پی‌آمد

پی‌آمدِ آنچه بر من می‌گذرد

پی‌آمد

پی‌آمدِ آنچه بر من می‌گذرد

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

 

مدل اعداد طبیعی همراه با جمع و ضرب و تالی را در نظر بگیرید.

  1.  فرض کنید یک زبان به اندازه کافی صوری‌پذیر (مکانیکی، رشته‌ای از نمادها) با معناشناسی مناسب نسبت به این مدل داریم.
  2. یک مجموعه قاعده استنتاج هم در نظر بگیرید که از یک رشته نماد، یک رشته نماد جدید را به صورت مکانیکی نتیجه می‌دهد.
  3.  فرض کنید این قواعد استنتاج درستی را هم رعایت می‌کنند.
  4. فرض کنید این قواعد استنتاج تمامیت را هم رعایت می‌کنند. یعنی همه جملات همیشه درست را می‌توان استنتاج کرد (در نتیجه اگر هر مدلی که A را برقرار کند، B را هم برقرار کند آنگاه از A به B استنتاجی هم وجود دارد)
  5. با این قواعد استنتاج یک زیرنظریه از نظریه اعداد را در نظر بگیرید که توانایی انجام جمع و ضرب در نظریه اعداد را دارد (قضایای اصلی حساب را می‌توان در این زیرنظریه اثبات کرد).

فرضها همین‌قدر مینیمال و انتزاعی هستند! حالا با این فرضهای مینیمال و انتزاعی، می‌توان نشان داد که هر جمله راجع به نظریه اعداد خودش یک عدد یکتا (عدد گودل) دارد. این صرفا به این فرض 1 وابسته است. می‌توان نشان داد زیرنظریه مذکور در فرض 5 توانایی لازم برای نمایش هر قاعده استنتاجی شبیه قواعد استنتاج 2 در خودش دارد، به این معنی که اگر عدد جمله A را #A بنامیم، و عدد یکتای جمله B را #B بنامیم، می‌توان به جای الگوریتم استنتاج B از A ، محاسبه #B را از روی #A انجام داد، بنا بر این به جای استنتاج تنها محاسبه کرد بدون این که به رشته نمادها یا خود قواعد استنتاج ارجاع داد.

با همین نتایج و فرضهای ساده می‌توان نشان داد که مدل اعداد طبیعی نه تنها تصمیم پذیر بلکه حتی تعریف‌پذیر هم نیست، به این معنی که هیچ فرمولی در زبان فرض 1 نمی‌توان نوشت که این فرمول فقط و فقط وقتی برقرار باشد که عدد گودل ورودی آن مربوط به یک جمله درست در اعداد طبیعی باشد. خُب حالا این به چه درد می‌خورد؟

در زبان مرتبه اول (یعنی این که زبان مذکور در 1 حداقل دارای پارامترهای زبان مرتبه اول باشد) می‌توان نشان داد این تعریف‌ناپذیری منجر به قضایای تصمیم ناپذیری گودل می‌شود. این که هر زیرنظریه‌ای از اعداد طبیعی با اصول موضوع بازشگتی در نظر بگیریم (یعنی اصول موضوعی که یا متناهی است یا هر جمله آن را می‌توان در متناهی گام با الگوریتمی مشخص ساخت) قطعا ناتمام است، چرا که اگر تمام باشد صدق هر جمله نظریه اعداد را تعیین می‌کند و اگر این کار را بکند یعنی این که نظریه اعداد تصمیم‌پذیر است که می‌دانیم حتی تعریف‌پذیر هم نیست!

در منطق و زبان مرتبه دوم و بالاتر اوضاع بدتر می‌شود. می‌توان نشان داد قدرت بیان این منطق چنان بالا است که می‌توان مدل اعداد طبیعی را در آن به صورت اصل‌پذیر متناهی نوشت، یعنی تعدادی جمله به عنوان اصل موضوعه نظریه اعداد در نظر بگیرید، آنگاه نشان داده‌اند تمام مدل‌های این اصول موضوعه با هم و با مدل استاندارد اعداد طبیعی یک‌ریخت است. حالا اگر با این اصول موضوعه شروع به استنتاج کنیم، با توجه به فرض تمامیت در 4 آنگاه می‌تواند تمام صدق‌های نظریه اعداد را با قواعد استنتاج 2 به دست بیاورد (چون هر مدل جمله‌های اصول موضوعه در صدق و کذب گزاره‌ها با مدل اصلی اعداد طبیعی مشترک است، پس اگر تمامیت برقرار باشد آنگاه می‌توان هر صدق نظریه اعداد را به دست آورد). اما این یعنی تصمیم‌پذیری نظریه اعداد که می‌دانیم حتی تعریف‌پذیر هم نیست. بنا بر این برای منطق مرتبه دوم، یکی از فرضهای 2 3 4 را باید کنار بگذاریم (فرض 1 که خود زبان مرتبه 2 است و فرض 5 را هم به راحتی می‌توان ذیل فرض 1 گنجاند) یعنی منطق مرتبه دوم و بالاتر، و هر منطق و زبانی که به اندازه کافی قوی باشد که نظریه اعداد را با متناهی تا اصل بیان کرد، یا درست نیست یا تمام نیست یا نظریه برهان الگوریتمی (قواعد استنتاج) ندارد!

پ.ن: چرا نوشتم؟ فشار گشتن به دنبال خانه چنان آزاردهنده بود که ترجیح دادم به این موضوع پناه ببرم تا کمی حالم بهتر شود و یادم برود که در این دنیای خاکی با تمام اقتضائات ملال‌آورش زنده‌ام. مضاف بر این که همیشه در ذهنم بود که ربط دقیق قضیه گودل با محدودیت منطق مرتبه بالا نیست، هیچ وقت این قدر دقیق صورتبندی نکرده بودم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۵:۴۹
احسان ابراهیمیان

میدونم روز معلم گذشته اما این موضوع چند وقتی هست که توی مغز من چرخ می‌زنه و باید بنویسمش تا آروم بشم. من نسبتا زیاد در جایگاه مدرس قرار گرفتم، یعنی همون متکلم وحده‌ای که بالای منبره و بقیه باید فقط گوش کنن مگر این که اون اجازه بده، اما هیچ وقت احساس نکردم اسمم می‌تونه معلم باشه، تا حالا هم هیچ وقت توی روزهای معلم احساس خاصی بهم دست نداده و حس نکردم که حتما باید تبریکی دریافت کنم. شاید به این خاطره که همیشه فکر می‌کنم معلم یه آدم تاثیرگذاره که می‌تونه زندگی آدما رو عوض کنه و من هیچ وقت توی تصور خودم یه آدم تاثیرگذار نبودم و نیستم و راستش رو هم بخواید اصلا دلم نمی‌خواد باشم.

یکی از دلایلش اینه که اصلا از معلم یا استادی که منو به کاری مجبور کنه خوشم نمیاد، استاد آرمانی و معلم آرمانی از نظرم من کسی نیست که به زور بهم تمرین بده و بگه فلان چیز رو حتما بخون و بهمان کار رو حتما بکن تا تبدیل به یه آدم استاندارد بشی، کلا هم از چهره‌های تاثیرگذار بدم میاد. به جاش معلم و استاد آرمانی از نظر من یه راهنماست، یه کسی که می‌تونه به من بگه اگه فلان مسیر رو بری به چی میرسی اما مجبورم نکنه، به جاش بهم فرصت انتخاب بده، بهم بگه هر انتخابی چه پیامدی داره اما برام انتخاب نکنه و به اصل وجود من احترام بذاره، خودمم تا حد امکان سعی می‌کنم همیچن آدمی باشم، همیشه دوست دارم راجع به موضوع درس با بچه‌ها گپ بزنم به جای این که نقش اون بالا منبری رو اجرا کنم، هیچ وقت از جزوه گفتن خوشم نیومده و به گواهی اونایی هم که توی کلاسم نشستن هیچ وقت جزوه‌گوی خوبی نبودم، نه به این خاطر که نمی‌تونستم خوب جزوه بگم، من نمی‌خوام که جزوه بگم، متنفرم یه فرمول بنویسم و دورش خط بکشم و بگم «بچه‌ها این یه فرمول مهمه که باید حفظش کنید» بعدش هم توی یک جمله ، تعریف اون فرمول رو دیکته کنم و آخرش هم بگم «به این فرمول، معادله اول فریدمان گویند» بعدش هم بگم توی جزوه بنویسن: «نکته: این رابطه ....» بعدش هم یه مثال حل کنم که بچه‌ها عین اون مثال رو توی جزوه بنویسن (هر چند خیلی کم بعضی جاها مجبور شدم این کار رو بکنم). به جای جزوه گفتن دوست دارم کل قصه اون موضوع رو تعریف کنم، از کجا شروع شده چرا مهمه به این مسئله چطور نگاه میشه و ... و بچه‌ها هم برداشت خودشون از حرف‌های من رو توی جزوه یادداشت کنن.

اما خُب، هیچ کدوم از اینایی که گفتم تصویر جامعه از یه «معلم استاندارد» نیست، یه معلم استاندارد آدمیه که بتونه از یه مجموعه‌ی متنوع از بچه‌ها، یک سری «بچه استاندارد» تربیت کنه، معلم استاندارد یه آدم تاثیرگذاره که می‌تونه آدما رو به سمت مشخص و استانداردی هدایت کنه و نتیجه مشخص و استانداردی بیرون بکشه، یه معلم استاندارد بچه‌ها رو هل میده، هدایت می‌کنه، تشویق و تنبیه می‌کنه، این حتی اغلب اوقات تصویر خود بچه‌ها از یه معلم استاندارده، دیدم که معمولا بچه‌ها از معلم‌های استانداردی با این خصوصیات بسیار خوششون میاد و بسیار تقدیر می‌کنند و معمولا من خیلی معلم پرطرفداری برای بچه‌ها نبودم و نیستم.

