جایی که میخواند:
از غم خود بپرس کو با دل ما چه می کند
این هم اگرچه شکوهی شحنه به شاه کردن است
پ.ن: اصولا باید امروز چند هفته ای از اتمام پایان نامه ام میگذشت، یک پروپوزال نابهنگام به همراه کرونای نابهنگامتر همه چیز را تا الان کش داده!
جایی که میخواند:
از غم خود بپرس کو با دل ما چه می کند
این هم اگرچه شکوهی شحنه به شاه کردن است
پ.ن: اصولا باید امروز چند هفته ای از اتمام پایان نامه ام میگذشت، یک پروپوزال نابهنگام به همراه کرونای نابهنگامتر همه چیز را تا الان کش داده!
در میانه نوشتن تز و پروپوزال، یادم آمد که آرمانیترین و رویاییترین حالت فیزیک خواندن من این بود که دقیقا جایی بین ریاضی و فیزیک باشم، ریاضی-فیزیک، یا ریختن دل و روده ریاضیاتِ هر تئوری فیزیکی روی کاغذ، دوست داشتم آن اجبار شوم پدرم برای مهندسی در لیسانس وجود نمیداشت تا دو رشتهای ریاضی و فیزیک میخواندم و جایی در آکادمی برای این کار پیدا میکردم. البته غیر از اجبار پدر این محدودیت هم هست که ظاهرا تعداد آدمهای بسیار بسیار کمی در آکادمی در این حوزه فعال هستند و موقعیت کم است و حتی شاید نمیتوانستم کسی را پیدا کنم که چنین دانشجویی بخواهد. نمیدانم، هر چه که هست دیگر گذشته و حسرت هیچ فایدهای ندارد، از موقعیت الانم هم که ناراضی نیستم، از این بازی خوشم میآید و از دکتری هم کمابیش لذت بردم هر چند هنوز احساس ضعف میکنم که باید بیشتر یاد میگرفتم.
پ.ن: راستی مقاله دوم من و دکتر ابوالحسنی هم در ApJ پذیرفته شد و احتمالا تا چند روز آینده چاپ میشود. راستش من در فضای این که کدام ژورنال خوب است و کدام یک بد نبودم و فقط میدیدم که دکتر زیادی از این ژورنال تعریف میکند و نمیفهمیدم چرا، اما میانه نوشتن تز نگاه کردم و دیدم که هر مقاله نوبل خیزی (از کشف تابش زمینه تا مقالههای مهم پیبلز از جهان اولیه ) همه در ApJ چاپ شدهاند و هابل و چاندراسکار (سوبرامانیان) هر کدام چند ده سالی سردبیر ژورنال بودهاند، و خب کلی ذوق کردم. هر چند هنوز مقاله قبلی ما هیچ ارجاعی دریافت نکرده است.
میدانم احتمالا در این اوضاع و بعد از آن اظهار خشمهایم که پاکشان کردم به نظرتان مسخره میآید ولی من واقعا این کلیپ را دوست دارم، غیر از آهنگِ خوبش، این که یک بنده خدایی از ترکیه یک ترانه فولکلور فنلاندی را میخواند و یک بنده خدای دیگری از آفریقای جنوبی به همراه خانمش روی آن ریمیکسی درست میکند و یک گربهای هم از نمیدانم کجا روی آن هِد میزند دو سرخوش دیگر سازی دیگر روی آن مینوازند تا حدی حال مرا خوب میکند. حالا که نه از این خشمم سودی هست و نه به کارم می آید بهتر که بنشینم و صبر پیش گیرم، دنباله تِز خویش گیرم.
پ.ن1: یک بنده خدایی زیر کلیپ کامنت داده سطح همکاری بینالمللی این کلیپ از سطح همکاری جاری در سازمان ملل هم بیشتر است، با او موافقم!
پ.ن2: باید تز را سریع تکمیل کنم و تا قبل از عید دفاع کنم، امیدوارم برسم.
