پی‌آمد

پی‌آمدِ آنچه بر من می‌گذرد

پی‌آمد

پی‌آمدِ آنچه بر من می‌گذرد

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

خواندنِ این فیلسوف از لحاظِ بسیاری برای من جالب بود، جالب‌ترین‌شان این که ویتگنشتاین دو فلسفه کاملا متفاوت دارد، ویتگنشتاین متقدم شباهت‌های انکارناپذیری با پوزیتیویسم منطقی دارد و ویتگنشتیان متاخر کامل در تضاد با ورژن متقدم‌اش احتمالا منبع الهام فلسفه علم نسبی‌گرایانه است و نکته عجیب و کاملا جذاب این که من در اوایل دانشگاه افکارِ بسیار مشابهی با پوزیتویسم منطقی داشتم و اکنون در تضاد با اوایل دانشگاه، عمیقا معتقد و متعهد به نسبی‌گرایی شناختی در علم هستم، گویی یک دوره کوتاه گذارِ ویتگنشتاین‌گونه داشتم.

اخیرا کتاب «ویتگنشتاین» نوشته گریلینگ را خوانده‌ام و این یادداشت هم اثر خواندن همان کتاب است. علاقه‌ام به ویتگنشتاین بیشتر از جهت ارتباطی بود که شنیده بودم نظریه بازی‌های زبانی‌اش به قصه پاردایم‌های علمی دارد، در واقع تنها چیزی که قبلا فهمیده بودم این بود که «بازی زبانی» کلمه‌ای دیگر برای توصیف «پارادایم» است اما هیچ متن دست اولی که فقط راجع به ویتگنشتاین باشد نخوانده بودم، خاصه این که شنیده بودم برداشت‌های فایرابند از ویتگنشتاین تا حدی اشتباه است و همین بیشتر ترغیبم می‌کرد که شخصا با ویتگنشتاین ملاقات کنم و البته این امید برای جواب این سوال که «چرا بازی‌های زبانی اختراع شده توسط ما جواب می‌دهند؟» به همین خاطر هم این کتاب را خواندم، یک کتابِ عمومی برای خواننده غیر متخصصی مثل من. حالا روایتم از فهم کتاب را می‌گویم، روایتم بسیار آمیخته به فهمِ خودم از باقی فلسفه علم است و لزوما کتابِ خالص نیست، ترجیح می‌دهم فهمِ خودم از ویتگنشتاین را نسبت به باقی فهمم از فلسفه علم ببینم. بگذارید مثل کتاب از ویتگنشتاین متقدم شروع کنم.

اولِ متن هم گفتم، ویتگنشتاینِ متقدم بسیار شبیه پوزیتیوست‌های منطقی بوده، گرچه من هم قبلا فکر می‌کردم پوزیتیویست‌ها بسیار تحت تاثیر ویتگنشتاین متقدم بودند و «رساله» ویتگنشتاین (که مهمترین اثر ویتگنشتاین متقدم است) حکم انجیل حلقه وین را داشته با این حال به نظر می‌رسد این گفته صرفا یک افسانه است و پوزیتیویست‌ها قبل از ویتگنشتاین کاملا عقاید شکل گرفته و مشخصی داشتند و حتی از جنبه‌هایی مهم  علی‌رغم شباهت‌های عمیقشان، تفاوت‌هایی بین ویتگنشتاین متقدم و پوزیتیوست‌ها وجود داشت. هم قصه پوزیتویست‌ها و هم ویتگنشتاین متقدم با کارهای فرگه و راسل در منطق شروع می‌شوند. گرچه خیلی از کارهای شخصِ فرگه چیزی نخوانده‌ام و نمی‌دانم اما تحلیلِ معروف راسل راجع به پادشاه کچل فرانسه(!) را بارها شنیده‌ام. هر دو طرفِ ماجرا بهایی فراوان به منطق می‌دهند اما پوزیتویست‌ها بیشتر متمایل به تجربه‌گرایی ماخ به نظر می‌آیند در حالی که در کلامِ ویتگنشتاین (چه متقدم و چه متاخر) این اندیشه‌های کانت است که حضوری جدی دارد (یا دستِ کم من این طوری حس می‌کنم). شاید بتوان حدس زد که ترکیب تحلیل‌های منطقی با کانت چه چیز از آب در می‌آید: آنجا که نمی‌توان سخن گفت، باید خاموش ماند! تحلیل‌های منطقی راسل این امید را برای خیلی‌ها به وجود آورد که در صورت تحلیلِ منطقیِ بسیاری از سوالاتِ قدیمی فلسفه، آنها یا از میان می‌روند یا حل می‌شوند. ویتگنشتاین بنایی می‌سازد که به نظرم موجه کردن چنین امیدی است، نسخه‌ای که می‌گوید اگر به زبان این‌گونه بیاندیشیم و این‌گونه از آن استفاده کنیم، هرگز کژتابی و مشکلی برای ما پیش نمی‌آید (یکی از تفاوت‌های پوزیتیوست‌ها با ویتگنشتاین اینجاست که نسخه پوزیتیویست‌ها برای جلوگیری از کژتابی بیشتر نحوه «درست» دریافت معرفت، یعنی تجربه است و ویتگنشتاین آن را بیشتر نحوه استفاده «درست» از زبان می‌داند، هر چند هر دو یک نتیجه دارند، راجع به چیزهایی که قابل تحقیق تجربی نیستند یا به قول ویتگنشتاین «در زبان وجود ندارند» باید خاموش ماند!) ویتگنشتاین متقدم معتقد است زبان در عمق خود ساختاری واحد دارد که با فهمِ آن مشکلاتِ فلسفه از میان می‌رود، یک مثال از ساختار واحد همان تحلیلِ منطقی پادشاهِ کچل است! بگذارید این قصه را بگویم:

این جمله را داشته باشید: «پادشاه فعلی فرانسه کچل است» این جمله درست است یا نادرست؟ اگر سریع بگوید که چون پادشاه فرانسه وجود ندارد پس این جمله غلط است، پس احتمالا باید بگویید که «پادشاهِ فرانسه کچل نیست!» اما خُب، این هم همان مشکل را دارد، پادشاه فرانسه که اصلا از بیخ نیست! پس این جمله لعنتی را چطور باید تحلیل کنیم؟ در فلسفه قدیم این جمله دردسرانگیز انبوهی بحثِ بیخود را به خود اختصاص داده بود که ما وجودِ «پادشاه فرانسه» را چطور باید بفهمیم؟ وجودِ ذهنی؟ عالمِ ممکنات و .... اما راسل گفت بیاید به ساختار این جمله دقت کنیم، این جمله از عطف ( and ) سه گزاره مقدماتی تشکیل شده: 1) دست کم یک پادشاه فرانسه وجود دارد 2) پادشاه فرانسه یکتاست 3) پادشاه فرانسه کچل است. که خُب نقیضِ کلِ گزاره می‌شود فصل ( or) هر کدام از نقیض گزاره‌ها که قاعدتا چون گزاره اول غلط است (پادشاه فرانسه وجود ندارد) نقیض کلِ گزاره درست است، به همین سادگی. اما راسل به این صورت مسئله را حل نکرد، راسل چون ریاضی و منطق خوب بلد بود، این جمله‌ها را با ادات منطق نوشت، فرض کنید K خاصیت پادشاه فرانسه بودن است و W خاصیت کچل بودن است آنگاه این سه گزاره اینگونه هستند:

1)∃x , Kx

2) Ky ∧ Kx ⇒ x=y

3)    Wx

و جمله ساده «پادشاه فرانسه کچل است» تبدیل می‌شود به جمله مرکب (∃ x , Kx)∧(Kx∧Ky ⇒ x=y)∧(Wx) که کاملا بی‌ابهام است و درست و غلط بودن آن به راحتی قابل تعیین است.

