پی‌آمد

پی‌آمدِ آنچه بر من می‌گذرد

پی‌آمد

پی‌آمدِ آنچه بر من می‌گذرد

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۴۲ مطلب با موضوع «زندگی» ثبت شده است

از چهارشنبه تا امروز یک بند شب و روز کنار آدم‌های متعددی هستم و خب واقعا باتری روابط اجتماعی‌ام کاملا خالی شده، دست خودم بود ترتیبی میدادم تا یک هفته هیچ بنی بشری غیر از سارا را ملاقات نکنم و حتی تماس تلفنی هم نگیرد!

 

افسوس که هیچ کس این را نمیفهمد و درک نمی کند و این فرصت را به من نمی‌دهد.

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۰۰ ، ۰۰:۰۰
احسان ابراهیمیان

 

به نظر میرسه که ما آدما به طرز ناباورانه‌ای نقش «اعتماد» رو تو زندگی و روابطمون دست کم گرفتیم چون خیلی کم دیدم کسی راجع بهش صریحا حرف بزنه ولی جدیدا فهمیدم این مسئله اعتماد خیلی بنیادینه.

بذارید قصه رو از روابط شخصی شروع کنم که برای همه ملموس‌تره، دو تا دوست x و y داشتم که تنش‌های بینشون شدید شده بود و من به طور جداگانه باهاشون حرف زدم. با x که حرف زدم می‌گفت که من قبول دارم تو فلان موضوع و فلان موضوع کم گذاشتم ولی این کم گذاشتن‌ها در حدی نبود که y اینطوری با من رفتار کنه، مگه چی کار کردم؟ بعد از کلی حرف زدن آخرش بهش گفتم ببین، اصل قضیه اینه که y به تو اعتماد نداره، که حق هم داره، دقیقا زمانی که y شدیدترین نیاز رو به آدمای قابل اعتماد داشت تو بزرگترین پالس بی‌اعتمادی رو از خودت فرستادی و تمام این موضوع زیر سر اینه که تو اعتمادِ y رو نسبت به خودت از بین بردی به همین خاطر رابطه بین‌تون شکننده و غیر قابل تحمله و به همین خاطر هیچ خطایی از تو تحمل نمیشه.

بعدش این موضوع ذهنمو خیلی درگیر کرد، ما واقعا توی روابط شخصی به شدت به اعتماد نیاز داریم، من به سارا اعتماد دارم، به استاد راهنمام اعتماد دارم، به دوستانم اعتماد دارم و همگی این‌ها هم به من اعتماد دارند و.... حتی عجیب‌تر، من به آنلاین‌شاپ‌ها هم اعتماد دارم، وقتی یه کالایی رو هم مرجوع میکنم آنلاین شاپ هم به من اعتماد می‌کنه و .... واقعا بدون اعتماد نمیشه روابط شخصی و حتی تجاری رو کنترل کرد، نمیشه برای تک تک روابط  و کنش‌ها ضمانت قطعی و منطقی جور کرد، بعد از یه جایی واقعا باید اعتماد کنی، همین. بله ممکنه ضربه بخوری، ممکنه اعتماد فرو بریزه که معمولا دیگه جبران نمیشه، ولی بدون اعتماد نمیشه از یه حدی بیشتر پیشرفت کرد و جلو رفت. به طرز عجیبی اعتماد توی روابط بین ما آدما مهمه و ما معمولا ازش حرف نمی‌زنیم، یه جورایی مثل هوا که همیشه هست و همیشه باهاش نفس می‌کشیم ولی فقط وقتی نیست و داریم خفه می‌شیم میفهمیم که چه قدر چیز مهمی بوده.

اگه یه ذره قضیه رو تعمیم بدیم توی سیاست و مملکت‌داری هم اعتماد مسئله مهمیه، باخت اصلی جمهوری اسلامی سر قضیه هواپیما اعتماد مردم بود، آخرین ته‌مونده‌های اعتماد بخشی از مردم به حکومت تو این قصه خشکید و نتیجه‌اش رو توی انتخابات‌های بعدی شاهد بودیم، مجلس 40 درصد مشارکت داشت و توی ریاست جمهوری هم کلا 30 تا 40 درصد مردم رای درست و حسابی دادن بقیه یا ندادن یا رای باطله و اینا دادن که از نظر من پالس جدی اینه که آقا ما به شما اعتماد نداریم. تمام قیل و قال سر طرح صیانت هم اصلش برمی‌گرده به قصه اعتماد معترضین به حکومت که میگن ما اصلا اعتماد نداریم به شما که شیر اینترنت دست شما باشه. حتی توی سیاست خارجی هم این قضیه جدیه، جمهوری اسلامی الان کوچکترین اعتمادی به آمریکا نداره، از کجا معلوم که اگر توافقی بشه آمریکا دوباره نزنه زیرش؟ (هرچند شاید یه توافقی بشه ولی بازم مبناش نمی تونه جز اعتماد باشه، اونم در برابر کشوری که حجم اقتصادش با یه ضریب حداقل صد بزرگتر از اقتصاد ماست، هیچ راهی جز این نداریم که اعتماد کنیم هیچ اهرم فشار معقولی هم در برابر چنین ابرقدرتی نداریم)