اون موقعی که دلم گرفته بود و زمان غروب موقع برگشت بود، چشم نگران و مضطربم بیاراده دنبال یکی میگشت و سینهام سنگین بود، گفتم بذار با آهنگِ شعر این لحظات رو رد کنم اما یههویی و بیمقدمه یه صدای آشنایی، یه صدای خیلی دور اما خیلی آشنایی، با نغمهی سازی که همنوای کلامش بود این شعرو توی گوشم خوند:
یا رب این شمع دل افروز ز کاشانه کیست، جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست.....
یا رب آن شاهوش ماه رخ زهره جبین، در یکتای که و گوهر یک دانه کیست
بعدش توی دلم پیچید که پس شاید دست ما اینقدرا هم که فکر میکنیم ازش دور نیست.
زندگی واقعا عجیبه، مرگ عجیبتر...
یک زمانی عادت داشتم وقتی کسی جایی چیزی میگفت که به نظرم غلط بود مستقل از این که او کیست و چه جایگاهی دارد سریع با او بحث میکردم، ایدهام این بود که اولا حقیقت مهمتر از هر چیز دیگری است، ثانیا این که، یا او راست میگوید و دلیلی قانعکننده دارد که من را قانع کند تا حقیقت را بفهمم، یا من راست میگویم و اگر راست میگویم باید بالاخره قانعاش کنم و بفهمم که حقیقت آن بود که میدانستم.
مدت طولانی است که دیگر این کار را نمیکنم، دلیلش ترکییبی از تجربه و بیحوصلگییِ نزدیک شدن به میانسالی(!) و شناخت بیشتر آدمهاست. فهمیدهام ( و هنوز متعجبم که چرا چنین است) که آدمها اهمیتی به حقیقت نمیدهند، آدمها در اکثر قریب به اتفاق مواقع به دنبال دفاع از خودشان هستند نه فهمیدن حقیقت، مغز ما در طی صدها میلیون سال برای بقا و حفظ خودش تکامل پیدا کرده نه دریافتن حقیقت، به همین خاطر است که تعلقات دینی و قومی و مذهبی و زبانی و ملی و گروهی و .... همیشه برای ما بسیار مهمتر از حقیقت بوده و مغز ما تکامل پیدا کرده تا علیرغم این که حقیقت چه باشد، فقط از خودش و گروهش دفاع کند. در چنین شرایطی بحث کردن میتواند بسیار فرسایشی باشد آن هم وقتی همدلی بین طرفین وجود نداشته باشد (همچنان معتقدم بحث به شرط همدلی چیز مفیدی است).
من کباده آزاداندیشی به دوش نمیکشم، این صفتم را در اثر تلاش و مجاهده به دست نیاوردهام، از اول با من بوده، اگر حقیقت برایم مهمتر از بقیه چیزهاست به این دلیل است که احساسات اندکی دارم، در فهم احساسات خودم هم عمیقا دچار مشکل هستم و همیشه به نظرم چیز محو و نامفهومی میآمده و به سختی میتوانستم مسائل را از پنجره احساسات ببینم، برعکس حقایق را خیلی بهتر میفهمیدم، درونگرا و منزوی بودنم هم باعث شده بود هرگز خودم را عضو برجسته گروهی خاص ندانم و آنچنان نفهمم که «احساس تعلق» یعنی چه، به خاطر همین همیشه بستگیهای گروهی کمی داشتم و میتوانستم بفهمم چه کسی دارد حقیقت را فدای بستگی گروهی خودش میکند.
پ.ن: اخیرا دعوای پانترکها و ایرانشهریها را دیدهام، پانترکهایی که میگویند ارامنه کمتر از 100 سال است که هستند و ترکها هفت هزاز سال است که در اینجا ساکناند و نسل کشی ارامنه که کلا ساختگی است و کوروش هم وجود ندارد، ایرانشهریهایی که زبان مادری مردم ایران باستان را فارسی میدانند و فکر میکنند برابری زنان وجود داشته و ترکی شدن ایران در اثر حمله وحشیانه مغولها رخ داده و فارسی را فردوسی زنده نگه داشته و .... قبلا اگر با چنین حجمی از مزخرفات رو به رو می شدم سریعالسیر طرف را دو شقه میکردم، الان میخوانم و رد میشوم، همین!