این همان ساختار زیربنایی است که ویتگنشتاین می‌گوید، این سه جمله منطقی به زبان انگلیسی، فارسی، عربی، چینی، لاتین یا هر زبانِ دیگری نیست، این جمله مربوط به زبانِ «جهان‌شمول» و «همه پذیر» و «عینی» منطق است که در زیرِ هر زبانی قرار دارد، این ساختار منطقی جمله «پادشاه فرانسه کچل است» است که مستقلِ از زبانِ ارائه شده است. ویتگنشتاین متقدم می‌گوید همه جملات «بامعنا»ی ما چنین ساختار منطقی زیرینی دارند (یا باید داشته باشند که با معنا باشند)  و این ساختار منطقی قابل بیان با ادات منطق است.

اما کشف  یا بهتر بگویم هویدا سازی این ساختارِ زیربنایی «عینی» همه کاری که ویتگنشتاین متقدم انجام داده نیست (چه این که در واقع راسل این کار را کرده) ویتگنشتاین بر اساس همین ساختار زیربنایی سعی می‌کند ساختارِ جهان را توضیح دهد، اما از قضا این کار را به لحاظ مفهومی برعکس انجام می‌دهد، یعنی ادعا می‌کند ساختارِ جهان به گونه‌ای است که با این ساختار زیربنایی می‌توان آن را توصیف کرد (وگرنه اصلا «عینی» بودنِ این ساختارِ زیربنایی چه معنی دارد؟) یعنی جهان پر از اشیا است که با نام‌ها خطاب می‌شوند (یعنی همان x و y و ... در زبان منطقی زیر بنایی) و وضعیت این اشیا با گزاره‌های مقدماتی توصیف می‌شوند ( مثلا  گزاره «X روی Y است»، البته فکر نمی‌کنم واقعا منظورش این باشد، این مثالی است که گلریلینگ می‌زند ولی نمی‌دانم ساختار منطقی گزاره «گربه روی فرش نشسته» چگونه است، گریلینگ جوری رفتار می‌کند که انگار منظور ویتگنشتاین از نام‌ها واقعا همین چیزهایی است که ما در دسترس داریم اما ویتگنشتاین در تزهای بعدی تاکید می‌کند که اشیا بسیط هستند و مرکب نیستند، و همچنین اشیا استوار و پایدار هستند اما وضعیت امور قابل تغییر است، تصور من این است که منظور ویتگنشتاین از اشیا "احتمالا" ذرات یا «اتم‌»های بنیادینی است که استوار هستند و مرکب نیستند، «اتم» یعنی تجزیه‌ناپذیر، نه سگ و گربه و فرش و نمد، اتفاقا احتمالا منظور ویتگنشتاین این است که سگ و گربه و فرش و نمد چیزهای برآمده هستند و به اشتباه جزو "اشیا" تلقی می‌شوند یا لااقل در ساختاری که ویتگنشتاین شرح می‌دهد اینها نباید جزو اشیا تلقی شوند و بعد وضعیت چیزها یا وضعیت اشیا یعنی این که نسبت به هم در چه موقعیتی قرار دارند و ....) و گزاره‌ای تشکیل شده از گزاره‌های مقدماتی وضعیت امور را توصیف می‌کنند و کلِ وضعیت امور، جهانِ ماست یا به عبارتِ دیگر به قول ویتگنشتاین جهان مجموعه همه گزاره‌های صادق است.

صدق و کذب گزاره البته اینجا معنایی مشخص دارد: اگر وضعیت امور مطابقِ گزاره بودند، گزاره صادق است در غیر این صورت گزاره کاذب است، هیچ حد وسطی وجود ندارد (زبان مجموعه همه گزاره‌هاست اما گزاره‌ها را باید به ترتیبی به صادق و کاذب دسته بندی کرد) به همین ترتیب چون فقط یک جهان وجود دارد، در هر وضعی فقط یک گزاره‌ی با معنی صادق وجود دارد، یعنی نمی‌توان دو گزاره راجع به یک وضع از امور یافت که هردو صادق باشند اما با هم متفاوت باشند مگر این که هم معنی باشند. بنابر این نتیجه می‌شود که تنها یک توصیف درست از جهان یا امور وجود دارد و علوم طبیعی هم آن یک توصیف درست را ارائه می‌کند (اینجا شباهت ویتگنشتاین به پوزیتیوست‌ها واضح است، گرایش شدید هر دو به علوم طبیعی، و البته رگه‌های شدید فیزیکالیسم: کپی فیزیکی جهان، کپی علی الاطلاق جهان است، یعنی اگر اوضاع امور مشخص باشد دیگر چیز نامشخصی وجود ندارد بنا بر این گزاره‌هایی از دو دستگاه مفهومی متفاوت که پیشبینی یکسانی دارند، علی الاصول یکسان هستند)  اما اینجا مشکلی پیش کشیده می‌شود: ما انبوهی گزاره داریم که در این ساختار نمی‌گنجند، مثلا این گزاره که «عدالت مهم است» یا «انسان باید شجاع باشد» یا «بهشت حق است» به چه معنی قابل بیان به زبانِ اشیا و منطق است؟ اینجاست که نظریه معنای ویتگنشتاین پیش می‌آید و وجه «راجع به زبان بودن» فلسفه ویتگنشتاین بسیار پررنگ می‌شود. ویتگنشتاین موازی این شرحش از جهان و زبان، یک نظریه معنای بسیار قوی مطرح می‌کند. می‌گوید معنای هر کلمه یعنی اشیایی که با آن کلمه متناظر هستند، مثلا معنای کلمه «الکترون» ذره الکترون دور هسته اتم است (در تحلیل قبلی سعی کردم بگویم که کلمه «گربه» اتمی نیست و می‌توان آن را شکافت بنا بر این کلمه «گربه» به هیچ «شی»ئی  اشاره نمی کند بلکه بیشتر به وضعی از امور، نحوه قرار گرفتن خاصی از ذرات که گربه هستند، اشاره دارد) و اگر کلمه‌ای به شیئی اشاره نکند آن کلمه اساسا بی‌معنا است و اگر گزاره‌ای به وضعی از امور اشاره نکند آن گزاره نیز بی‌معنا است (اینجاست که دوباره ویتگنشتاین بسیار به پوزیتیویست‌ها نزدیک می‌شود، مخصوصا یادم می‌آید این گزاره که «این اتفاق قسمت بود» از نظر هاکینگ و باقی پوزیتیویست‌ها -دور از حضور پوزیتیوست‌ها، ولی به هر حال هاکینگ خودش را پوزیتیوست می‌دانست- بی‌معنا تلقی می‌شد با این دلیل که هر اتفاقی می‌افتاد «قسمت بود» و چون «قسمت بودن» تفاوتی در وضع امور ایجاد نمی‌کند پس اساسا چیزی را توصیف نمی کند و بی معنی است) گزاره «عدالت مهم است» چون قابل بیان به چنین ساختاری نیست اساسا فرقی با «دادا ردا دادا دا» ندارد، هر دو بی‌معنی و مهمل هستند! البته این شرح کتاب بیشتر بر اساس نظریه تصویری معنای ویتگنشتاین است که می‌گوید گزاره‌های با معنا تصویر یا مدلی از واقعیت ارائه می‌دهند و این مدل از واقعیت اگر مطابقِ خودِ واقعیت باشد (مثل نقاشی که می‌توان تایید کرد که آیا مطابق واقعیت است یا نه) آنگاه گزاره صحیح است. این یعنی هر گزاره‌ای باید حتما تصویری از واقعیت باشد در غیر این صورت اصلا دارد چه چیزی را توصیف می‌کند؟ پس گزاره‌ای که چیزی را توصیف نمی‌کند اساسا «معنی» ندارد (یا لااقل به آن معنی از «معنی» که ویتگنشتاین معتقد است معنی ندارد).