اما حتی به نظرم توی موضوع پارادایم‌ها هم قصه دقیقا قصه اعتماده، اگه خواننده این وبلاگ و وبلاگ‌های قبلی من بوده باشید می‌دونید که توی سالهای گذشته دغدغه ذهنی جدی داشتم که چطور میشه ما به یه پارادایم ایمان میاریم؟ خلاصه بخوام بگم مشکل اینجاست که وقتی یه پارادایم مشترکی رو قبول کردیم، معیارهای قضاوت و داوری تحت پارادایم مشخص هستن ولی وقتی بحث داوری بین دو تا پارادایمه چی؟ معیارهای قضاوت و داوری اینجا چی هستن؟ چه فراپارادایمی وجود داره؟ کون که این قصه‌ها  رو ازش یاد گرفتم میگفت بعد از یه نقطه‌ای ما واقعا ایمان میاریم به پارادایم، اما من فکر می‌کنم کلمه درسترش اعتماده، ما بعد از یه نقطه‌ای به یکی از پارادایم‌ها اعتماد می‌کنیم و اگه از اعتماد جواب گرفتیم کم کم داخلش پیش می‌ریم و بیشتر اعتماد می‌کنیم.

این قضیه حتی توی بحث این آدمای ضد واکسن و اینا هم هست، معمولا این ضد واکسن‌ها فکر میکنن سفر به ماه هم دروغه و زمین هم تخته! چرا؟ من فکر می‌کنم جوابش ساده است، این آدما به علم و تکنولوژی اعتماد نکردن. ما چرا باور داریم؟ چون اعتماد کردیم، چون فکر می‌کنیم کسی که ادعا می‌کنه رفته ماه دروغ نمیگه، ما واقعا هیچ کدوممون نه در معرض شواهد مستقیم سفر به ماه بودیم نه در جریان ریز تحقیقات و ساخت واکسن بودیم و تعداد خیلی کمی مستقیما در معرض شواهد کروی بودن زمین قرار داشتیم ( من استثنائا در معرض شواهد کروی بودن زمین زیاد قرار داشتم، هم به خاطر سفر و تغییر عرض جغرافیایی و هم به خاطر دیدن ماه گرفتگی و هم به خاطر داشتن دوستان اون سر دنیا زمانی که اینجا شبه و اونجا روز، قصه تغییر فصل و اینا هم که جداست، اما خب بیشتر آدما واقعا در معرض مستقیم این شواهد نبودن)  با این اوصاف چرا وقتی شواهد دست اولی رو شخصا ندیدیم به اینا باور داریم؟ اعتماد!

صد البته اعتماد بی‌دلیل و بی قید و رو هوا نیست، ما معمولا دلایل نسبتا قانع کننده‌ای برای اعتماد کردن به این و اون داریم.  مثلا توی مورد واکسن نکته اینه که من سیستم دانشگاهی رو از نزدیک دیدم و می‌دونم که ساز و کارشون قابل اعتماده و نمیشه چیزی رو پیچوند یا پنهان کرد چون سیستم یه جوریه که سریع لو میره و همه می‌فهمن، واسه همین به واکسن اعتماد می‌کنم. حدس میزنم این ساز و کار در مورد چیزای دیگه هم مثل سفر به ماه یا تغییرات آب و هوایی هم برقراره و اگه کسی این وسط دروغ بگه سریع لو میره و آبروش میره. یا مثلا در مورد گروه دوستی کسی که به اعتماد اعضای گروه خیانت کنه معمولا طرد میشه و تمام مزایای اعتماد اعضای گروه رو از دست می‌ده که خب خیلی تجربه تلخ و سختیه. خلاصه اعتماد رو هوا نیست، قطعا دلیل و منطق داره، اما نکته اعتماد اینه که صد در صد و قطعی نیست، مثلا تو هیچ وقت نمی تونی صد درصد مطئمن باشی که دوستت هرگز بهت خیانت نمی‌کنه، ممکنه یه بار این کارو بکنه. همون طور هیچ وقت نمی‌تونی مطمئن باشی دانشمندان دروغ نمی‌گن، ممکنه تو مواردی به عمد حتی دروغ گفته باشن و .... اما به هر حال واقعا برای زندگی کردن مجبوریم اعتماد کنیم و چاره‌ای نیست. به نظر میرسه همچنان اگه بخوام به این قصه پارادایما فکر کنم باید به این فکر کنم که ما چطور اعتماد می‌کنیم، نکته واقعا تو همین سواله، کی باید اعتماد کنیم و کی باید رها کنیم؟

پ.ن1: حتی در مورد دینم اغلب موضوع اینه که ما به پیامبرها اعتماد می‌کنیم یا نه؟

پ.ن2: پس به نظرم آدمایی که به واکسن بدبین هستن، میگن سفر به ماه دروغه یا زمین تخته نه احمقن نه دیوانه‌ها و شامپانزه‌های عصر حجری هستن که اومدن تو قرن 21، اینا خیلی ساده آدم‌هایی هستند که به هر دلیلی به علم اعتماد ندارن، اگه می‌خواین قانعشون کنید باید سعی کنید اعتمادشون رو به علم جلب کنید نه این که تگ احمق روشون بزنید و باهاشون بجنگید. واسه همین این همه تاکید دارم که این نحوه از ترویج علم که بین مروجای علم الان هست به درد کسانی میخوره که از قبل هم به علم اعتماد دارن، نه باعث از بین رفتن خرافه میشه نه چیز دیگه، فقط شکافو عمیقتر میکنه.

پ.ن3: فکر کنم یه تحقیقی بود که توی جوامعی که نسبتا ملت وضع اقتصادی خوبی دارن، سطح اعتماد هم بالا هستش و حتی سطح هورمون‌های لازم برای اعتماد هم زیاده.