اما بذارید یه دفاعی از خودم بکنم، به نظرم کاری که یه معلم استاندارد سعی داره انجام بده اینه که هر نهال گیاهی رو تبدیل به یک گیاه واحد می‌کنه که به نظر خودش یا جامعه با ارزشه، اما خیلی وقتا پیش میاد که اون معلم استاندارد سعی میکنه یه گل رز رو تبدیل به درخت پسته کنه، چون درخت پسته بیشتر به کار میاد، چون درخت پسته استاندارده، بارش با ارزشه و پول در آر. به جاش تصویر من از یه معلم خوب و آرمانی در واقع یه مربی هستش، کسی که پرورش می‌ده، راه رو نشون می‌ده. یه معلم استاندارد معمولا مسئولیت و سنگینی انتخاب درست و غلط رو از بچه‌ها می‌گیره و اونا رو بدون این که اختیاری داشته باشن به یک سمت خاص هدایت می‌کنه، اما از نظر من یه معلم خوب به بچه‌ها انتخاب کردن رو یاد می‌ده، بچه‌ها رو وادار می‌کنه خودشون انتخاب کنن و بهشون می‌فهمونه که خودشون مسئول انتخاب کردن هستند نه دیگران و باید پیامدهای انتخاب‌شون رو بپذیرند. یه معلم استاندارد شاید یه جامعه استاندارد تولید کنه، اما به بهای این که خلاقیت و اصالت آدمها رو قلع و قمع کرده، به بهای این که کلی ربات خوب ایجاد کرده که انتخاب کردن و مسئولیت‌پذیری بلد نیستند، به جاش یه معلم خوب کلی آدم واقعی تولید میکنه و من تعجب می‌کنم از شکایت آدم‌ها از این که سیستم آموزشی چرا خلاقیت رو می‌کشه، ای جامعه! ای بچه‌ها! این آش دست‌پخت خود شماست، شمایی که می‌گی «به ما حق انتخاب نده و بزن تو سر ما تا آدم بشیم، جزوه بگو، فرمول و نکته بگو، و ما به جای این که خودمون دانشجوی دانشی باشیم که دوست داریم، به ما دانشی بده که برامون خوب باشه»

 

پ.ن1: من ادعا ندارم که معلم خوب با اون اوصافی که گفتم هستم، اما سعی می‌کنم بهش نزدیکتر باشم.

 

پ.ن2: انکار نمی‌کنم که بیشتر وقتها جزوه گفتن باعث شفافیت می‌شه اما اگر اصرار زیادی روی جزوه باشه معمولا تصویر کلی دانش‌جو یا دانش‌آموز از بین میره.

 

پ.ن3: و همچنان خوبی و بدی وبلاگ، کم خواننده بودنشه، من دوست داشتم این رو در اینستاگرام بنویسم ولی کلی معلم استاندارد اونجا هست که ممکنه ناراحت بشن، ترجیح دادم اینجا بنویسم تا ثبت بشه و از مغزم بره بیرون.

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۰۰
احسان ابراهیمیان

ویتنگشتاین متقدم گزاره‌ها را به سه دسته تقسیم می‌کرد. هسته اصلی تقسیم بندی ویتگنشتاین این ایده است که معنای هر گزاره، وضعی از امور است که آن گزاره توصیف می کند. مثلا «آن غذا روی این شعله گاز است» در حال توصیف وضعی از امور است، کسی می‌تواند روی «این شعله گاز» را ببیند و تصدیق یا تکذیب کند که آیا «آن غذا» روی «این شعله گاز» هست یا خیر بنا بر این «آن غذا روی این شعله گاز است» یک گزاره معنی‌دار است که می‌تواند صادق یا کاذب باشد. بنا بر این گزاره‌هایی که وضعی از امور را توصیف می‌کنند معنی‌دار تلقی می‌شوند و واجد ارزش صدق و کذب‌اند. از طرف دیگر بعضی از گزاره‌ها همانگویه‌ یا تناقض‌های منطقی هستند مثل «اگر روز باشد، حتما روز است». شما هر کاری بکنید و هر وضعی از امور برقرار باشد این گزاره در هر صورت صادق است، اما از آنجایی که معنی هر گزاره اساسا وضعی از امور است که توصیف می‌کند و همان‌گویه‌ها در هر وضعی از امور صادق هستند و تناقض‌ها در هر وضعی از امور کاذب هستند بنابر این هیچ وضعی از امور را توصیف نمی‌کنند و تهی از معنا هستند (senseless ) اما همچنان ارزش صدق و کذب دارند.

اما دسته سوم گزاره‌هایی هستند که مشخص نیست به چه وضعی از امور اشاره دارند «شوفاژ می‌خندد» یا «خلا می‌تازد» یا «کوه عادل است» یا «مربع با فضیلت است» یا «هیچ می‌هیچد» یا «تنها مطلق کامل است» یا «دا دا ردا دار» همگی به هیچ وضعی از امور اشاره ندارند، یعنی معلوم نیست جهان چگونه باید باشد تا این گزاره‌ها برقرار باشند یا نباشند، به همین دلیل این گزاره‌ها بی‌معنی (non-sense) هستند، به همین جهت نسبت دادن ارزش صدق و کذب به این گزاره‌ها عملا ممکن نیست نه به این خاطر که ما توانایی اش را نداریم، بلکه دقیقا به این جهت که این گزاره‌ها اساسا بی‌معنی اند و حتی ارزش صدق و کذب ندارند!

این وضعیت تا حدی برای اختربینی برقرار است. البته نه به این شدتی که ویتگنشتاین گفت، خود ویتگنشتاین بعدها این حرفها را از بیخ و بن نقد می‌کند، اگر واقعا مثل ویتگنشتاین متقدم به چنین تقسیم‌بندی قائل باشیم جمله‌ای مثل «نسبیت عام یک نظریه درباره هندسه است» را هم باید در دسته بی‌معنی قرار دهیم چون معلوم نیست جهان باید چگونه باشد که نسبیت عام یک نظریه هندسی باشد در حالی که این جمله در فیزیک اتفاقا بسیار بامعنی است و با جمله «نسبیت عام یک نظریه میدان است» کاملا تفاوت دارد. اما این تقسیم بندی از جهت تقریب به ذهن مناسب است، در واقع مقصود من این است که مشکل اختربینی صرفا صدق یا کذب آن نیست، اختربینی مشکل عمیق‌تری دارد که آن را به سمت بی‌معنی بودن سوق می‌دهد نه صادق یا کاذب بودن!

اما مشکل اختربینی کجاست؟ مشکل در اینجاست که اختربینی یک وصله ناجور در شبکه باورهای ماست. دوست داشته باشیم یا نه یکی از معیارهای بسیار مهم در این که ما یک جمله را بپذیریم یا نپذیریم مطابقت آن جمله با شبکه باورهای ماست. من این اصطلاح شبکه باورها را از کواین الهام گرفته‌ام. در این نگاه ما یک شبکه یا توری معرفت داریم، موقعیت بعضی جمله‌ها در این شبکه باورها مرکزی است، مثل منطق و ریاضی، جمله 2+2=4 در یک موقعیت کاملا مرکزی در این شبکه باور قرار دارد و اگر بنا باشد این جمله را رد بکنیم باید شبکه باورهای کاملا متفاوتی بسازیم که کمترین اشتراکی با شبکه باورهای امروز ندارد. واقعیت اینجاست که ما شبکه باورها یا معرفت خودمان درباره جهان یا به عبارتی خلاصه، جهان‌بینی خودمان را کمابیش مثل یک توری «می‌بافیم» اما این «بافتن» یکسره دلبخواه نیست، نهایتا این توری و این جهان‌بینی باید به قامت جهان بخورد و به قول خود کواین انتهای این توری معرفت به مشاهده متصل است. من این تعبیرات را از این جهت می‌پسندم که هم به کل‌گرایی معرفت احترام می‌گذارد هم به رابطه پیچیده مشاهده و نظریه اشاره می‌کند. در ادامه می‌خواهم نشان دهم که چطور اختربینی یک وصله ناجور برای شبکه باورهای ماست.

اختربینی می‌تواند شروعی کاملا منطقی داشته باشد، در گذشته زمانی که بشر کشاورزی را شروع کرد، فهمیده بود که موقعیت خورشید در میان ستاره‌ها به آب و هوا مربوط است. این ارتباط برای بشر حیاتی بود چرا که آب و هوا زمان‌های مهم کشاورزی را تعیین می‌کرد و اگر اشتباهی در این میان رخ می‌داد نتیجه‌اش حتی می‌توانست قحطی و مرگ باشد! حتی ارتباط جزر و مد با حرکت ماه هم برای برخی تمدن‌ها شناخته شده بود بنا بر این برای بشر یکجانشین کشاورز یا ماهیگیر ارتباط آسمان به رویدادهای زمینی در واقع یک مشاهده بود. می‌توان به راحتی تصور کرد که علم‌باوران آن زمان همچون اکنون، اشتهای سیری‌ناپذیری داشته باشند تا این یافته –یعنی ارتباط زمین و اوضاع کواکب- را آن‌چنان تعمیم دهند که تقریبا هر چیزی را در بر بگیرد، از زندگی و سرنوشت ما انسان‌ها تا نتیجه جنگ‌ها و ... . از طرف دیگر برای قدیمی‌ها که زنده‌انگاری جهان و اسطوره‌ها هم بخشی جدایی‌ناپذیر از جهان‌بینی‌شان بود و صور فلکی و سیارات را با اسطورهایشان پیوند داده بودند، جای دادن این ایده درون شبکه باورهایشان که «اوضاع کواکب بر تمام رویدادهای زمینی مسلط است» امر چندان غریبی نبود، به عبارتی اختربینی برای آن زمان کاملا قابل قبول بوده و با کل شبکه باورهای آنها نه تنها تناقض نداشت و کاملا هماهنگ و سازگار بود بلکه حتی به نوعی نتیجه آن شبکه باورها بود.

به عنوان یک مثال واقعی‌تر، کیهان‌شناسی قدیمی جهان را شبیه کره‌هایی تو در تو تصور می‌کرد، کره‌های سماوی از جنس ماده‌ای نامرئی بود و سیارات روی این کره‌ها قرار داشتند. بیرونی‌ترین کره کره‌ای بود که ستاره‌ها روی آن قرار داشتند و با چرخیدن هر روزه کره بیرونی توسط محرک بی‌حرکت (به یک معنی: خدا) حرکت لایه لایه از بالا به پایین و نهایتا به زمین می‌رسید و این منبع تمام حرکات زمینی بود (در کیهان‌شناسی قدیمی حرکت معنایی عام‌تر دارد، هر تغییری حرکت محسوب می‌شود برای مثال رسیدن یک میوه در واقع یک حرکت است). با توجه به این که منبع تمام رویدادها و تغییرات زمینی از بالا بود و کره‌های سماوی این حرکت را به زمین منتقل می‌کردند، این کیهان‌شناسی مبنایی کاملا استوار برای این باور ایجاد می‌کرد که موقعیت ستارگان و سیارات در آسمان کاملا سرنوشت رویدادهای زمینی را معین می‌کند.