فکر کنم توصیفم از ویتگنشتاین متقدم به پایان رسیده، اما آنچه برایم جالب است که به عنوان بخش انتهایی اضافه کنم، مهمترین تفاوت ویتگنشتاین با پوزیتویست‌های منطقی و پررنگ‌ترین حضور کانت در اندیشه ویتگنشتاین متقدم است. با وجودِ این که فلسفه نقدی کانت پنبه دین را تا حد زیادی رشته می‌کرد اما کانت شخصا سعی در حفظِ مفهومِ دین داشت و احتمالا هرگز بی‌خدا نشد. ویتگنشتاین هم علی رغمِ این که فلسفه‌اش تمامِ گزاره‌های دینی را در رده «بی‌معنی» جای داد با این حال دین تا انتهای عمر (حتی در دوران متقدم) برایش چیزی مهم بود، او تنها حرف زدن راجع به دین را بی‌معنی می‌دانست اما می‌گفت مسائل اخلاقی دینی مهم هستند و خودشان را به ما نشان می‌دهند. این که چه قدر این تلاشِ ویتگنشتاین بعد از آن فلسفه آتشین‌اش آبی بود بر خرمنِ سوخته دین و اخلاقیات، عمیقا محلِ بحث است اما ضمنِ همین تلاشش توصیفی از جهان دارد که به نظر با توصیفِ پوزیتویست‌ها از جهان متفاوت است، به نظر پوزیتیویست‌ها معنای جهان مستقل از ما است و همین است که می‌بینیم اما به نظرم می‌رسد ویتگنشتاین به نوعی بودِ پشتِ نمودها و ذاتِ پشتِ پدیده‌ها معتقد است و تنها آنها را از دسترس ما دور می‌داند و تلاش برای رسیدن به آنها را مردود می‌شمارد و این همانجاست که من آن را «حضورِ کانت در اندیشه ویتگنشتاین» می‌دانم.

کتاب سعی می‌کند ویتگنشتاین متقدم را نقد کند اما من مشکلی با نقد کتاب ندارم، دوست دارم با چیزهایی که بلدم نقد کنم گرچه قاعدتا از نقد کتاب هم متاثر خواهم بود. بگذارید از نقدی که فکر می‌کنم متاثر از کتاب است شروع کنم. جدی‌ترین مشکل ویتگنشتاین متقدم (و پوزیتیویست‌های منطقی) این است که ابدا برهانی ارائه نمی‌دهد، فقط نسخه می‌پیچید، چنین و چنان است (دانشمند باید چنین و چنان کند) و این برهان ارائه ندادن نشان می‌دهد که ویتگنشتاین هرگز شخصا با علم طبیعی یا جهانِ واقعی کشف و جست و جو درگیر نبوده، صرفا نظریه پردازی کرده که باید این گونه باشد و به همین دلیل به قولِ خودش نظریه اش ساده، زیبا و ابلهانه است! در حالی که جهانِ واقعی پیش روی ما پیچیده و نازیبا است.

مشکلِ بعدی که دوست دارم بگویم و تا حدی با مشکلِ بالا همبسته است (و شاید نقطه شروعی برای فلسفه متاخر ویتگنشتاین) همان قصه اتمیسم منطقی است، به چه معنی گزاره‎ای مثلِ «الکترون بار منفی دارد» را می‌توان به ساختار منطقی زیربنایی فرو کاهید که مثلا حرف «e» بی ابهام و تنها برای الکترون به کار رود بدونِ این که تحلیلِ بیشتر بپذیرد؟ الکترون اتم زبان نیست اگر شما بخواهید راجع به الکترون «دقیق» حرف بزنید باید به انبوهی نظریه فیزیکی متوسل شوید که پذیرش هر کدام محل بحث است، چه این که بعد از 1920 که فلسفه متقدم ویتگنشتاین منتشر شده بود ما فهمیده‌ایم که الکترون نه ذره که میدانِ کوانتمی است، میدانِ کوانتمی چیست؟ میدانی روی فضا زمان که کوانتیزه شده، کوانتیزه شدن چیست؟ فضا زمان چیست؟ و ..... مگر این که شما بعد از کشفِ الکترون، الکترون را پایه بگیرید و سوالِ بیشتر راجع به آن را منع کنید ولی این نادیده گرفتن فرایند طولانی و پر پیچ و خم شکلگیری مفهومِ الکترون است! بنا بر این اتمی کردنِ زبان کارِ ساده ای است اما برهان آوری و توجیه این کار ابدا آسان نیست. و همین برهان آوری برای اتمی کردنِ زبان است که من را به سمت پذیرش پارادایمِ پارادایم‌های علمی هدایت کرد.

دستِ آخر بگویم اتمی کردنِ زبان بد نیست، اما باید توجه داشت که الکترون و گربه و کره زمین و جهان هستی را نمی‌توان با اتم‌هایی در زبان بیان کرد، بلکه شاید مثل راسل باید بیت‌های حسی را اتمی بفهمیم اما اگر نخواهیم از این اتم‌ها فراتر رویم ما عملا چیزی جز ثبت کننده اطلاعات نخواهیم بود، کشفِ جهان مدیونِ کسانی است که سعی کرده‌اند از این بیت‌ها فراتر روند و اتمهای جهان را پیدا کنند. گرچه در این کار باید ملاحظات عبور از بیت‌های حسی به اتم‌های جهان را رعایت کنند.

پ.ن1: متن را که شروع می‌کردم فکر نمی‌کردم این قدر طولانی شود، در واقع اصلا ایده‌ای راجع به ساختارِ متن نداشتم اما بسیار لذت بردم از نوشتنش، باعث شد که ویتگنشتاین متقدم را بفهتر بفهمم.

پ.ن2:ویتگنشتاین متاخر بماند برای پستِ بعدی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۷ ، ۱۱:۳۴
احسان ابراهیمیان


زمان‌های بعد از ظهرِ عاشورا عجیب است، بعد از شهادت امام حسین اتفاقاتی افتاد که من توانِ بازگویی و حتی فکر کردن به آنها را ندارم، همیشه این زمانِ بعد از ظهر آدم احساسِ سرگردانی دارد، هوا و زمین و زمان احساس سرگردانی دارند.

الان داشتم گریزهایی تاریخی از امامت امام سجاد می‌خواندم، به نظر میرسید سی و چند سال امامتِ امامِ سجاد نیز همین قدر خفه، سرگردان و سنگین بود، جامعه شیعه هم نا امید بود و سرگردان بود. بعد از عاشورا از بهترین طایفه روی زمین جز چندی باقی نماندند، الان هم که نگاه می‌کنم، از آن طایفه همین چندی هم باقی نمانده‌اند. ما هم هنوز سرگردان و نا امیدیم و هر سال عصر عاشورا باید یادِ این سرگردانی‌مان بیافتیم، عصری که هر گونه امید بازگشتِ حکومتِ ائمه از بین رفت.


پ.ن1: هیچ وقت تاریخ امامت را دقیق و پر جزئیات نخوانده‌ام و از این بابت واقعا ناراحتم.