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۰۰ ، ۱۶:۵۶
احسان ابراهیمیان

امسال اولین سالی است که دهه هفتادی‌ها 30 ساله می‌شوند، کم کم دانشگاه ها را خالی می‌کنند و وارد مشاغل و سمت‌ها می‌شوند. من هم کمتر از یک سال دیگر  30 سال را تمام می‌کنم. راستش من نسل خودمان را دوست دارم، آخرین نسلی که دنیای بدون اینترنت و کامپیوتر را به یاد می‌آوریم، آخرین نسلی که توپ دو لایه را می‌شناسیم. نسلی که نه به اندازه دهه شصتی‌ها از عالم و آدم طلب‌کار بودیم و نه به اندازه دهه هشتادی‌ها کسی نگران ما و تربیت ما بود، حجم نوشته ها و حتی تعداد هشتگ‌های اینستاگرام راجع به ما کمتر از دهه شصتی‌ها و هشتادی‌هاست، حتی جمعیت ما کمتر از دهه شصت و هشتاد است (اگر درست یادم باشد هرم سنی جمعیت ایران در سال 76 یک دره دارد، یعنی کم تولد‌ترین سال بعد از انقلاب) و کمتر دیده‌ام کسی خودش را دهه هفتادی معرفی کند و کمتر دیده‌ام کسی بگوید که دهه هفتادی‌ها فلان طور و بیسار روحیه را دارند و فکر کنم دقیقا به همین خاطر هم کسی خودش را دهه هفتادی معرفی نمی‌کند، اصلا دهه هفتادی بودن باید به چه چیزی دلالت کند؟ چه ویژگی خاصی داریم که دهه هفتادی بودنمان چیزی را عوض کند؟ کسی برای ما کلیپ نمی‌سازد، مطلب نمی‌نویسد، نگاهمان نمی‌کنند و کسی ما را در هیچ زمینه‌ای جدی نمی‌گیرد، شاید حتی خودمان هم خودمان را جدی نمی‌گیریم. همین بی‌ادعایی و ساکت بودن نسل‌مان را دوست دارم، احساسم از نسل دهه هفتاد این است که یک گوشه بساط پهن کرده‌ایم و سرمان به کار خودمان گرم است، نه به دهه هشتادی‌ها و نوع بزرگ شدنشان حسادت می‌کنیم و نه ادعای تغییر دنیا و ترکاندن آینده را داریم، نه کسی از ما دلخور است و نه کسی از ما انتظار تحول عظیم دارد، به قول باشگاه مشت زنی، ما دهه هفتادی‌ها، نسل وسط تاریخیم.

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۰۰ ، ۱۵:۵۳
احسان ابراهیمیان

دو سالی می‌شود که به طور جدی در فکر عکاسی نجومی هستم (به علاوه هشت سال قبلش که در فکرش بودم اما هرگز عکس چندان خوبی نگرفتم) و دارم ایده‌های مختلفی را امتحان می‌کنم اما دو معضل جدی در مقابل خودم دارم: یکی تحریم خارجی و تورم افسارگسیخته که باعث شده ابزارهای گران‌قیمت عکاسی نجومی دور از افق خرید من قرار داشته باشند و نهایتا همان دوربین کانون 350D که پانرده سال پیش توقف تولید شده و حتی محض رضای خدا لایو ویو هم ندارد در دسترس من باشد  به علاوه لنز آشغال کیت 18-55 و یک دکلانشور آنالوگ و پایه عکاسی که آن هم هدیه تولد دوستان بود ( چه برسد به مقر و گایدر و ترکر و ... که قیمت هر کدام دستمزد حداقل چند ماه من است). دوم تحریم داخلی که از وقتی من به فکر عکاسی نجومی افتادم  کرونا آمده و تمام راه‌های خروج از شهر بسته شده و رفتن به بیرون از شهر برای رصد و عکاسی به آرزویی تبدیل شد که دقیقا همین دو سال برای آن له له میزنم و زیر آلودگی نوری وحشتناک تهران باقی مانده‌ام!

 

ولی خب، در این دو سال با صبر و ممارست و امتحان کردن ایده های مختلف به همراه چاشنی ریاضیاتی که بلدم و توانایی کُدزنی‌ام در متلب، کم کم و نرم نرم ابزارهایی را توسعه دادم و کُدهایی نوشتم که به کمک آنها به آرامی در حال دور زدن دو معضل جدی بالا هستم. فعلا نتایج اولیه کارم این عکسی است که راه شیری با نمای تهران را از توچال گرفتم:

 

گرچه نقص‌های بسیاری دارد اما با دوستان و ابزارهایی که قرار است جور کنند انشالله یک نسخه بسیار بهتر را ثبت می‌کنیم.

پ.ن تعریف از خود 1: از ثبت این عکس یک جورهایی احساس آن بازیکن فوتبالی را دارم که با وزنه و لباس سنگین و زنجیر تمرین می‌کرد تا در میدان مسابقه پرواز کند :)) (یادم نمی آید ولی فکر کنم یکی از شخصیت های فوتبالیستها بود)، فکر کنم اگر در شهر می‌توانیم چنین چیزی ثبت کنم در بیرون از شهر چه کاری می‌توانم بکنم؟ همین است که می‌گویند آدمی در محرومیت‌ها رشد می‌کند :))

 

پ.ن تعریف از خود2: تا کنون فقط یک نفر را در کل دنیا پیدا کرده ام که مشابه این کار را کرده! اگر او نبود می‌توانستم بگویم اولین در جهان :)) ولی حالا مجبورم ادعای متواضعانه‌تر اولین در خاورمیانه را داشته باشم :))

 

پ.ن کمی جزئیات: البته همه فریم‌ها در تهران ثبت شده اما چراغ‌های شهر فقط یک فریم از 254 فریمی است که ثبت کردم و کنار ترکیب آن 254 فریم گذاشته‌ام، به عبارتی نوردهی زمین و آسمان متفاوت ولی در یک مکان و زمان است.