اما سلسله تحولاتی که با پیشنهاد کوپرنیک آغاز می‌شود و با ظهور مکانیک نیوتونی به اوج خودش می‌رسد، این مبنای استوار برای اختربینی را به طور کامل فرو می‌ریزد. پیشنهاد کوپرنیک آغاز بر انداختن قسمت‌های مهمی از شبکه باور قدیمی بود، برای مثال رد کردن این ایده که کره‌های تو در تو به مرکزیت زمین حرکت را به سطح زمین می‌آورند، همین مخالفت جدی پیشنهاد کوپرنیک با شبکه باورهای آن زمان باعث شد کوپرنیک در ارائه پیشنهادش تردید کند اما نهایتا پله پله قسمت‌هایی از این شبکه باورها که با پیشنهاد کوپرنیک ناسازگار بود به همراه خود پیشنهاد کوپرنیک تغییر کرد، با کارهای کپلر نظام خورشید مرکزی صورت ریاضی دقیقی به خود گرفت و با کارهای دکارت و تیکو براهه و گالیله و دیگر اخترشناسان هم مبنای ریاضی و هم مبنای تجربی مناسبی برای نظام خورشید مرکزی فراهم شد در نهایت گام نهایی را نیوتون برداشت، او یکی از قسمت‌های مهم شبکه باورهای زمان را به طور کامل رد کرد: این ایده که بین فیزیک سطح زمین و فیزیک حاکم بر سیارات تفاوت ماهوی وجود دارد. سابق بر نیوتون فرض می‌شد که فیزیک سطح زمین بر مبنای برهمکنش چهار عنصر بنیادین پیش می‌رود و فیزیک حاکم بر سیارات و کره‌های سماوی کاملا متفاوت است و بیشتر با هندسه تعیین می‌شود (این تفاوت فیزیک زمین و آسمان را حتی گالیله نیز با تغییراتی محترم می‌شمرد، قانون ماند مستدیر گالیله نشان از همین دارد). گام مهم نیوتون این بود که فرض کرد همان قوانینی که حاکم بر افتادن سیب روی زمین (و دیگر حرکت سطح زمین است) بر حرکت سیارات نیز حاکم است و با همان معادلات و قوانین گرانش که حرکت روی سطح زمین توصیف می‌شود حرکت سیارات منظومه شمسی هم توصیف می‌شود.

این گام مهم نیوتون راه را برای پذیرش این ایده باز کرد که سیارات منظومه شمسی نه از عناصری لطیف و آسمانی و آن‌جهانی بلکه از همان عناصری ساخته شده اند که روی سطح زمین هم یافت می‌شوند و سیارات اساسا کره‌های مادی از جنس مواد زمین هستند. حتی ستاره‌ها هم نه اشیایی رمزآلود بلکه گوی‌هایی آتشین درست مثل خورشید هستند که بسیار دوراند و در فضای بی‌کران پخش شده‌اند. پر واضح است که با این توصیفات از سیارات و ستارگان، به سختی می‌توان اختربینی را ایده‌ای پذیرفتنی یافت. علم جدید هیچ مبنایی فراهم نمی‌کند که اختربینی را بفهمیم، از دید شبکه باورهای علم جدید اختربینی نه تنها بی‌مبنا بلکه بی‌معنی و نامفهوم است. به همین جهت اختربینی ناپذیرفتنی می‌شود نه به این دلیل که اختربینی علم نیست و شبه علم است و نه به این دلیل که علم ثابت کرده اختربینی کاذب است، بلکه به این دلیل که اختربینی نسبت به شبکه‌ی باورهای امروز ما کاملا نامربوط است. در شبکه باورهای امروز ما و در جهان‌بینی امروز ما اختربینی ارزش صدق و کذب ندارد، بلکه اساسا بی‌مبنا و نامفهوم است. حتی اگر مطالعاتی واقعا همبستگی بین موقعیت سیارات در صور فلکی و رویدادهای زمینی را با رعایت تمام ضوابط یک مطالعه آماری نشان بدهد باز هم پذیرش اختربینی در علم جدید به خاطر بی‌ربطی آن با شبکه باورها یک امر کاملا عجیب است.

شاید وسوسه شوید و بگویید که پیشنهاد کوپرنیک هم با شبکه باورهای آن زمان تناقض داشت اما نهایتا پذیرفته شد، اما شما از این حقیقت چشم می‌پوشید که پیشنهاد کوپرنیک نهایتا جهان را ساده‌تر توصیف می‌کرد و سودی عظیم در پی پذیرش پیشنهاد کوپرنیک و دور انداخت قسمتهای ناسازگار شبکه باورها بود. اما در مورد اختربینی چه سودی وجود دارد که باور کنیم موقعیت ظاهری کره‌هایی سنگی درست مثل زمین در میان ستارگانی که به تصادف در فضا پخش شده‌اند روی سرنوشت ما تاثیر دارد؟ چه سودی دارد که اختربینی را همچون وصله‌ای ناجور درون شبکه باورهای خود جای دهیم؟ چه چیزی آنقدر ارزش دارد که این شبکه باورهای موجود و نسبتا سازگار که حتی تکنولوژی روز ما از آن نتیجه شده را تغییر دهیم تا اختربینی را درونش جای دهیم؟ چه سودی غیر از این که عده‌ای شیاد جیب خود را با اختربینی پر می‌کنند؟

پ.ن1: ایده این یادداشت مدتها در ذهنم بود و از نوشتنش دو هدف را دنبال می‌کنم، یکی این که نشان دهم برخورد درست با موضوعی مثل طالع‌بینی و اختربینی از نظر من چیست، دوم این که نشان دهم لزوما آن چیزی که قرار است مرز درست و غلط را روشن کند صرفا علمی بودن یا نبودن یک نظریه نیست، بنا بر این من عمدا هیچ ارجاعی به این استدلال که «اختربینی شبه علم و بنا بر این غلط است» نمی‌دهم! در واقع خواستم به عنوان مثالی نشان دهم حتی اگر علمی بودن را معیار درستی و غلطی قرار ندهیم باز هم می‌توان خرافاتی مثل اختربینی را رد کرد و این نگرانی از نسبی گرایی که می‌گوید در صورت قبول نسبی‌گرایی راه به هزار جور خرافه باز می‌شود نگرانی بی‌موردی است.

پ.ن2: خدا را چه دیدی، شاید با همین عنوان «زرد» روزی جایی با عده‌ای راجع به این موضوع حرف زدیم.

پ.ن3: این یادداشت را در راستای درک کردن نسبی‌گرایی برای خودم هم نوشته‌ام، مثالی از این که پارادایم‌ها چطور و با چه منطقی رد یا قبول می‌شوند، یک قدم برای جواب پرسشم: باور عقلانی یعنی چه؟ به نظر می‌رسد یکپارچگی در کنار مشاهده، نقشی جدی در این میان دارد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۳۴
احسان ابراهیمیان

اولین باری که فهمیدم آدما از نیستی بعد از مرگ می‌ترسن تعجب کردم، اون موقعی بود که دیدم یه سری استدلال می‌کردن که آدما دنیای بعد از مرگ رو اختراع کردن چون از نیستی بعد از مرگ می‌ترسن، واقعیتش این استدلال برای من عجیب بود، چون اتفاقا اگه قرار باشه یه چیزی منو خوشحال کنه اون اینه که بفهمم این رنج بودن ابدی نیست. بعدش فهمیدم این منم که عجیبم، اتفاقا بیشتر آدما واقعا از این نبودن و نیستی می‌ترسن.

این قصه رنج بودن برای من خیلی جدیه، من واقعا از زنده بودن و تجربه کردن علی رغم همه شگفت‌انگیز بودنش بدم میاد، چون به زودی زود این شگفتیش تبدیل به یه عادت زمینه‌ای میشه و چیزی که باقی میمونه برام چیز جالبی نیست. نه که بگم زندگی سختی دارم یا افسردگی دارم، نه برعکس، من کاملا تصور می‌کنم که زندگیم نسبت به درصد بالایی از آدمهای روی کره زمین بهتر و جذاب‌تر هستش، من یه رابطه فوق‌العاده خوب با سارا دارم، همین طور نسبتا با پدر و مادر و خواهرم، زندگی تحصیلی کما بیش بی‌دردسر و خوبی دارم، بچگی ساده‌ای داشتم و تقریبا هیچ مشکل خیلی بزرگی توش نبود، نارضایتی خاصی هم از الانم ندارم، پس دیگه چی میخوام از این زندگی؟ مشکل شاید دقیقا همینه، هیچی! مسئله این نیست که خوشی زده زیر دلم و من دیگه خیلی بدون مشکل و تو پر قو بزرگ شدم واسه همین این طوری درد بی دردی زده زیر دلم، نه، من دردسرهای معمولی آدمهای معمولی رو دارم، بی‌پولی خانواده در بچگیم رو یادمه، الان باید به فکر خونه باشم، شغل آینده‌ام چی؟ آیا در آینده یه موقعیت خوب تو دانشگاه گیرم میاد یا نه؟ چرا اپلای نکردم تا برای دکتری پول بگیرم؟ سربازی چی میشه؟ کار موتور برقی به نتیجه میرسه یا نه؟ همه این دردسرها هست، چیزایی که  معمولا هر آدمی باهاش رو به رو میشه، می‌خواستم بگم این مشکل و دردسرها به اندازه‌ای نبوده که صرفا به خاطر اینا فکر کنم که چه قدر زندگی مزخرفه. مسئله یه چیز دیگه است.

یه بخشی از این که متوجه این مسئله شدم برمی‌گرده به این سوالا که می‌پرسن که مثلا دوست داری کجا باشی؟ خونه رویایی تو چه خونه‌ایه؟ از همین سوال آخری شروع می‌کنم: خونه رویایی چه خونه‌ایه؟ شاید بیشتر آدما بگن یه آپارتمان دنج توی پاریس یا یه خونه رو به دریاچه توی سوئیس یا یه ویلای خوشگل توی رامسر که بالای کوهه و رو به دریاست، هر کدوم از این جوابا ممکنه برای من هم جذاب باشه اما وقتی واقعا به موقعیت بودن توی اون خونه‌ها فکر می‌کنم می‌بینم یه چیزایی هیچ وقت عوض نمیشه، من هنوز هم اونجا قراره به فکر ناهار و شام باشم (حتی اگه یکی هست که غذا درست کنه بازم تصمیم گرفتن برای این که چه غذایی درست کنه برام عذاب‌آوره) ، هنوز قراره مریض بشم دندون درد بگیرم، هنوز قراره بدنم رو با تمام سختی و زمختیش حس کنم و در زندانش باشم، هنوز قراره رنج و بار هستی و بودن رو تحمل کنم و این چیزیه که نه تو سوئیس نه تو پاریس نه تو رامسر عوض نمیشه و هست.

مسئله اینه که  من هیچ وقت از تجربه‌های این فُرمی لذت خالص نبردم، همیشه وقتی غذای خوشمزه می‌خورم یه چیزی هست که اون تجربه رو لکه‌دار می‌کنه، وقتی توی جنگل و مه قدم می‌زنم که خیلی دوست دارم همیشه یه چیزی هست که از خلوص اون تجربه کم می‌کنه، حتی اگه تمام شرایط ایده‌آل و دلخواه باشه، بازم این که بدن دارم و محدود در این زندانم برام آزاردهنده است، این که بدنم رو حس می‌کنم، کفش دور پام، لباس روی شونه‌هام، پوست و موهام، همه اینا باعث میشه دیگه اون تجربه به نظرم خالص نباشه، چون خالص تجربه اش نمی‌کنم، یه چیزای دیگه‌ای غیر از خود این چیزای لذتبخش توی اون تجربه هست که اون تجربه رو از خلوصش دور می‌کنه.