پ.ن2: امروز داشتم فکر می‌کردم گرچه در کلام‌های من و سارا این که آدمها فقط با جنبه احساسی عاشور ارتباط برقرار می‌کنند نکته‌ای منفی تلقی می‌شود اما از قضا یکی از نکات قوت عاشورا همین ارتباط احساسی است، ارتباطی که رسول ترک و خیلی‌های دیگر را از دل زشتی و گناه به عارفانی بزرگ تبدیل می‌کند و من هیچ مجموعه‌ای از استدلال‌های منطقی یا فلسفی یا فکری سراغ ندارم که بتواند چنین ظرفیتِ جذبی ایجاد کند و همین هم باعث ماندگاری پرشورِ کربلا بعد از این همه سال شده، همین شاید موجب حفظ شاکله دین شده، این که آدمهایی که هنوز به سیدالشهدا ایمان دارند را راحتتر از آدمی که هیچ چیزی از دین نشنیده می‌توان به دین کشاند. هر چند هنوز معتقدم که باید فراتر از این ارتباط احساسی رفت و ماندن در صِرف احساس کار خوبی نیست. هر چند هنوز معتقدم خیلی‌ها از این ظرفیت سو استفاده کرده‌اند ( و می‌کنند) و نباید چنین بکنند، نباید برای خودِ گَندِشان از امام حسین خرج کنند. هر چند هنوز فکر میکنم هدف و پیام عاشورا این نبوده که چنین ظرفیتی ایجاد کند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۷ ، ۱۸:۲۸
احسان ابراهیمیان

فکر کنم زندگی هیج وقت جای خوبی برای خوشحال بودن نبوده، نه که ما نباید خوشحال باشیم اما تصور می‌کنم بند کردنِ خوشحالی‌مان به امور دنیا ابدا استراتژی خوبی برای خوشحال بودن یا خوشحال ماندن نیست. دنیا بسیار ناپایدار است. ویتگنشتاین اول توصیفی از امور دارد که می‌گوید وضعیت امور ترکیبی از چیزهایی پایدار است. نتیجه‌ای هم که می‌گیرد جالب است: وضعیت امور به خاطرِ این ماهیت ترکیبی‌شان پدیده‌ای برآمده هستند و علی‌الاصول ناپایداراند، درست مانندِ موجِ روی آب که ما فکر می‌کنیم واقعی است اما چیزی جز  شکلِ خاصِ آب نیست و بنا بر این کاملا ناپایدار و گذرا است، چه ما روی این موج سوار باشیم و خوشحال، چه این موج بالای سرِ ما باشد و ما ناراحت! در هر صورت موج «نیز بگذرد».

معمولا دو واکنش به این ناپایداری دنیا وجود دارد، یکی همان است که از جمله اول متن فراتر نمی‌رود: ما هیچ وقت قرار نبوده خوشحال باشیم، هیچ وقت هم نباید خوشحال باشیم و تلاشی بکنیم. واکنش بعدی این است که مستقل از امورِ دنیایی خوشحالی خودمان را پیگیری کنیم، چیزی شبیهِ مستی با غرق شدن در لذت، راه سومی هم البته هست، آن این که اصولا واکنشی به این ناپایداری نشان ندهیم، اصلا به آن فکر نکنیم، اگر اتفاقی افتاد که خوشحالمان کند خوشحال شویم اگر هم مصیبت وارد شد ناراحت شویم، بدی این مورد آخری کوته‌بینانه بودنِ آن است، یک جورهایی انگار افق زندگی‌مان همان لحظاتی است که در آن هستیم، خُب، گوسفند هم همین‌طوری است، علفِ تر که گیر آورد خوشحال می‌شود و به سلاخ خانه که می‌رسد استرس می‌گیرد!

من هیچ کدام از این واکنش‌های معمول را دوست ندارم، هر دو واکنش یک پیشفرض دارند: این که معنی خاصی در جهان نیست و خوشحالی ما خوب است. من قمست دوم را رد نمی‌کنم اما قسمت اولِ آن پیشفرض را نمی‌فهمم. جهان هست، جلوی چشمِ من است، شگفت آور است، این که من هستم و این جهان هست واقعا شگفت‌آور است و ترجیح می‌دهم در پی این شگفتی بروم، قطعا چیزی عمیق پشتِ این جهانِ شگفت‌آور است.

با این همه هنوز تناقضی باقی مانده، دنیا هنوز هم جای خوبی برای خوشحال بودن نیست، از طرفی بدونِ انگیزه ادامه دادنِ زندگی آسان نیست و در بیشترِ موارد انگیزه و خوشحالی به شدت به هم گره خورده‌اند، هنوز درست نمی‌دانم چطور می‌شود این موضوع را تحلیل کرد این یادداشت را نوشتم تا یادم باشد این موضوعی است که باید بفهمم.

پ.ن1: از نگاهِ دینی این موضوع خیلی پیچیده نیست، خُب، اگر دنیا زودگذر است خوشحالی‌تان را به چیزی بند کنید که پایدار است: خدا.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۷ ، ۱۴:۲۶
احسان ابراهیمیان

چند روز پیش حالم چندان به قاعده نبود، به قاعده نبودن نه به معنی بَد بودن، صرفا آن سرخوشی همیشگی انرژی مثبت را نداشتم. می‌دانستم کمی از خستگی است اما این خستگی و سرخوش نبودن گاهی ذهن را آماده می‌کند که به مسائل مهمی فکر کنیم، احساسات منفی و مثبت ما علی رغم دلایل نه چندان منطقی بروز و برانگیختگی‌شان، چَشمِ منطقِ خشکِ کورِ ما را به خیلی چیزها باز می‌کنند، بعضی چیزهای مهمی که در حالت عادی تشخیص آنها برایمان سخت است یا به نظرمان بی اهمیت‌اند. صادق اگر باشم عواطف و احساسات ما واقعا مثل باقی حواس پنج‌گانه همه ورودی ما از دنیای بیرون هستند*

به همین خاطر نخواستم با انرژی مثبت بازی و خفه کردنِ خودم با آن کلیپ و این آهنگ و جوک و پیتزا و ... آن حس عجیبم را سرکوب کنم و خودم را از انرژی مثبت مست کنم، مستی که می‌دانستم نتیجه‌اش فراموشی است، عین مستی شراب! پس فکر کردم، به این که چرا زندگی می‌کنیم؟ واقعا چرا زندگی می‌کنیم؟ سعی کردم به خاطر بیاورم که چرا بعد از قریب 2 دهه زندگی این سوال به سراغم آمده، من در تمامِ سالهای گذشته چرا هیچ وقت به این سوال فکر نکرده بودم؟ می‌دانم الان به خاطر خستگی بی‌قاعدگی این سوال به سراغم آمده ولی واقعا قبلا به این سوال فکر نکرده بودم؟

امروز که سارا به من فرصت داد تا تنها باشم، رفتم تا آرشیو نوشته‌های قبلی‌ام را بخوانم، تقریبا از 88 89. خواندم و خواندم، در پی نشانه‌ای از این که من به چه فکر می‌کردم. بینهایت جالب بودند. روایت الانم از نوشته‌های آن موقع را می‌نویسم:

ابتدای نوشته‌ها مقارن با زمانی بودند که من تازه طلا شده بودم، سرخوش از این به ظاهر موفقیت آن‌هم از یک دبیرستان دولتی در شهرستان غرور عجیبی برایم ایجاد کرده بود. آن روزها من تازه با علم آشنا شده بودم و مثل هر کسی که تازه علم را مزه کرده و آمپرش زده بالا، فکر می‌کردم که می‌توانم با علم همه دنیا را بفهمم و این فهمیدن معادلِ این بود که دنیا را فتح کنم. ترکیب این جرعه‌های تازه از جامِ علم با آن غرورِ جوانی، چیزِ عجیبی از آب در آمده بود، راستش حسابی داغ بودم! آن روزها هدفِ زندگی‌ام فهمِ جهان بود، به خاطرِ همین پرسش «هدف زندگی» چندان برای‌ام عذاب آور نبود، من آن را می‌دانستم.