 

پ.ن: دوست داشتم در جاهای عمومی‌تر و پربازدیدتری از این وبلاگ هم منتشر کنم ولی فکر کنم بهتر است بگذارم تا آن نسخه بسیار بهتر را بگیریم، الان فقط خواستم ذوق کنم، آن موقع همه ایده هایی که می‌تواند منجر به ثبت چنین عکسی شود را رو می‌کنم، با این عکسی که الان گرفتم نمی‌شود برای آن ایده‌ها خریدار پیدا کرد.

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۰۰ ، ۰۰:۲۵
احسان ابراهیمیان

 

بالاخره یکشنبه ارائه درس نظریه میدان‌های کوانتمی پیشرفته 2 (3 سابق* ) تمام شد. دو هفته اخیر تمام ذهنم مداوم درگیر این موضوع بود و تقریبا تمام کارهای دیگرم تعطیل (سه هفته عید هم وضع مشابهی بود و یکی دو بار دیگر وضع همین بود)، اکنون هنوز از پسلرزه‌هایش خلاص ‌نشده‌ام و هنوز فرصت خلوت و تجدید قوی ندارم و به شدت از این موضوع ناراحتم. به هر حال، موضوع درس بیشتر حول برهمکنش‌های قوی و ضعیف هسته‌ای و محاسبات مربوط به آن می‌چرخید. دیدن از نزدیک قصه اتحاد نیروی الکترومغناطیسی و نیروی ضعیف هسته‌ای و موضوع مکانیزم هیگز به همراه دیدن برهمکنش‌های قوی و نظریه یانگ-میلز برایم بسیار هیجان انگیز بود.  یکی از ایده‌های جذابی که این ترم فهمیدم عمیق‌تر شدن داستان تقارن‌های نظریه میدان برای من بود و ایده بهتری گرفتم از این که یعنی چه که نظریه دارای فلان تقارن است و اصلا چرا مهم است که چنین تقارن‌هایی داشته باشد و چطور به طور سیستماتیک از چنین تقارن‌های میدان‌های پیمانه‌ای استخراج کنیم. جالبتر این که گاهی اوقات یک تقارن در سطح لاگرانژی کلاسیک وجود دارد ولی در سطح کوانتمی آن تقارن نقض می شود (موضوع آنومالی‌ها) و این که چرا بار کوارک کسر صحیحی از بار الکترون است و .... همچنان البته حسرت خوردم که نظریه میدان توپولوژیک را خیلی کم دیدم (در حد تند خوانی فصل مربوطه در رایدر) و دوست داشتم یک کار ریسرچی درونش داشته باشم که بهتر یاد بگیرم، به هر حال فکر کنم فرصت زیاد است. مباحث خیلی بیشتری هست که دوست دارم به آنها را یاد بگیرم و در آنها عمیق شود.

دکتری هم رو به اتمام است، راستش انتظار آنچنانی نداشتم اما فکر میکردم بیشتر از اینی که الان یاد گرفته‌ام قرار است یاد بگیرم، من هنوز موضوعات مهمی مثل گذار فاز را بلد نیستم، در باز بهنجارش عمیقا لنگ می زنم و نظریه میدان در فضای خمیده را دوست دارم در سطح بیرل و دیویس یاد بگیرم. البته به بهانه نظریه میدان این ترم فصول آخر نظریه میدان در فضای خمیده ی موخانوف را خواندم و آن هم در نوع خودش لذت‌بخش بود (از پایان ارشد دوست داشتم بخوانم). اما خب، خیلی چیزها هست که دوست دارم یاد بگیرم تا به موضوع گرانش کوانتمی نزدیکتر شوم. فعلا که کارم دور است.

*سابقا سه درس نظریه میدان کوانتمی وجود داشت که همگی درس دکتری بودند، مدتی است که درس 1 شده نظریه میدان کوانتمی مقدماتی و 2 و 3 شده اند نظریه میدان کوانتمی پیشرفته 1 و 2.

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۰۰ ، ۰۱:۰۲
احسان ابراهیمیان

نمی‌دانم، احتمالا هم هرگز نمی‌توانم بدانم، که آیا واقعا همین قدر حس دارند یا چون زبان مادری من ترکی‌ست، نغمه‌های فولکلور آذربایجان این چنین برای من دلنشین‌اند. مخصوصا نغمه‌های غمگین آن که «ساری گلین» و «کوچه‌لره سو سَپمیشم» دو نمونه شاخص آن هستند و در هیچ زبان دیگری نغمه‌ای سراغ ندارم که حتی حس نزدیک به این دو را برایم ایجاد کنند. مسئله حتی صرفا آهنگ هم نیست، زبان ترکی برای من رنگ بوی دیگری دارد، احساسی که این زبان برای من ایجاد می‌کند در هیچ زبان دیگری سراغ ندارم، احساس می‌کنم می‌توانم حس تک تک واژه‌ها را تا عمق جانم احساس کنم.

 

پ.ن1: این در مورد مداحی هم صدق می‌کند، هیچ مداحی برای من حال و هوای مداحی ترکی را ندارد.