از طرف دیگه من لذت خالص رو توی تجربه‌های ذهنی واقعا حس می‌کنم، وقتی یه مسئله‌ای رو می‌فهمم یا به یه ادراکی توی موضوعی میرسم اون قدر هیجان زده می‌شم که همه چیز، رنج بودن و زندانی بودن توی بدن یا هر چیزی شبیه این یادم میره، واسه همین فکر می‌کنم شاید موضوع اینه که من از اون تجربه‌های بیرونی به اندازه کافی لذت نمی‌برم که همه چیز یادم بره، مثلا توی ساحل المصیره توی عمان بچه ها همه چیز رو موقع خورشید گرفتگی فراموش کرده بودن اما من هنوز رنج هستی رو حس می‌کردم، نه به خاطر این که من عمیق‌ترم یا چیزی شبیه این، مسئله اینه که من به اندازه بقیه از این تجربه‌ها لذت نمی‌برم.

اما این همه ماجرا نیست، این که هیچ کدوم از تجربه‌های بیرونی برای من اونقدر لذت‌بخش نیست فقط یه قسمتی از ماجراست، واقعیت اینه که من از تک تک اقتضائات بودن فیزیکی در این دنیا بدم میاد، از بیماری‌ها و محدودیت‌های جسمی اگه بگذریم (که هر جسمی اونو داره) حتی مسئله تصمیم گرفتن هم برای من یه مسئله آزاردهنده است، این که باید از کوچکترین تا بزرگترین چیزها تصمیم گرفت، از این که صبحانه چی بخورم تا این که از ایران برم یا نه. بعضی وقتا فکر می کنم خیلی خوب میشد اگه من فقط یه روح درک کننده توی دنیا بودم که بدن و جسم نداره اما ذهن داره، اما خُب، نیست و من اسیر این زندان جسم و بودن هستم.

سال که تحویل شد با سارا روی این موضوع حرف زدیم، سارا کمی از این موضوع ترسید، از این حجم سردی دنیای درون من، البته قبلا کمابیش یه چیزایی فهمیده بود اما به این صراحت هیچ وقت حرف نزده بودیم راجع به این موضوع. تحلیلش از این موضوع جالب بود، میگفت ( و فکر می‌کنم راست می‌گفت) که یکی من ارزش بسیار زیادی به موضوعات ذهنی می‌دم و هیچ ارزشی به غیر از اینها (بدن، پول، ظاهر و ...) نمی‌دم و یکی دیگه این که من خیلی آدم لذت‌گرا و لذت‌طلبی هستم و هر چیزی که این موضوع رو خدشه‌دار کنه نه تنها به نظرم بی‌ارزشه بلکه ضد ارزش و آزاردهنده است و همین باعث میشه نهایتا من اصلا از بودن در این دنیا خوشحال نباشم و حتی کلا از بودن خوشحال نباشم.

این موضوع باعث میشه کلا نسبت به دنیای بیرون بی‌تفاوت باشم، از یه طرف دیگه اتفاقای خوب اون بیرون برام چندان لذت‌بخش و شاد کننده نیستن، از یه طرف فجایع دیگه اون بار روانی رو روی من ندارن چون دنیا از اول هم به نظرم جای مزخرفی بود. یه جنبه خطرناک و تاریک این موضوع اینه که معمولا این حالت روانی برای آدمایی اتفاق میافته که یه تجربه خیلی خیلی تلخ رو پشت سر گذاشتن، این که برای من همین طوری توی ذهنم هست و من در حالت عادی هم خودکشی رو چیز غریبی نمی دونم باعث احساس خطر از این موضوع میشه که اگه یه تجربه واقعا تلخ رو از سر بگذرونم شاید نتونم تحمل کنم.

 

پ.ن1: من با هیچ کس قبل از سارا راجع به این موضوع حرف نزده بودم. شاید تک و توکی که خیلی خیلی با من وقت گذرونده باشن (مثل علی) یه چیزایی فهمیده بودن.

 

پ.ن2: عنوان رو از کتاب بار هستی دزدیدم، اولش که با سارا حرف میزدیم گفتم شاید اگزیستانسیالیست‌ها راجع به این موضوعی که میگم حرف زدن قبلا ولی بعدا فهمیدم نه، این موضوع ظاهرا چندان چیز معمول و واضحی نیست که من بهش دچارم، به هر حال ولی این عنوان به نوشته من بیشتر میخورد به نظرم.

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۱۰
احسان ابراهیمیان

نظیر سرعت در نسبیت خاص می‌شود چهار-سرعت، یک چهاربردار که مولفه صفر یا زمانی آن dt/ds است و مولفه مکانی آن dx/ds که ds تغییر ساعت متحرک است و در رابطه معروف متریک صدق می کند:

ds2=dt2-dx2

با وجود این که چهار سرعت قرار است نقش سرعت را بازی کند و ضرب جرم در چهار سرعت است که چهارتکانه را شکل می‌دهد اما تفاوت‌هایی جدی در نسبیت خاص وجود دارد: اولین تفاوت این است که اندازه چهارسرعت (اندازه مینکوفسکی) همیشه ثابت است! در حالی که در دنیای کلاسیک سرعت آشکارا تغییر می کند. اما از یک جهت این عجیب نیست، چهار سرعت در واقع جا به جایی مختصاتی تقسیم بر تغییر زمان متحرک یعنی ds است اما تغییر زمان متحرک طبق متریک اساسا چیزی جز جا به جایی فضا-زمانی متحرک نیست، بنا بر این اندازه چهار سرعت میشود اندازه جا به جایی تقسیم بر اندازه جا به جایی، یعنی 1 ! بنا بر این باید هم ثابت باشد. اعجاب اصلی اینجاست که چرا جا به جایی فضا-زمانی متحرک دقیقا برابر با تغییر ساعت خودش است و چرا متریک منفی دارد؟

 

اعجاب دیگری هم که هست این است که تعریف هموردای چهارنیرو عمود بر چهارتکانه و چهار سرعت است، همین باعث می شود نتوان به راحتی مثل مورد مکانیک نیوتونی، از یک پتانسیل حرف زد که گرادیان آن برابر نیرو می شود. در واقع حتی اگر بتوانیم کورکورانه آن عبارت جبری مکانیک نیوتونی در باره پتانسیل و نیرو را به فرم هموردای نسبیتی ارتقا دهیم، پتانسیل حاصل شده همان معنای پتانسیل نیوتونی را ندارد که با انرژی جمع می‌شود، اگر تقاضا کنیم آن معنی را داشته باشد (یعنی پتانسیلی که با انرژی جمع می شود) باید پتانسیل را به فرم غیر هموردا تعریف کنیم، یعنی مولفه صفر یک چهاربرداری که قسمت برداری آن دست بر قضا صفر شده است، یعنی قسمتی از یک چهارپتانسل الکترومغناطیسی. شاید به همین دلیل است که در نسبیت خاص حرف زدن راجع به تبادل تکانه بین ذرات در آزمایش برخورد ذرات راحت تر از حرف زدن در باره یک نیروی معلق در فضا باشد (گرچه همچنان به کمک آن چهارپتانسیل الکترومغناطیسی می‌توان این حرف را زد) در واقع هر نوع برهمکنش از راه دور در نسبیت خاص نامعتبر است، تنها برهمکنش موضعی نهایتا با میدان موضعی معتبر است (فصل نسبیت خاص گلدشتاین قسمت لاگرانژی هموردا در این زمینه نکات خوبی دارد)

 

پ.ن: خیلی تابلو است که در این قرنطینگی به بنیادهای فیزیک برگشته ام؟ :)) به نظرم فرصت کاملا مناسبی است، پنج شش روزی روی قسمتی از پروژه قدیمی‌ام کار می کردم: این که از یک ناظر سقوط آزاد با مشخصاتی خاص بتوانم متریک فریدمان را استخراج کنم، دست کم قسمت اول آن را انجام دادم، قسمت دومش را نگه داشته ام برای بعدتر، این در واقع ادامه ایده پست قبلی‌ام است و کلی چیز خوب یاد گرفتم در این پروژه. چند مقاله پایه ای هم خواندم و در دستور کار دارم تا شکافهای سواد فیزیکی ام  (مثل ترمودینامیک ) را هم پر کنم اگر زنده بمانیم و دوباره مثل اسفند سیل کلاس و کار روی سرم آوار نشود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۹ ، ۱۰:۲۰
احسان ابراهیمیان

دو شهود متفاوت در باره انبساط جهان در کیهان‌شناسی وجود دارد: طبق شهودی نسبتا معروف انبساط جهان و دور شدن کهکشان‌ها از هم محصول کش آمدن فضا است. این شهود مستقیما به متریک فریدمان در کیهان شناسی برمی‌گردد که به نظر کاملا با آن سازگار است. اما شهود دیگری هم وجود دارد: مواد داخل کیهان به خاطر سرعت اولیه از هم دور می‌شوند و هیچ کش آمدنی در کار نیست. راستش من همیشه با شهود اول علی‌رغم زیبایی و سادگی‌اش مشکل داشتم. حالا در یادداشتی کوتاه سعی کرده‌ام نشان دهم که شهود دومی خیلی چیزها را خیلی بهتر از شهود اولی توضیح می‌دهد:

 

انبساط جهان: کش آمدن فضا یا سرعت اولیه؟

 

اگر قدری نسبیت خاص و قدری کیهان شناسی بلد باشید و این سوال برای شما هم مطرح باشد احتمالا لذت وافری خواهید برد. اگر نبردید ببخشید.

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۸ ، ۱۲:۲۷
احسان ابراهیمیان

قرنطینه خانگی من که تا اینجا هر چیزی بوده جز بی‌حوصله، تقریبا هر کاری که دارم با دورکاری قابل انجام است و همه هم که می‌گویند: خُب، حالا که قرنطینه توی خانه‌ای بیا و کار ما را زودتر انجام بده و خلاصه دچار شلوغی شده‌ام که بیش از هر چیزی کلافه‌کننده است.

اما در میان این کارهای پی در پی چیزی که بیشتر کلافه‌ام کرد حضور موشی در خانه ما بود که بالاخره امروز بعد از دو هفته بالا و پایین گیرش انداختیم. اولش مادرم متوجه‌ام کرد که شما در خانه‌تان موش دارید چون در جای تشک‌ها فضله موش هست. چون چیز جویده‌ای پیدا نکردیم صرفا فکر کردیم که گذری آمده و رفته، یک راه ورود را که نزدیک آنجا بود گرفتم. بعدش یک روز که برای یک غذایی خواستم شربت آبلیمو درست کنم دیدم فضله موش وسط شکر است!! کابینت آنجا را به تمامی بیرون ریختم و دیدم بلهههه، مقرش همینجا بوده کلی چیز جویده اینجا هست و .... بعدش همه درزهای خانه و کابینت را با اسپری فوم و چسب گرفتیم و وسایل را شستیم و آنهایی که گمان موش برای آنها داشتیم را دور ریختیم و دوباره چیدیم و گفتیم که خیلی خُب شاید رفته باشد برای احتیاط چسب موش گرفتیم و گذاشتیم وسط خانه که اگر هنوز باشد گیر بیافتد.