پست‌های آن موقع را که می‌خوانم به وضوح می‌فهمم که آن موقع فکر می‌کردم در مسیرِ درستِ کشفِ جهان و فهمِ حقیقت هستم، اما بعد از شروع دانشگاه دو فرایند کم کم شروع شدند، یکی این که داشتم می‌فهمیدم دنیا خیلی پیچیده‌تر از تصورات ابلهانه من است و حقیقت به این سادگی به دست نمی‌آید که این تا حدی شکست آن ایده بود که می‌توان با علم دنیا را فهمید و از بین رفتنِ این تصورم که در مسیرِ درست هستم. از طرفی دانشگاه داشت مرا له می‌کرد، غرورم را ‌می‌شکست و بادم را خالی می‌کرد، به هر حال نتیجه‌اش از بین رفتنِ تدریجی آن ترکیبِ عجیب بود و طبیعتا هر چه محوتر شدنِ آن جوابِ حاضر و آماده‌ام برای پرسشِ «هدفِ زندگی».

بعد از آن طعم نوشته‌هایم تغییر کردند، تبدیل شدند به توصیف روزانه اتفاقات به قصد در ارتباط بودن با دیگران و تا حدی در چشم بودن و نوشته‌هایی نسبتا فنی در بابِ ریاضیات و فیزیک که آنها را نه به قصد خود نمایی که واقعا به خاطر منظم شدنِ افکارم می‌نوشتم (هنوز هم این کار را می‌کنم). شاید هر دو دسته نوشته را بتوان واکنش من به حضورم در رشته‌ای قلمداد کرد که نه آینده‌ای برایش متصور بودم نه علاقه‌ای به آن داشتم. در چهار سال ِ اولِ دانشگاه همزمان که تقلاهای من در برق بیشتر می‌شد آن جوابم برای «هدف زندگی» کمرنگ‌تر می‌شد، انگار که هر چه در زندگی بیشتر تقلا کنی کمتر لازم است که به هدفِ زندگی فکر کنی. کسی که در اردوگاه کار اجباری وسط سیبری یا در زندان گوانتانامو اسیر است چرا باید به هدف و معنای زندگی فکر کند؟ تنها چیزی که برای آدمی در چنان موقعیتی مهم است خودِ زنده بودن است. من البته واقعا در چنان موقعیتی نبودم! اما خُب، واقعا دیگر هدفِ مشخصی نداشتم. نوشته‌های آن روزها را که می‌خوانم انگار که می‌خواستم به نحوی در برق بودن را فراموش کنم آن موقع‌هایی هم یادم می‌آمد که در برق هستم سعی می‌کردم توجیه‌اش کنم. یادم نمی‌آید دقیقا چه آینده‌ای تصور می‌کردم، شاید یک مهندسِ علاقه‌مند به فیزیک یا فیزیک‌خوان. چه این که کنارِ برق درسهای فیزیک را هم خودم می‌خواندم و احساس می‌کردم می‌شود در آینده هم همین طور بود، اما واقعا دلبسته‌ی آن آینده نبودم، به نظرِ خودم هم یک توجیه می‌آمد تا یک تصورِ خوب از آینده.

تا این که در انتهای چهار سال دو فرایند تازه شروع شدند. من کنکور فیزیک دادم و رتبه‌اش مجابم کرد که آن آینده تصنعی را رها کنم محکم به فیزیک بروم، دو این که درگیری ذهنی شدیدی نسبت به سارا پیدا کرده بودم و این که ازدواج کنم یا نه. باز این درگیری و آن شوق فیزیک تا حد زیادی این سوالِ «هدفِ زندگی» را به فراموشی سپرده بود، آدم عاشق معلوم است که به «هدف زندگی» فکر نمی‌کند!

اینجاها بود که وبلاگم را عوض کردم به پرشین بلاگ. آن موقع‌ها نوشته‌هایم همچنان حول روزمرگی‌هایم بود به علاوه همان چیزهای فنی. همین موقع‌ها به طور جدی با فلسفه علم آشنا شدم و بعد از آن برای همیشه آن ایده کشفِ حقیقت با علم (و حتی با بحث و گفت و گو و مطالعه) به باد رفت. برایم شُک برانگیز بود اما چون قبلا هم با این مسئله درگیر شده بودم آنچنان عذاب آور نبود و خیلی تلاشی برای حلش نکردم و تا حدی نسبت به این قضیه سِر شدم.

وارد زندگی شدن با سارا به علاوه همه درگیری‌های شروع زندگی مشترک تا حد زیادی باعث شدند من ابدا به این موضوعِ پرسشِ زندگی فکر نکنم. اما حالا که نسبتا زندگی‌ام با ثبات شده (البته نه به آن با ثباتی) و حالا که این سوال دستِ کم برای چند ساعت به سراغم آمده، باید به آن فکر کنم. این مهمترین سوالی است که می‌شود پرسید: چرا داریم زندگی می‌کنیم؟

این سوالی است که بقیه زندگی‌ام به شدت از آن متاثر خواهد بود، نمی‌توانم تصور کنم که همین طوری دارم الکی زندگی می‌کنم، صرفا هستم، مثلِ گوسفند. الان نمی‌دانم چه جوابی به این سوال بدهم، آن پروژه‌ام برای فهمِ جهان نابود شده (گرچه هنوز فیزیک را دوست دارم) اما هنوز یک راهی برای فهمِ جهان می‌شناسم، به بیانِ دینی و اسلامی‌اش می‌شود عرفان، به بیانِ غیر دینی‌اش می‌شود کنترل نَفس و احساسات برای خالص کردنِ عقلانیت. ولی سختی راه و سِر شدنِ طولانی مدت من در مقابلِ این ایده که جهان را نمی‌شود با قیل و قال شناخت فعلا مرا مردد کرده در شروع این مسیر. باید فکر کنم، زیاد.


* و شاید تصور ما از دنیای بیرون را تماما به وجود می‌آورند. این که دنیای بیرون چه شکلی است، همان جوری است که حواس ما ظرفیت آن را دارد!

پ.ن1: تصمیمِ من به ازدواج با سارا ناشی از عوض کردنِ قسمتی از تصوراتم در باره هدفِ زندگی بود، قاعدتا اگر هدف زندگی‌ام چیزی فنی مثلِ فیزیک ورزیدنِ خالص باشد ابلهانه است که ازدواج کنم، یادم هست بخشی از نوشته‌ها و دغدغه‌های آن روزهایم (که مصمم به فیزیک هم شده بودم) حول این می‌چرخید که آیا فقط فیزیک بخوانم برای زندگی؟ زندگی فقط همین است؟ این که هیبتِ کاملِ فیزیک و اقتدارش برایم از دست رفته بود، این که دوست داشتنِ سارا جدی شده بود هر دو می گفت که فیزیک خواندن تمامِ زندگی نیست، این دوست داشتن چشمِ مرا به این حقیقت باز کرد که زندگی فقط این بازی ها نیست، به قول مرحوم رابین ویلیامز:

There's more to life than a f**kin' Fields medal


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۳۹
احسان ابراهیمیان
یکی از مهمترین مشاهدات کیهانشناسی این است که تابع زمینه کیهان با تقریب خوبی گوسی است. چندین بار ضرب و تقسیم کرده‌ایم که ناگوسی بودن یا انحراف از گوسی‌یت چگونه به وجود می‌آید و نتیجه آن تابع همبستگی سه نقطه‌ای غیرصفر است. ما همیشه در ضرب و تقسیم این سوال را داشتیم که این گوسی بودن چه ربطی به توزیع گوسی تک متغیری که در آمار و احتمال خوانده‌ایم دارد؟ و تقریبا هیچ ربطی پیدا نمی کردیم!