قبلا دو بار از دغدغههایم برای ماندن در ایران در دوره دکتری نوشتم، (اینجا و اینجا) حالا دکتری در حال اتمام است و باید نهایتا با چیزی رو به رو شوم که تا اینجا پیچانده بودم: رفتن!
بله میخواهم بروم، نه این که از دکتری در ایران پشیمان شده باشم یا فکر کنم اشتباه کردم، نه، کمابیش از ایران بودنم خوشحال بودم. از طرفی از رفتن یک اتفاق دراماتیک مثل «فصل جدید زندگی» و «قدمی به سمت رشد و سعادت» یا «نجات از ایران» چیزهایی از این دست نمیسازم، رفتن برایم در حال حاضر مرحلهای دیگر از زندگی آکادمیکم است، حتی اگر دکتری خود را جایی مثل دانشگاه نیویورک هم گرفته بودم باز باید در این مرحله کولهبار سفر میبستم تا در جامعه علمی بچرخم. خوب یا بد علم یک فعالیت جمعی است که در جامعه علمی پیش میرود و برای آشنایی بیشتر واقعا لازم است که به جاهای مختلف سفر کنید و با آدمهای مختلف دیدار کنید و همکاری داشته باشید. رفتنِ الانم را هم جزئی از همین ماجرا حساب میکنم. به همین خاطر حتی مطمئن نیستم که این رفتنم همیشگی است یا قرار است بالاخره برگردم ایران و ماندگار شوم (کاملا بستگی به روند اتفاقات دارد). چون رفتن برایم چنین جنبه دراماتیکی ندارد، استرس این را هم ندارم که مثلا آنجا جایگیر بشوم یا نشوم، زبان و بیگانگی فرهنگی اذیتم کند یا نکند و .... ولی خب، کمی حجم کارهای لازم برای رفتن به نظرم زیاد است، حل کردن موضوع سربازی و تمام کردن پایان نامه و رد بدل کردن ایمیل و برقرار کردن لینک و کارهایی از این دست چندان برایم خوشایند نیست و همین هم بود که تا الان رفتن را به تاخیر انداخته بودم، ولی دیگر نمی شود، احتمالا یک یا دو سال آینده دیگر ایران نیستم (زمانش بسته به این است که وضع اینجا و پیشرفت کار و استقبال مردم از کارهایم و ... چطور باشد).
پ.ن حافظ: واقعا در دلشورهها غوغا میکند، مثل همین الان که میگوید خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن؟ تا ببینم که سرانجام کار چه خواهد بودن؟ پیر میخانه همی خواند معمایی دوش، از خط جام که فرجام چه خواهد بودن.
پ.ن سه سال پیش: دارم به تاریخ این نوشته نزدیکتر میشوم و مثل دو سال قبلش دلشوره و استرسم بیشتر میشود. خدایت بیامرزد مرد، وقتی میخواندم هنوزم به نظرم عجیب می آید که پذیرفتهایم تو دیگر بین ما نیستی.
از چهارشنبه تا امروز یک بند شب و روز کنار آدمهای متعددی هستم و خب واقعا باتری روابط اجتماعیام کاملا خالی شده، دست خودم بود ترتیبی میدادم تا یک هفته هیچ بنی بشری غیر از سارا را ملاقات نکنم و حتی تماس تلفنی هم نگیرد!
افسوس که هیچ کس این را نمیفهمد و درک نمی کند و این فرصت را به من نمیدهد.
به نظر میرسه که ما آدما به طرز ناباورانهای نقش «اعتماد» رو تو زندگی و روابطمون دست کم گرفتیم چون خیلی کم دیدم کسی راجع بهش صریحا حرف بزنه ولی جدیدا فهمیدم این مسئله اعتماد خیلی بنیادینه.