در چسب موش گیر نیافتاد اما صدا و آثارش هی به گوشمان می‌خورد که یک روز من متوجه شدم کابینت قابلمه‌ها از زیر درز دارد و قابلمه ها را که داشتم بیرون می گذاشتم فضله هم دیدم و نهایتا خودش را هم دیدم که خیلی سریع از روی شلنگ گاز رفت زیر گاز رومیزی بالای کابینت قابلمه ها، سریع همه چیز را بیرون ریختم درز اطراف لوله گاز را که از آنجا وارد کابینت شده بود گرفتم و درزهای دیگری که به نظرم می‌رسید را هم گرفتم و آن چسب موش را گذاشتم توی کابینت در را بستم و چسب زدم که مطمئن باشم زندانی شده است. بماند که بعد از فراز و فرودهای فراوان بالاخره امروز در همان کابینت که زندانی بود گیر افتاد (متاسفانه در چسب گیر کرد، من راه‌های مسالمت‌آمیزتری برای گیر انداختنش امتحان کردم که زنده بگیرمش اما خودش دم به تله نداد، زیادی باهوش بودن برایش گران تمام شد! ولی جدی جدی از هوش وحشتناک زیادش خوشم آمد)

چیزی از این ماجرا برایم جالب شد، معمولا تا جایی که خوانده و دیده‌ام عرفا از چنین ماجرایی چنین درسی می‌گیرند: چرا برای ورود یک موش این همه بالا و پایین کردم و درزها را گرفتم و ورودی خانه و هر سوراخ و گوشه‌ای را کنترل کردم و این همه زحمت به جان خریدم (آن هم در این ایام پر مشغله‌ام)؟ چون از کثیفی و آلودگی موش می‌ترسیدم، مریضی‌های همراه موش معمولا خطرناک هستند و نباید در حریم خانه حضور داشته باشد. پس چرا برای حریم دلم هیچ کنترلی قائل نیستم؟ هر ورودی را اجازه می‌دهم و هر فکر و هر حرفی را؟ پاکی حریم دل مهم نیست؟ موشهایی که در دلم جولان می‌دهند مهم نیستند؟ بیماری‌های دل مهم نیستند؟ خطرناک نیستند؟ چرا ورودی‌ها و درزهای دلم را مثل خانه نمی‌گیرم و کنترل نمی‌کنم؟ چرا به صداهایی که موشهای دلم می‌دهند توجه نمی‌کنم و نگرانم نمی‌کند؟  (در بعضی موارد موضوع شاید حتی شدیدتر از صدا است!) شاید اگر پاکی و ناپاکی حریم دل به اندازه پاکی و ناپاکی خانه عینی بود، شاید اگر بیماری دل مثل بیماری تن عینی بود بیشتر مواظب بودم.

 

پ.ن: این روزها کتاب اساطیر جهان را شروع کردم، خوبی‌اش این است که همه اساطیر جهان است، بدی‌اش این است که زیادی خلاصه است.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۸ ، ۱۸:۵۷
احسان ابراهیمیان

+فلانی! علم نمی‌تواند ویژگی ترکیبی را ببیند!

 

-ترکیبی چیه؟

 

+فرض کن تک تک قطعات یک ماشین را باز کنی، کارکردشان را بفهمی، نسبتش را با بقیه بدانی و بدانی چگونه کار می‌کند در تعامل با قطعه دیگر چه کاری انجام میدهد، تبریک می‌گویم! تو حالا دقیقا می‌دانی ماشین چطور کار می‌کند. این رویکرد تحلیلی یا تجزیه‌ای نام دارد، هر شئی را به تک تک اجزایش بشکاف و تمام آن اجزا را جداگانه بشناس، کنار هم بگذار و شئ کلی را دریاب، علم همین کار را می‌کند، مخصوصا فیزیک، همین فرض موضعیت* از همین نگاه تجزیه‌ای فیزیک ناشی می‌شود. اما نگاه تجزیه‌ای یک ایراد دارد، شما هرگز نمی‌توانید با این نگاه بفهمید هدف یک ماشین چیست و چرا این ماشین ساخته شده است، یعنی نگاه ترکیبی یا کل‌گرایانه ماشین را علی‌الاصول نمی‌توانید با نگاه کردن به تک تک اجزای ماشین بفهمید. همین‌طور با نگاه کردن به تک تک اجزای جهان نگاه ترکیبی به آن حاصل نمی‌شود. یک جور دیگر هم می‌توانم بگویم، فرض کنید با صورتِ یک متن، یعنی تعداد حروف به دنبال هم رو به رو شوید. نگاه تجزیه‌ای آن را چیزی جز تعدادی حروف کنار هم نمی‌بیند، در بهترین حالت الگوهای دنباله حروف را می‌فهمد، فراوانی حروف شکل حروف وقتی مثلا وقتی بعد از ه ا بیاید ه می‌چسبد و ها می‌شود و .... اما متن فراتر از این صورت است، متن نه تنها حاوی معنا است بلکه اساسا همان معنا است! و علم نمی‌تواند معنا را دریابد.

 

-این استدلالی که گفتی در بهترین حالت می‌گوید که علم و دین احتمالا می‌توانند کنار هم باشند و یک تقسیم کار بین تجزیه جهان و معنای آن بین علم و دین برقرار است ( و البته تا جایی که من فهمیدم این تمایز ترکیبی و تحلیلی که گفتی با تمایز ترکیبی و تحلیلی معروف فلسفه زمین تا آسمان فرق دارد). اما از یک جهت می‌توان به این استدلال حمله کرد: از کجا معلوم که هر چیزی قصدی دارد؟ از کجا معلوم جهان معنایی دارد؟ قبول که اگر معنا داشته باشد علم آن را نمی‌فهمند، اما به یاد داشته باشیم «معنای یک جمله» استعاره‌ای است که در روابط بین انسانی برقرار است و عمدتا معنای این استعاره مربوط به قصد داشتن است، وقتی کسی قصدی از نوشتن چند حرف دارد معنای آن چند حرف قصد نویسنده است اما چرا باید فرض کنیم هر چیزی قصدی دارد و معنای پشت آن نهفته است؟ خارج از روابط بین ما انسان‌ها «قصد و معنی» یعنی چه؟

 

+جهان منظم است، قانون و الگو دارد.

 

- بله اما همه هنر انتخاب طبیعی داروین این است که نشان می‌دهد چیزی می‌تواند بی‌نهایت منظم باشد، اما هیچ قصدی هم پشت آن نباشد!

 

+نظم بدن موجودات زنده با نظم جهان که گفتم فرق دارد، نظم بدن موجودات زنده یک نظم مرتبه اول است! (این اصطلاح را خودم ساختم) یعنی این که اشیا چطور کنار هم قرار گرفته‌اند. نظم منظور من یک نظم مرتبه دوم است که ماهیتا فرق دارد: خواص اشیا منظم است، از الگو پیروی می‌کند و قوانین بین آن‌ها حاکم است. معلوم نیست چطور می‌توان با ایده‌ای مشابه انتخاب طبیعی چطور می‌توان این نظم مرتبه دوم را توجیه کرد، انتخاب طبیعی نیاز به همبستگی‌های زمانی دست کم به اندازه چند نسل دارد تا موجود منظم بعدی ساخته شود، اگر جهان هر لحظه تغییر می‌کرد و هیچ نظم مرتبه دومی وجود نداشت، چطور نظم مرتبه اول هم شکل می‌گرفت. اگر بخواهی نظم مرتبه دوم را هم بر مبنای یک نظم مرتبه بالاتر توضیح دهی باز نظمی را باید در نظر بگیری.

 

-باشه، اما می‌توانم به این موضع حداقلی پناه ببرم که انتخاب طبیعی دست کم مثال نقضی برای این گزاره است که «هر نظمی حتما ناظمی با قصد دارد» حتی اگر قبول نکنیم که آن چه در دنیای واقعی ما اتفاق افتاده، انتخاب طبیعی بوده (شاید واقعا طراحی هوشمند بوده)، اما باز می‌توانیم سناریوهای انتخاب طبیعی را تصور کنیم که به راحتی موجودات منظم ایجاد می‌کنند بدون این که واقعا قصدی در کار باشد. پس واقعا این گزاره که «هر نظمی حتما ناظمی دارد» قابل قبول نیست.

 

+در بهترین حالت می‌پذیرم که «هر نظم مرتبه اولی حتما ناظمی با قصد و مستقیم دارد» غلط است.

 

-تازه اگر احتمالاتی نگاه کنیم، «هر نظمی حتما ناظمی دارد» بدون تکامل هم غلط است! حتی یک میمون هم احتمال دارد یک کتاب‌خانه را به ترتیب حروف الفبا بچیند.

 

+اما احتمال این که یک میمون 13 میلیارد سال قوانین طبیعت را کمابیش ثابت نگه دارد بی‌اندازه کم است! تازه از این هم که بگذریم حالا که بحث احتمالات را پیش کشیدی، قانون دوم ترمودینامیک اساسا چیزی جز این نیست که طبیعت همیشه موضعی را اختیار می‌کند که تعداد راه‌های رسیدن به آن بیشتر از بقیه باشد، مثلا یک میمون به این دلیل کتاب‌خانه را نمی‌تواند به ترتیب حروف الفبا بچیند چرا که یک کتاب خانه n کتابه را می‌توان به nفاکترویل طریق نامنظم چید اما فقط یک راه وجود دارد که منظم چیده شود. حالا این که ما جهت زمان را درک می‌کنیم علی‌رغم این که تقارن زمانی کاملی بین عقب و جلو از جهت قوانین فیزیک وجود دارد، نشان از این دارد که ما از یک شرایط اولیه بسیار بسیار منظم شروع کرده‌ایم که داریم بی‌نظم‌تر شدن جهان را و به طبع آن گذر زمان را می‌فهمیم.

 

-شرایط اولیه جهان را می‌توان با تورم منظم کرد. نیازی به منظم کردن دستی نیست. تازه از این گذشته تو هنوز من را قانع نکرده‌ای که چطور بپذیرم جهان معنا دارد؟ تو بحثو پیچوندی!

 

+ذهن و آگاهی هم چیزی است که کمترین امید برای توضیح فیزیکالستی آن وجود ندارد، استدلال زامبی‌ها** از این جهت قاطع است، این شاید ما را به این سمت راهنمایی کند که ذهنیت و آگاهی جز خصوصیات ذاتی جهان است بنا بر این حتی الکترون هم از مسیرش «قصدی» دارد.