 

پ.ن2: شدیدا دلتنگ یادگیری مطلبی جدید یا خواندن متنی روشنی بخش هستم. افسوس که مقاله و امتحان اجازه نمی دهند.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۰۰ ، ۰۴:۰۴
احسان ابراهیمیان

 

لیسانس برق من مربوط به زمانی بود که برو بیای برق زیاد بود و هر که به هر طریقی که می‌توانست خودش را به این رشته می‌رساند (به گمانم اکنون کامپیوتر چنین اوضاعی دارد). القصه دانشکده شلوغ بود، حدود دویست نفر ورودی سال ما بود و در تمام پنج سالی که در آن دانشکده نفرت‌انگیز (برای من البته) حضور داشتم عین هر ده ترم با افراد جدیدی رو به رو می‌شدم که می‌فهمیدم هم ورودی ما بود!

این تعداد زیاد به شما اجازه می‌داد هسته گروه‌هایی تشکیل دهید که آدمهایش شبیه خودتان است. خب آدم شبیه من کم بود و هسته ما کوچک، ولی هسته اصلی دوستی برق بچه‌های رسانا (در واقع گروه فوق برنامه دانشکده) بود که جز چند نفرشان که از قبل و از طریق المپیاد با هم دوست بودیم دوست دیگری نداشتم زیاد هم خوشم نمی‌آمد که در جمع آن هسته باشم. گاهی اوقات که عکس‌های آن موقع و آن جمع‌ها را در فیسبوک همان اندک دوستان می‌بینم حسرت می‌خورم که چرا من در چنین جمعی در دانشگاه حضور نداشتم؟ جمعی منسجم با انبوهی خاطره؟

خب دلایل زیادی دارد، اولین دلیلش این است که من از رشته برق بدم می‌آمد و دوست داشتم در دانشکده فیزیک باشم، من جز آن دسته آدمهایی هستم که فقط می‌توانم درسی را بخوانم که دوستش داشته باشم، حتی این تجربه را دارم که شب امتحان کنترل دیجیتال که مطمئن بودم فردا درس را میافتم (و البته واقعا افتادم :)) )، با لذت در حال خواندن جبر خطی هافمن بودم! نیاز به روده درازی نیست و همین یک دلیل به نظرم کافی است چرا در آن جمع نبودم که البته عمده آنها درسخوان‌تر از من بودند. اما همین حس دوری از هسته اصلی بچه‌ها، به نحوی حس طردشدگی عمیق برای من ایجاد کرد، خیلی آدم اهل جمع نیستم ولی فکر کنم عذاب طرد شدگی به طرز عمیق در ژن‌های ما کُد شده تا حدی که خیلی از آدم‌ها از ترس این عذاب دست به کارهای عجیبی می‌زنند یا حتی هنگام رو به رو شدن با این عذاب خودکشی می‌کنند (شاید آزاده نامداری هم چنین شده باشد). این چرخه بازخوردی مثبت باعث نفرت بیشترم از دانشکده برق شده طوری که هنوز بعد از شش سال عزت و احترام در دانشکده فیزیک، حتی حالا هم که از زیر عرشه برق رد می‌شوم رعشه به اندامم می‌افتد و حس انزجار می‌گیرم.

پ.ن1: البته یکی از مایه های نجاتم از این عذاب در آن سالهای سیاه قطعا فروم آوا استار بود.

پ.ن2: گرچه پدرم را دوست دارم اما واقعا از او دلخورم که فرصت با لذت خواندن دو رشته ای فیزیک و ریاضی را از من گرفت و به جای آن پنج سال تحقیر مداوم در دانشکده برق را به من داد. جدای از مسئله لذت و ذلت، این موضوع هم هست که چنین دو رشته ای اکنون خیلی بیشتر به کارم می آمد تا دانشکده برق. نمی‌دانم شاید باید چنین می‌شد.

پ.ن3: قبلا هم از این عذابم نوشته ام، اما گاهی دوباره یادم می آید و باید به یک نحوی خالی اش کنم، چه جایی بهتر از اینجا.

۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۰۰ ، ۲۰:۵۹
احسان ابراهیمیان

دوست دارم از سیل پیامها و زنگ‌ها و ایمیل‌ها چند روزی فرار کنم به جایی و به همه بگویم که فعلا فعلاها به من زنگ و پیام و غیره نزنید.  کاش می‌شد، فعلا که درگیر گرفتن وام برای خریدن خانه و نوشتن مقاله ای که بقیه دنیا هم دارند کم کم به ما می رسدن و طراحی کنترلری که چند سالی میشود بقیه هم ساخته اند هستم، اینها همه کنار یاد گرفتن بعضی مباحث برای تدریس دینامیک کهکشان و تحلیل داده های دو پروژه که خیلی وقت است مانده و چند پروژه ای که ته ذهنم برای عکاسی نجومی دارم روی سرم آوار هستند. کارهای عادی و لازم زندگی هم که بماند. دیگر چه وقتی برای یاد گرفتن و لذت بردن آنچه دوست دارم باقی می ماند؟ گاهی همه این‌ها را می‌پیچانم و دست به محاسباتی می‌زنم که شیطنت و کنج‌کاوی فیزیکی‌ام را ارضا کنم، بعضی وقتها گوشی را روی حالت هواپیما می‌گذارم تا راحت باشم اما در کل زیاد طولانی نمی شود.

 

به یک تنهایی عمیق نیاز دارم، تا خودم را سر و سامان دهم، حداقل یک ماه.