بذارید قصه رو از روابط شخصی شروع کنم که برای همه ملموستره، دو تا دوست x و y داشتم که تنشهای بینشون شدید شده بود و من به طور جداگانه باهاشون حرف زدم. با x که حرف زدم میگفت که من قبول دارم تو فلان موضوع و فلان موضوع کم گذاشتم ولی این کم گذاشتنها در حدی نبود که y اینطوری با من رفتار کنه، مگه چی کار کردم؟ بعد از کلی حرف زدن آخرش بهش گفتم ببین، اصل قضیه اینه که y به تو اعتماد نداره، که حق هم داره، دقیقا زمانی که y شدیدترین نیاز رو به آدمای قابل اعتماد داشت تو بزرگترین پالس بیاعتمادی رو از خودت فرستادی و تمام این موضوع زیر سر اینه که تو اعتمادِ y رو نسبت به خودت از بین بردی به همین خاطر رابطه بینتون شکننده و غیر قابل تحمله و به همین خاطر هیچ خطایی از تو تحمل نمیشه.
بعدش این موضوع ذهنمو خیلی درگیر کرد، ما واقعا توی روابط شخصی به شدت به اعتماد نیاز داریم، من به سارا اعتماد دارم، به استاد راهنمام اعتماد دارم، به دوستانم اعتماد دارم و همگی اینها هم به من اعتماد دارند و.... حتی عجیبتر، من به آنلاینشاپها هم اعتماد دارم، وقتی یه کالایی رو هم مرجوع میکنم آنلاین شاپ هم به من اعتماد میکنه و .... واقعا بدون اعتماد نمیشه روابط شخصی و حتی تجاری رو کنترل کرد، نمیشه برای تک تک روابط و کنشها ضمانت قطعی و منطقی جور کرد، بعد از یه جایی واقعا باید اعتماد کنی، همین. بله ممکنه ضربه بخوری، ممکنه اعتماد فرو بریزه که معمولا دیگه جبران نمیشه، ولی بدون اعتماد نمیشه از یه حدی بیشتر پیشرفت کرد و جلو رفت. به طرز عجیبی اعتماد توی روابط بین ما آدما مهمه و ما معمولا ازش حرف نمیزنیم، یه جورایی مثل هوا که همیشه هست و همیشه باهاش نفس میکشیم ولی فقط وقتی نیست و داریم خفه میشیم میفهمیم که چه قدر چیز مهمی بوده.
اگه یه ذره قضیه رو تعمیم بدیم توی سیاست و مملکتداری هم اعتماد مسئله مهمیه، باخت اصلی جمهوری اسلامی سر قضیه هواپیما اعتماد مردم بود، آخرین تهموندههای اعتماد بخشی از مردم به حکومت تو این قصه خشکید و نتیجهاش رو توی انتخاباتهای بعدی شاهد بودیم، مجلس 40 درصد مشارکت داشت و توی ریاست جمهوری هم کلا 30 تا 40 درصد مردم رای درست و حسابی دادن بقیه یا ندادن یا رای باطله و اینا دادن که از نظر من پالس جدی اینه که آقا ما به شما اعتماد نداریم. تمام قیل و قال سر طرح صیانت هم اصلش برمیگرده به قصه اعتماد معترضین به حکومت که میگن ما اصلا اعتماد نداریم به شما که شیر اینترنت دست شما باشه. حتی توی سیاست خارجی هم این قضیه جدیه، جمهوری اسلامی الان کوچکترین اعتمادی به آمریکا نداره، از کجا معلوم که اگر توافقی بشه آمریکا دوباره نزنه زیرش؟ (هرچند شاید یه توافقی بشه ولی بازم مبناش نمی تونه جز اعتماد باشه، اونم در برابر کشوری که حجم اقتصادش با یه ضریب حداقل صد بزرگتر از اقتصاد ماست، هیچ راهی جز این نداریم که اعتماد کنیم هیچ اهرم فشار معقولی هم در برابر چنین ابرقدرتی نداریم)