 

-به فرض قبول این استدلال، اما هنوز یک ذهن کُل را چطور تصور کنم که قصد جهان داشته؟

 

+واحد بودنِ وجود جهان بدون اشیای متمایز ایده غریبی حتی برای فیزیک‌دان‌ها نیست.

 

....

 

*موضعیت: یعنی این که هر رویداد فیزیکی محصول رویدادهای همان دور بر یا همان موضع است، اگر فکر می‌کنید که دیدن یک فوتون از یک کهکشان در میلیونها سال نوری آن طرف‌تر چطور با موضعیت توجیه می‌شود، خُب، دیدن کهکشان یعنی آشکار کردنِ فوتونی که به ما رسیده و حالا اینجاست، یعنی آشکارسازی یک چیز موضعی.

 

** استدلال زامبی‌ها می‌گوید ما می‌توانستیم از نگاه فیزیکالیستی و عصبی وجود داشته باشیم و همین طور که الان زندگی می‌کنیم و می‌خوریم و می‌نویسم، همین کارها را می‌کردیم بدون این که واقعا نیازی به آگاهی داشته باشیم، اما این که آگاهیم نشان می‌دهد آگاهی یک کیفیت قابل فروکاهی فیزیکی نیست.

 

پ.ن: این مکالمه واقعی نیست، یا لااقل بیرونی نیست، اما واقعی است، درون ذهن من، همیشه، بی‌پایان. البته گاهی با سارا این مکالمات واقعی می‌شوند.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۸ ، ۰۱:۴۶
احسان ابراهیمیان

خُب، بالاخره دیشب این کتاب را تمام کردم. در واقع شروع کتاب بعد از تمام شدن منطق ریاضی بود، یعنی تقریبا 4 5 ماه پیش اما با توجه به این که قضیه گودل را تازه خوانده بودم به طور ناگهانی با ورق زدن «ناتمامیت» ربکا گولدستاین مسیرم به سمت فلسفه ریاضی کج شد، بعد از تمام شدن چرخشم در فلسفه ریاضی دوباره برگشتم به سمت این کتاب، یک ماهی طول کشید تا فصل دو را خلاصه کنم چون تاریخ فلسفه تحلیلی را بسیار خلاصه توضیح داده بود و برای هر پارگرافش باید کلی در منابع گشت می‌زدم تا بفهمم اصل ماجرا چه بوده است (تازه واقعا احساس می‌کنم نفهمیدم و دوباره باید از یک منبع مفصل‌تر بخوانم). اما ادامه کتاب با توجه به این که چندان گیر نمی‌دادم روان و خواندنی بود (البته اگر از ترجمه نسبتا بد کتاب هم بگذریم، کتاب زیادی سعی کرده به متن اصلی وفادار باشد به همین خاطر ظاهر جملات کاملا انگلیسی است نه فارسی!).

فصل 3 کتاب به تلقی جغرافیایی و زبانی از فلسفه تحلیلی می‌پردازد و این اندیشه که فلسفه تحلیلی فلسفه‌ای انگلیسی زبان است که در جهان آنگلوساکسون قرار دارد و در مقابل فلسفه قاره‌ای (قسمت قاره‌ای اروپا) قرار می‌گیرد. هر چند به نظر این دسته‌بندی عجیب است (به قول خود کتاب شبیه دسته بندی خودروها به خودروهای ژاپنی و بنزینی! یک ویژگی ذاتی در برابر یک ویژگی جغرافیایی) اما بهره‌ای از حقیقت دارد، عمده فلاسفه تحلیلی مهم در جهان انگلیسی زبان فعالیت می‌کردند. اما این تلقی محض نیست، هم در جهان انگلیسی‌زبان نوعی از فلسفه ورزی غیر تحلیلی یا قاره‌ای (پدیدار شناسی و ...) در جریان است و هم در اروپای قاره‌ای، فلسفه تحلیلی رو به رشد است، از طرفی عمده ریشه‌های اولیه فلسفه تحلیلی از قضا در اروپای قاره‌ای شکل گرفته است (فرگه، ویتگنشتاین حلقه وین بولتزانو هیچ کدام انگلیسی زبان نبودند) در مقابل حتی در مقام تاثیر هم این فلسفه با توجه به دست‌اندرکاران بسیارش از فلاسفه متفاوت و حتی متضادی تاثیر گرفته است (هیوم و لایبنیتس و کانت و  ....). از این گذشته دشمنی عمده تاریخ فلسفه تحلیلی نه با چیزی که امروز به فلسفه‌ای قاره‌ای مشهور است بلکه با فلسفه سنت‌گرا بود. چیزی که در این فصل برای من جلب توجه کرد این بود که فلسفه (چه تحلیلی و چه غیر تحلیلی) مجموعه‌ای بزرگ از تاثیر و تأثرها است که نمی‌توان یک ریشه یا علت واحد برای هر فلسفه پیدا کرد، دیدگاها معمولا با گفت و گو شکل می‌گیرند و ترکیب می‌شوند و فلسفه‌ای نو می‌آفرنیند. خلاصه این که گرچه تمایز فلسفه تحلیلی با به اصطلاح قاره‌ای و فلسفه سنتی آشکار است اما این تمایز از جنس جغرافیایی و زبانی نیست.

در فصل چهارم کتاب به رویکرد فلسفه تحلیلی به تاریخ اشاره می‌کند: معمولا فلسفه تحلیلی را به عدم آگاهی از تاریخ متهم می‌کنند اما گلوک در این فصل سعی می‌کند نشان دهد که اولا بی‌توجهی به تاریخ در تمام فلاسفه تحلیلی مشترک نیست، ثانیا این اتهام فلاسفه غیر تحلیلی زیادی را هم در بر می‌گیرد بنا بر این وجه ممیزه فلسفه تحلیلی نیست، ثالثا گلوک می‌پذیرد که بسیاری از فلاسفه تحلیلی یکسره تاریخ فلسفه را تخطئه می‌کردند: ویتگنشتاین متقدم تمام متافیزیک را «یاوه» قلمداد می‌کرد که این اتهام نه تنها تمام تاریخ فلسفه بلکه خود رساله را هم در بر می‌گرفت! فلاسفه تحلیلی بسیاری هم امروز تاریخ فلسفه را نمی‌خوانند اما گلوک می‌گوید این عدم توجه به تاریخ واقعا یک گناه نابخشودنی نیست. معمولا کسانی هستند که تاریخی‌انگاری قوی یا ذاتی را پیش می‌کشند: مطالعه فلسفه همان مطالعه تاریخ فلسفه است. گلوک صریحا این آموزه را رد می‌کند (من هم با او موافقم) تاریخی انگاری ابزاری مطالعه تاریخ فلسفه را ابزاری ضروری برای رسیدن به اهداف فراتاریخی (شناخت فراتاریخی) می‌داند و گلوک این را هم رد می‌کند (کمابیش موافقم!). در نهایتا تاریخی‌انگاری ضعیف مطالعه تاریخ را سودمند می‌داند اما آن را گریزناپذیر نمی‌داند. همان طور که گلوک هم می‌گوید این موضع ضعیفتر از آن است که بتوان آن را رد کرد. این فصل بحث‌های جالبی هم داشت که به نظرم به موضوع قیاس‌ناپذیری پارادایم‌ها مربوط بود: آیا ما تاریخ فلسفه را می‌فهمیم؟ ایده این است که زمانه کانت با زمانه ما متفاوت است و ما لزوما کانت را نمی‌فهمیم که از او انتقاد هم بکنیم این ایده شباهتی به قیاس‌ناپذیری پارادایم‌های علمی دارد: پارادایم‌های رقیب قیاس ناپذیراند. گلوک می‌گوید که اگر نفهمیم که اصلا به درد نمی‌خورد! از این گذشته می‌توان به زمینه تاریخی نزدیک شد و لزومی ندارد که ما گفت و گوی عقلانی خودمان با کانت را غیرممکن بدانیم. به همین ترتیب من این را می‌فهمم که بله پارادایم‌ها به نحوی عینی قیاس‌ناپذیر هستند، اما می‌توان بین آنها گفت و گوی عقلانی شکل داد، به هر حال عده‌ای به پارادایم مقابل معتقداند پس می‌توان آن را فهمید، هر چند قبول نکرد. و باز هم همان ایده قبلی خودم که «عقلانیت الزاما الگوریتم‌پذیر نیست و معیار جهانی برای آن یافت نشده است». به موضوع نسبی‌گرایی باز خواهم گشت چرا که کتاب هم باز می‌گردد.

در فصل پنج ایده جدا کردن فلسفه تحلیلی بر حسب آموزه‌ها پیگیری می‌شود: اما هیچ آموزه‌ای وجود ندارد که تمام فلاسفه تحلیلی در آن مشترک باشند! شاید چیزی مثل علم‌گرایی یا بها دادن به منطق و ریاضی در بیشتر فلاسفه تحلیلی شایع باشد اما جامع نیست (برای مثال ویتگنشتاین با علم‌گرایی مشکل داشت) به نظر من این تا حدی از واقعیت تکوینی و تاریخی فلسفه تحلیلی ناشی می‌شود، این ایده جالب بود که «فلسفه تحلیلی یک گفت و گوی عقلانی بین افراد مختلف با زمینه‌های متفاوت است نه مجموعه‌ای از آموزه‌ها» و می‌توان از این گفت و گو بسیار آموخت.

اما در فصل شش سراغ موضوعی به نظر من جالب می‌رود: سبک و روش. این ایده مخصوصا به اسم فلسفه تحلیلی هم بیشتر می‌خورد چون «تحلیل» نوعی روش در فلسفه است. اما حتی این ایده «تحلیل» هم چندان جالب نیست چون با این معیار ارسطو هم فیلسوف تحلیلی محسوب می‌شود! از طرفی فلاسفه تحلیلی به استدلال روشن و عقلانی اهمیت می‌دهد و سبک آن واضح‌نویسی است. انکار نمی‌کنم که این دو معیار علاقه اصلی من به فلسفه تحلیلی است، جمله‌هایی مثل «هیچ می‌هیچد» هایدگر یا حتی روشن‌تر از آن  نوشته‌های هوسرل ( و حتی براوئر در ریاضی) برای من همیشه نامفهوم بوده‌اند، از طرفی هرگز نفهمیدم که چطور باید نوشته‌های ادبی از نیچه تا سارتر و کامو و بیشتر فلاسفه قاره‌ای را«فلسفی» تلقی کنم! حالا با این کتاب تفاوت را بهتر می‌فهمم، آنها فلسفی هستند اما یا به استدلال روشن عقلانی اهمیت نمی‌دهند (یا لزوما پیگیری نمی‌کنند) یا بسیار مبهم و مغلق می‌نویسند و یا هر دو (برای مثال نیچه کاملا واضح و فصیح می‌نویسد اما استدلال؟ نه!) البته گاهی فلاسفه قاره‌ای واضح نویسی را سطحی بودن تلقی کرده‌اند. در میانه این گفت و گو البته استثناهایی جدی وجود دارد، فلاسفه تحلیلی هستند که برای دوری از اتهام سطحی بودن، واضح نویسی را رها کرده‌اند (حتی پیشتر از آن خود ویتگنشتاین بسیار مبهم می‌نوشت) و از طرف دیگر فلاسفه‌ای با آموزه‌های قاره‌ای هستند که هم واضح می‌نویسند و هم استدلال روشن عقلانی دارند بنا بر این چنین معیاری برای تمایز فلسفه تحلیلی با دیگر فلسفه‌ها چندان کارا نیست.