حالا فکر کنم ربطش را پیدا کرده‌ام. می‌گذارم اینجا تا اگر کسی هم خواست ربطش را بداند، بداند (قسمت اول متن تقریبا ساده و مقدماتی است و برای کسی که آمار واحتمال خوانده چیز جدیدی ندارد، قسمت دوم آن فقط مکانیک کوانتمی 1 است و قسمت سوم آن تقریبا هیچ ریاضی ندارد اما برای کسی قابل فهم است که دست کم یک بار ضرب و تقسیمِ نظریه اختلال کیهان شناسی را انجام داده)



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۷ ، ۱۸:۱۴
احسان ابراهیمیان

مدتهاست که احساس می‌کنم رصدهای آوا مثل سابق نیست، حس و حال سابق را به من نمی‌دهد، دقیق تر بگویم مثل سابق حین رصد حس خوب ندارم. نمی‌دانم، نمی‌توانم درست تفکیک کنم که موضوع چیست، شاید به خاطر این باشد که من جمعیتِ رصد کننده را دیگر خوب نمی‌شناسم. این جمله تا حدی دو پهلو است. نشناختن و غریبگی با جمع یک معنی اش همین است که قبلا بچه‌های فروم رصد می‌آمدند که مجازا صبح تا شب را با آنها می‌گذراندیم و خوب می‌شناختم‌شان و حالا که آدمها را خوب نمی شناسم کمی احساس غریبگی می‌کنم. اما این غریبگی یک معنی شاید عمیق‌تری هم دارد، قبلا حس می‌کردم آدمهایی که رصد می‌آیند، دغدغه‌شان علم، فهمیدن و کنجکاوی است، دغدغه من از رصد همین بود! اما حالا احساس می‌کنم دغدغه‌ی آدمها از رصد آمدن، تفریح، خوشگذرانی، طبیعت‌گردی، ریلکس کردن و در بهترین و فنی‌ترین حالت، عکاسی است که خُب، تقریبا هیچ کدام دغدغه من نیستند و این برای من آزاردهنده است، حس می‌کنم من به این جمع تعلق ندارم و در آن اضافی‌ام.

نمی‌دانم شاید هم کل این حس بد یک فرایند آشوبناک و بی‌دلیل باشد که حالا مغز من دارد برای توجیه این حس بهانه تراشی‌های فلسفی جور می‌کند! البته فارغ از احساسات و بهانه تراشی‌های من تفاوت‌های غیر قابل انکاری بین رصد‌های گذشته و امروز آوا وجود دارد که این حس بد به دیده شدن این تفاوت‌ها از طرف من کمک کرده: از جمله همین که اعضا از فروم بودند و حالا نیستند. این که قبلا رصدها کمتر جنبه مالی داشت و طبیعتا کمتر جدی بود و حالا بیشتر (و طبیعتا پیامد این جدیت ارتقا کیفی رصد، به معنی کیفیت فنی آن است). این که قبلا بیشتر آدمها تلسکوپ می آوردند و رصد می کردند و اسکچ و عکاسی و عکاسی عمق. حالا همه دوربین می‌آورند و دنبال عکسِ نمای باز خوب برای اینستاگرامشان هستند!

این دغدغه‌های متفاوت نه خوب است نه بد، قبلا آن طور بوده و حالا این طور، منتهی من هنوز در دوران قبلا مانده‌ام و با توجه به این که طبیعتا آدمها نظام ارزشی‌شان را مطابق با درونیات‌شان انتخاب می‌کنند از نظرِ من و از جایی که من ایستاده‌ام و دنیا را تماشا می‌کنم اوضاع خراب‌تر شده و این که حس خوبی نداشته باشم تا حدی طبیعی است.

پ.ن1: البته گمان نمی کنم این تغییر فضای رصدهای آوا مختص آوا باشد، احتمالا همه تورهای رصدی همین طوری هستند. اینستاگرام در این بین بی‌تاثیر نیست.

پ.ن2: از جمله دیگر خوبی‌های اینستاگرام این است که وبلاگ را از رونق انداخته و من راحت اینجا می‌نویسم! در حالی که احتمالا در اینستاگرام باید دست به عصاتر می‌بودم چون عمومی‌تر است. می‌دانم احتمالا حتی با توجه به این که لینک وبلاگ، بالای پیج اینستاگرامم هست، کسی حس و حال کلیک کردن و خواندن این متن طولانی را ندارد و احتمالا هم کسی از دست‌اندرکاران رصد اینجا را نمی‌خواند تا ناراحت شود اما اگر گذرش افتاد و خواند ناراحت نباشد، من واقعا گلایه‌ای از آنها ندارم و رصدهای اخیر به لحاظ فنی کاملا بی عیب و نقص برگذار شده، من فقط دیگر با فضای آدمهای جدید ناسازگارم همین.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۷ ، ۱۸:۱۷
احسان ابراهیمیان


شب آخر همیشه حس و حال عجیبی دارد، دو هفته دور از سارا در برهمکنش با آدمهایی متفاوت و چالش‌های مدیریت شرایط جدید. شاید به اندازه‌ای که دوست داشتم فیزیک نورزیدم، یک دلیلش شب نشینی‌های دوستانه بود، اما دور از ماجرا هم نبودم*

حالا شب‌نشینی‌مان با بچه‌ها تمام شده، هر کس در اتاق خودش است و در حال جمع کردن وسایل، شاید آدم‌ها تا حدی ناراحت ترک این فضا باشند، از همان ناراحتی‌های شبِ آخر و این داستان‌ها، من هم کمی هستم، ولی بازگشت به کنار سارا برایم دلچسب است به همین خاطر شاید خیلی دچار این سندرم شب آخر نشدم. کمی استرس مدیریت کارهای عقب مانده این دو هفته را دارم ولی خیلی مهم نیست، زود روی روال می‌افتم انشالله.

نکته مهمی که در این فضا یاد گرفتم تفکیک قائل شدن بین خوش گذشتن و خوشحال بودن است. شب‌نشینی‌های ما خوش می‌گذشت، می‌خندیدیم و بازی می‌کردیم، اما منِ درونگرا را تخلیه می‌کرد، در حین شب نشینی می‌خندیدم اما بعد از آن نابود بودم، نیاز به فرصت داشتم. رفتن بچه‌ها به ونیز این فرصت را برایم تدارک دید که تنهای تنها باشم و واقعا لذت‌بخش بود، واقعا لذت بخش و خوشحال، شاید بچه‌ها فکر می‌کردند که من حوصله‌ام سر رفته، شاید فکر می‌کردند که توی خوابگاه کسل کننده بود (و تقریبا به این مضمون جملاتی را هم گفتند) اما من واقعا لذت بردم و خوشحال بودم. آن روز بود که فهمیدم بین خوش گذشتن و خوشحال بودن فرق زیادی است. من ترجیح می‌دهم خوشحال باشم تا خوش بگذرد، گاهی به خوش گذشتن هم نیاز است اما طولانی و پی در پی مرا تخلیه می‌کند، انرژی‌ام از دست می‌رود. حالا می‌توانم جواب این سوالِ سارا را بدهم که تفریحم چیست. من باید بپرسم که منظورش خوشگذرانی است یا چیزی که خوشحالم می‌کند؟ قاعدتا فیزیک برای من خوشگذرانی نیست، قهقه نمی‌زنم و بلند بلند حرف نمی‌زنم. اما خوشحالم می‌کند، خوشگذرانی؟ خُب، بازی‌های دسته جمعی و سفر برای من خوشگذرانی است، انکار نمی‌کنم که سفر را دوست دارم و بازی دسته جمعی را دوست دارم، اما خوشگذرانی لزوما خوشحالم نمی‌کند، حتی در طولانی مدت مرا تخلیه می‌کند.