اما حتی به نظرم توی موضوع پارادایمها هم قصه دقیقا قصه اعتماده، اگه خواننده این وبلاگ و وبلاگهای قبلی من بوده باشید میدونید که توی سالهای گذشته دغدغه ذهنی جدی داشتم که چطور میشه ما به یه پارادایم ایمان میاریم؟ خلاصه بخوام بگم مشکل اینجاست که وقتی یه پارادایم مشترکی رو قبول کردیم، معیارهای قضاوت و داوری تحت پارادایم مشخص هستن ولی وقتی بحث داوری بین دو تا پارادایمه چی؟ معیارهای قضاوت و داوری اینجا چی هستن؟ چه فراپارادایمی وجود داره؟ کون که این قصهها رو ازش یاد گرفتم میگفت بعد از یه نقطهای ما واقعا ایمان میاریم به پارادایم، اما من فکر میکنم کلمه درسترش اعتماده، ما بعد از یه نقطهای به یکی از پارادایمها اعتماد میکنیم و اگه از اعتماد جواب گرفتیم کم کم داخلش پیش میریم و بیشتر اعتماد میکنیم.
این قضیه حتی توی بحث این آدمای ضد واکسن و اینا هم هست، معمولا این ضد واکسنها فکر میکنن سفر به ماه هم دروغه و زمین هم تخته! چرا؟ من فکر میکنم جوابش ساده است، این آدما به علم و تکنولوژی اعتماد نکردن. ما چرا باور داریم؟ چون اعتماد کردیم، چون فکر میکنیم کسی که ادعا میکنه رفته ماه دروغ نمیگه، ما واقعا هیچ کدوممون نه در معرض شواهد مستقیم سفر به ماه بودیم نه در جریان ریز تحقیقات و ساخت واکسن بودیم و تعداد خیلی کمی مستقیما در معرض شواهد کروی بودن زمین قرار داشتیم ( من استثنائا در معرض شواهد کروی بودن زمین زیاد قرار داشتم، هم به خاطر سفر و تغییر عرض جغرافیایی و هم به خاطر دیدن ماه گرفتگی و هم به خاطر داشتن دوستان اون سر دنیا زمانی که اینجا شبه و اونجا روز، قصه تغییر فصل و اینا هم که جداست، اما خب بیشتر آدما واقعا در معرض مستقیم این شواهد نبودن) با این اوصاف چرا وقتی شواهد دست اولی رو شخصا ندیدیم به اینا باور داریم؟ اعتماد!
صد البته اعتماد بیدلیل و بی قید و رو هوا نیست، ما معمولا دلایل نسبتا قانع کنندهای برای اعتماد کردن به این و اون داریم. مثلا توی مورد واکسن نکته اینه که من سیستم دانشگاهی رو از نزدیک دیدم و میدونم که ساز و کارشون قابل اعتماده و نمیشه چیزی رو پیچوند یا پنهان کرد چون سیستم یه جوریه که سریع لو میره و همه میفهمن، واسه همین به واکسن اعتماد میکنم. حدس میزنم این ساز و کار در مورد چیزای دیگه هم مثل سفر به ماه یا تغییرات آب و هوایی هم برقراره و اگه کسی این وسط دروغ بگه سریع لو میره و آبروش میره. یا مثلا در مورد گروه دوستی کسی که به اعتماد اعضای گروه خیانت کنه معمولا طرد میشه و تمام مزایای اعتماد اعضای گروه رو از دست میده که خب خیلی تجربه تلخ و سختیه. خلاصه اعتماد رو هوا نیست، قطعا دلیل و منطق داره، اما نکته اعتماد اینه که صد در صد و قطعی نیست، مثلا تو هیچ وقت نمی تونی صد درصد مطئمن باشی که دوستت هرگز بهت خیانت نمیکنه، ممکنه یه بار این کارو بکنه. همون طور هیچ وقت نمیتونی مطمئن باشی دانشمندان دروغ نمیگن، ممکنه تو مواردی به عمد حتی دروغ گفته باشن و .... اما به هر حال واقعا برای زندگی کردن مجبوریم اعتماد کنیم و چارهای نیست. به نظر میرسه همچنان اگه بخوام به این قصه پارادایما فکر کنم باید به این فکر کنم که ما چطور اعتماد میکنیم، نکته واقعا تو همین سواله، کی باید اعتماد کنیم و کی باید رها کنیم؟