فصل هفت به سراغ یک اتهام دیگر درباره فلسفه تحلیلی می‌رود: فلسفه یا فلاسفه تحلیلی تقریبا در موضوعات اخلاق و سیاست ساکت‌اند. گلوک همان ابتدا می‌گوید که این اتهام دست کم در مورد پیشگامان فلسفه تحلیلی صادق نیست: آنها بسیار سیاسی بودند، راسل و فرگه و حلقه وین همگی در سیاست فعال بودند و حتی بعضی از انگیزه‌های فلسفه‌شان هم سیاسی بوده است. در ادامه با مثال‌هایی نشان می‌دهد که فلسفه تحلیلی به موضوعات اخلاقی و سیاسی توجه نشان می‌دهد حتی در زمینه‌هایی (مثل حقوق حیوانات) فلاسفه تحلیلی بسیار پیش از دیگران نوشتن را آغاز کرده‌اند. با این همه اتهامی هست که به نظر من در فصول قبل مطرح شد و گلوک پاسخ مفصلی به آن نداد: فلسفه تحلیلی به موضوعاتی چون خویشتن و معنای زندگی و احساسات انسانی آن طور که تجربه می‌شوند بی‌توجه است گرچه فلسفه تحلیلی به قول گلوک توجهی به این موضوعات نشان داده (احتمالا بسیار اندک) و گرچه امروزه فلسفه تحلیلی در فلسفه ذهن بسیار فعال است اما حتی این موضوعات را هم با روحی بسیار فیزیکالستی و طبیعت‌گرایانه و خنثی و بی احساس بررسی کرده است، اگرچه این سبک واضح‌نویسی و استدلال روشن عقلانی فلسفه تحلیلی را در مقابل سبک ادبی فلسفه قاره‌ای توجیه می‌کند و هر چند که من با روح واضح‌نویسی و استدلال محور فلسفه تحلیلی و نگاه آن به موضوعات شناخت‌محور بسیار همراه هستم اما از این که چنین موضوعات مهمی دست قاره‌ای‌های مبهم‌نویس مهیب افتاده ناراحت‌ام!

در نهایت فصل هشت به ایده خود گلوک برای تعریف فلسفه تحلیلی می‌پردازد که به تشابه خانوادگی ویتگنشتاین و تطور تاریخی مفهوم آن مبتنی است و فصل نه به موضوع جایگاه فلسفه تحلیلی در اکنون و آینده می‌پردازد. در فصل نه قسمتی اختصاصا به دیدگاه‌های نسبی‌گرایانه می‌پرداخت که موضوع روز فلسفه تحلیلی است (دست کم ده دوازده سال پیش که کتاب چاپ شده بود) و در این قسمت گرچه نسبی‌گرایی قوی (یا به قول من: مطلق) را رد می‌کند و به طور کلی به جریان پسامدرن می‌تازد اما نسبی‌گرایی کوهن و فایرابند را دیدگاه‌هایی قابل احترام و قابل بحث می‌داند که نمی‌توان به سادگی آنها را حماقت یا دیوانگی خطاب کرد و اضافه می‌کند که نباید در حمله به پسامدرن‌ها، آنها را با نسبی‌گرایان قابل احترام تحلیلی در یک دسته قرار داد.

راستش عمده کتاب به مباحثه قاره‌ای و تحلیلی اختصاص داشت. همان طور که بالا هم گفتم انکار نمی‌کنم از واضح‌نویسی و استدلال‌محوری فلسفه تحلیلی خوشم می‌آید، حتی علاقه قبلی خودم به علم و ریاضی و منطق (پیش خواندن این کتاب) و رشد کردنم در این حوزه‌ها آشکارا باید طعم علاقه‌ام را به سمت فلسفه تحلیلی متمایل کند و به همین جهت همیشه این نکته برایم سوال بود که چطور نوشته‌های خالی از استدلال روشن و عقلانی را فلسفه تلقی کنم؟ چطور نوشته‌های نیچه و سارتر و کامو و ... را فلسفی بدانم؟ ذهن من در ریاضی و علم بسیار به استدلال عادت کرده است و از طرفی فلسفه را فعالیتی معطوف به شناخت جهان می‌دانم. حالا با این کتاب این امکان به روی من باز شد که فلسفه می‌تواند لزوما فعالیتی معطوف به شناخت (دست کم به معنی علمی‌اش) نباشد، نویسنده می‌تواند بصیرت شخصی خودش را (که لزوما با استدلال روشن عقلانی به آن نرسده) تبلیغ و تشریح کند و حتی در این بصیرت شخصی خودش به عقل و استدلال بتازد. هر چند معتقدم گفت و گو حتما باید بر محور استدلال باشد ( و شاید همین ماهیت شبیه گفت و گوی فلسفه تحلیلی آن را بسیار استدلال محور کرده است) وگرنه اقناعی صورت نمی‌گیرد اما .... نمی‌دانم، اگر بصیرت شخصی هم بر استدلال مبتنی نباشد چطور قابل قبول است؟ نمی‌دانم و باز هم به گم‌شده‌ام می‌رسم: عقلانیت یعنی چه؟

پ.ن1: امروز که کتاب بعدی را ورق می‌زدم به فرق «تحلیل» و «ترکیب» رسیدم، نویسنده به درستی اشاره کرده بود که رویکرد علم در برخورد با موضوعات رویکرد تقلیل‌گرایانه‌ی تحلیلی است: تجزیه کُل به اجزای آن. مثالی که می‌زد این بود که می‌توان خودرو را به اجزای آن تقلیل داد و هر کدام را جداگانه بررسی کرد و این ماهیت ترکیبی خودرو: یعنی وظیفه‌ای که قرار است انجام دهد را تشریح نمی‌کند (چون نویسنده راجع به سازمان‌های مدیریتی می‌نویسد خطر تقلیل گرایی را به درستی گوشزد می‌کند). اما شاید وسوسه شویم که این استدلال را به جهان هم تعمیم دهیم: بله، علم جهان را به اجزای آن تحلیل می‌کند اما نمی‌تواند کل جهان و معنای آن را دریابد، علم مانند کسی است که با حروفی روی کاغذ رو به رو شده و از روی حروف الگوها را در میابد، این که چه شباهت‌هایی بین ظاهر کلمات، شکل حروف و فراوانی آنها و .... هست اما متن این حروف نیست، متن فراتر از این حروف است و معنای آن کلمات و جمله‌ها مهم است. اما هنوز روشن نیست که چطور باید به آن نگاه ترکیبی برسیم و چرا آن نگاه ترکیبی و چرا دیگری نه؟ اصلا چرا باید جهان را همچون کلمات و ابزارها و دست ساخته‌های بشر حاوی «معنی» و «هدف» بدانیم آنچنان که ارسطو می‌دانست؟ نمی‌دانم، شاید موضوع «ذهن» کلید این سوال باشد، شاید همین قاره‌ای‌های مهیب پاسخ این سوال را داشته باشند.

 

پ.ن2: گرچه طبق کتاب نباید واضح نویسی و استدلال محوری را خاص فلسفه تحلیلی بدانم، اما حتی کتاب هم می‌پذیرد که این موضوع اگر نه آرمان خاص فلسفه تحلیلی اما دست کم آرمان بخش بزرگی از آنها است. و من منظورم همین است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۸ ، ۲۳:۵۲
احسان ابراهیمیان

 

آغاز علاقه من به علم به جامعه ترویج علم در ایران مرتبط نبود، اما دیدن جامعه ترویج علم و نتایج کار آنها برایم هیجان‌انگیز بود، از این جهت که افراد دیگری پیگیر جدی علاقه من هستند. با این همه باز پیگیری علاقه‌ام به علم مستقل از این جریان پیش رفت، به مرور طعم جدی‌تری از علم را چشیدم و برایم جالب‌تر شد و در دانشگاه هم این ماجرا را جدی‌تر پی‌گرفتم. اما علایقم مرا به وادی فلسفه علم کشاند و از طرف دیگر در همین دوران ارتباط نزدیکی با جامعه ترویج علم ایران داشتم که دست بر قضا اکثر آنها نجومی بودند و فاصله آنچه عینک فلسفه علم و زندگی دانشگاهی به من نشان می‌داد با آنچه جامعه ترویج علم از علم ترسیم می‌کرد از زمین تا آسمان بود و فکر می‌کنم همین فاصله سرمنشا قسمتی از مشکلاتی‌ست که جامعه ترویج علم به آن دچار است.

تا جایی که من دیده‌ام و با جامعه ترویج علم ایران حرف زده‌ام، بیشترشان اگر به موضوع فلسفه علم علاقه‌مند باشند به خاطر پیشفرضی جزمی است: علم بهترین نمونه عقلانیت است (در مواردی حتی اظهار می‌شود که خواندن مجلات علمی موجب رشد اخلاقی فرد می‌شود!) بنا بر این ما باید با فهم درست علم به وسیله فلسفه علم، خط محکمی بین باورِ درستِ علمی ( و در نتیجه عقلانی) و باور نامعلوم غیرعلمی (یا شبه علمی و درنتیجه غیر عقلانی) بکشیم تا با این معیار به جنگ خرافه و جهل برویم . این پیش‌فرض (که در بیشتر مروجانی که دیده‌ام مشترک است و در فلسفه علم عمیقا به چالش کشیده می‌شود) منجر به شکل‌گیری یک مجموعه از افکار و منش‌های راست‌کیشی در جامعه ترویج علم شده که به نظرم آفت جدی‌تری نسبت به وجود خرافه و جهل است.

