به ما نشان میدهند. این که چه قدر این تلاشِ ویتگنشتاین بعد از آن فلسفه آتشیناش آبی بود بر خرمنِ سوخته دین و اخلاقیات، عمیقا محلِ بحث است اما ضمنِ همین تلاشش توصیفی از جهان دارد که به نظر با توصیفِ پوزیتویستها از جهان متفاوت است، به نظر پوزیتیویستها معنای جهان مستقل از ما است و همین است که میبینیم اما به نظرم میرسد ویتگنشتاین به نوعی بودِ پشتِ نمودها و ذاتِ پشتِ پدیدهها معتقد است و تنها آنها را از دسترس ما دور میداند و تلاش برای رسیدن به آنها را مردود میشمارد و این همانجاست که من آن را «حضورِ کانت در اندیشه ویتگنشتاین» میدانم.
کتاب سعی میکند ویتگنشتاین متقدم را نقد کند اما من مشکلی با نقد کتاب ندارم، دوست دارم با چیزهایی که بلدم نقد کنم گرچه قاعدتا از نقد کتاب هم متاثر خواهم بود. بگذارید از نقدی که فکر میکنم متاثر از کتاب است شروع کنم. جدیترین مشکل ویتگنشتاین متقدم (و پوزیتیویستهای منطقی) این است که ابدا برهانی ارائه نمیدهد، فقط نسخه میپیچید، چنین و چنان است (دانشمند باید چنین و چنان کند) و این برهان ارائه ندادن نشان میدهد که ویتگنشتاین هرگز شخصا با علم طبیعی یا جهانِ واقعی کشف و جست و جو درگیر نبوده، صرفا نظریه پردازی کرده که باید این گونه باشد و به همین دلیل به قولِ خودش نظریه اش ساده، زیبا و ابلهانه است! در حالی که جهانِ واقعی پیش روی ما پیچیده و نازیبا است.
مشکلِ بعدی که دوست دارم بگویم و تا حدی با مشکلِ بالا همبسته است (و شاید نقطه شروعی برای فلسفه متاخر ویتگنشتاین) همان قصه اتمیسم منطقی است، به چه معنی گزارهای مثلِ «الکترون بار منفی دارد» را میتوان به ساختار منطقی زیربنایی فرو کاهید که مثلا حرف «e» بی ابهام و تنها برای الکترون به کار رود بدونِ این که تحلیلِ بیشتر بپذیرد؟ الکترون اتم زبان نیست اگر شما بخواهید راجع به الکترون «دقیق» حرف بزنید باید به انبوهی نظریه فیزیکی متوسل شوید که پذیرش هر کدام محل بحث است، چه این که بعد از 1920 که فلسفه متقدم ویتگنشتاین منتشر شده بود ما فهمیدهایم که الکترون نه ذره که میدانِ کوانتمی است، میدانِ کوانتمی چیست؟ میدانی روی فضا زمان که کوانتیزه شده، کوانتیزه شدن چیست؟ فضا زمان چیست؟ و ..... مگر این که شما بعد از کشفِ الکترون، الکترون را پایه بگیرید و سوالِ بیشتر راجع به آن را منع کنید ولی این نادیده گرفتن فرایند طولانی و پر پیچ و خم شکلگیری مفهومِ الکترون است! بنا بر این اتمی کردنِ زبان کارِ ساده ای است اما برهان آوری و توجیه این کار ابدا آسان نیست. و همین برهان آوری برای اتمی کردنِ زبان است که من را به سمت پذیرش پارادایمِ پارادایمهای علمی هدایت کرد.
دستِ آخر بگویم اتمی
کردنِ زبان بد نیست، اما باید توجه داشت که الکترون و گربه و کره زمین و جهان هستی
را نمیتوان با اتمهایی در زبان بیان کرد، بلکه شاید مثل راسل باید بیتهای حسی
را اتمی بفهمیم اما اگر نخواهیم از این اتمها فراتر رویم ما عملا چیزی جز ثبت
کننده اطلاعات نخواهیم بود، کشفِ جهان مدیونِ کسانی است که سعی کردهاند از این
بیتها فراتر روند و اتمهای جهان را پیدا کنند. گرچه در این کار باید ملاحظات عبور از بیتهای حسی به اتمهای جهان را رعایت کنند.
پ.ن1: متن را که شروع میکردم فکر نمیکردم این قدر طولانی شود، در واقع اصلا ایدهای راجع به ساختارِ متن نداشتم اما بسیار لذت بردم از نوشتنش، باعث شد که ویتگنشتاین متقدم را بفهتر بفهمم.
پ.ن2:ویتگنشتاین متاخر بماند برای پستِ بعدی.
زمانهای بعد از ظهرِ عاشورا عجیب است، بعد از شهادت امام حسین اتفاقاتی افتاد که من توانِ بازگویی و حتی فکر کردن به آنها را ندارم، همیشه این زمانِ بعد از ظهر آدم احساسِ سرگردانی دارد، هوا و زمین و زمان احساس سرگردانی دارند.
الان داشتم گریزهایی تاریخی از امامت امام سجاد میخواندم، به نظر میرسید سی و چند سال امامتِ امامِ سجاد نیز همین قدر خفه، سرگردان و سنگین بود، جامعه شیعه هم نا امید بود و سرگردان بود. بعد از عاشورا از بهترین طایفه روی زمین جز چندی باقی نماندند، الان هم که نگاه میکنم، از آن طایفه همین چندی هم باقی نماندهاند. ما هم هنوز سرگردان و نا امیدیم و هر سال عصر عاشورا باید یادِ این سرگردانیمان بیافتیم، عصری که هر گونه امید بازگشتِ حکومتِ ائمه از بین رفت.
پ.ن1: هیچ وقت تاریخ امامت را دقیق و پر جزئیات نخواندهام و از این بابت واقعا ناراحتم.
پ.ن2: امروز داشتم فکر میکردم گرچه در کلامهای من و سارا این که آدمها فقط با جنبه احساسی عاشور ارتباط برقرار میکنند نکتهای منفی تلقی میشود اما از قضا یکی از نکات قوت عاشورا همین ارتباط احساسی است، ارتباطی که رسول ترک و خیلیهای دیگر را از دل زشتی و گناه به عارفانی بزرگ تبدیل میکند و من هیچ مجموعهای از استدلالهای منطقی یا فلسفی یا فکری سراغ ندارم که بتواند چنین ظرفیتِ جذبی ایجاد کند و همین هم باعث ماندگاری پرشورِ کربلا بعد از این همه سال شده، همین شاید موجب حفظ شاکله دین شده، این که آدمهایی که هنوز به سیدالشهدا ایمان دارند را راحتتر از آدمی که هیچ چیزی از دین نشنیده میتوان به دین کشاند. هر چند هنوز معتقدم که باید فراتر از این ارتباط احساسی رفت و ماندن در صِرف احساس کار خوبی نیست. هر چند هنوز معتقدم خیلیها از این ظرفیت سو استفاده کردهاند ( و میکنند) و نباید چنین بکنند، نباید برای خودِ گَندِشان از امام حسین خرج کنند. هر چند هنوز فکر میکنم هدف و پیام عاشورا این نبوده که چنین ظرفیتی ایجاد کند.