پ.ن1: حتی در مورد دینم اغلب موضوع اینه که ما به پیامبرها اعتماد میکنیم یا نه؟
پ.ن2: پس به نظرم آدمایی که به واکسن بدبین هستن، میگن سفر به ماه دروغه یا زمین تخته نه احمقن نه دیوانهها و شامپانزههای عصر حجری هستن که اومدن تو قرن 21، اینا خیلی ساده آدمهایی هستند که به هر دلیلی به علم اعتماد ندارن، اگه میخواین قانعشون کنید باید سعی کنید اعتمادشون رو به علم جلب کنید نه این که تگ احمق روشون بزنید و باهاشون بجنگید. واسه همین این همه تاکید دارم که این نحوه از ترویج علم که بین مروجای علم الان هست به درد کسانی میخوره که از قبل هم به علم اعتماد دارن، نه باعث از بین رفتن خرافه میشه نه چیز دیگه، فقط شکافو عمیقتر میکنه.
پ.ن3: فکر کنم یه تحقیقی بود که توی جوامعی که نسبتا ملت وضع اقتصادی خوبی دارن، سطح اعتماد هم بالا هستش و حتی سطح هورمونهای لازم برای اعتماد هم زیاده.
امسال اولین سالی است که دهه هفتادیها 30 ساله میشوند، کم کم دانشگاه ها را خالی میکنند و وارد مشاغل و سمتها میشوند. من هم کمتر از یک سال دیگر 30 سال را تمام میکنم. راستش من نسل خودمان را دوست دارم، آخرین نسلی که دنیای بدون اینترنت و کامپیوتر را به یاد میآوریم، آخرین نسلی که توپ دو لایه را میشناسیم. نسلی که نه به اندازه دهه شصتیها از عالم و آدم طلبکار بودیم و نه به اندازه دهه هشتادیها کسی نگران ما و تربیت ما بود، حجم نوشته ها و حتی تعداد هشتگهای اینستاگرام راجع به ما کمتر از دهه شصتیها و هشتادیهاست، حتی جمعیت ما کمتر از دهه شصت و هشتاد است (اگر درست یادم باشد هرم سنی جمعیت ایران در سال 76 یک دره دارد، یعنی کم تولدترین سال بعد از انقلاب) و کمتر دیدهام کسی خودش را دهه هفتادی معرفی کند و کمتر دیدهام کسی بگوید که دهه هفتادیها فلان طور و بیسار روحیه را دارند و فکر کنم دقیقا به همین خاطر هم کسی خودش را دهه هفتادی معرفی نمیکند، اصلا دهه هفتادی بودن باید به چه چیزی دلالت کند؟ چه ویژگی خاصی داریم که دهه هفتادی بودنمان چیزی را عوض کند؟ کسی برای ما کلیپ نمیسازد، مطلب نمینویسد، نگاهمان نمیکنند و کسی ما را در هیچ زمینهای جدی نمیگیرد، شاید حتی خودمان هم خودمان را جدی نمیگیریم. همین بیادعایی و ساکت بودن نسلمان را دوست دارم، احساسم از نسل دهه هفتاد این است که یک گوشه بساط پهن کردهایم و سرمان به کار خودمان گرم است، نه به دهه هشتادیها و نوع بزرگ شدنشان حسادت میکنیم و نه ادعای تغییر دنیا و ترکاندن آینده را داریم، نه کسی از ما دلخور است و نه کسی از ما انتظار تحول عظیم دارد، به قول باشگاه مشت زنی، ما دهه هفتادیها، نسل وسط تاریخیم.