گرچه می‌توانید اعتراض کنید که من مشاهدات موضعی و محدود خودم را تعمیم داده‌ام، اما به نظر خودم دلیلی منطقی برای این تعمیم‌دهی دارم: چه چیزی باعث می‌شود کسی خودش را مروج عقیده‌ای معرفی کند؟ در اغلب موارد تنها باور جزمی به درستی عقیده خویش است. یک مشاهده عمومی دیگر هم این تعمیم‌دهی را موجه می‌کند: در جامعه تنها مروج دو مجموعه باور را دیده‌ام که کار خودشان نه تحقیق و استفاده از یک باور یا مجموعه باورها، بلکه ترویج آن است: مروج علم و مروج دین (در هر دو مورد هیچ کدام در دانشگاه/حوزه مشغول نیستند، صرفا زمانی را آنجا گذرانده‌اند و اکنون بدنه اصلی فعالیت آنها خارج از دانشگاه/حوزه است). چه تقارنی بین این دو  وجود دارد که تنها اینها مروج دارند و مثلا ما مروج کوه‌نوردی یا مروج فلسفه تحلیلی یا مروج ادبیات نداریم؟ (حتی در صورت وجود مروج مثلا کوهنوردی، معمولا خودشان را با این عنوان معرفی نمی‌کنند، ممکن است شخص کوهنورد باشد و کوهنوردی را هم تبلیغ کند اما فقط علم و دین است که مروج آن بودن به خودی خود شغل است بدون این که لزومی به فعالیت جدی شخص در آن حوزه وجود داشته باشد) به نظرم فُرم باور است که بین این دو تقارن ایجاد می‌کند، محتوی باور متفاوت است اما نحوه باور یکسان است. حالا این راست‌کیشی چه معضلی ایجاد می‌کند؟ در ادامه قرار است به این بپردازم و سعی می‌کنم مشاهداتی هم برای آن‌ها ارائه کنم.

اولین مشکلی که به ذهنم میرسد  این است که وقتی مروج به درستی باور خود ایمان داشته باشد به سختی در خودِ آن باور، منطق آن باور، استلزامات آن باور، انتقادات وارد به آن و ... مداقه خواهد کرد و عمیق خواهد شد. واقعیت این است که موثرترین راه انتقاد از یک باور، داشتن باوری دیگر یا حرف زدن با باوری دیگر است در حالی که اگر به باور خود ایمان کامل داشته باشید معمولا نیازی به انتقاد و حرف زدن با باور دیگر نخواهید دید حتی اگر با باوری دیگر حرف بزنید معمولا به قصد سر به راه کردن است نه کشف حقیقت. هر چه ایمان به درستی یک باور، صلب‌تر باشد، نسبت به هسته اصلی و منطق و مبنای آن باور کورتر و نادان‌تر خواهد بود و آن باور را سطحی‌تر درخواهد یافت (چرا که حتی بهترین راه درک یک باور، دیدن آن از منظر باورهای دیگر است). در نتیجه در مقابل انتقادات مبنایی، بی‌دفاع‌تر و احمق‌تر به نظر خواهد رسید و این در حالی است که از دید خودش، آنی که از علم یا دین انتقاد مبنایی می‌کند احمق است و همین باعث می‌شود کاملا متعصبانه برخورد کند. همین نوع باور داشتن است که باعث شده جامعه ترویج علم ایران، به فلسفه علم بسیار نحیف و قدیمی و رها شده‌ای روی بیاورد که فقط علم را تایید می‌کند و برعکس همین نوع فلسفه علم خام هم باعث می‌شود که چنین راست‌کیشی تقویت شود.

کور بودن نسبت به هسته و مبنای باور (یا پارادایم) و عدم اشراف کافی به فلسفه علم باعث تغییر محتوای ترویج هم می‌شود: مروجان به جای منطق و روش علم، به سطحی‌ترین و بی‌اهمیت‌ترین دست‌آوردهای علم برای تبلیغ اتکا می‌کنند. مثلا عکس سیاه‌چاله را به زمین و زمان می‌کوبد یا از تکنولوژی بسیار حرف می‌زنند (برای منی که در هم در مهندسی هم تحصیل کرده‌ام و دستی هم در بازارش برده‌ام و هم در علوم پایه رشد یافته‌ام، در یک دسته قرار دادن علم و تکنولوژی کاملا آزاردهنده است، چه برسد که برای ترویج علم از تکنولوژی حرف بزنیم و آن را تبلیغ کنیم).در حالی که منطق علم و روش‌هایش به وضوح با دست‌آورد‌هایش متفاوت است. اگر بناست که علم، اوهام جهل را بزداید، این منطق علم و هسته مفروضات و روش‌هایش است که قرار است چنین نقشی ایفا کند نه نتایج‌اش در حالی که واقعا خیلی کم به یاد دارم مروج علمی از روش علم صبحت کرده باشد. به خصوص در مورد ترویج نجوم (که من بیشتر با آن در ارتباط بوده‌ام) اوضاع بدتر است، بیشتر مواقع صرفا راجع به موضوعات نجومی حرف می‌زنند نه راجع به روش‌های تحقیق در نجوم. برای این که تفاوت این دو بهتر معلوم شود مثالی می‌زنم: «عشق» یک موضوع است که می‌توان آن را با زبان علم توصیف کرد (ملازم‌های هورمونی و ریشه‌های تکاملی و ...) یا با زبان ادبی (شعر سعدی و ...) موضوع همان موضوع است اما روش‌های توصیف و دیدگاه‌ها متفاوت است. حرف زدن راجع به موضوعات نجوم مثل ستاره و کهکشان و ستاره نوترونی و سیاه‌چاله و .... ربطی به ترویج علم ندارد چون هنوز حرفی از منطق و روش‌ها نزدیم. شاید به همین جهت است که از نظر جامعه ترویج علم بسیاری از فیلم‌های سینمایی که صرفا موضوع فضا و کهکشان و سیاه‌چاله و .... داشته باشند، در دسته بندی علمی یا نجومی قرار می‌گیریند! در حالی که واقعا تا زمانی که از روشهای علم صحبتی به میان نیامده ربطی به علم ندارد، صرفا موضوع‌اش مشترک است.

برخورد یک‌طرفه با مخاطب روی دیگر این جنس از ترویج است: هم در ترویج علم و هم در ترویج دین، با توجه به این پیش‌فرض درست بودن باور، هیچ مکالمه دو سویه‌ای بین مخاطب و مروج شکل نمی‌گیرد، در هر دو مورد، مروج بالای منبر در حال نشر افکار درستِ خودش است و مخاطب حق مداخله و یا سوال پرسیدن ندارد، فقط باید گوش کند. اگر سوالی هست هم ناشی از جهل مخاطب است و حتما علم یا دین پاسخ این سوال را دارد. اگر هم ندارد می‌تواند ارائه کند. (جملاتی از جنس «نظرات در علم دیکته می‌شود» را از زبان مروجان علم شنیده‌ام، این جمله دقیقا نشان از برخورد یک طرفه مروج با مخاطب دارد و از طرفی خبر از آگاهی بسیار پایین مروج از فلسفه علم دارد، اگر شما از نزدیک با فعالیت علمی دانشگاهی آشنا باشید یا فلسفه علم خوانده باشید می‌دانید که این جمله تا چه حد از واقعیت دور است، نظارت در علم به بوته نقد و بررسی و آزمایش سپرده می‌شود و هرگز به مرحله ایمنی نمی‌رسد و قدرت علم هم ناشی از همین دموکراسی نیم‌بند جامعه علمی است) متاسفانه در برخی موارد این برخورد به دانشگاهی و غیر دانشگاهی هم کشیده می‌شود، مخاطب ترویج علم باور می‌کند که نباید از دانشگاهیان هیچ سوال مبنایی بپرسد و علم مقدس است، دانشگاهی هم دقیقا همین را باور می‌کند و در برخورد با عموم مردم کاملا یک‌جانبه حرف می‌زند و حق هیچ اظهار نظری را به مخاطب نمی‌دهد (و ایضا در مورد مردم و حوزه) حتی اگر مخاطب دانشجو باشد.

وجود شغل «مروج» علم یا دین نیز این مشکلات را دو چندان می‌کند. وقتی منافع مالی به ایدئولوژی گره بخورد معمولا نتیجه به لحاظ اخلاقی فاجعه‌بار است چرا که دیگر حقیقت مستقل از منافع مادی نیست و باور به موضوع تمام هویت مادی و معنوی مروج خواهد بود و همین می‌تواند چنین راست‌کیشی را تشدید کند (چنان که در مورد دین در طول تاریخ رخ داده است). در این وضعیت انتقادات مبنایی نه تنها پاسخ داده نمی‌شود و به آن پرداخته نمی‌شود، بلکه یک تهدید مادی و ایدئولوژیک برای مروج محسوب شده و در صورت امکان سرکوب می‌شود (شاهد این بوده‌ام منتقدانی که نه از علم بلکه از «مروجین علم» انتقاد کرده بودند، هر چند فرم بعضی از انتقادها ناشایست بود، با عباراتی نظیر بی‌ادب، بی‌منطق، سطح مالی پایین، دو رو و دروغ‌گو، گاهی بی سواد و .... پاسخ گرفته بودند، این موضوع در دین هم وجود دارد و منتقدان معمولا با عباراتی چون مغرض، مزدور، خط گرفته، بی‌بند و بار و.... بدرقه می‌شوند). روشهای سرکوب هم معمولا مشترک است، مثلا با توسل به یک منتقد ناشایست و مظلوم‌نمایی، کل منتقدان را پاسخ می‌دهند. بگذریم که همیشه وقتی پای پول در میان باشد، رقابت‌های ناسالم نیز به وجود خواهد آمد.

خیلی از این آفات را شاید نتوان به عنوان علت و معلول از هم جدا کرد و معمولا با تشکیل حلقه‌های بازخوردی همدیگر را، و راست‌کیشی حاصل از آن را تقویت می‌کنند. حال می‌توان پرسید که : چه باید کرد؟ جواب چندان فکر شده‌ای برای این سوال ندارم، شاید خواندن فلسفه علم مفید باشد اما به عینه دیده‌ام که اگر مروجی با پیش‌فرض جزمی وارد فلسفه علم شود، معمولا توصیفات نسبی‌گرایانه علم را نمی‌پذیرد و به همان قسمت ابطال‌گرایی و فرق علم و شبه علم اکتفا می‌کند. شاید پاسخ این پرسش در ارتباطات علم باشد که مستقیما به موضوع ترویج علم می‌پردازند.

 

پ.ن1: البته شرح این آفات فقط برای کسانی که خودشان و شغل‌شان را «مروج» خطاب می‌کنند صادق است و این آفت لزوما دامنگیر علاقه‌مندان، معلمین و اساتید دانشگاه و حوزه نمی‌شود (هر چند لزوما هم قرار نیست دامنگیرشان نشود).

 

پ.ن2: همچنان از خوبی‌های وبلاگ خلوت من این است که راحت می‌نویسم. متاسفانه فضایی که در آن هستم پر از مروج علم است، حالا هم داستانی ناخوشآیند به وجود آمده و حساسیتی را در این مروجان علم ایجاد کرده، اگر روزی احساس کنم که این متن می‌تواند تلنگری مثبت و بدون حساسیت‌زایی در جامعه ترویج علم ایجاد کند، آن را به دستشان می‌رسانم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۸ ، ۲۲:۲۹
احسان ابراهیمیان