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۹ ، ۲۲:۰۵
احسان ابراهیمیان

میدونم روز معلم گذشته اما این موضوع چند وقتی هست که توی مغز من چرخ می‌زنه و باید بنویسمش تا آروم بشم. من نسبتا زیاد در جایگاه مدرس قرار گرفتم، یعنی همون متکلم وحده‌ای که بالای منبره و بقیه باید فقط گوش کنن مگر این که اون اجازه بده، اما هیچ وقت احساس نکردم اسمم می‌تونه معلم باشه، تا حالا هم هیچ وقت توی روزهای معلم احساس خاصی بهم دست نداده و حس نکردم که حتما باید تبریکی دریافت کنم. شاید به این خاطره که همیشه فکر می‌کنم معلم یه آدم تاثیرگذاره که می‌تونه زندگی آدما رو عوض کنه و من هیچ وقت توی تصور خودم یه آدم تاثیرگذار نبودم و نیستم و راستش رو هم بخواید اصلا دلم نمی‌خواد باشم.

یکی از دلایلش اینه که اصلا از معلم یا استادی که منو به کاری مجبور کنه خوشم نمیاد، استاد آرمانی و معلم آرمانی از نظرم من کسی نیست که به زور بهم تمرین بده و بگه فلان چیز رو حتما بخون و بهمان کار رو حتما بکن تا تبدیل به یه آدم استاندارد بشی، کلا هم از چهره‌های تاثیرگذار بدم میاد. به جاش معلم و استاد آرمانی از نظر من یه راهنماست، یه کسی که می‌تونه به من بگه اگه فلان مسیر رو بری به چی میرسی اما مجبورم نکنه، به جاش بهم فرصت انتخاب بده، بهم بگه هر انتخابی چه پیامدی داره اما برام انتخاب نکنه و به اصل وجود من احترام بذاره، خودمم تا حد امکان سعی می‌کنم همیچن آدمی باشم، همیشه دوست دارم راجع به موضوع درس با بچه‌ها گپ بزنم به جای این که نقش اون بالا منبری رو اجرا کنم، هیچ وقت از جزوه گفتن خوشم نیومده و به گواهی اونایی هم که توی کلاسم نشستن هیچ وقت جزوه‌گوی خوبی نبودم، نه به این خاطر که نمی‌تونستم خوب جزوه بگم، من نمی‌خوام که جزوه بگم، متنفرم یه فرمول بنویسم و دورش خط بکشم و بگم «بچه‌ها این یه فرمول مهمه که باید حفظش کنید» بعدش هم توی یک جمله ، تعریف اون فرمول رو دیکته کنم و آخرش هم بگم «به این فرمول، معادله اول فریدمان گویند» بعدش هم بگم توی جزوه بنویسن: «نکته: این رابطه ....» بعدش هم یه مثال حل کنم که بچه‌ها عین اون مثال رو توی جزوه بنویسن (هر چند خیلی کم بعضی جاها مجبور شدم این کار رو بکنم). به جای جزوه گفتن دوست دارم کل قصه اون موضوع رو تعریف کنم، از کجا شروع شده چرا مهمه به این مسئله چطور نگاه میشه و ... و بچه‌ها هم برداشت خودشون از حرف‌های من رو توی جزوه یادداشت کنن.

اما خُب، هیچ کدوم از اینایی که گفتم تصویر جامعه از یه «معلم استاندارد» نیست، یه معلم استاندارد آدمیه که بتونه از یه مجموعه‌ی متنوع از بچه‌ها، یک سری «بچه استاندارد» تربیت کنه، معلم استاندارد یه آدم تاثیرگذاره که می‌تونه آدما رو به سمت مشخص و استانداردی هدایت کنه و نتیجه مشخص و استانداردی بیرون بکشه، یه معلم استاندارد بچه‌ها رو هل میده، هدایت می‌کنه، تشویق و تنبیه می‌کنه، این حتی اغلب اوقات تصویر خود بچه‌ها از یه معلم استاندارده، دیدم که معمولا بچه‌ها از معلم‌های استانداردی با این خصوصیات بسیار خوششون میاد و بسیار تقدیر می‌کنند و معمولا من خیلی معلم پرطرفداری برای بچه‌ها نبودم و نیستم.

اما بذارید یه دفاعی از خودم بکنم، به نظرم کاری که یه معلم استاندارد سعی داره انجام بده اینه که هر نهال گیاهی رو تبدیل به یک گیاه واحد می‌کنه که به نظر خودش یا جامعه با ارزشه، اما خیلی وقتا پیش میاد که اون معلم استاندارد سعی میکنه یه گل رز رو تبدیل به درخت پسته کنه، چون درخت پسته بیشتر به کار میاد، چون درخت پسته استاندارده، بارش با ارزشه و پول در آر. به جاش تصویر من از یه معلم خوب و آرمانی در واقع یه مربی هستش، کسی که پرورش می‌ده، راه رو نشون می‌ده. یه معلم استاندارد معمولا مسئولیت و سنگینی انتخاب درست و غلط رو از بچه‌ها می‌گیره و اونا رو بدون این که اختیاری داشته باشن به یک سمت خاص هدایت می‌کنه، اما از نظر من یه معلم خوب به بچه‌ها انتخاب کردن رو یاد می‌ده، بچه‌ها رو وادار می‌کنه خودشون انتخاب کنن و بهشون می‌فهمونه که خودشون مسئول انتخاب کردن هستند نه دیگران و باید پیامدهای انتخاب‌شون رو بپذیرند. یه معلم استاندارد شاید یه جامعه استاندارد تولید کنه، اما به بهای این که خلاقیت و اصالت آدمها رو قلع و قمع کرده، به بهای این که کلی ربات خوب ایجاد کرده که انتخاب کردن و مسئولیت‌پذیری بلد نیستند، به جاش یه معلم خوب کلی آدم واقعی تولید میکنه و من تعجب می‌کنم از شکایت آدم‌ها از این که سیستم آموزشی چرا خلاقیت رو می‌کشه، ای جامعه! ای بچه‌ها! این آش دست‌پخت خود شماست، شمایی که می‌گی «به ما حق انتخاب نده و بزن تو سر ما تا آدم بشیم، جزوه بگو، فرمول و نکته بگو، و ما به جای این که خودمون دانشجوی دانشی باشیم که دوست داریم، به ما دانشی بده که برامون خوب باشه»