دو سالی میشود که به طور جدی در فکر عکاسی نجومی هستم (به علاوه هشت سال قبلش که در فکرش بودم اما هرگز عکس چندان خوبی نگرفتم) و دارم ایدههای مختلفی را امتحان میکنم اما دو معضل جدی در مقابل خودم دارم: یکی تحریم خارجی و تورم افسارگسیخته که باعث شده ابزارهای گرانقیمت عکاسی نجومی دور از افق خرید من قرار داشته باشند و نهایتا همان دوربین کانون 350D که پانرده سال پیش توقف تولید شده و حتی محض رضای خدا لایو ویو هم ندارد در دسترس من باشد به علاوه لنز آشغال کیت 18-55 و یک دکلانشور آنالوگ و پایه عکاسی که آن هم هدیه تولد دوستان بود ( چه برسد به مقر و گایدر و ترکر و ... که قیمت هر کدام دستمزد حداقل چند ماه من است). دوم تحریم داخلی که از وقتی من به فکر عکاسی نجومی افتادم کرونا آمده و تمام راههای خروج از شهر بسته شده و رفتن به بیرون از شهر برای رصد و عکاسی به آرزویی تبدیل شد که دقیقا همین دو سال برای آن له له میزنم و زیر آلودگی نوری وحشتناک تهران باقی ماندهام!
ولی خب، در این دو سال با صبر و ممارست و امتحان کردن ایده های مختلف به همراه چاشنی ریاضیاتی که بلدم و توانایی کُدزنیام در متلب، کم کم و نرم نرم ابزارهایی را توسعه دادم و کُدهایی نوشتم که به کمک آنها به آرامی در حال دور زدن دو معضل جدی بالا هستم. فعلا نتایج اولیه کارم این عکسی است که راه شیری با نمای تهران را از توچال گرفتم:
گرچه نقصهای بسیاری دارد اما با دوستان و ابزارهایی که قرار است جور کنند انشالله یک نسخه بسیار بهتر را ثبت میکنیم.
پ.ن تعریف از خود 1: از ثبت این عکس یک جورهایی احساس آن بازیکن فوتبالی را دارم که با وزنه و لباس سنگین و زنجیر تمرین میکرد تا در میدان مسابقه پرواز کند :)) (یادم نمی آید ولی فکر کنم یکی از شخصیت های فوتبالیستها بود)، فکر کنم اگر در شهر میتوانیم چنین چیزی ثبت کنم در بیرون از شهر چه کاری میتوانم بکنم؟ همین است که میگویند آدمی در محرومیتها رشد میکند :))
پ.ن تعریف از خود2: تا کنون فقط یک نفر را در کل دنیا پیدا کرده ام که مشابه این کار را کرده! اگر او نبود میتوانستم بگویم اولین در جهان :)) ولی حالا مجبورم ادعای متواضعانهتر اولین در خاورمیانه را داشته باشم :))
پ.ن کمی جزئیات: البته همه فریمها در تهران ثبت شده اما چراغهای شهر فقط یک فریم از 254 فریمی است که ثبت کردم و کنار ترکیب آن 254 فریم گذاشتهام، به عبارتی نوردهی زمین و آسمان متفاوت ولی در یک مکان و زمان است.
پ.ن: دوست داشتم در جاهای عمومیتر و پربازدیدتری از این وبلاگ هم منتشر کنم ولی فکر کنم بهتر است بگذارم تا آن نسخه بسیار بهتر را بگیریم، الان فقط خواستم ذوق کنم، آن موقع همه ایده هایی که میتواند منجر به ثبت چنین عکسی شود را رو میکنم، با این عکسی که الان گرفتم نمیشود برای آن ایدهها خریدار پیدا کرد.