*پیمانه غیر خطی فضایی را فیکس کردم. فضای مدرسه هم کمابیش دور از ذهنم بود، اما چیزهای خوبی هم یاد گرفتم و فهمیدم در دنیای کیهان‌شناسی چه خبر است فضای یک مدرسه تابستانه بین‌المللی چگونه است. کمی هم ایده گرفتم که دکتری چطور پیش برود و وارد بحث جدی برای موضوع دکتری شوم.

پ.ن1: تصمیم داشتم هیچ چیزی در اینستاگرام از این مدرسه تابستانه نگذارم، دلیلش هزار جور برداشت بی‌خودی مثبت از وضعیت خاکستری من است. فکر کنم اینستاگرام محیطی است که آدم‌ها هر از چند گاهی از چند چراغ چُسَکی زندگی‌شان عکس می‌گذارند و ما تصور می‌کنیم که زندگی خاکستری‌شان چه قدر چراغانی است!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۷ ، ۰۴:۰۹
احسان ابراهیمیان


چند وقت پیش (شاید سه چهار ماه پیش) با سارا این فیلم* را تماشا کردیم، نمی‌دانم چرا در این شب عید فطر یادش افتادم. صحنه آخر کاملا نمادین بود، کارگردان از بالا با او صحبت می‌کند (اتاق کارگردان در فیلم از دید زمینی که ترومن در آن زندگی می‌کند ماه-خورشید است، خلاصه، کارگردان در آسمانِ ترومن است) ترومن صدای کارگردان را از درون ابرهای دنیایش، از آسمان، از صحنه‌ای که هر وقت بخواهند خدا را تصویر کنند این‌گونه تصویرش می‌کنند، می‌شنود، ترومن می‌پرسد کی هستی؟ و کارگردان می‌گوید که «خالق» برنامه تلوزیونی است که به میلیون‌ها نفر در سراسر جهان امید و لذت می‌بخشد!

نمی‌دانم کارگردانِ فیلم (یعنی خودِ فیلم نه کارگردانِ توی فیلم) واقعا منظورش این بوده که خدا ما را سوژه فیلمی کرده که در تمام کائنات و تمامِ فرشتگان و شیاطین و ارض و سما شاهد آن هستند و قرار است به آنها چیزی را ثابت کند  یا نه، اما به هر حال به این صحنه پایانی نمادین می‌توان جور دیگری نگاه کرد. در صحنه انتهایی کارگردان به ترومن می‌گوید که از برنامه خارج نشود، در آن بیرون هیچ حقیقتِ بیشتری برای کَشف وجود ندارد. اما من فکر می‌کنم اگر واقعا خدا ما را سوژه کرده، اتفاقا از ما می‌خواهد که این زندگی کسل کننده زمینی را رها کنیم، به ما یادآوری می‌کند که در آن بیرون، بیرون از زندگی مادی، حقیقتی برای کشف هست، و ما برای این زمینِ خاکی نیستیم، در ما قلبی هست که مخزن حقایق است، در ما قلبی هست که بنا بود جامِ جهان‌بین حقیقت باشد، بنا بود ظرفِ حقیقت باشد، اما ما آن را مخزن زباله کرده‌ایم. زباله‌دانی آنقدر تاریک که با تابیدنِ روشن‌ترین روشنایی‌ها هم هیچ نوری از آن بازنمی‌تابد! هیچ، تاریکِ تاریک! خدا از ما می‌خواهد دل را به «دریا» بزنیم، از هفت شهر عبور کنیم و به حقیقت برسیم، در این دنیا حقیقتی وجود ندارد، هر چه هست بیرون از این بازی‌های روزمره ماست.

واقعیت این است که زشتی وجود ندارد. هر چه ما به عنوانِ زشتی می‌شناسیم، نیستی است، عدم است. در دنیای خاکی ما آنچه به عنوانِ زشتی یا زیبایی می‌شناسیم بیشتر جنبه تکاملی دارد، زن از دید مرد زیباست چون بناست توسط مرد باردار شود تا نسل ادامه یابد، خون زشت است چون موجب تخریب نسل می‌شود، مرگ غمبار است چون پایان نسل است، عروسی شاد است چون نوید ادامه نسل را می‌دهد. در این دنیا ما اسیر بدنی هستیم که از چهار میلیارد سال مهندسی بی‌نظیر تکامل گذشته و پر از خطای شناختی است، خطاهایی دقیق و بسیار مبتکرانه و هوشمندانه که ضامن بقای نسل ما بودند، خطاهایی که ما را تبدیل کرده‌اند به پرشانس‌ترین پستاندارد برای بقا، شاید بهتر است به جای خطا بگوییم برنامه‌های مغزی! همین برنامه‌ها هستند که باعث می‌شوند ما در دنیا به شدت شیفته و مجذوبِ پول، مقام، ثروت، شهرت، زیبایی قدرت و... باشیم. چون هر کس چنین باشد و اینها را داشته باشد شانس بقای بیشتری دارد، از چنین دیدگاهی پول پرستی نه زشت است و نه زیبا، صرفا تکنیکی است برای افزایش شانس بقا، اما وقتی قلبِ پاکِ آیینه گون‌مان را با چنین نیستی‌هایی پر می‌کنیم، هیچ نوری از قلب ما به بیرون نمی‌تابد. جهان پر از نور است و قلب ما آینه و وقتی این درون این آینه را با چنین نیستی پر می‌کنیم، دیگر هیچ نوری از حقیقت به درون ما نمی‌تابد.

ماه رمضان تمام شده، رمضان راجع به پاک کردنِ قلب است، قلبی که ما در طول زندگی‌مان پُرش می‌کنیم از هر عدمی. قلبی که جامی مقدس است و ما درونش تاپاله گوسفند می‌ریزیم! و حالا این ماهِ عزیز تمام شده. راستش قبل از ماهِ رمضان خیلی فکر کردم به این که این بار کمی آدم‌تر شوم، کمی پاکتر، خُب، کمتر خوردم، اما بهتر شدم؟! به نظر نمی‌رسد! واقعا به نظر نمی‌رسد! قبل از ماه رمضان فکر می‌کردم که ماهِ رمضان که برسد دیگر تمام می‌شود و من آدم می‌شوم، اما... ماه رمضان تمام شده و... آه خدایا.

نمی‌دانم، فکر نکنم انتظار برای رمضان بعدی استراتژی خوبی باشد. با این همه حس می‌کنم این ماه رمضان شاید کمی بهتر از رمضان‌های گذشته بود و باید سعی کنیم همین «کمی» بهتر بودن را ادامه بدهم. ادامه بدهم، دل را به دریا بزنم و.... توکلت علی الله.

*فیلم راجع به شخصی به اسم ترومن است که تمام زندگی‌اش موضوع یک برنامه تلوزیونی جهانی است، لحظه لحظه‌اش، همه اطرافیان ترومن هم بازیگر هستند غیر از خودِ ترومن، او خودِ واقعی‌اش است. بچگی ترومن در رویای کشف جهانِ بیرون از شهرِ کوچکش می‌گذرد ولی ترومن از بیرون شهر می‌ترسد، بیرون شهر دریایی است ژرف و ترسناک!  به هر حال ترومن روزی تصمیم می‌گیرد بر ترس خود غلبه کند و دل را به  «دریا» بزند. روی دریا تمامی مخاطرات را از سر می‌گذراند و بالاخره به انتهای دنیای درونش می‌رسد، به در خروجی شو تلوزیونی.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۷ ، ۰۲:۳۴
احسان ابراهیمیان


بعد از سحری رفتم فیس‌بوک، عتیقه است، مخصوصا در دنیای رنگی و شوآف اینستاگرامی امروز ایران، اما دوستانِ خارج رفته‌ام تقریبا همه فیس‌بوک هستند! و «همه چی نوش خوبه الا رفیق ». کمی گشتم ببینم بچه‌ها کجا هستند، و خُب، ظاهرا من تنها کسی هستم که ایران مانده‌ام.