 

پ.ن1: من ادعا ندارم که معلم خوب با اون اوصافی که گفتم هستم، اما سعی می‌کنم بهش نزدیکتر باشم.

 

پ.ن2: انکار نمی‌کنم که بیشتر وقتها جزوه گفتن باعث شفافیت می‌شه اما اگر اصرار زیادی روی جزوه باشه معمولا تصویر کلی دانش‌جو یا دانش‌آموز از بین میره.

 

پ.ن3: و همچنان خوبی و بدی وبلاگ، کم خواننده بودنشه، من دوست داشتم این رو در اینستاگرام بنویسم ولی کلی معلم استاندارد اونجا هست که ممکنه ناراحت بشن، ترجیح دادم اینجا بنویسم تا ثبت بشه و از مغزم بره بیرون.

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۰۰
احسان ابراهیمیان

اولین باری که فهمیدم آدما از نیستی بعد از مرگ می‌ترسن تعجب کردم، اون موقعی بود که دیدم یه سری استدلال می‌کردن که آدما دنیای بعد از مرگ رو اختراع کردن چون از نیستی بعد از مرگ می‌ترسن، واقعیتش این استدلال برای من عجیب بود، چون اتفاقا اگه قرار باشه یه چیزی منو خوشحال کنه اون اینه که بفهمم این رنج بودن ابدی نیست. بعدش فهمیدم این منم که عجیبم، اتفاقا بیشتر آدما واقعا از این نبودن و نیستی می‌ترسن.

این قصه رنج بودن برای من خیلی جدیه، من واقعا از زنده بودن و تجربه کردن علی رغم همه شگفت‌انگیز بودنش بدم میاد، چون به زودی زود این شگفتیش تبدیل به یه عادت زمینه‌ای میشه و چیزی که باقی میمونه برام چیز جالبی نیست. نه که بگم زندگی سختی دارم یا افسردگی دارم، نه برعکس، من کاملا تصور می‌کنم که زندگیم نسبت به درصد بالایی از آدمهای روی کره زمین بهتر و جذاب‌تر هستش، من یه رابطه فوق‌العاده خوب با سارا دارم، همین طور نسبتا با پدر و مادر و خواهرم، زندگی تحصیلی کما بیش بی‌دردسر و خوبی دارم، بچگی ساده‌ای داشتم و تقریبا هیچ مشکل خیلی بزرگی توش نبود، نارضایتی خاصی هم از الانم ندارم، پس دیگه چی میخوام از این زندگی؟ مشکل شاید دقیقا همینه، هیچی! مسئله این نیست که خوشی زده زیر دلم و من دیگه خیلی بدون مشکل و تو پر قو بزرگ شدم واسه همین این طوری درد بی دردی زده زیر دلم، نه، من دردسرهای معمولی آدمهای معمولی رو دارم، بی‌پولی خانواده در بچگیم رو یادمه، الان باید به فکر خونه باشم، شغل آینده‌ام چی؟ آیا در آینده یه موقعیت خوب تو دانشگاه گیرم میاد یا نه؟ چرا اپلای نکردم تا برای دکتری پول بگیرم؟ سربازی چی میشه؟ کار موتور برقی به نتیجه میرسه یا نه؟ همه این دردسرها هست، چیزایی که  معمولا هر آدمی باهاش رو به رو میشه، می‌خواستم بگم این مشکل و دردسرها به اندازه‌ای نبوده که صرفا به خاطر اینا فکر کنم که چه قدر زندگی مزخرفه. مسئله یه چیز دیگه است.

یه بخشی از این که متوجه این مسئله شدم برمی‌گرده به این سوالا که می‌پرسن که مثلا دوست داری کجا باشی؟ خونه رویایی تو چه خونه‌ایه؟ از همین سوال آخری شروع می‌کنم: خونه رویایی چه خونه‌ایه؟ شاید بیشتر آدما بگن یه آپارتمان دنج توی پاریس یا یه خونه رو به دریاچه توی سوئیس یا یه ویلای خوشگل توی رامسر که بالای کوهه و رو به دریاست، هر کدوم از این جوابا ممکنه برای من هم جذاب باشه اما وقتی واقعا به موقعیت بودن توی اون خونه‌ها فکر می‌کنم می‌بینم یه چیزایی هیچ وقت عوض نمیشه، من هنوز هم اونجا قراره به فکر ناهار و شام باشم (حتی اگه یکی هست که غذا درست کنه بازم تصمیم گرفتن برای این که چه غذایی درست کنه برام عذاب‌آوره) ، هنوز قراره مریض بشم دندون درد بگیرم، هنوز قراره بدنم رو با تمام سختی و زمختیش حس کنم و در زندانش باشم، هنوز قراره رنج و بار هستی و بودن رو تحمل کنم و این چیزیه که نه تو سوئیس نه تو پاریس نه تو رامسر عوض نمیشه و هست.