یکی دیگر از تردیدهای ایران ماندن برای من این است که معمولا (یعنی به طور معمول، یعنی غالبا، یعنی اکثرا!) کسانی که دوره دکتری در جایی باشند برای ادامه زندگی هم همانجا می‌مانند. نمی‌دانم دلیل عمیقی دارد یا نه اما ما برای خودمان این‌طور توجیه کردیم که: دوره دکتری همزمان با دوره حساسی از زندگی است، دوره‌ای که هویت شخص به عنوان یک بزرگسال مستقل شکل می‌گیرد، و این هویت به عنوان بزرگسالِ مستقل معمولا هر جا شکل بگیرد همان جا باقی می‌ماند. حالا جای تردیدش برای من این است: من که ایران ماندن را برای دکتری انتخاب کردم، آیا مابقی زندگی‌ام را دارم در ایران حبس می‌شوم؟ قسمتی از این تردید قطعا صرفا به حسِ «حبس» برمی‌گردد، این که تصمیمی وجود دارد که کنترل زِد ندارد، دکمه برگشت بدون هزینه ندارد! که البته اگر خارج از ایران را هم برای دکتری انتخاب می‌کردم باز این قسمتِ «حبس» باقی بود، بالاخره ما چند سالی می‌شود وارد مرحله‌ای از زندگی شده‌ایم که باید تصمیم بگیریم، تصمیماتی که زندگی ما را می‌سازند، ما را منحصر به فرد می‌کنند و بازگشت از آنها بسیار پرهزینه و در خیلی از موارد غیر ممکن است.

اما قسمت دیگری از این تردید در مسابقه «رفتن» آدمها و وضع اقتصادی و سیاسی ناپایدار ایران است. و قسمت مهمتری از تردید که ایران تا حدی از نظر علمی منزوی است. هم منزوی و هم بیابان، بیابانی خالی، البته این قسمت آخری را دارم جو می‌دهم، به طرز حیرت‌آوری بچه‌هایی که سالِ ما برای دکتری مانده‌اند به شدت خوب هستند، در سطحی که هر کدام‌شان می‌توانستند ادمیشن بسیار خوبی بگیرند اما به هر حال مانده‌اند و این یک فرصت طلایی است. پس بنا بر این تنها همان قضیه اوضاع ناپایدار و سطح پایین کیفیت زندگی در ایران باقی می‌ماند (منظور از سطح پایین، دستِ کم برای من، فساد و اوضاع ناپایدار است به علاوه دسترسی کمتر اقتصادی به چیزهای تفننی مثل دوربین یا تلسکوپ و...) و البته این آزاردهنده نبود اگر نمی‌دیدم از رتبه یک کنکور گرفته تا دانشگاهِ آزادِ واحد دارقوزآباد سفلی برای رفتن تلاش می‌کنند!

خیلی که توی این افکار عمیق می‌شود تَهَش معمولا به این می‌رسد: که چی!؟! واقعا ما قرار است چه کار کنیم؟ کیفیت زندگی‌مان را با رفتن بهتر کنیم؟ واقعا قرار است خوب درس بخوانیم؟ که چی؟! قرار است در این زندگی چه کار کنیم؟ راحت باشیم؟ اصلا مگر می‌توان راحت بود؟ اصلا مگر باید راحت بود؟ من در ایران ماندم چون می‌خواستم از فیزیک لذت ببرم و نمی‌دانستم (هنوز هم نمی‌دانم) که آیا رفتن تاثیر مثبتی در این لذت بردن داشت؟ شاید بگویید لذت بردن از فیزیک که چی!؟ این یکی دیگر جواب دارد! ما بالاخره قرار است شغلی داشته باشیم و پول در بیاوریم، چه بهتر که این شغل تفریح آدم باشد :دی

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۷ ، ۰۷:۲۶
احسان ابراهیمیان

برگه‌ها رو که صحیح می‌کردم یه لحظه برام سوال شد که اون برگه‌شو چی کار کرده، می‌دونستم شماره گروهش یه جوریه که حول و حوش شماره برگه‌های من نیست پس باید بین اون یکی سری دنبالش بگردم، هزار تا برگه بود و راستش این مسئله برام اون قدر مهم نبود که بشینم دونه دونه ورق بزنم، گفتم همینجوری چند تا به چندتا تند تند ورقش میزنم اگه دیدم که دیدم ندیدم دیگه مهم نیست، ورق که می‌زدم یه‌هو اسمش خورد به چشمم، با خوشحالی از این «شانس»ی پیدا کردن، برگه‌اش رو بیرون کشیدم و نگاه کردم که سوالا رو چی کار کرده. دیدم خیلی گند زده، بعد از تعجب از این که چرا گند زده یه حس قوی پیدا کردم تا به ایکس که اونو میشناسه بگم که این بیچاره امتحانشو گند زده. گفتم شاید برای ایکس مهمه که اون چی کار کرده از این جهت که اون مدتی قبل تو کانون توجه ایکس بوده و معمولا آدم دوست داره راجع به آدمهای مشترکش با بقیه حرف بزنه (غیبت هم حس مشابه‌یه البته). احتمالا هم وقتی این خبرو می‌دادم با یه لحنی می‌گفتم که «واقعا» شبیه یه سال بالایی دلسوز جلوه می‌کنه، و کل این فرایند کاملا ناخودآگاه بود.

راستش از ذوق خودم برای رسوندن این «خبر» تعجب کردم. این که قلبم تند تند میزد و حسی شبیه موفقیت احساس می‌کردم برام عجیب بود، تا این که فهمیدم «حقیقت» چیز دیگه‌ایه. اون یه مدت قبل سر اون قضیه تو کانون توجه بود و من سالها بود از این «کانون توجه» دور شده بودم، رسوندن این که نمره‌اش خراب شده صرفا یک «خبر» برای ایکس نبود، بلکه اعلام تلویحی این بود که من از اون بالاترم، روش قدرت دارم و تا حدی تو این درس سرنوشتش دست منه! (یا حداقل خبر دارم). یه جوری اثبات برتری از دست رفته‌ام! بله! همین قدر کثافت، همین قدر حقیر! و قسمت ترسناک‌تر قضیه این بود که من به این موضوعات فکر نکرده بودم، بلکه غریزه برتری‌جویی تکاملی لعنتی‌ایم کاملا ناخودآگاه داشت همه چیز رو پیش می‌برد.

نمی‌خوام خیلی فاز این بگیرم که من بدترین موجودِ روی زمینم و از این حرفا، فکر می‌کنم درون همه آدمها از این وسوسه‌ها هست، حتی ظاهرا برای حضرت یوسف هم وسوسه زلیخا قوی بوده، مسئله اینه که چطور این وسوسه رو می‌شه کنترل کرد. من دست کم تو این مورد کنترلش کردم ( و دست کم تا الان) اما واقعا این که تمامِ این ماجرا برام ناخودآگاه بود و یه لحظه اتفاقی سرِ یه جرقه به ذهنم رسید که دلایلش چیه، برام ترسناکه، ترسناکه که ما چه قدر ناخودآگاه می‌تونیم آدمهای کثیفی باشیم و معلوم نیست تا حالا چند تا از این جنس کارا از دستم در رفته.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۲:۲۱
احسان ابراهیمیان