مسئله اینه که  من هیچ وقت از تجربه‌های این فُرمی لذت خالص نبردم، همیشه وقتی غذای خوشمزه می‌خورم یه چیزی هست که اون تجربه رو لکه‌دار می‌کنه، وقتی توی جنگل و مه قدم می‌زنم که خیلی دوست دارم همیشه یه چیزی هست که از خلوص اون تجربه کم می‌کنه، حتی اگه تمام شرایط ایده‌آل و دلخواه باشه، بازم این که بدن دارم و محدود در این زندانم برام آزاردهنده است، این که بدنم رو حس می‌کنم، کفش دور پام، لباس روی شونه‌هام، پوست و موهام، همه اینا باعث میشه دیگه اون تجربه به نظرم خالص نباشه، چون خالص تجربه اش نمی‌کنم، یه چیزای دیگه‌ای غیر از خود این چیزای لذتبخش توی اون تجربه هست که اون تجربه رو از خلوصش دور می‌کنه.

از طرف دیگه من لذت خالص رو توی تجربه‌های ذهنی واقعا حس می‌کنم، وقتی یه مسئله‌ای رو می‌فهمم یا به یه ادراکی توی موضوعی میرسم اون قدر هیجان زده می‌شم که همه چیز، رنج بودن و زندانی بودن توی بدن یا هر چیزی شبیه این یادم میره، واسه همین فکر می‌کنم شاید موضوع اینه که من از اون تجربه‌های بیرونی به اندازه کافی لذت نمی‌برم که همه چیز یادم بره، مثلا توی ساحل المصیره توی عمان بچه ها همه چیز رو موقع خورشید گرفتگی فراموش کرده بودن اما من هنوز رنج هستی رو حس می‌کردم، نه به خاطر این که من عمیق‌ترم یا چیزی شبیه این، مسئله اینه که من به اندازه بقیه از این تجربه‌ها لذت نمی‌برم.

اما این همه ماجرا نیست، این که هیچ کدوم از تجربه‌های بیرونی برای من اونقدر لذت‌بخش نیست فقط یه قسمتی از ماجراست، واقعیت اینه که من از تک تک اقتضائات بودن فیزیکی در این دنیا بدم میاد، از بیماری‌ها و محدودیت‌های جسمی اگه بگذریم (که هر جسمی اونو داره) حتی مسئله تصمیم گرفتن هم برای من یه مسئله آزاردهنده است، این که باید از کوچکترین تا بزرگترین چیزها تصمیم گرفت، از این که صبحانه چی بخورم تا این که از ایران برم یا نه. بعضی وقتا فکر می کنم خیلی خوب میشد اگه من فقط یه روح درک کننده توی دنیا بودم که بدن و جسم نداره اما ذهن داره، اما خُب، نیست و من اسیر این زندان جسم و بودن هستم.

سال که تحویل شد با سارا روی این موضوع حرف زدیم، سارا کمی از این موضوع ترسید، از این حجم سردی دنیای درون من، البته قبلا کمابیش یه چیزایی فهمیده بود اما به این صراحت هیچ وقت حرف نزده بودیم راجع به این موضوع. تحلیلش از این موضوع جالب بود، میگفت ( و فکر می‌کنم راست می‌گفت) که یکی من ارزش بسیار زیادی به موضوعات ذهنی می‌دم و هیچ ارزشی به غیر از اینها (بدن، پول، ظاهر و ...) نمی‌دم و یکی دیگه این که من خیلی آدم لذت‌گرا و لذت‌طلبی هستم و هر چیزی که این موضوع رو خدشه‌دار کنه نه تنها به نظرم بی‌ارزشه بلکه ضد ارزش و آزاردهنده است و همین باعث میشه نهایتا من اصلا از بودن در این دنیا خوشحال نباشم و حتی کلا از بودن خوشحال نباشم.

این موضوع باعث میشه کلا نسبت به دنیای بیرون بی‌تفاوت باشم، از یه طرف دیگه اتفاقای خوب اون بیرون برام چندان لذت‌بخش و شاد کننده نیستن، از یه طرف فجایع دیگه اون بار روانی رو روی من ندارن چون دنیا از اول هم به نظرم جای مزخرفی بود. یه جنبه خطرناک و تاریک این موضوع اینه که معمولا این حالت روانی برای آدمایی اتفاق میافته که یه تجربه خیلی خیلی تلخ رو پشت سر گذاشتن، این که برای من همین طوری توی ذهنم هست و من در حالت عادی هم خودکشی رو چیز غریبی نمی دونم باعث احساس خطر از این موضوع میشه که اگه یه تجربه واقعا تلخ رو از سر بگذرونم شاید نتونم تحمل کنم.

 

پ.ن1: من با هیچ کس قبل از سارا راجع به این موضوع حرف نزده بودم. شاید تک و توکی که خیلی خیلی با من وقت گذرونده باشن (مثل علی) یه چیزایی فهمیده بودن.

 

پ.ن2: عنوان رو از کتاب بار هستی دزدیدم، اولش که با سارا حرف میزدیم گفتم شاید اگزیستانسیالیست‌ها راجع به این موضوعی که میگم حرف زدن قبلا ولی بعدا فهمیدم نه، این موضوع ظاهرا چندان چیز معمول و واضحی نیست که من بهش دچارم، به هر حال ولی این عنوان به نوشته من بیشتر میخورد به نظرم.

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۱۰
احسان ابراهیمیان